این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب حکایت دولت و فرزانگی خلاصه برداری شده است!
حکایت دولت و فرزانگی
دوست دارید ثروتمند شوید؟ اگر می توانستید بدون معطلی به رازهای ثروتمند شدند دست بیابید، حاضر بودید چقدر برایش هزینه کنید؟ در حقیقت، سال ها است که رازهای ثروتمند شدن از زبان انسان های گوناگون فاش شده است. دیگر کسی نمی تواند ادعا کند که دست کم یک بار هم این رازها را نشنیده است. چیزی که باعث می شود با وجود دانستن این رازها هنوز هم فقر در زندگی بسیاری از مردم جهان جولان دهد، باور نداشتن و اقدام نکردن است. در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ کتاب خواندنی حکایت دولت و فرزانگی از «مارک فیشر» می رویم و نگاهی متفاوت به رازهای ثروت می اندازیم. با ما همراه باشید.
یک ملاقات سرنوشت ساز
ماجرای کتاب حکایت دولت و فرزانگی از دغدغه های یک جوان حسابدار آغاز می شود. با وجود آنکه او به عنوان دستیار حسابدار در یک شرکت مشغول به کار است اما خوب می داند که حتی اگر تا پایان عمرش هم این کار را انجام دهد، رنگ ثروت را نخواهد دید.
گذشته از این، او تا گردن در قرض و بدهی فرو رفته بود و هیچ روزنه امیدی جلوی دیدگانش سوسو نمی زد. اوضاع شرکت و کارش هم چندان روبه راه نبود. رئیسش به بهانه های گوناگون از مقام پایین او سوءاستفاده می کرد و تمام کارهایش را بر گردن او می انداخت. حقوقی که جوان دریافت می کرد با کاری که در طول هفته انجام می داد هیچ تناسبی نداشت.
تصمیم کوچک اما تاثیرگذار
بی تفاوتی و ناامیدی مثل یک ویروس به جان تمام کارکنان شرکت افتاده بود. همه آنها از سر ناچاری و تنها به بهانه آن حقوق بخور و نمیر، هر روز صبح شال و کلاه می کردند و سر کار می آمدند.
مرد جوان، دیگر نمی توانست به این وضع ادامه دهد. برای همین با خودش فکر کرد که اگر به سمت نویسندگی برود می تواند راه نجاتی برای خودش باز کند. اما با این وجود، می ترسید که کارش را رها کند و از واکنش همکارانش نسبت به نویسنده شدن وحشت داشت.
بارها همراه با برگه استعفایش تا پشت درب رئیسش رفت اما نتوانست شجاعتش را جمع کند و استعفایش را تحویل دهد. روزها و ماه ها بی وقفه پشت سر هم می آمدند و می رفتند، اما او هنوز به آن میز پر از پرونده، زنجیر شده بود.
در این گیرودار، به یاد یکی از عموهایش افتاد. با خودش فکر کرد که شاید صحبت کردن با عموی ثروتمندش بتواند راهی را به او نشان دهد.
او با عمویش تماس گرفت و قرار ملاقات گذاشت. وقتی عموی مرد جوان از مشکلات برادرزاده اش با خبر شد، به جای آنکه که ناراحت شود، بسیار تعجب کرد. او از شیوه تفکر مرد جوان انتقاد کرد و گفت که کار زیاد، هیچ ارتباطی به ثروتمند شدن ندارد.
مرد جوان، حسابی گیج شده بود. چون در 32 سالی که از عمرش می گذشت، هر روز با این امید که کار بیشتر او را از این مخمصه نجات می دهد زندگی می کرد.
میلیونر فوری و جستجویی پنهان برای رسیدن به دولت و فرزانگی
حالا عمویش با چند سوال ساده، تمام باورهای او را زیر سوال برده بود. وقتی عموی مرد جوان او را در این حال و روز دید به او اطمینان داد که برای راهنمایی کردن وی از هیچ کمکی دریغ نخواهد کرد. اما نباید از او انتظار داشته باشد که کمک دریافتی اش پولی باشد. چون تا وقتی که نتواند ارتباط میان خودش و پول را اصلاح کند، هیچ مقدار پولی او را به ثروت نمی رساند.
عموی مرد جوان، آدرس فردی به نام «میلیونر فوری» را روی کاغذ نوشت و از برادرزاده اش خواست تا به ملاقات او برود.
تلاش های مرد جوان برای متقاعد کردن عمویش فایده ای نداشت چون او به جز این آدرس و نوشتن یک توصیه نامه چیز بیشتری به مرد جوان نگفت. او از برادرزاده اش قول گرفت که تحت هیچ شرایطی توصیه نامه را نخواند.
مرد جوان در حالی از خانه عمویش بیرون می آمد که یک پاکت مُهر و موم شده در دست داشت، آدرس خانه یک غریبه در جیبش بود و شعله های امید در قلبش زبانه می کشیدند.
میلیونر فوری، باغبانی که باغبان نبود!
مرد جوان به راه افتاد و به سمت خانه میلیونر فوری رفت. در راه با خودش فکرهای گوناگونی کرد و درباره این مرد پر از رمز و راز خیال پردازی می کرد. وقتی به نزدیکی خانه میلیونر فوری رسید، نتوانست در مقابل کنجکاوی اش مقاومت کند و بر خلاف قولی که به عمویش داده بود، توصیه نامه را باز کرد.
با دیدن برگه خالی، تمام تصوراتش در هم ریخت و حتی با خودش فکر کرد که نکند عمویش برگه توصیه نامه را با یک برگه دیگر اشتباه کرده باشد. با این وجود، کاغذ را به پاکت برگرداند و به سمت خانه میلیونر فوری رفت.
نگهبان خانه که فردی بسیار جدی به نظر می رسید، با او حال و احوال کرد. مرد جوان توصیه نامه را به نگهبان نشان داد و در کمال تعجب توانست وارد منزل میلیونر فوری شود. وقتی در باغ، منتظر فرصتی برای ملاقات بود، با یک پیرمرد باغبان آشنا شد.
آشنایی با باغبان
پیرمرد، علت آمدن مرد جوان به آن مکان را پرسید. مرد جوان هم گفت که می خواهد از نصیحت های میلیونر فوری برای زندگی اش استفاده کند. کمی بعد خدمتکار خانه آمد و از پیرمرد خواست که برای پرداخت حقوق یکی از کارکنان به او 10 دلار بدهد.
پیرمرد دستش را در جیبش کرد و از میان مُشتی صد دلاری ، 10 دلار به او داد. مرد جوان با دیدن این موضوع فهمید که این باغبان عجیب، همان میلیونر فوری است.
با تاریک شدن هوا، میلیونر فوری، جوان را به صرف شام دعوت کرد و از او در مورد شغلش پرسید. کاشف به عمل آمد که او شغلش را دوست دارد فقط از اوضاعی که در آن گیر افتاده شاکی است.
در واقع، مرد جوان می دانست که مشکلی وجود دارد اما دقیقا نمی فهمید که مشکل از کجا است. میلیونر فوری معتقد بود که باور به ثروتمند شدن و امید به به دست آوردن دولت و فرزانگی، اولین گام برای شکستش حصار فقر و بدهی است.
او ادامه داد: «بسیاری از مردم، هر روز بیش از هشت ساعت کار می کنند اما نه هدفی در زندگی شان دارند و نه حتی امید دارند که روزی شاید به ثروت برسند. به این ترتیب، آنها تمام راه های رسیدن به ثروت را به روی خودشان می بندند. یادت باشد، وقتی کسی آمادگی شنیدن رمز و رازهای ثروتمند شدن را نداشته باشد، حتی اگر چشم در چشم او بایستی و آن رازها را برایش بازگو کنی او باز هم به همان زندگی قبلی اش ادامه می دهد و آب از آب تکان نمی خورد.»
جوان آس و پاس و چک 25 هزار دلاری
میلیونر فوری از جوان خواست که در مقابل شنیدن رازهای ثروتمند شدن به او پول بدهد. مرد جوان که بسیار جا خورده بود به او گفت که هیچ پول قابل توجهی ندارد. اما پیرمرد راضی نشد و جوان را وادار کرد که چکی به مبلغ 25 هزار دلار برای او بکشد.
مرد جوان که از این قضیه احساس خوبی نداشت، به پیرمرد گفت که باید در عوض این مقدار پول به او ضمانت نامه بدهد، مبنی بر اینکه با کمک این رازها در عرض یک سال 100 هزار دلار درآمد مستقیم به دست خواهد آورد.
میلیونر فوری ابتدا این معامله را قبول کرد. اما در یک لحظه، قرارداد را کنار گذاشت و ماجرا را به انداختن سکه و آوردن شیر یا خط خلاصه کرد. با قرار گرفتن در این موقعیت، جوان در ذهنش شروع به حساب و کتاب کرد و به دنبال راه هایی گشت که اگر ماجرا خوب پیش نرفت، بتواند خودش را نجات دهد. اما فایده ای نداشت.
پیرمرد سکه را بالا انداخت و در کسری از ثانیه، مرد جوان به یک بدهکار 25 هزار دلاری تبدیل شد. کمی بعد، میلیونر فوری دست به کار شد و روی همان کاغذ توصیه نامه، رازهای ثروتمند شدن را نوشت. البته به مرد جوان گفت که نباید تا وقتی که کاملا تنها باشد به محتوای نامه سرک بکشد. جوان قول داد و همراه با خدمتکار به سمت اتاق مهمان رفت.
راز ثروتمند شدن و به دست آوردن دولت و فرزانگی
مرد جوان بالاخره این فرصت را پیدا کرد که در خلوت، رازهای ثروتمند شدن را که بابتشان 25 هزار دلار زیر قرض رفته بود بخواند. اما باز هم چیزی به جز یک برگه سفید دستگیرش نشد. با خودش گفت لابد این دو پیرمرد دست به یکی کرده اند تا من را دیوانه کنند. احساس می کرد کلاه گشادی بر سر گذاشته اند و داشت از عصبانیت منفجر می شد.
او مدام خودش را سرزنش می کرد که چرا به این سادگی، خام حرف های یک غریبه شده است. از طرف دیگر، فکری ترسناک از ذهنش عبور کرد. او با خودش گفت نکند تمام این ماجرا مُشتی نیرنگ و فریب برای قتل او باشد؟
بعد از چند ثانیه فکر کردن به این موضوع، ترس تمام وجودش را دربرگرفت. حالا دیگر پولدار شدن موضوع مهمی نبود. او فقط می خواست زنده بماند!
سعی کرد بدون جلب توجه از اتاق خارج شود، اما درب از بیرون قفل شده بود. تنها پنجره اتاق هم چندین متر از زمین باغ فاصله داشت و ممکن نبود که بتواند از پنجره فرار کند. دلش را به دریا زد و با کشیدن زنگ، پیشخدمت را صدا کرد. اما این کار هیچ فایده ای نداشت. مرد جوان در حالی ترس و خشم در وجودش زبانه می کشیدند از شدت خستگی به خواب رفت.
عجیب است ولی باور کن!
صبح روز بعد، مرد جوان دوباره برای بیرون رفتن تلاش کرد اما این بار نیازی نبود که خودش را به آب و آتش بزند. چون درب باز شده بود. او سراسیمه به طبقه پایین رفت.
با خودش می گفت که الان حساب این پیرمرد شیاد را کف دستش می گذارم. برخلاف تصورش، در چهره پیرمرد هیچ نشانی از حیله گری دیده نمی شد. او درست مثل روز قبل، آرام و آسوده در پذیرایی نشسته بود.
جوان به سراغش رفت و درباره برگه کاغذ از او پرسید. به او گفت که حسابی از این رفتار ناراحت شده است و می خواهد که همین الان چکش را پس بگیرد.
اما پیرمرد اصرار داشت که واقعا تمام رمز و راز ثروتمند شدن و به دست آوردن دولت و فرزانگی را در اختیار او گذاشته است. گویی مرد جوان در مقابل فن سخنوری و دلایلی که پیرمرد برایش توضیح می داد کاملا بی دفاع شده بود.
او در عرض یک شب، چکی 25 هزار دلاری را کشید، برگه ای سفید را خریداری کرد و حالا داشت باور می کرد که روی آن برگه سفید، رمز و راز ثروتمند شدن نوشته شده است.
با آنکه می دانست کارهایش بسیار عجیب و غریب شده اند اما چیزی در اعماق وجودش می گفت: «امتحان کن!»
کجا هستی و قرار است به کجا بروی؟
میلیونر فوری، یک قلم و کاغذ به جوان داد و از او خواست تا هر سوالی را که دارد بپرسد. اما قبل از همه، خودش پرسیدن را آغاز کرد. پیرمرد فهمید که مرد جوان، هدف بسیار مبهمی دارد.
در واقع، او فقط می خواهد پولدار شود. اما اینکه ثروت را با چقدر پول معنا می کند یا اینکه می خواهد در طول چه زمانی به این ثروت برسد را هنوز مشخص نکرده است. میلیونر فوری از جوان خواست که روی کاغذ هر دوی این موارد را مشخص کند.
جوان در ابتدا کمی مقاومت کرد اما بعد دست به قلم شد و روی کاغذ مبلغ 50 هزار دلار را نوشت. با وجود اینکه چنین مبلغی از نظر پیرمرد چندان خوب نبود و او انتظار رقم بالاتری را داشت اما در نهایت، پذیرفت.
میلیونر فوری به مرد جوان گفت که مسیر ثروتمند شدن و رسیدن به دولت و فرزانگی از درون انسان ها می گذرد اما بیشتر مردم بدون توجه به این موضوع، تنها به دنبال انجام کارهای بیشتر هستند و امید دارند که بتوانند با روزی 12 ساعت کار مداوم به ثروتی که می خواهند برسند. در حالی که تمام این ها خیالی خام است.
جدالی میان عاقل بودن و حقیقت
میلیونر فوری معتقد بود، رقمی که افراد برای ثروتمند شدن در طول یک سال در نظر می گیرند – البته اگر این کار را انجام بدهند – همان ارزشی است که برای خودشان قائل هستند.
اگر آنها از زندگی فعلی شان راضی نیستند یا فکر می کنند که بسیار بیشتر از این اعداد و ارقام می ارزند راهی به جز تغییر دادن نگرششان به زندگی ندارند. شاید در این میان، عقلشان که به دنبال امن ترین و راحت ترین کار است، آنها را از حرکت بازدارد.
در این صورت باید توجه شان را از عقل به سمت ندای قلبشان تغییر دهند. البته این بدان معنا نیست که نباید عاقلانه فکر کرد یا تحلیل و بررسی در فرایند رسیدن به موفقیت بی تاثیر است.
منظور این است که نباید نگاهمان به عقل، تجزیه و تحلیل فراتر از نگاهمان به چکش باشد. آنها فقط ابزار هستند نه چیزی بیشتر.
مرد جوان همان طور ساکت نشسته بود و به حرف های میلیونر فوری گوش می داد. او ادامه داد: «بزرگ ترین مشکل تو این است که ذهن خود را سرشار از محدودیت های رنگارنگ کرده ای و جایی برای بیشتر حرکت کردن باقی نگذاشته ای. اولین قدم برای تغییر وضعیت مالی ات این است که روی ذهنت کار کنی.»
بعد از تمام شدن صحبت های میلیونر فوری، مرد جوان با یک تکلیف به اتاقش بازگشت. قرار شد تا زمانی که پیرمرد به سراغ گل سرخ هایش می رود، مرد جوان زمان و مقدار ثروتش را بارها و بارها با خودش مرور کند و در این میان تمام چیزهایی که از ذهنش می گذرند را بنویسد.
نوسازی نگرش، آغاز تحول ذهنی از فقر به ثروت
مرد جوان تکلیفش را انجام داد و قرار شد در باغ با میلیونر فوری ملاقات کند.
جوان از نگرانی ها و سختی انجام این تمرین برای پیرمرد صحبت کرد و به او گفت که واقعا داشتن چنین ذهنیتی برای او بسیار دشوار است. میلیونر فوری به او گفت: «کمی با خودت فکر کن؛ تو چطور توانستی فقر و بدهی را در ذهنت جای دهی؟ آیا غیر از این بوده که هر بار به هنگام فکر کردن به بدهی هایت، چهره طلبکاران خود را به وضوح می دیدی؟ انگار که آنها همین الان جلوی روی تو تمام قد ایستاده اند؟ راز بازسازی نگرش در همین است. تو باید واژه های تازه ای که بر زبان جاری می کنی را با کمک تصاویر ذهنی، به دنیای واقعیت راه بدهی.»
کمی بعد میلیونر فوری با مرد جوان درباره قدرت واژه ها صحبت کرد. او به جوان گفت که استفاده مداوم از واژه های قدرتمند، ذهن او را قوی می کنند و مسیر رسیدن به ثروت را برایش هموارتر می سازد. اما مرد جوان هیچ اعتقادی به قدرت واژه ها نداشت.
او حتی پیرمرد را نقد کرد که حرف هایش بیش از اندازه، قدرت واژه ها را بزرگ نمایی می کنند. به همین دلیل میلیونر فوری نقشه ای کشید تا به صورت عملی، قدرت واژه ها را به مرد جوان ثابت کند.
قدرت کلمات
او جوان را به اتاقی فرستاد و بدون آنکه متوجه شود، درب را پشت سرش قفل کرد. مرد جوان که هنوز نفهمیده بود در اتاق زندانی شده است با شنیدن صدای پرینتر به خودش آمد. دستگاه بدون وقفه در حال پرینت جمله ای بود که می گفت: «تو به زودی خواهی مُرد.»
جوان با دیدن این وضعیت بسیار ترسید، به سمت درب رفت اما دوباره قفل بود. او با تمام توانش فریاد کشید، درب را با مُشت کوبید و حتی سعی کرد به پلیس زنگ بزند. اما هیچ کدام از این کارها فایده ای نداشت.
پیرمرد طوری صحنه سازی کرد که گویی یک قاتل حرفه ای در حال آمدن به سمت اتاق است. چیزی نمانده بود که مرد جوان قالب تهی کند. اما ناگهان پیرمرد در آستانه درب ایستاد و به جوان لبخند زد.
وقتی جوان فهمید که تمام این ماجرا صحنه سازی بوده، حسابی از دست پیرمرد شاکی شد.
میلیونر فوری به او گفت: «من کاری نکردم، فقط از چند واژه برای ترساندن تو کمک گرفتم. ببینم، مگر تو نبودی که می گفتی واژه ها قدرتی ندارند و نمی توان از دل آنها به دولت و فرزانگی رسید؟ یک نگاه به خودت بینداز. آیا باز هم همین طور فکر می کنی؟» مرد جوان متوجه اشتباه خودش شد و به آرامی به صندلی تکیه کرد.
قدرت پنهان در تصویرسازی ذهنی
کمی بعد میلیونر فوری شروع به صحبت کرد. او گفت: «تو ناخواسته ضمیر ناخودآگاهت را با تصویرهای ذهنی منفی پُر کرده ای و این کار را سال ها بدون وقفه انجام داده ا ی. به همین دلیل است که دو برابر کردن درآمدت در طول یک سال یا ثروتمند شدن در طول شش سال برایت چیزی غیرقابل باور و حتی خنده دار است. تو باید در ذهنت جای واژه «نمی توانم» را با «می توانم» عوض کنی.»
مرد جوان که حسابی گیج شده بود پرسید: «ولی واقعا نمی توانم این کار را انجام را بدهم. چطور امکان دارد مدام با خودم بگویم «می توانم» وقتی که هنوز این توانایی را باور نکرده ام.»
پیرمرد گفت: «تو باید کمی سر خودت را شیره بمالی تا بتوانی از دست آثار خرابکاری چندین ساله ات نجات پیدا کنی. قبل از اینکه دوباره سوال کنی پاسخ تو را می دهم. برای این کار باید مثل یک بازیگر، نقش فردی که می خواهی باشی را با همان احساس، بازی کنی. یعنی باید خودت را فرد ثروتمند شش سال آینده در نظر بگیری و از همین الان احساس کنی که به ثروت مورد علاقه ات و حتی بیشتر از آن رسیده ای. به این ترتیب، ذهن تو هم به شکل قالب جدیدی که برایش تعریف می کنی درمی آید. این راهی است که آدم های درست، موقعیت های باور نکردنی، ثروت، دولت و فرزانگی را در مسیر زندگی ات قرار می دهد.»
میلیونر فوری به جوان توصیه کرد که از قدرت تلقین واژه های قدرتمند و هدفمند برای تغییر حال و هوای منفی ذهنش استفاده کند.
او ادامه داد: «افکار منفی، برای ذهنی که طالب ثروت و موفقیت است همانند ترمز اتومبیل عمل می کنند. فرقی نمی کند که تو چقدر پای خود را روی پدال گاز فشار می دهی، اگر پای دیگرت را از روی ترمز بر نداری، اتومبیل زندگی ات یک سانتی متر هم از جایش تکان نمی خورد. یادت باشد که باید برای تک تک سال های پیش رویت به دقت و با استفاده از اعداد و ارقام، برنامه ریزی کنی. تنها در این صورت است که حرکت تو به سمت هدفت، شکلی واقعی به خودش می گیرد. وقتی مدام مبلغ مورد نظر و زمان رسیدن به آن را تکرار کنی، ذهن ناخودآگاهت آن را می پذیرد و برنامه ای قدرتمند برای ثروتمند شدن و رسیدن به دولت و فرزانگی تو فراهم می کند. درست همان طور که برنامه ای فوق العاده برای شکست، بدهی و فقر تو چیده بود.»
میلیونر فوری به جوان توصیه کرد که هر روز بارها و بارها برنامه ریزی یکساله و اهدافش را با صدای بلند برای خودش تکرار کند و آن را به عنوان یک تمرین مهم در نظر بگیرد.
راز واقعی زندگی
پیرمرد رو به جوان کرد و گفت: «راز واقعی زندگی، شاد بودن و احساس آزادی است. اگر از کاری که انجام می دهی لذت نبری، اسیر هستی، اگر در لحظه حال زندگی نکنی، باز هم اسیر هستی. باید به پول و ثروت فقط به چشم یک ابزار نگاه کنی و از آن برای رسیدن به آزادی و خوشبختی، نهایت بهره را ببری.»
جوان با شنیدن این سخنان، کمی به فکر فرو رفت. سپس گفت: «اما من برای تغییر زندگی ام هیچ راه نجاتی نمی بینم. پولی در بانک ندارم، بدهکار هم هستم و درآمد ماهیانه من آن قدر نیست که بتوانم به سراغ کار مورد علاقه ام بروم.»
پیرمرد گفت: «من به تو 25 هزار دلار می دهم. این دقیقا همان مبلغی بود که استادم به من داد تا بتوانم به میلیونر فوری تبدیل شوم. حالا من این امانت را به تو می دهم تا از آن برای ساخت ثروتت استفاده کنی. اما باید به من قول بدهی که تو هم روزی این کار را در حق یک نفر که مثل خودت به دنبال کشف راز ثروت می گردد انجام دهی.»
جوان که نمی توانست این ماجرا را باور کند با اشتیاق این قول را داد.
صبح روز بعد، خبری از پیرمرد نبود. او وصیتنامه ای را برای مرد جوان گذاشته بود و در آن تمام کتاب های کتابخانه اش را به او بخشیده بود.
مرد جوان، پیرمرد را در میان بوته های گل سرخش در حالی که دیگر جانی در بدن نداشت پیدا کرد. او توانست قبل از شش سال به ثروت مورد نظرش برسد.
بعدها مرد جوان، کتابی در مورد ماجرای ملاقات با میلیونر فوری نوشت و رازهایی که آموخته بود را در اختیار مردم جهان قرار داد.
پیام اصلی «مارک فیشر» در کتاب «حکایت دولت و فرزانگی» چه بود؟
«مارک فیشر» در کتاب حکایت دولت و فرزانگی به دنبال این بود تا راه های واقعی ثروتمند شدن را در اختیار کسانی که جویای این دانش هستند قرار دهد.
به گفته او، سادگی بیش از اندازه این رازها باعث شده اند که بیشتر مردم قدرتشان را نادیده بگیرند و بدون ایجاد تغییر در زندگی شان، روزگار بگذرانند. این کتاب، چکیده ای از دانش واقعی ثروتمند شدن است که باید بارها و بارها آن را خواند.
نظر شما چیست؟
آیا برنامه ای واقعی برای ثروتمند شدن دارید؟ قصد دارید در طول چند سال به آن برسید؟