خلاصه کتاب صد سال تنهایی (One Hundred Years of Solitude)
کتاب «صد سال تنهایی» یکی از آثار بسیار معروف نویسندهای اسپانیایی به نام «گابریل گارسیا مارکز» (Gabriel García Márquez) است که جایزه نوبل ادبیات را برای او به ارمغان آورد. در این خلاصه کتاب، نگاهی به هسته اصلی ماجرای این رمان معروف میاندازیم. اگر میخواهید بدون خواندن این کتاب قطور از ماجرای آن سردربیاورید، با ما همراه باشید.
ماکوندو کجا است؟ بوئندیا کیست؟
ماجرای کتاب صد سال تنهایی از یادآوری خاطرات فردی به نام «سرهنگ اورلیانو بوئندیا» یکی از دو پسر فردی به نام «خوزه آرکادیو بوئندیا» آغاز میشود. او روستای زمان کودکیاش را آنطور که بود و دوست داشت به یاد میآورد.
زمانی که همراه با پدر، مادر و برادرش در روستای خوش آب و هوایشان «ماکوندو» زندگی میکردند و دورهگردی به نام «ملکیادس» با موجی از کنجکاوی که در ذهن پدرش به راه میانداخت آرامش را از تمام مردم روستا میگرفت. خوزه آرکادیو بوئندیا به خاطر همنشینی با این فرد از یک مرد خانواده و رئیس روستا به فردی نیمه دیوانه که فکر میکرد دنیای آنسوی دریا بسیار متمدنتر از روستای کوچک و ساده آنها است تبدیل شد.
تلاش های خوزه آرکادیو بوئندیا برای ماکوندو گُشایی!
با وجود آنکه ماکوندو به دلیل دوری از جامعههای دیگر و محاصره شدن در میان کوهها و مردابها به منطقهای دور افتاده تبدیل شده بود ولی مردم آنجا از زندگی در آن منطقه که سرشار از نعمت، آسایش و آرامش بود راضی بودند. خیلی زود، این خوشی با تلاشهای پدر خانواده برای کشف جهان، از بین رفت!
در این میان، مادر خانواده یعنی «اورسولا ایگوآران» هر چه از دستش برمیآمد انجام میداد تا نقشههای دیوانهکننده شوهرش نقش بر آب شوند و او نتواند آرامش را از زندگیشان برباید. البته تلاشهای او با حضور وقت و بیوقت دورهگردها و سخنان پر از آب و تابی که درباره دنیای بیرون از ماکوندو تعریف میکردند دود میشد و به هوا میرفت.
چرا خوزه آرکادیو بوئندیا روستای ماکوندو را ساخت؟
در طول کتاب «صد سال تنهایی» گابریل گارسیا یک فلاشبک بزرگ به چند سال قبل از ازدواج خوزه آرکادیو و اورسولا میزند. سالها قبل، زمانی که اورسولا و خوزه آرکادیو عاشق هم شده بودند، هیاهویی در روستای قدیمیشان به راه افتاد.
آن دو دختر عمو، پسر عمو بودند و پدر و مادرشان میترسیدند که ثمره ازدواجشان هر چیزی باشد به جز آدمیزاد! به همین دلیل، بعد از اینکه با اصرار این دو با هم ازدواج کردند مادر اورسولا از هر راهی که میتوانست برای دور کردن این دو از هم استفاده کرد.
ترسی که با یک قتل به پایان رسید!
چندین ماه به همین ترتیب گذشت تا آنکه روزی در جریان مسابقه خروس جنگی، خوزه آرکادیو، برنده شد. مرد شکست خورده هم از شدت حسادت چیزهایی در مورد ناقص بودن خوزه آرکادیو گفت و خون او را به جوش آورد. آن دو با هم دوئل کردند و در این ماجرا مرد شکست خورده جانش را از دست داد.
مرد شکست خورده حتی بعد از مرگش هم خوزه آرکادیو را به حال خود رها نکرد! روح او هر شب در جای جای خانه ظاهر میشد و با نمایش زخمی که باعث مرگش شده بود آن دو را عذاب میداد! در نهایت خوزه آرکادیو تصمیم گرفت که به همراه همسر و چند نفر دیگر از اهالی روستا آنجا را به مقصد سرزمینهای پشت دریا ترک کند. بعد از 26 ماه سفر، وقتی فهمیدند که حالا حالاها دریایی پیدا نخواهند کرد در یک منطقه خوش آب و هوا اطراق کردند. آن منطقه جایی نبود جر ماکوندو.
خوزه آرکادیو روی اعصاب اورسولا آزمایشگاه زد!
از اینجا بعد، ماجرای کتاب «صد سال تنهایی» جایی در میان گذشته و حال، جلو عقب میرود. بعد از گذشت سالها دورهگردها همچنان میآمدند و میرفتند و ملکیادس با اختراعهای عجیب و غریبی که با خود میآورد آنقدر در ذهن خوزه آرکادیو نفوذ کرد که بالاخره آزمایشگاهی رسمی برای کنجکاویهای او بنا شد.
اورسولا هم که دیگر آب از سرش گذشته بود و زبانش از این همه مخالفت و نیرنگ برای درست شدن اوضاع، مو درآورده بود بیخیال ماجرا شد و خودش را با دو پسرش، باغچه و حیواناتشان سرگرم کرد. بعد از چند سال، پسر کوچک خانواده یعنی «اورلیانو» همچون پدرش مشغول کیمیاگری شد اما در نهایت، زیبایی رشته طلاسازی او را به خود جذب کرد.
وقتی اورسولا راهی را باز کرد که شوهرش در تب آن می سوخت!
پسر بزرگ خانواده یعنی خوزه آرکادیو که شیفته یک دختر کولی شده بود همراه با گروه کولیها و بدون اینکه به خودش زحمت خبر دادن بدهد، ماکوندو را ترک کرد. وقتی اورسولا از این ماجرا با خبر شد به هوای یافتن پسرش و بازگرداندن او به خانه، راهی جاده شد. تا پنج ماه خبری از او نبود. همه فکر میکردند او دیگر مرده است تا اینکه اورسولا همراه با یک گروه بزرگ انسانهای عادی به ماکوندو بازگشت.
او در طول این پنج ماه نتوانسته بود پسرش را پیدا کند ولی راهی به سمت آنسوی مرداب پیدا کرده بود. اوضاع در ماکوندو با ورود این انسانهای متمدن تغییر کرد. به زودی پای عربها و دولتیها هم به این روستا که دیگر از آرامش گذشته آن چیزی باقی نمانده بود باز شد.
پسری که تنها یادگار پدرش شد
بعد از رفتن خوزه آرکادیو، پسر بزرگ خانواده، معلوم شد که او با یک دختر فالگیر روی هم ریخته بود و حالا نوزادی وجود داشت که جز پدربزرگ و مادربزرگ پدریاش کسی او را نمیخواست حتی مادرش! اورسولا با آنکه خودش هم به تازگی فرزند دختری به دنیا آورده بود نگهداری از نوه خودش را عهدهدار شد. آنها نام این نوزاد پسر را به یاد پدرش که معلوم نبود کجاست، «آرکادیو» گذاشتند.
ربکا با دو کیسه استخوان وارد ماکوندو شد
کتاب «صد سال تنهایی» با هر بار عادی شدن ماجرا یک داستان متحیر کننده را در دستان خواننده میگذارد. این بار نوبت یک کودک عجیب است! اورلیانو، پسر کوچک خانواده که از قضا دستی بر پیشگویی هم داشت چند روزی بود که به مادرش میگفت مسافری میآید! از آنجا که خانه آنها مثل بازار شام بود و همیشه مردم در حال رفت و آمد بودند مادرش به این ماجرا اهمیت چندانی نداد. تا آنکه باز هم سر و کله یک گروه دوره گرد به ماکوندو باز شد اما آنها این بار به جای چیزهای عجیب و غریب یک دختربچه با مُشتی استخوان و یک نامه را برای خانواده بوئندیا آوردند.
ظاهرا این دختر بچه، فرزند یکی از همسایههای دور آنها در روستای قدیمیشان بود که پدر و مادرش در بستر مرگ ترجیح دادند خوزه آرکادیو و اورسولا او را بزرگ کنند. با وجود آنکه این دو اصلا آن همسایه را به یاد نمیآوردند ولی دخترک را که معلوم بود گرسنگی کشیده است پناه دادند. نام او را «ربکا» گذاشتند. ربکا بسیار غریبی میکرد و عادتهای عجیبی هم داشت؛ مثلا به جای غذا، خاک میخورد! اما اورسولا بالاخره توانست در دل او نفوذ کند.
بیماری خوابگردی، ماکوندو را بلعید!
گابریل گارسیا در این بخش از صد سال تنهایی، غافلگیری عجیبتری را رو میکند! درست زمانی که همه فکر میکردند ربکا دیگر به خانواده جدیدش عادت کرده است سر و کله یک بیماری عجیب در خانه آنها پیدا شد که همراه با ربکا آمده بود. بیماریای که پرستار سرخپوست خانواده برای فرار از آن، قبیله خودش را ترک کرده بوده یعنی «بیخوابی» آن هم نه یک بیخوابی معمولی. بیخوابی که در انتها به فراموشی ختم میشد.
کمکم این بیماری از خانه خوزه آرکادیو شروع شد و تمام روستا را درگیر کرد. مردم وارد فاز فراموشی شده بودند و برای آنکه بتوانند همچنان نام چیزها را به خاطر بیاورند روی همه چیز اسم گذاشته بودند؛ از در و دیوار و مرغ و خروس گرفته تا قاشق و ملاقه و نمکدان، همه چیز را با یادداشت برچسبگذاری میکردند. ماجرا داشت به جاهای باریک کشیده میشد که ناگهان با حضور یک غریبه همه چیز تغییر کرد.
بازگشت مُرده ای که از عالم اموات خسته شده بود!
مُردهها هم در صد سال تنهایی میتوانند از عالم اموات برگردند! پیرمردی به ماکوندو آمده بود. خوزه آرکادیو هر چه به مغزش فشار آورد نتوانست او را بشناسد؛ اما پیرمرد به خوبی این دوست قدیمی را میشناخت. او کیفش را باز کرد و از دارویی که داشت چند جُرعه را به خوزه آرکادیو خوراند. در عرض چند دقیقه، تمام آثار آن بیخوابی و فراموشی از میان رفت.
پیرمردی که روبهروی خوزه ایستاده بود همان ملکیادس بود! خوزه فکر میکرد او مرده است که البته درست هم فکر میکرد اما حالا با وجود آنکه کمی شکسته شده بود درست جلوی او ایستاده بود.
ملکیادس به خوزه گفت که ماهیها در دریا داشتند جسدم را میخوردند اما دیدم این ماجرا هیچ لطفی ندارد. به همین دلیل یک بار دیگر از عالم اموات برگشتم. آن دو دوست قدیمی، یکدیگر را در آغوش گرفتند. ملکیادس در خانهی خوزه مستقر شد و تمام ماکوندو به خاطر دارویی که ملکیادس با خود آورده بود به روز اولش برگشت!
اورسولای همه فن حریف و خوزه آرکادیو بی خیال
در نگاه گابریل گارسیا، زنان خانواده، ستون خانواده بودند. او این تفکر را در جای جایِ صد سال تنهایی به رخ کشید. ربکا و دختر اورسولا مثل دو خواهر با هم بزرگ شدند. آرکادیو هم از عموی خود خواندن، نوشتن و کمی طلاکاری را یاد گرفت و برای خودش کارگاهی زد تا تمرین کند.
در این میان که بچهها در حال بزرگ شدن بودند و خوزه آرکادیو همچنان فکری به حال خرج و مخارج نمیکرد اورسولا هم به کاری که از مادرش یاد گرفته بود یعنی آبنبات سازی روی آورد. خیلی زود آبنباتهای او بسیار معروف شدند و توانست نه تنها از پس مخارج خانه و بچهها بربیاید بلکه پولی هم دور از چشمان نابودگر شوهرش پس انداز کند!
چند سالی به همین ترتیب گذشت. ناگهان اورسولا به خودش آمد و دید فرزندانش بزرگ شدهاند و خانه کوچکش دیگر کفاف این جمعیت را نمیدهد. به همین دلیل، پس انداز چندین سالهاش را به کار گرفت تا خانه را بزرگ کند. بازسازی خانه، چندین ماه طول کشید ولی نتیجه نهایی چیزی شد که اورسولا از تماشای آن احساس غرور میکرد.
ماجرای تبدیل شدن اورلیانو به سرهنگ اورلیانو
میتوان نگاه مخفی گابریل گارسیا در مورد کشیشها را در این بخش از صد سال تنهایی به تماشا نشست. مدتی بعد، سر و کله یک پدر روحانی در ماکوندو پیدا شد. او مردم ماکوندو را کافر صدا زد و به آنها گفت که زندگیشان از اول تا آخر غلط است! در عوض مردم هم گفتند که ما کارهایمان را بدون واسطه با خودِ خداوند حل میکنیم و نیازی نداریم کسی واسطه میان ما و خدا شود یا راست و غلط را به ما یاد بدهد!
ولی کشیش از رو نرفت و با التماس به جمع آوری اعانه مشغول شد تا کلیسا بسازد و مردم را از مسیری که به جهنم ختم میشد به بهشت برساند. در این میان، دعوای دو حزب «آزادی خواه» و «محافظه کار» در کشور بالا گرفت. انتخاباتی سوری در ماکوندو برقرار شد و بعد از دستکاری آرا توسط کلانتر جدید ماکوندو، صندوقِ مُهر و موم شده به سمت پایتخت رفت!
اورلیانو که در تمام این مدت، مشغول تماشای این دغل کاری بود دیگر تاب نیاورد و با گروهی از جوانان که همگی پسران موسسان اصلی ماکوندو بودند با کارد آشپزخانه به سربازخانه حمله کردند و کنترل ماکوندو را در دست گرفتند. حالا اورلیانو که دیگر خودش را «سرهنگ اورلیانو» صدا میزد از یک فرد آرام و مرد خانواده به یک شورشی مسلح و دشمن دولت تبدیل شده بود.
از حکومت ظالمانه آرکادیو تا تیرباران او وسط میدان شهر
ماکوندو که بعد از گذر سالها از یک روستا با 300 نفر به شهری کوچک اما زیبا تبدیل شده بود، حوادث عجیبی را به خود دید. بعد از آنکه اورلیانو همراه با پسران موسسان شهر به عنوان نیروهای شورشی برای نبرد با محافظه کاران رفتند، اداره شهر به دست آرکادیو یعنی پسر خوزه آرکادیو که همراه با کولیها ماکوندو را ترک کرده بود افتاد.
با آنکه اورسولا نوه خود را مثل فرزندش بزرگ کرد ولی خلاءهای روحی او هرگز پُر نشدند. به همین دلیل، وقتی اوضاع به گونهای شد که فرصت حکومت کردن به عدهای در اختیار او قرار گرفت، از نهایت قدرتش برای زورگویی به مردم و انتقام گرفتن از کسانی که در طول این سالها داشتند روی اعصباش یورتمه میرفتند استفاده کرد.
وقتی طاقت مادربزرگ، طاق می شود!
پایان صد سال تنهایی در قلب کودکی که هیچ کس او را واقعا ندید، رخ داد. آرکادیو قبل از هر کاری کشیش شهر را تهدید کرد تا مراسمهای مذهبی را متوقف کند و دست از ارشاد مردم بردارد وگرنه او را در درخت وسط شهر تیرباران خواهد کرد! سپس به بهانههای مختلف از مردم مالیات گرفت و هر کسی که اعتراض میکرد را اعدام کرد.
اورسولا که در این مدت، خاموش مانده بود وقتی فهمید نوهاش در حال آزار و اذیت یکی از فامیلها است و دختران فامیلش در حال شلاق خوردن هستند دود از سرش بلند شد و با شلاق به جان آرکادیو افتاد. اورسولا چنان عصبانی بود که هیچ کدام از سربازان مسلح همراه آرکادیو جرات نکردند به او نزدیک شوند.
آرکادیو همان طور که شلاق میخورد مادرش (او حقیقت را نمیدانست و فکر میکرد مادر بزرگش مادرش است) را تهدید میکرد که او را هم تیرباران خواهد کرد. اما اورسولا که بدون هیچ ترسی در حال ادب کردن نوه خود بود به او گفت: «اگر جرات داری بگو این کار را بکنند!»
در نهایت، اورسولا مدیریت شهر را به دست گرفت و آرامش به ماکوندو بازگشت. مدتی بعد، آتش خانمان سوز جنگ به ماکوندو رسید و شهر به اشغال دشمن درآمد. آرکادیو دستگیر شد و عجز و لابههای اورسولا برای نجات او راه به جایی نبرد. آرکادیو چند روز بعد به درخت وسط شهر بسته شد و او را به تیربار بستند. او قبل از مرگش به همسرش گفت که نام دخترشان را به یاد مادرش «اورسولا» بگذارند و اگر فرزندی که در راه داشتند پسر بود او را مثل پدربزرگش «خوزه آرکادیو» بنامند.
اعدام سرهنگ اورلیانو در میدان وسط ماکوندو و توطئه برادرش
گابریل در جای جای کتاب صد سال تنهایی تلاش کرد تا سرهنگ اورلیانو را به کام مرگ بکشاند اما انگار سرهنگ از گابریل هم جان سختتر بود! اورسولا که هنوز از داغ نوه کوچکش در تب و تاب بود با شنیدن خبر دستگیری و حکم اعدام سرهنگ اورلیانو به مرز جنون رسید. خبر آورده بودند که مراسم اعدام او را در میدان شهر انجام خواهند داد. چند روز بعد، گروهی سرباز، سرهنگ اورلیانو را به همراه دوستش با پای برهنه، بدن زخمی و در حالی که دستهایشان را با طناب بسته و از پشت میکشیدند وارد ماکوندو شدند.
مردم شهر، اورلیانو را فرزند خلف خود و شیرمردی میدیدند که به آنها آرامش و آزادی داده بود. اورسولا به زحمت توانست با فرزندش دیدار کند. خوزه آرکادیو، برادر بزرگ که مدتی بود از همراهی با کولیها خسته شده و همراه با ربکا در ماکوندو برای خودش زندگی تشکیل داده بود از دور این ماجرا را زیر نظر داشت.
روزها یکی پس از دیگری میآمدند و میرفتند اما کسی جرات نمیکرد سرهنگ اورلیانو را اعدام کند. در نهایت به دلیل فشار مقامات دولتی قرار شد صبح روز بعدی حکم را اجرا کنند. در همین زمان بود که خوزه آرکادیو با لباس مبدل در حالی که تفنگ دولول در دست داشت و جمعی از پسران خانوادههای ماکوندویی او را همراهی میکردند بر سر جوخه اعدام ریخت و برادرش را فراری داد!
سرهنگ اورلیانو، مردی با ارتشی از سرخپوست ها
ماهها از این ماجرا گذشت. ماجرای صد سال تنهایی هنوز هم در گوشه و کنار ماکوندو جریان داشت. سرهنگ اورلیانو فرار کرد و در طول این مدت، ارتشی از هزار سرخپوست را با خود همراه ساخت. آوازهی پیروزیهای او تا پایتخت هم رسید و در کمال تعجب، حزب آزادی خواه برای سرش جایزه تعیین کرد! او که حالا دیگر فقط برای غرورش میجنگید شهرها را یکی پس از دیگری فتح کرد تا به ماکوندو رسید.
بعد از یک نبرد کوچک، توانست کنترل شهر را در دست بگیرد و تمام آن نظامیهای مغرور را از ماکوندو بیرون کند. مردم ماکوندو بار دیگر عاشق او شدند. در این میان، خوزه آرکادیو بوئندیای بزرگ هم از دنیا رخ بربست و اورسولا را با ماجراهای ماکوندو تنها گذاشت.
از فرزندی که دو قلو از آب درآمد تا زنده به گور کردن یک اعدامی!
با گذشت زمان و ورق خوردن صفحههای کتاب صد سال تنهایی، خانواده بوئندیا بزرگتر از قبل شد. فرزندی که آرکادیو منتظر تولدش بود دو قلوهایی از آب درآمدند که آنها را «اورلیانوی دوم» و «خوزه آرکادیو دوم» نامگذاری کردند. البته اورسولا با ماجرای نامگذاری تکراری اعضای خانوادهاش موافق نبود. چون فکر میکرد سرنوشت آنها با نامشان گره میخورد. البته همینطور هم شد.
اورلیانوی دوم به کارهای دستی علاقه پیدا کرد و خوزه آرکادیو دوم به نظامیگری و طغیان. ولی یک ماجرا باعث شد تا خوزه آرکادیو دوم در همان دوران نوجوانی از مسیر شوم پدر، عمو و پدربزرگش فاصله بگیرد و به سمت چیزی آرامتر و صلحآمیزتر مثل سروکله زدن با کشیش و خروسهای جنگی روی بیاورد.
ماجرا از این قرار بود که یک روز خوزه آرکادیو دوم با وجود ناراضی بودن اورسولا از افسر سابقی که دوست پدرش هم بود خواست که او را به تماشای مراسم اعدام ببرد. در ابتدا همه چیز برایش هیجان انگیز بود تا آنکه دید مرد بیچاره را به تیربار بستند و او را با چشمان باز در حالی که اثری از لبخند بر لبانش بود در مخلوطی از محلول داغ آهک گذاشتند!
از آن روز به بعد روحیه خوزه آرکادیو دوم تعادل خود را از دست داد. کمی طول کشید تا به وضع قبلی برگردد ولی به خودش قول داد که از حزب آزادیخواه دوری کند! نه به این خاطر که یک نفر را اعدام کردند به این دلیل که او را زنده زنده در آهک داغ گذاشتند!
سوغاتی هایی که سرهنگ اورلیانو از جنگ برای مادرش می فرستاد!
به یکی از جالبترین بخشهای کتاب صد سال تنهایی رسیدیم! سرهنگ اورلیانو در تمام طول 20 سال جنگ و مخالفتی که با دولت محافظه کار داشت در جای جای کشور و حتی خارج از آن رفت و آمد داشت و با زنها زیادی روزگار گذراند؛ به همین دلیل، 17 پسر از 17 شهر و ملیت مختلف، یکی پس از دیگری همراه با مادرشان به ماکوندو میآمدند تا اورسولا به عنوان مادربزرگشان آنها را برای غسل تعمید آماده کند و نام بوئندیا را برایشان بگذارد.
با وجود اینکه آن کودکان، نگاه نافذ سرهنگ اورلیانو را به ارث برده بودند ولی اورسولا اجازه نداد نام بوئندیا را داشته باشند. تنها کاری که میکرد این بود که نام «اورلیانو» یعنی پدرشان را روی آنها میگذاشت، آنها را برای غسل تعمید به کلیسا پیش پدر روحانی میبرد و در عوض نام خانوادگی مادرانشان را برایشان انتخاب میکرد. اورسولا بدون اینکه خم به ابرو بیاورد به دخترش میگفت وقتی سرهنگ اورلیانو از جنگ برگردد خودش این ماجرا را سر و سامان میدهد!
ملاقات ناگهانی سرهنگ اورلیانو با فرزندانش
بعد از کشمکشهای فراوان، بالاخره سرهنگ اورلیانو در قامت مردی که دیگر از جنگ خسته شده بود به خانه برگشت. درب کارگاه طلاسازی خود را باز کرد و از نو مشغول ساخت ماهیهای طلایی شد. در یکی از همین روزها وقتی در کارگاه خود مشغول کار بود کسی درب را به آرامی زد.
ابتدا فکر کرد مادر یا خواهرش هستند که برای او غذا آوردهاند ولی وقتی درب را باز کرد با 17 پسر هم قد و اندازه روبهرو شد که بدون استثنا نامشان «اورلیانو» بود و همگی شبیه به خودش بودند.
گویا داشت از پشت یک شیشه صاف و صیقلی به خودش با اندکی تغییر در رنگ مو و ته چهره، نگاه میکرد. اورسولا از همه آن 17 نوه پسری خود استقبال گرمی کرد. آنها با خودشان قرار گذاشته بودند که برای یک بار هم که شده همدیگر را ملاقات کنند و پدرشان را ببینند.
17 پسر، 17 داغ صلیب روی پیشانی
این بخش هم یکی دیگر از غافلگیریهای گابریل در صد سال تنهایی بود! اورسولا نوههای خود را با ذوق و شوق پیش کشیش برد تا با خاکستر مقدس، آنها را برکت دهد. کشیش هم دست به کار شد و یک به یک روی پیشانی تمام آن 17 پسر و البته آمارانتا و یکی دیگر از بچههای خانه با همان خاکستر مقدس، علامت صلیب کشید. آن 17 برادر، سرخوش از اینکه برکت یافتهاند به خانه مادربزرگشان برگشتند.
تنها بَدِ ماجرا آنجا بود که وقتی تلاش کردند آن خاکستر را از روی پیشانی خود پاک کنند، موفق نشدند! بعد از مدتی تلاش بیهوده 16 نفر از آنها با علامت صلیب روی پیشانی به خانههایشان برگشتند. فقط یکی از پسران سرهنگ اورلیانو در ماکوندو ماندگار شد و بیآنکه خبر داشته باشد رویای پدر بزرگش یعنی خوره آرکادیو بوئندیا را که ساخت کارخانه یخ بود به واقعیت تبدیل کرد.
ورود قطار و تحول به ماکوندو و کشف اتفاقی فرمول بستنی!
نوهای که در صد سال تنهایی، آرزوهای کهنه را برآورده میکرد، اورلیانو نام داشت. کار و کاسبی اورلیانوی پسر، حسابی گرفت. او نه تنها تمام مردم ماکوندو را از نعمت یخ بینیاز کرد بلکه مقدار زیادی یخ اضافه تولید میکرد که دیگر کسی در ماکوندو به آن نیاز نداشت. در این میان، باز هم آن 16 پسر برای ملاقات مادربزرگ و پدرشان به ماکوندو برگشتند و یکی دیگر از برادرانش هم ماندگار شد.
اورلیانو، مدیریت کارخانه یخ سازی را به برادرش داد تا خودش با خیال آسوده برای راهاندازی مسیر قطار به ماکوندو با دولت وارد مذاکره شود. مدت زیادی از این ماجرا گذشت و اورلیانو فکر کرد که دیگر برادرش قصد برگشت ندارد. در این میان به طور اتفاقی، آبمیوه را با یخ ترکیب کرد و به محصول جدیدی رسید که تا ابد در گرمای سوزان ماکوندو مشتری داشت یعنی «بستنی میوهای!»
بعد از مدتی، اورلیانو از سفر برگشت و همراه با خودش قطار را هم آورد. این ماجرا آغازی برای بدبختی مردم صلح طلب و آرام ماکوندو بود. چون حالا مردم شهرها و کشورهای مختلف به راحتی میتوانستند وارد ماکوندو شوند. آن مردم عجیب که بیشترشان فرانسوی بودند با خودشان رسم و رسومهای عجیبی را به ماکوندو آوردند. در عرض چند ماه، محلههای قمار و فساد در ماکوندو رونق گرفتند. خیلی زود دولتیها هم به ماکوندو علاقهمند شدند و ماموران رنگارنگ و بیرحمی را برای مدیریت این شهر و گرفتن مالیات به آنجا فرستادند.
وقتی نباید روی خط قرمزها راه رفت!
در میان ورق زدن کتاب صد سال تنهایی به بخشی میرسیم که ترکیبی از واقعیت و خیال در جامعه اسپانیا است. در یکی از روزهایی که این ماموران دولتی بیرحم در حال گشت زنی در میدان ماکوندو بودند، کودکی در حال خوردن بستنی میوهای به همراه پدرش در حال گذر از میدان بود که ناگهان به زمین خورد و مقداری از بستنی میوهایاش روی لباس مامور ریخت. مامور که یک سلاخ و آدمکش حرفهای بود انگار که کسی بهانهای برای آدمکشی در دامنش انداخته باشد، با ساطور آن کودک را تکه تکه کرد و در پاسخ به مقاومتهای پدرش هم گردن او را زد!
سرهنگ اورلیانو با شنیدن این ماجرا دود از سرش بلند شد و با خودش گفت انگار 20 سال برای آرامش ماکوندو جنگیدم تا در پیری اینگونه رکب بخورم. او شالش را از دوشش کنار زد به بیرون خانه دوید و در حالی که از شدت عصبانیت سرخ شده بود فریاد کشید: «یکی از همین روزها با 17 پسر رشید خودم دوباره جنگی را برپا میکنم و تک تک شما یاغیان و آدمکشهای بیرحم را از ماکوندو بیرون خواهم کرد!»
همین حرف، باعث شد تا تعدادی قتل زنجیرهای در ماکوندو اتفاق بیفتند. تعدادی قاتل که هیچ وقت هویتشان آشکار نشد، تک تک پسران سرهنگ اورلیانو را غافلگیر کرده و به قتل رساندند. تنها یکی از آنها که از قضا بزرگترینشان بود و در یک روستای خوش آب و هوا فرسنگها دورتر از ماکوندو زندگی میکرد توانسته بود از دست قاتل اجیر شده به سلامت فرار کند!
معشوقه ای که با خودش شانس میآورد!
مردی که در صد سال تنهایی میان دو زن، گیر کرد، یکی از دوقلوهای قصه بود. اورلیانوی دوم یکی از دو قلوهای اورلیانو که وسط میدان ماکوندو تیرباران شد، با زنی به نام «پترا کوتس» آشنا شد و ماجرای عاشقانهای را آغاز کرد که حتی بعد از ازدواج او و تا زمان مرگش به درازا کشید. اورلیانوی دوم توانست با کمک معشوقه خود که از نیروی شانس عجیبی برای ثروتمند شدن برخوردار بود به مردی بسیار ثروتمند تبدیل شود که برای درآوردن لج مادرش، اسکناسها را با چسب به تمام دیوارهای خانه میچسباند!
اما او در کمال تعجب با معشوقه خودش ازدواج نکرد. در عوض وقتی با دختری به نام «فرناندا» که از اهالی یک روستای دوردست و ماتمزده بود آشنا شد معشوق قدیمی خود را کنار گذاشت و با فرناندا ازدواج کرد. البته ازدواج آنها به دلیل اعتقادات عجیب مذهبی و تعصبات دینی این دختر که به اورلیانوی دوم اجازه نمیدادند در خانه خودش و با همسر رسمی خودش یک آب خوش از گلویش پایین برود دوام چندانی نیاورد.
فرناندا، وصله ای تا ابد ناجور به خاندان بوئندیا بود!
معلوم شد که فرناندا هیچ صنمی با اهالی صد سال تنهایی ندارد. چون بسیار بد اخلاق و غیرقابل انعطاف بود. او اوضاع خانه را به شدت کنترل میکرد، قانونهای جدیدی به وجود میآورد و اورسولا را با آن همه قدرت و اقتداری که در خانواده خودش داشت به راحتی نادیده میگرفت.
اورلیانوی دوم که دید از این زندگی چیزی دستگیرش نمیشود و با آوردن این دختر به این خانه زندگی را برای همه زهر کرده است خیلی یواشکی هر بار بخشی از اسباب و وسایلش را به بهانههای مختلف به خانه پترا کوتس منتقل کرد تا اینکه دست آخر کلا به خانه به او رفت!
با این وجود اورلیانوی دوم و فرناندا صاحب یک پسر و دو دختر شدند. پسرک بعد از مدتی و با اصرار اورسولا و فرناندا با هدف اینکه یک پاپ شود و به سرنوشت شوم خاندان بوئندیا گرفتار نگردد راهی رم شد!
سرهنگ بزرگ از دنیا رفت
پایان صد سال تنهایی برای سرهنگ پر حاشیهی ماجرا رخ داد. بعد از آنکه سرهنگ با تهدید خودش باعث شد 16 جوان رعنایش از دستش بروند، گوشهگیرتر از همیشه، خودش را در کارگاهش حبس کرد. او مدام ماهی طلایی میساخت، سپس آنها را با الماس و سنگهای قیمتی تزئین میکرد و وقتی کار به انتها میرسید دوباره آنها را در کوره ذوب میریخت! این چرخش تمام نشدنی تنها راهی بود که سرهنگ را از عذاب وجدان مرگ فرزندانش نجات میداد.
بعد از مدتی درب کارگاهش را به اصرار مادرش اورسولا باز کرد و کارهای سادهای مثل حمام کردن و عصرها با یک صندلی بیرون از درب خانه نشستن را انجام میداد. البته بیاعصابتر از همیشه شده بود و کسی جرات نمیکرد حتی احوال این سرهنگ بزرگ را بپرسد! در یکی از همین روزهای تکراری سرهنگ در حالی که داشت آماده حمام کردن میشد در کنار درخت بلوط وسط حیاط از دنیا رفت.
مِمِه، دختر سر به راهی که چندان هم سر به راه نبود
وقتی نوهها در صد سال تنهایی زیرآبی رفتن را یاد میگیرند، آشوبی برپا میشود. فرناندا که خودش را از عشق و همراهی همسرش محروم دید، با خشم و وسواس بیشتری خانه را اداره میکرد. او دختر بزرگش را به یک مدرسه خارج از ماکوندو فرستاد که توسط خواهران روحانی اداره میشد. با این فکر که حداقل در سرنوشت فرزندانش نقشی داشته باشد با دقت، رفتار و وضعیت تحصیلی او را زیر نظر میگرفت.
در نهایت وقتی درس دخترش تمام شد و به خانه برگشت با خودش فکر میکرد که شیوه خاص و غیرقابل انعطاف تربیتیاش توانسته از دخترشان یک بانوی با وقار بسازد. البته تمام این ماجرا یک سراب بیشتر نبود.
چون «مِمِه» تمام این سالها داشت ادای یک دختر خوب و حرف گوش کن را از خودش در میآورد و منتظر یک فرصت بود تا کمی آزادی به دست بیاورد. پدرش اورلیانوی دوم که غرق در ثروت با معشوقه خودش پترا کوتس زندگی میکرد این فرصت را برایش به وجود آورد. رابطه پدر و دختری آنها روز به روز عمیقتر میشد.
ماجرای عشق دردسرساز مِمِه که او را به راهبه شدن کشاند
سریال عشقهای ناکام در صد سال تنهایی ادامه دارد. اورلیانو عاشق دختر بزرگش بود و از هر فرصتی برای خوشحال کردن او و برآورده کردن نیازهایش استفاده میکرد. او اتاقی بزرگ با اسباب و اثاثیهای بسیار گران قیمت را در خانه پترا کوتس برایش آماده کرد. هر روز او را به سینما میبرد و برایش زیباترین لباسها را میخرید.
در یکی از همین رفت و آمدها مِمِه با پسری مکانیک آشنا شد و داستان عاشقانهشان دور از چشم مادر سختگیرش آغاز گشت. غافل از آنکه مادرش در طول سالها زیر نظر داشتن دیگران و امر و نهی کردن برای خودش یک پا کارآگاه شده بود و خیلی زود فهمید که دخترش چه رابطهای با آن پسر دارد.
توطئه فرناندا برای از بین بردن عشق دخترش
فرناندا برای آنکه بتواند خیلی زود، شر این پسر را که داشت به قانونهای زندگی او هجوم میآورد از سرش کم کند، به ماموران نگهبان شهر خبر داد یک مرغ دزد، هر شب از دیوار خانه آنها بالا میآید! ماموران هم در کمین این جوان بخت برگشته نشستند و به محض اینکه دیدند او دارد از دیوار بالا میرود با شلیک گلوله به ستون فقراتش او را از پای درآوردند. جوان عاشق بیگناه بعد از چند روز درد و عذاب تمام نشدنی، از دنیا رفت.
مِمِه که گویا دیگر به این جهان تعلق نداشت و در صد سال تنهایی خودش غرق شده بود با اندوهی وحشتناک، تسلیم فرمانهای مادرش شد. فرناندا هم برای آنکه آخرین انتقام را از روح جوان عاشق که میتوانست بهترین داماد دنیا باشد بگیرد، دخترش را سوار قطار کرد و او را به دورترین صومعه برد تا بقیه عمرش را به عنوان یک راهبهی تارک دنیا زندگی کند. مدتی بعد، یک راهبه به همراه نوزادی که در سبد قرار داشت به ماکوندو آمد. آن وقت بود که فرناندا فهمید دختر بزرگش از دنیا رفته است و لکه ننگی به این بزرگی را برای او به یادگار گذاشته است!
کودک مخفی خانواده بوئندیا در کارگاه سرهنگ اورلیانو
مادربزرگ ظالم و کودک از همه جا بیخبر که لابهلای صد سال تنهایی و تنفر، پنهان شدند، غافلگیری جدید گابریل برای خوانندگانش بودند. فرناندا با دیدن این نوزاد پسر که انگار آخرین انتقام آن پسر عاشق بود، رنگ از رخسارش پرید. ابتدا تصمیم داشت که او را در آب خفه کند و قبل از اینکه کسی از این مایه ننگ با خبر شود قافله را بخواباند؛ اما آخرین ذرههایی که از وجدانش باقی مانده بودند به او اجازه این کار را با نوه خودش نداد.
به همین دلیل، نوزاد را مخفیانه در کارگاه سرهنگ اورلیانو گذاشت و درب را به رویش قفل کرد. تنها روزی یکی دو بار به آن کارگاه سر میزد و به نوزاد بینوا شیر میداد. چندین سال از این ماجرا گذشت و خانواده بوئندیا آنقدر درگیر زندگی تکراری و بیحاصلشان شده بودند که اصلا نفهمیدند زیر گوششان یک پسربچه از خون خودشان در یک کارگاه تاریک و نمور حبس شده است.
باران سیل آسای ماکوندو و کشف شدن پسربچه توسط پدربزرگش
آسمان ماکوندو از حال و هوای صد سال تنهایی و عطش پنهان زیر پوست شهر با بارش باران، انتقام گرفت. نزدیک پنج سال بدون وقفه در ماکوندو، شهری که آفتاب همیشه بیامان بر سرش میتابید باران بارید. در اثر این ماجرا تقریبا تمام ماکوندو در غم و اندوهی بیپایان غرق شد. مردم هر روز انتظار میکشیدند که باران بند بیاید اما وقتی از این کار ناامید شدند دیگر دست از شمردن تعداد روزهایی که باران میبارید برداشتند و فقط به امید دیدن آفتاب به آسمان زل زدند.
در این میان، اورلیانوی دوم به خانه برگشت. هیچ کس نفهمید چرا این اتفاق افتاد حتی پترا کوتس هم از این ماجرا چیزی سردرنیاورد. اورلیانو که در اثر شکمچرانی به فردی بسیار چاق تبدیل شده بود در آن روزهای بارانی سر خودش را با تعمیر کردن وسایل خانه، ور رفتن با دست نوشتههای عجیب ملکیادس و مبارزه با قورباغهها گرم کرد. در یکی از همین روزها که در اتاق ملکیادس مشغول بود، ناگهان پسربچه کوچک و بامزهای جلویش پرید! او همان نوه بینوایش بود که مادربزرگ بدجنسش سالها او را در کارگاه حبس کرده بود و حالا به دلیل باران توانسته بود به ایوان بیاید.
اورلیانوی دوم بدون اینکه فرناندا را بازخواست کند، نوهاش را در آغوش گرفت و او را همراه با دختر کوچک خودش که تازه دندان درآورده بود و «آمارانتا اورسولا» نام داشت از این طرف خانه به آن طرف خانه میبُرد. حالا اورلیانو یک دلیل بهتر برای ماندن و زندگی کردن در آن خانه داشت! نام این پسربچه هم به رسم قدیمی خاندان بوئندیا که اورسولا از آن دل خوشی نداشت «اورلیانو» گذاشته شد.
حکمرانی مطلق فرناندای پیر روی تنها یادگار دخترش
فرناندا، تنهاترین زن در صد سال تنهایی بود که گذر سالهای طولانی هم نتوانست قلب او را نرم کند. اورلیانو عاشق و شیفته دست نوشتههای ملکیادس شده بود و هر روز بدون وقفه در آن اتاق نمور و تاریک وقت میگذراند. آمارانتااورسولا به خرج پدرش به یک مدرسه دینی رفته بود. مدتها از مرگ اورسولا، اورلیانوی دوم و الباقی اهل منزل گذشته بود. حالا فقط فرناندا مانده بود با همان اورلیانوی کوچک که با سبد وارد خانه شد. فرناندا همچنان روی او نفوذ داشت.
اورلیانو حق نداشت از خانه بیرون برود و با آنکه نوجوان بزرگی شده بود همچنان در تنهایی غذا میخورد و زندگی میکرد. گویا تلاش برای زندگی مثل بقیه مردم، کسانی مثل پدربزرگش و آمارانتااورسولا مدتها قبل در وجودش مرده بود. او هم مانند مادرش تسلیم فرمانهای مادربزرگش شده بود و به ندرت با کسی به جز روح ملکیادس که آنجا رفت و آمد میکرد حرفی میزد.
در میان همین روزهای بیمعنی که یکی پس از دیگری برای بازماندگان خاندان بوئندیا میگذشتند، فرناندا در بستر خود از دنیا رفت و به حکومت چند ده ساله ظالمانه خودش پایان داد. خوزه آرکادیو، پسر فرناندا که با هدف تبدیل شدن به یک پاپ به رم رفته بود چند روز بعد از شنیدن خبر مرگ مادرش شال و کلاه کرد و بیمعطلی به ماکوندو برگشت. گویا او نیز از راه دور یکی از زندانیهای فرناندا بود که با مرگش به طور خودکار، آزاد شده بود.
اولین ملاقات دایی و خواهرزاده در ماکوندو
ملاقات دو غریبهی آشنا در صفحههای پایانی صد سال تنهایی اتفاق افتاد. خوزه آرکادیو بعد از ورود به خرابهای کپک زده که روزی خانه بزرگترین و بهترین خانواده در ماکوندو بود، بدون اینکه احساس عجیبی داشته باشد یکراست به اتاق مادرش رفت و پیشانی او را بوسید.
در همین حین بود که متوجه شد یک نفر از خاندان بوئندیا با همان چشمان با نفوذ که صاحبان نام «اورلیانو» داشتند به او زل زده است. قبل از اینکه خوزه چیزی بگوید، او خود را معرفی کرد: «من خوزه اورلیانو بوئندیا هستم». خوزه آرکادیو با آنکه فهمید این همان فرزند ناخوانده و تنها خواهرزادهاش است، با او رفتاری سخت و سرد داشت و از اورلیانو خواست که بدون سر و صدا به اتاقش برگردد!
تلاشی بیهوده برای بازگرداندن زندگی به خانه
مدتی به همین ترتیب گذشت. خوزه آرکادیو مشغول تعمیر کردن خانه شد و سبک زندگی قدیمی خودش را که شباهت بسیار زیادی به مادرش داشت در پیش گرفت. او هر روز با عطر گلهای مختلف به مدتی طولانی حمام میکرد، قهوه بدون شکرش را مینوشید و در خانه قدم رو میرفت. بالاخره یک روز طاقتش طاق شد، به خیابان رفت و دست پسربچههایی که در خیابان مشغول بازی بودند را گرفت و به خانه آورد.
آن کودکان که در این خانه اثری از تنبیه نمیدیدند هر کاری که دلشان میخواست را میکردند. حتی اثر این آزار و اذیتها به اورلیانوی بیآزار که در اتاقش مشغول یادگیری زبان «سانسکریت» برای رمزگشایی یادداشتهای ملکیادس بود هم رسید. بچهها در اتاق او جانوران گوناگون میانداختند تا عکسالعملش را ببینند، حتی یک بار درب اتاق و پنجرههای او را با میخ و تخته بستند و به خیال خودشان او را زنده به گور کردند!
طلاهایی که در بهترین زمان از زیر پارکت بیرون آمدند!
در یکی از همین روزهای شلوغ و سرسامآور، خوزه آرکادیو به طور اتفاقی نوری طلایی را از زیر پارکتهای خانه دید. بعد از کنار زدن پارکتها متوجه شد اینها همان سه کیسه سکه طلا بودند که اورسولا آنها را از درون یک مجسمه ناشناس پیدا کرده بود و تا آخر عمرش منتظر بود تا صاحبان این مجسمه به سراغش بیایند و امانتی را پس بدهد.
خوزه آرکادیو با آن سکههای طلا دست به تعمیراتی اساسی در خانه زد. او وسایل خانه را هم نو نورا کرد و بساط جشن و هوسرانی را در خانه به راه انداخت. در یکی از همین شبهای جشن، بچهها که همچنان به خانه رفت و آمد میکردند تا آنجا که توانستند همه چیز را نابود کردند.
آنها یک شیشه سالم، یک بشقاب نشکسته و یک نرده را در خانه باقی نگذاشتند. خوزه آرکادیو با دیدن این آشوب کنترلش را از دست داد و همه بچهها را با شلاق از خانه بیرون کرد. بعد از این ماجرا، چشمش به تنها موجود زنده در خانه که از قضا همخونش و یادگار خواهرش بود افتاد. کمکم رابطه میان دایی و خواهرزاده گرم شد و آنها بدون اینکه بدانند به حضور یکدیگر عادت کردند.
تنها بازمانده از 17 پسر صلیب دار به خانه بازگشت!
گابریل گارسیا در صد سال تنهایی، برای یک لحظه هم که شده خواننده بینوا را به حال خودش باقی نمیگذارد و هر بار که همه فکر میکنند همه چیز در حال عادی شدن است با یک ماجرای جدید، همه را متعجب میکند! در ادامه میخوانیم که یک روز مردی غریبه، درب خانه را با شدت به صدا درآورد.
خوزه آرکادیو و اورلیانو شتابان به سمت در رفتند و با مردی غریبه، ژنده پوش و ترسان روبهرو شدند. او همان پسر فراری سرهنگ اورلیانو بود که میخواست بعد از سالها فرار کردن، روزهای آخر عمر خود را در خانه پدریاش بگذراند. ولی سِن خوزه آرکادیو و اورلیانو کمتر از آن بود که آن داستان عجیب و این مرد را به خاطر بیاورند.
به همین دلیل او را از خانه بیرون کردند و به خیابان انداختند. در همان حال و به طرز مسخرهای یکی از ماموران نگهبان ماکوندو که هنوز در آنجا باقی مانده بود، اورلیانو و داستان دستور قتل برادرانی که نشان صلیب بر پیشانی دارند را به یاد آورد و بدون معطلی چند گلوله را به طرف تنها اورلیانوی بازمانده شلیک کرد. او هم بعد از چند سال وقفه به جوخه برادران به قتل رسیده خودش پیوست.
قتل خوزه آرکادیو، پایانی تلخ برای یک مرد تقریبا آرام در صد سال تنهایی
مدتی از زندگی آرام خوزه آرکادیو و اورلیانو گذشت. آنها هر روز با هم غذا و قهوه میخورند و صحبت میکردند. در یکی از همان روزها که خوزه آرکادیو در حمام معطر خود در حال آرامش یافتن بود و اورلیانو سر خود را با یادداشتهای ملکیادس گرم کرده بود چهار نفر از آن پسربچهها که با زور شلاق از خانه بیرون رفته بودند ناغافل وارد حمام شدند و قبل از اینکه خوزه آرکادیو بتواند از خودش عکسالعملی نشاند دهد او را غرق کردند.
سپس به سراغ کیسههای طلا رفتند و آنها را دزدیدند. اورلیانو تا موقع ناهار که از اتاقش بیرون آمد، عدم حضور دایی خود را احساس نکرد. بعد از کمی جستجو جسد او را در حمام یافت.
آمارانتا اورسولا به خانه برگشت!
اورلیانو دوباره تنها شد؛ اما تنهاییاش خیلی طول نکشید چون آمارانتا اورسولا، خالهای که هرگز ندیده بود همراه با شوهرش به ماکوندو آمد. آمارانتا اورسولا روحیه شاداب تمام زنانی که خون بوئندیا را در رگهایشان داشتند را به ارث برده بود. او یکی از نسل صد سال تنهایی، بانویی جوان، زیبا، بشاش، مثبتگرا و سرزنده بود؛ یعنی دقیقا همان خصوصیاتی که در زمان سرحال و شاداب بودن اورسولا و قبل از ورود فرناندا در این خانه موج میزد.
شوهر او که به اجبار از شهری متمدن و سرشار از امکانات به ماکوندو آمده بود نتوانست مدت زیادی آنجا دوام بیاورد. سپس به بهانه راهاندازی پست هوایی از ماکوندو رفت. مدتی بعد، طلاقنامه را با پست برای آمارانتااورسولا فرستاد! آمارانتا که از هویت واقعی اورلیانو خبر نداشت – البته خود اورلیانو هم از هویت خودش خبر نداشت – یک دل نه صد دل عاشق او شد. اورلیانو هم که از همان ابتدا دلباخته آمارانتا شده بود با فهمیدن این ماجرا جانی دوباره گرفت.
آنها خیلی زود با هم ازدواج کردند. در حالی که منتظر به دنیا آمدن فرزندشان بودند اورلیانو به دنبال کار گشت و آمارانتا هم سعی کرد با هنری که در ساخت جواهرات داشت کسب درآمد کند. ولی دیگر زن جوان چندانی در ماکوندو باقی نمانده بود. به همین دلیل تجارت او ورشکسته شد.
ساعت شنی خاندان بوئندیا رو به اتمام بود
گابریل در صفحههای پایانی صد سال تنهایی، خاندان بوئندیا را یکی یکی از صحنه خارج کرد! مدتی بعد، آمارانتا در حالی که منتظر بود فرزندش را در آغوش بگیرد چند ساعت بعد از زایمان از دنیا رفت. اورلیانو که تقریبا دیوانه شده بود سر به کوچه و خیابان گذاشت و به کل، فرزندش را فراموش کرد. وقتی به خودش آمد سریع به خانه برگشت تا فرزندش را پیدا کند؛ اما هر چه گشت او را ندید. با خودش فکر کرد که حتما قابله او را با خودش برده است.
با همین خیال خام در ایوان نشست و به باغچه ویران شده خانه نگاه کرد که ناگهان چشمش به موجود گرد و قرمزی افتاد که میلیونها مورچه داشتند او را به درون لانه بزرگشان میبردند تا بخورند! این موجود، کسی نبود جز نوزادی که آمارانتا برای به دنیا آوردنش جانش را از دست داده بود. اورلیانو گویی که سحر و جادو شده باشد، کوچکترین تلاشی برای نجات فرزندش نکرد و مورچهها با خیال آسوده، این گوشت تازه را به لانهشان بردند.
ملکیادس دقیقا که بود؟
سرنوشت آخرین بوئندیا در صد سال تنهایی، تلخ، خاموش و گریبانگیر بود! اورلیانو به اتاقش که غرق در دست نوشتههای ملکیادس بود برگشت و متوجه چیز غریبی شد. دست نوشتهای که او غریب به چند دهه از عمرش را برای رمزگشایی آن صرف کرده بود پیشگویی ملکیادس در مورد عاقبت خاندان بوئندیا بود. اورلیانو به سراغ برگهها رفت و با چیزی که فهمیده بود دانه به دانه آنها را رمزگشایی کرد. در آخرین برگهها نوشته شده بود: «آخرین نفر از نسل بوئندیا خوراک مورچهها خواهد شد!»
تنها نقطه قوت در میان دست نوشتهها این حرف از ملکیادس بود که میگفت: «عاقبت خاندان بوئندیا همراه با آخرین نفر از نسل آنها از بین میرود و این سرنوشت هرگز برای هیچ فرد دیگری تکرار نمیشود.» اورلیانو تا آخر عمرش که چندان هم طول نکشید در همان خانه که طوفان نیمی از آن را با خودش به یغما برده بود زندگی کرد. همراه با ویرانی این خانه و خاندان بوئندیا، ماکوندو نیز از صفحه تاریخ محو شد.
چرا صد سال تنهایی، نوبل ادبیات را از آن خود کرد؟
«گابریل گارسیا مارکز» که نویسنده اسپانیایی این کتاب بود به دلیل شیوه داستانسرایی، تکرار عجیب اسمهای تکراری بدون اشتباه کردن آنها، شیوه رسای قلمش، جذاب بودن داستانش، ترکیب کردن ماجراهای واقعی با داستان ارواح، داستانهای جادویی و خرافات محلی، چندین سال بعد از نوشتن و انتشار کتابش موفق به کسب جایزه نوبل ادبیات شد.
نظر شما چیست؟
آیا کتاب صد سال تنهایی را خواندهاید؟ چقدر توانستید با داستان آن ارتباط برقرار کنید؟















