معرفی و خلاصه کتاب شازده کوچولو اثر آنتوان دو سنت اگزوپری
بعضی از کتابها، عجیب بر دل انسان مینشینند. آنها مرموز و پر از معما هستند. با آنکه واو به واو واژههایشان معنا دارد اما گویی کتابی پنهان در دل واژههایشان نفس میکشد. کتاب «شازده کوچولو» اثر نویسندهای پر از رمز و راز به نام «آنتوان دو سنت اگزوپری» است. او هم در نهایت همچون شازده کوچولو به اخترکی که از آن آمده بود بازگشت؛ بی سر و صدا و بینام و نشان. در این قسمت از خانه سرمایه، سفری کوتاه به اعماق کتاب شازده کوچولو میکنیم. تا پایان این ماجرای پر از شگفتی با ما همراه باشید.
سلام و احوال پرسی با اهالی کتاب شازده کوچولو
بد نیست قبل از آغاز ماجرا آشنایی کوچکی با شخصیتهای این کتاب داشته باشیم تا حساب کار دستمان بیاید:
راوی: یک خلبان – به روایتی خود آقای آنتوان دو سنت اگزوپری – که به خاطر کجفهمی بزرگترها کودکیاش را زیر نقاب بزرگسالی پنهان کرده است.
شازده کوچولو: یک آدم کوچولوی تنها که برای پیدا کردن همزبان، سفری دور و دراز را آغاز کرد و در نهایت سر از زمین درآورد. اما چون اخترک و گلش را تکوتنها رها کرده است، باید خیلی زود برگردد.
گل سرخ: گلی بسیار زیبا اما مغرور که فکر میکرد زیباتر از او وجود ندارد. البته شاید هم وجود نداشت اما گل که نباید اینقدر از خودش تعریف کند!
روباه: جانوری مهربان، دانا و سخت مشتاق اهلی شدن.
بره: چون هنوز در جعبه است، اطلاع درستی از چند و چون نقشش در دست نیست. اما همین را بدانید که خیلی کوچولو است و بائوباب هم دوست دارد.
خداحافظ مار بوآ
ماجرای داستان شازده کوچولو از یک نقاشی شروع میشود. آقای راوی در ابتدای کتاب، خاطرهای از کودکیاش را بیان میکند که در آن تحت تاثیر یک کتاب به نام «قصههای واقعی» به مار بوآ و شیوه زندگی او علاقهمند میشود. به همین دلیل تصمیم میگیرد که علاقه خود را روی کاغذ بکشد و هنرش را به بزرگترها اثبات کند.
غافل از آنکه بزرگترها اصلا نفهمیدند نقاشی او یک مار بوآ است که دارد یک فیل درسته را هضم میکند و بی آنکه بدانند آن اثر هنری مفهومی را در حد و اندازه یک کلاه، پایین آوردند. به همین دلیل، آقای راوی، نقاشی کشیدن را کنار گذاشت و به سراغ خلبانی رفت. او به بیشتر کشورهای جهان سفر کرد و در این راه از علم جغرافی کمک بسیاری گرفت. خلبان شدن آقای راوی باعث شد که او با آدم بزرگهای زیادی مراوده کند. نکتهای که هیچکدام از آن آدم بزرگها نمیدانند این است که آقای خلبان، هنوز هم نقاشی شماره یک خود را نگه داشته است و به دنبال یک آدم بزرگ روشنفکر میگردد که بتواند مار بوآ را تشخیص دهد. اما هنوز چنین فردی را پیدا نکرده است.
سقوط در صحرا و آشنایی راوی با شازده کوچولو
تلاشهای راوی برای پیدا کردن یک همزبان که حداقل فرق بوآ با کلاه را بفهمد راه به جایی نبرد. او واقعا تنها بود و هیچکس حرفهایش را نمیفهمید. روزگار راوی همینطور در تنهایی و جستجو میگذشت تا اینکه در یکی از سفرهایش موتور هواپیما دچار مشکل شد و او در صحرایی بینام و نشان سقوط کرد.
چون از قبل، برنامهای برای سقوط در صحرا نداشت، ذخیره آب و غذایش آنقدری نبود که بتواند بیشتر از هشت روز راوی را زنده نگه دارد. اوضاع خیلی خراب بود. او باید هر طور شده راهی برای تعمیر هواپیمایش پیدا میکرد وگرنه ممکن بود بدون اینکه فرصت آشنایی با یک همکلام را پیدا کند، راهی سفر آخرت شود.
شب شده بود و راوی دیگر نایی برای وَر رفتن با موتور هواپیمایش نداشت. به ناچار، روی شنهای بیابان خوابید تا شاید با طلوع آفتاب بتواند راهی برای تعمیر این ابوقراضه پیدا کند. آفتاب بالا آمده بود اما راوی هنوز در خواب بود که ناغافل با صدای یک آدمیزاد از خواب بیدار شد. در آدمیزادی که راوی را بیدار کرد، هیچ اثری از تشنگی، گرسنگی یا خستگی به چشم نمیخورد. حتی به نظر نمیآمد که گم شده باشد. تازه درخواست عجیبی هم از راوی داشت و مدام به او میگفت که یک بَره کوچک برایش بکشد. چون انگار جایش تنگ است و تنها به اندازه یک بره کوچک جا دارد.
راوی که از شدت تعجب، قدرت تفکر منطقیاش را از دست داده بود، بدون اینکه خیلی پاپیچ این آدم کوچولو شود، از جیبش یک خودکار و کاغذ در آورد و شروع به کشیدن کرد. اما یادش آمد که فقط بلد است مار بوآ بکشد. روی این حساب که این آدم کوچولو هم چیزی در مورد مار بوآ نمیفهمد و در آن بیابان فرق آن را با یک بره تشخیص نمیدهد، یک مار بوآ کشید و تحویل او داد. اما در کمال تعجب، این آدم کوچولو همهچیز را در مورد مار بوآ و آن فیل گُندهای که در حال هضمش بود میدانست! راوی که هاج و واج مانده بود، تمام خلاقیت و هنرش را در یک کاسه ریخت و چندین بره کشید که در نهایت، یکی از آنها مُهر تایید را گرفت.
دو هوانورد با آغازهای متفاوت
این آقای کوچک که از این پس او را «شازده کوچولو» صدا میزنیم، فرد مرموزی بود که حرف چندانی نمیشد از زیر زبانش بیرون کشید. او فقط از راوی سوال میپرسید و از شنیدن جوابهایش رودهبُر میشد. مثلا وقتی شازده کوچولو از راوی در مورد چند و چون آن آهن پاره پرسید، راوی بادی در غبغب انداخت و گفت: «این هواپیمای من است که با آن در آسمان پرواز میکنم.» با گفتن این جمله، شازده کوچولو و راوی متوجه یک نقطه مشترک میان خودشان شدند. هر دوی آنها از آسمان به دل این صحرا افتاده بودند، با این تفاوت که راوی اول روی زمین بوده، بعد به آسمان پرواز کرده و روی این صحرا افتاده، اما شازده کوچولو از همان اول روی یک سیاره دیگر بوده و بعد به زمین آمده است. اینجا بود که راوی فهمید، پروازش آنقدرها هم بزرگ و تعریفی نبوده است. ناگفته نماند از شنیدن اینکه شازده کوچولو اهل یک سیاره دیگر است، قند در دلش آب شد.
مسافری به سام شازده کوچولو
شازده کوچولو، مسافری بود که از اخترک «ب 612» پا روی زمین گذاشته بود. این اخترک، آنقدر کوچک بود که به زور میشد با کلی دم و دستگاه اخترشناسی، آن را دید. اولین بار یک اخترشناس تُرک موفق به مشاهده آن شد. البته آن بینوا به خاطر رخت و لباسش که ویژه اهالی ترکیه بود، چندان جدی نگرفته شد تا اینکه رفت و لباس آدم بزرگهای اروپایی را بر تن کرد. تازه آن زمان بود که به حرفهایش گوش کردند و اخترک «ب 612» را به رسمیت شناختند.
خانه شازده کوچولو خیلی کوچک بود؛ آنقدر کوچک که هیچ چیزی در آن گُم نمیشد. تنها مشکلی که داشت این بود که هیچ همکلامی در آن پیدا نمیشد. برای همین، شازده کوچولو، شال و کلاه کرد و به سمت زمین آمد تا بلکن از این راه بتواند برهای، همکلامی، چیزی را با خود به سیارهاش ببرد. به همین دلیل بود که مدام پا پی راوی میشد تا برایش یک بره کوچولو بکشد. او میخواست تنهاییاش را با آن بره تقسیم کند.
خطر کهکشانی بائوباب ها برای سیارهنشین های منظومه شمسی
گیاهها هم مانند آدمها خوب و بد دارند. چه روی زمین باشید و چه در اخترکهای کوچولویی مانند «ب 612» باید چهارچشمی حواستان را جمع کنید و مواظب گیاههای دغلکاری که ناغافل، چهره واقعی خودشان را نشان میدهند باشید. چون این امکان وجود دارد که سیارهتان را به آن گیاهان ببازید.
در سیاره شازده کوچولو هم چنین گیاهانی وجود داشتند. مثلا یکیشان همین درخت بائوباب است که در جوانی، شباهت زیادی به گل سرخ دارد. اما همین که از جایش مطمئن شود، آن چهره گُنده و هیولایی خود را نشان میدهد. شازده کوچولو میخواست بره را با خودش به سیارهاش ببرد تا بتواند بوتههای جوان و کمزور بائوباب را بخورد. اما قبل از آن باید مطمئن میشد که بره او اصلا اهل خوردن بائوباب هست یا نه؟
وقتی راوی این سوال را از شازده کوچولو شنید، یک لحظه حواسش پرت شد و در جلد یک آدم بزرگ فرو رفت. به همین دلیل، به رسم آدم بزرگها شروع به توضیح دادن و روشن کردن ماجرا برای شازده کوچولو کرد. راوی فکر میکرد شازده فرق بین درخت و بوته جوان را نمیداند. او هم با یک جواب درست و درمان، به راوی نشان داد که سخت در اشتباه است. شازده کوچولو گفت: «هر درختی بزرگی، روزی یک گیاه کوچک کم زور بوده است!» راوی که به خودش آمده بود، تازه با خطر کهشانی بائوبابها آشنا شد!
شازده کوچولو، عاشق غروب آفتاب بود. سیاره کوچکش این اجازه را به او میداد که با کمی جابهجا کردن صندلیاش، بارها و بارها غروب آفتاب را تماشا کند. درست مثل آنکه به محض ظهر شدن در آمریکا سر از فرانسه دربیاورید و غروب آفتاب را از آنجا تماشا کنید. راوی و شازده کوچولو میدانستند دقیقا چه زمانی بهترین وقت برای تماشای غروب آفتاب است؛ وقتی که دلت از همهچیز گرفته باشد…
بگو مگوی راوی و شازده کوچولو بر سر خار گل سرخ
تا حالا برای شازده کوچولو روشن شده بود که برهاش میتواند بائوبابها را بخورد. اما ناگهان حقیقت پنهان در یکی از جملههایی که راوی از دهانش پریده بود، مثل یک گُرز سنگی بر سر افکار شازده کوچولو فرود آمد. راوی گفته بود: «بره همه چیز را میخورد!» اما این اصلا چیز خوبی نبود. چون او نباید سرش را پایین بیندازد و همه روییدنیهای اخترک را بخورد.
با این حساب، این بره کوچک بنا داشت دمار از روزگار گل سرخ شازده کوچولو دربیاورد! گل سرخ برای شازده کوچولو، خیلی مهم بود. حتی مهمتر از بائوبابها و تمام برهها. شازده کوچولو که حسابی نگران شده بود، مدام از راوی در مورد رابطه بره و گل سرخ سوال میکرد. راوی هم که دستش را تا آرنج در موتور هواپیما فرو کرده بود و داشت از نهایت زورش برای باز کردن یک پیچ بد قلق استفاده میکرد از پرسشهای بیامان شازده کوچولو، حسابی کُفری شد و مرتب به او جواب سربالا میداد.
مشکل این بود که راوی نمیدانست گل سرخ اخترک شازده کوچولو، دُردانهای است که در هیچ سیاره دیگری مثل و مانندش پیدا نمیشود. راوی مثل آدمبزرگها شده بود حتی میتوان گفت که به «آقا سرخ رویه» که در اخترکی نزدیک به شازده کوچولو زندگی میکرد شبیه شده بود. هر دوی آنها سرشان در حساب و کتاب بود و به خیالشان کار بزرگ و مهمی را انجام میدادند. شازده کوچولو از این وضعیت حسابی ناراحت شد و زد زیر گریه.
ماجرای آشنایی گل سرخ و شازده کوچولو
گل سرخ اخترک «ب 612» دانهای بود که هیچکس نمیدانست از کجا آمده است. او یک روز صبح از قالب دانهاش بیرون آمد و اطراف را دید زد. فهمید که در اخترکی کوچک فرود آمده و یک آدم کوچولو همسایهاش است. کمی که رشد کرد دست به کار ساختن گلش شد. برای این کار زحمت بسیار کشید و شازده کوچولو را حسابی منتظر گذاشت. اما در نهایت، همراه با طلوع خورشید، گلش را باز کرد.
شازده کوچولو که تاکنون چنین گل زیبایی را در هیچ کدام از اخترکهای همسایه ندیده بود، حسابی سر ذوق آمد و شروع به تعریف کردن از زیبایی گل کرد. گل هم نه گذاشت نه برداشت ناغافل گفت: «البته که من زیبا هستم!» شازده کوچولو انتظار نداشت که خود گل هم شیفته زیبای خودش باشد. این گل زیبا اخترک کوچک شازده کوچولو را عطرآگین کرد. اما خورده فرمایشهای زیادی داشت. مثلا با شازده کوچولو از نگرانیهایش در مورد خورده شدن توسط ببرها و شکسته شدن زیر وزش بادهای سهمگین صحبت میکرد. اما شازده میدانست که غیر از خودش و درختهای بائوباب هیچ موجود دیگری روی اخترک «ب 612» زندگی نمیکند!
شازده کوچولو که حوصلهاش از تنهایی سر رفته بود، تصمیم گرفت به سیارههای اطرافش سفر کند. اما قبل از اینکه از اخترکش برود، دودگیرهای آتشفشانهای اخترکش را تمیز کرد، چند جوانه مرموز بائوباب را از خاک بیرون کشید و با گلش خداحافظی کرد. شازده کوچولو موقع خداحافظی فهمید که گلش او را دوست دارد. اما شیوه ابراز محبت او عجیبتر از آنی بود که شازده کوچک ما متوجهاش شود.
شش اخترک تا زمین
مکانی که اخترک شازده در آن قرار داشت، با شش اخترک ریز و درشت احاطه شده بود. اولین اخترک، متعلق به یک پادشاه بود. البته او تا قبل از دیدن شازده کوچولو، هیچ رعیتی نداشت. ردای او سرتاسر اخترش را پوشانده بود و حتی جایی برای نشستن پیدا نمیشد. شازده کمی پیش او ماند تا خستگی سفرش را از تن به در کند. در این میان، پادشاه مرتب او را از یک سِمَت به سِمَت دیگر منصوب میکرد. دست آخر هم زمانی که شازده کوچولو داشت به اخترک دوم میرفت او را به عنوان سفیر خود در میان سیارهها برگماشت.
اخترک دوم، خانه یک فرد خودپسند بود. وقتی شازده کوچولو فرود آمد از او خواست که تحسینش کند تا او بتواند کلاهش را به نشانه تشکر از سرش دربیاورد. شازده که حسابی تعجب کرده بود، او را تحسین کرد تا به آرزویش برسد. سپس رهسپار اختر سوم شد.
شازده در اخترک سوم، توقف بسیار کوتاهی داشت. آن اخترک، متعلق به یک میخواره بود که برای فراموشی دردِ سرشکستگیِ حاصل از میخوارگیاش مِی مینوشید!
اخترک چهارم، متعلق به یک تاجر بود. او خیلی خیلی سرش شلوغ بود و داشت با دقت فراوان، کلی عدد را با هم جمع میزد. شازده کوچولو در مورد چیزهایی که اینطور دقیق محاسبه میشدند از تاجر سوال کرد. دست آخر کاشف به عمل آمد که او آمار ستارهها را میگیرد و به خیال خودش آنها را تصاحب کرده است. اما خود تاجر هم نمیدانست مالکیت چندین میلیون ستاره بودن به چه کارش میآید!
پنجمین اخترک متعلق به یک فانوسبان و فانوسش بود. فانوسبان با هر بار گردش اخترکش به دور خودش، یک بار فانوس را روشن و بار دیگر آن را خاموش میکرد. او آنقدر در انجام این کار جدی بود که حتی فرصت نمیکرد یک دقیقه بخوابد. چون آن یک دقیقه یک روز به حساب میآمد. شازده کوچولو سعی کرد با یاد دادن یک حقه، او را وادار کند تا کمی بخوابد و دست از سر این فانوس بردارد. اما فایدهای نداشت. به همین دلیل، دست از راضی کردن او برکشید و راهی آخرین اخترک شد.
آخرین اخترک
ششمین اخترک که از اخترکهای قبلی یک سر و گردن بزرگتر بود به یک جغرافیدان تعلق داشت. او کتابهای قطوری را روی میزش گذاشته بود و مدام در حال ثبت کوهها، دریاها، جنگلها و بیابانهایی بود که هرگز در تمام عمرش یکی از آنها را هم ندیده بود.
جغرافیدان با دیدن شازده کوچولو سر ذوق آمد و از او درباره اخترکش پرسید. شازده هم از سه آتشفشان و گل دُردانهاش برای او گفت. اما جغرافیدان تاکید کرد که گل سرخ، عمر کوتاهی دارد و ما هیچوقت نام او را در کتابهای جغرافی نمیآوریم. شازده با شنیدن این حرف، ناراحت شد. اما زود خودش را جمع و جور کرد. جغرافیدان به او پیشنهاد داد که سیاره زمین را به عنوان مقصد بعدی سفرش انتخاب کند و اینطور شد که شازده داستان ما پا به زمین گذاشت. زمین، عجیب و بزرگ بود؛ آنقدر بزرگ که بالای 100 پادشاه داشت و شمار فانوسبانها، میخوارهها، تاجرها، جغرافیدانها و خودپسندهایش از دست در رفته بودند.
در جستجوی آدمی زاد
وقتی شازده کوچولو روی زمین فرود آمد هیچ نشانی از دریا، جنگل، کوه یا حتی آدمها پیدا نکرد. هر چه به چشمش میآمد، خروارها ماسه آفتاب دیده داغ بودند. در آن بین که شازده کوچولو از این سو به آن سو سرک میکشید، با یک مار آشنا شد. آنجا بود که فهمید، در کویر فرود آمده است و در حالت معمولی سر و کله انسانها در کویر پیدا نمیشود. چون خیلی زود زیر تابش آفتاب، بدون سرپناه، بدون آب و غذا از بین میروند.
مار که از سادگی شازده کوچولو خوشش آمده بود کمی با او صحبت کرد. پس از آن شازده یک گل سه برگ را دید و نشانی انسانها را از او پرسید. اما گل در طول عمرش فقط چند انسان را دیده بود که مدتها پیش در قالب یک کاروان از کنارش گذر کرده بودند. از نظر آن گل کوچک، بیریشگی انسانها اسباب زحمتشان شده است. به همین دلیل است که یک جا بند نمیشوند.
شازده کوچولو مسیر دیگری را در پیش گرفت و به یک جاده رسید که در پشت آن دشتی از گلهای سرخ زندگی میکردند. همه آنها درست مثل گل خودش بودند. شازده کوچولو با آنها چاق سلامتی کرد و رفت. کمی جلوتر به یک روباه برخورد کرد و چیزهای زیادی را برای اولین بار در طول عمرش فهمید.
اهلی کردن و رازهای آن
روباه، حرفهای زیادی برای گفتن داشت. اولش فکر کرد که شازده مثل خودش به دنبال مرغ میگردد. اما وقتی فهمید که او از سیاره دیگری برای پیدا کردن یک دوست روی زمین آمده است، از ماجرای اهلی کردن برایش گفت. شازده که تا آن زمان چیزی از اهلی کردن نمیدانست مدام از روباه سوال میکرد تا اینکه بالاخره فهمید. روباه به او گفت: «اهلی کردن یعنی علاقهمند شدن».
شازده کوچولو از زبان روباه شنید که آدمها تا وقتی به یکدیگر علاقهمند نشوند، برای همدیگر هیچ فرقی نمیکنند. اما وقتی به هم علاقهمند میشوند، ریز حرکاتشان، لحن صدایشان و تمام ویژگیهایشان برای یکدیگر خاص میشوند. هر چیزی که ذرهای به محبوبشان شباهت داشته باشد، آنها را دلتنگ میکند.
روباه از شازده خواست که او را اهلی کند. چون احساس میکرد زندگیاش زیادی یکنواخت شده است. شازده کوچولو اول کمی مقاومت کرد. چون میدانست که ماندگار نیست و باید برود. اما روباه باز هم اصرار کرد و بالاخره اهلی شد. لحظه وداع برای روباه بسیار سخت بود. او اشک میریخت و دلش نمیخواست شازده او را ترک کند. اما چارهای نبود. روباه قبل از وداع آخر به شازده کوچولو گفت که اگر به دنبال یک دوست میگردد نمیتواند آن را با چشمهای معمولی ببیند. چون دوستهای واقعی فقط با چشمهای دل دیده میشوند.
زمان وداع فرا می رسد
شازده کوچولو یکریز در حال تعریف کردن بود. زور تشنگی بر راوی غلبه کرده بود و داشت بیتاب میشد. شازده و راوی به راه افتادند تا یک چاه آب بیابند و خوشبختانه یک آبدارش را پیدا کردند. راوی فهمید که آقای کوچولوی دوست داشتنیاش فکرهایی در سر دارد. ظاهرا یک سال از فرود آمدن شازده کوچولو روی زمین میگذشت و اخترک او درست در مکان قبلیاش قرار گرفته بود. او میخواست به خانه برگردد. صحبتهای راوی هم هیچ تاثیری در تصمیمش نداشت.
روز بعد، وقتی راوی دوباره به محل آن چاه برگشت، شازده را دید که بالای یک دیوار خرابه نشسته است و با یک مار زرد سمی صحبت میکند. او همان ماری بود که شازده کوچولو در اولین روز فرودش روی زمین با آن ملاقات کرده بود. قرار بود با کمک مار از دست جسم سنگینش خلاص شود و به اخترک خودش برگردد. راوی اندوهگین بود. شازده کوچولو هم به زور اشکهایش را پنهان نگه میداشت. شب که شد، راوی بر خلاف قولی به شازده کوچولو داده بود تا محل بازگشتش او را همراهی کرد. آنها وداع سوزناکی با هم کردند و در یک لحظه کوتاه، مار زرد کار خودش را کرد.
راوی هیچوقت نتوانست جسم شازده کوچولو را پیدا کند. به همین دلیل، کمی دلش آرام گرفت و مطمئن شد که شازده واقعا به اخترکش برگشته است. موتور هواپیما درست شد و او توانست به شهرش برگردد. وقتی دوباره دوستانش را دید، آنها میخندیدند و راوی گریه میکرد. البته همه اتفاق نظر داشتند که او دچار شوک شده است و کمی که بگذرد حالش خوب میشود. اما او خوب نشد. راوی داستان ما که نمیخواست دوست عزیزش را از یاد ببرد، دست به کار شد و تمام ماجرایی که بر سرش گذشته بود را به یک کتاب تبدیل کرد. او هنوز هم مثل روز اول، دلتنگ آن آقا کوچولوی شیرین میشود. چون راوی به دست شازده کوچولو اهلی شده بود.
تجربه شما چیست؟
آیا کتاب شازده کوچولو را خواندهاید؟ این کتاب برای شما چه پیامی داشت؟ راستی، آیا تا به حال، اهلی شدهاید؟
به این مقاله امتیاز دهید
(۱۸۸ رای)
۴.۵/۵
۱۲۳۴۵
ترتیبی که برای خواندن مقالات خلاصه کتاب های داستانی به شما پیشنهاد میکنیم: