این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب مردی به نام اوه خلاصه برداری شده است!
خلاصه کتاب مردی به نام اوه
بعضی از آدمها دنیا را به شکل دیگری میبینند. آنها ظاهری اخمو دارند و خیلی سخت لبخند میزنند. اما در اعماق وجودشان، انسانی بسیار مهربان، یکرنگ و خوش قلب زندگی میکند. کتاب «مردی به نام اُوِه» داستان زندگی یکی از همین آدمها است که به قلم «فردریک بکمن» نویسنده سوئدی نوشته شده است. در این قسمت از خانه سرمایه، نگاهی گذرا به ماجرای اوه میاندازیم. با ما همراه باشید.
اوه، آقای بد اخلاق محله
در یک منطقه مسکونی، جایی که همه خانههای پیش ساخته، درست شبیه هم هستند مردی 59 سال زندگی میکند که «اوه» نام دارد. او سرگرم زندگی معمولی و تکراری خودش است و هنوز نتوانسته با موج تغییرات در تکنولوژی و به ویژه، رفتار آدمها کنار بیاید. اوه هیچ خوش ندارد کسی سرش را کلاه بگذارد یا فکر کند که میتواند با زرنگبازی، پول یامفت را از چنگ او دربیاورد. او حتی به اداره برق و آب و گاز هم اجازه چنین کاری را نمیدهد. برای همین هیچ وقت لامپها را بیدلیل روشن نمیگذارد و در زمستان درجه موتورخانه را زیاد نمیکند. اُوِه به تازگی همسر خود را از دست داده است. اما هنوز نتوانسته با جای خالی او در زندگیاش کنار بیاید. برای همین مثل همیشه هر روز صبح برای همسرش هم قهوه درست میکند و بیشتر وقتها بیآنکه بداند با او حرف میزند. راستش را بخواهید اوه هنوز هم همسرش را در کنارش احساس میکند. زندگی این مرد میانسال نه چندان خوش اخلاق، با آمدن یک خانواده خارجی به محله تغییر میکند. اُوِه هیچوقت فکر نمیکرد روزی این خانواده بتوانند جایی ویژه در قلب او باز کنند. اما چه کسی از لحظه بعد خود خبر دارد؟
اولین تلاش اوه برای خودکشی؛ حلق آویز کردن خودش وسط سالن پذیرایی
تصمیم به خودکشی، موضوع تازهای در زندگی اُوِه نبود. در واقع، او دقیقا روز بعد از مرگ همسرش میخواست خودش را بکشد. اما مشکلی باعث شد تا آن را برای مدت نامعینی عقب بیندازد و آن کارش بود. اوه نمیخواست به عنوان یک کارمند غیرمسئول شناخته شود. به همین دلیل، روز بعد از خاکسپاری همسرش، بدون آنکه خودش را بکشد مثل همیشه سر کارش حاضر شد. ولی این مانع فقط شش ماه دوام آورد. چون به دلیل تعدیل نیرو او را بازنشسته کردند. با آنکه اُوِه از ماجرای اخراجش یا به قول آنها بازنشستگی زودتر از موعد، دل خوشی نداشت اما حالا میتوانست با خیالی راحتتر و بدون نگرانی، برنامهای تر و تمیز برای خودکشیاش ترتیب دهد.
بعد از مدتها فکر کردن بالاخره حلق آویز شدن را انتخاب کرد. این بهترین گزینه بود. چون کثیف کاری کمتری داشت، راحتتر از سایر روشهای خودکشی بود و ریخت و قیافه آدم را هم چندان وحشتناک نمیکرد. بعد از یک اندازهگیری دقیق، اُوِه قلابی را به سقف آویزان کرد. البته او فکر همه جا را کرده بود. اُوِه میدانست که پس از مرگش حتما عدهای با کفشهای کثیفشان پارکتها را نابود میکنند! به همین دلیل به اندازه کافی زمان گذاشت و با دقت، تمام کفپوش خانهاش را با پلاستیک پوشاند. برای وکیلش هم نامه نوشت و مدارک لازم را در جیب کتش گذاشت. در همین گیرودار، صدای زنگ در خانه به صدا درآمد. پروانه – یعنی همان زن همسایه خارجی که ایرانی از آب درآمده بود – همراه با شوهرش پشت درب بودند. اُوِه با اکراه در را باز کرد و خواست با سربالا جواب دادن آنها را دست به سر کند. اما پروانه یک جعبه شیرینی خوشمزه ایرانی برای اُوِه آورده بود. خیلی زود، نیت پنهان پشت این ملاقات روشن شد. آنها آمده بودند که یک نردبان و آچار را از اُوِه قرض بگیرند. البته خیلی هم پر چانه بودند و حداقل 30 دقیقه اُوِه را یک لنگ پا دم در نگه داشتند. به این ترتیب، اولین برنامه خودکشی پیرمرد بداخلاق 59 ساله ما با یک جعبه شیرینی ایرانی به هم بخورد!
دومین خودکشی نافرجام اُوِه؛ خفه کردن خودش با دود ماشین
اوه از اینکه اوضاع اینقدر زود تغییر میکرد اصلا راضی نبود. او زیر لب غرغر میکرد که دیگر آدم نمیتواند آنطور که دوست دارد در آرامش و تر و تمیز خودکشی کند. از نظر اُوِه، این اصلا توقع زیادی نبود. اما پروانه که چیزی از این ماجرا نمیدانست ناخواسته یکییکی برنامههای خودکشی اُوِه را نشانه رفته بود و در دقیقه نود، همه نقشههای اُوِه را نقش بر آب میکرد. مثلا همین آخری! اوه که برای ملاقات با سونیا لحظه شماری میکرد این بار تصمیم گرفت از ماشین ساب عزیزش مایه بگذارد. با اینکه دلش نمیآمد آن را وارد ماجرای خودکشیاش کند اما دیگر چارهای باقی نمانده بود.
اوه بهترین کت و شلوارش را میپوشد، کراوات میزند و شلنگ به دست وارد گاراژ ساب میشود. شلنگ را به لوله اگزوز وصل میکند و سر دیگر آن را از شیشه صندلی عقب ماشین تو میدهد. پشت فرمان مینشیند، ماشین را روشن میکند و در آرامش، آماده مردن میشود. دود غلیظ کمکم همهجا را میپوشاند. تِقتق! چیزی به در پارکینگ میکوبد. ناگهان اُوِه چشمانش را باز میکند تا ببیند باز چه کسی میخواهد مراسم خودکشی تر و تمیز او را بر هم بزند. اما بعد پشیمان میشود، کراواتش را در آینه مرتب میکند و دوباره چشمانش را میبندد. تِقتِق تِقتِقتِق تِتِتِتِتِتِتِتِق! اُوِه آمپر میسوزاند!
تصمیم میگیرد قبل از مردن، حق این مزاحم را بگذارد کف دستش! با شتاب درب پارکینگ را باز میکند و همزمان پوووم! دماغ پروانه و در پارکینگ با هم تصادف میکنند! اُوِه با دیدن این صحنه عصبانیتش را از یاد میبرد و هول میکند. او با خودش فکر میکند که اگر سونیا میفهمید او با دماغ یک زن باردار چنین کاری کرده است چه بلایی سرش میآورد.
تلاش اُوِه برای آرام کردن این زن، فایدهای ندارد. چون او همهچیز را خیلی بزرگ میکند. پروانه با دماغ خونی از اُوِه میخواهد که او را به بیمارستان برساند. اُوِه هم در جواب به او میگوید که هیچ آدم عاقلی برای یک خون دماغ ساده بیمارستان نمیرود! اما کاشف به عمل میآید که «پاتریک» شوهر پروانه با کمک نردبانی که از اُوِه قرض گرفته بود خودش را راهی بیمارستان کرده است و حالا پروانه باید یک طوری خودش را به بیمارستان برساند. اما از آنجا که در آن موقع از روز نه تاکسی پیدا میشود و نه اتوبوس، آمده بود تا از اُوِه کمک بگیرد. بالاخره اُوِه همراه با دختران پروانه به بیمارستان میرسند.
یک دست و یک پای پاتریک شکسته بود و حالا باید چند روز در بیمارستان بستری میماند. پروانه برای چند لحظه دخترها را به دست اوه میسپارد تا پیش همسرش برود. در این فاصله، اُوِه از یک راننده تاکسی به یک مربی مهد تغییر کاربری میدهد. اُوِه پشت سر پروانه فریاد میزند که این کارها به او ربطی ندارد. اما پروانه اهمیتی به غیلوقال او نمیدهد و میرود.
قرار بود اوضاع آرام باشد. قرار بود فقط چند لحظه کنار بچهها بنشیند و نهایتا یک کتاب داستان را ورق بزند اما کارش به پلیس کشید! ظاهرا دلقک بیمارستان با خودش فکر کرده بود که میتواند به بهانه بچهها از اُوِه پول بگیرد. اما فکرش را نکرده بود که اُوِه، مردی که تا همین چند دقیقه پیش داشت در آرامش خودش را میکشت، پایش را روی کفش دراز دلقک بگذارد و او را نقش بر زمین کند. بعد از آمپر سوزاندنهای پروانه، بیخیالی اُوِه و خندههای شیرین دختر کوچک پروانه که ظاهرا بهترین بهانه را برای ریسه رفتن پیدا کرده بود، به خانه برگشتند. پروانه و بچهها رفتند تا استراحت کنند اما اُوِه که یک روز مفید دیگر را برای خودکشی از دست داده بود رفت تا نقشه جدیدی برای خودکشی بکشد!
سومین خودکشی نافرجام اوه؛ پریدن جلوی قطار در حال حرکت
اُوِه میخواست با کمک غیرمستقیم قطار در حال حرکت، برنامه خودکشی جدیدش را پیاده کند. از نظر او این شیوه خودکشی چند مشکل داشت. مثلا اینکه کثیف کاری زیادی داشت، چون خون و به احتمال زیاد دل و رودهاش همه جا پخش میشدند و منظره چندشی را به وجود میآورند. گذشته از این، راننده بیچاره قطار هم مجبور بود صحنه خودکشی اُوِه را تا آخر عمرش به دوش بکشد. ناجوانمردانه بود. البته اُوِه برای این مورد آخر نقشهای کشیده بود. او میخواست وقتی واگن راننده رد شد، خودش را پرت کند تا راننده چیزی نبیند؛ هوشمندانه بود.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت. قطار تا چند دقیقه دیگر به ایستگاه میرسید و اُوِه میتوانست به ملاقات سونیا برود. البته اگر آن مرد کت و شلواری ناگهان غش نمیکرد و روی ریلهای راهآهن بیهوش نمیشد! ظاهرا هیچکس خیال نداشت به او کمک کند. همه به جز کارمندان زن راهآهن که بیوقفه در حال جیغ کشیدن بودند، گوشی به دست داشتند از این ماجرا فیلم میگرفتند.
اُوِه کمی دستدست کرد تا شاید کسی او را نجات دهد و او به خودکشیاش برسد اما ظاهرا هیچکس به فکرش نمیرسید که او را از روی ریلها بلند کند. اُوِه مثل تیر از جا در رفت و بیمهابا روی ریلها پرید. مرد بیهوش را روی دستهایش بلند کرد و به کمک چند جوان معتاد که در راهآهن پلاس بودند او را به سکو رساند. اندکی پس از تمام شدن عملیات نجات به سبک اوه ، قطار از راه رسید. ناگهان اوه سر جایش خشک شد. به برنامه خودکشیاش فکر کرد. چشمهایش به چراغهای خاموش قطار گره خوردند. ذهنش خالی شد و در آخرین لحظه، در حالی که داشت با صدای بلند لعنت میفرستاد خودش را بالا کشید. همه میگفتند این معجزه است که توانسته خودش را در آخرین لحظه نجات دهد و به او آفرین گفتند. اُوِه خیلی زود و بیتوجه به تحسینهای مردم، اندکی پس از آنکه زنهای کارمند دست از جیغ کشیدن برداشتند، به خانه برگشت.
گربه نه چندان دوست داشتنی، مرد یقه سفید و اوه بیاعصاب
در راه برگشت از دومین خودکشی نافرجام، اوه با یک مورد غیرقابل تحمل روبهرو میشود. یک ماشین در محوطه رانندگی ممنوع در حال حرکت بود و به تمام تابلوهای رانندگی ممنوع، دهنکجی میکرد. اُوِه به سراغش میرود تا او را سر جایش بنشاند. اما خیلی زود میفهمد که این راننده، یکی از همان یقه سفیدهایی است که اُوِه از آنها دل خوشی نداشت. اوه به آن یقه سفید میگوید: «مگه تابلو رو ندیدی؟! رانندگی ممنوعه!» مرد یقه سفید هم بی آنکه خم به ابرو بیاورد میگوید: «من برای رانندگی تا دم در خونهها مجوز دارم!» از اُوِه اصرار و از یقه سفید انکار! بالاخره هم سوار بر ماشین، راهشان را میکشند و میروند. اُوِه در دلش میگوید: «دفعه بعد حسابت رو میرسم!» اما این تمام ماجرا نبود. چون از سهمیه چیزهای عجیب و غریب اوه در آن روز، هنوز یکی باقی مانده بود.
درست قبل از آنکه وارد خانهاش شود، با یک حجم پشمالوی قلمبه روبهرو میشود. شصتش خبر میدهد که این همان گربهای است که هر روز با او چشم در چشم میشود و وقیحانه به او زل میزند. یخ زده! در همان حال که اُوِه در حال بررسی این موجود یخزده است، پروانه از راه میرسد و گربه را بغل میکند. بعد هم گویی که انگار یخ زدن گربه تقصیر اُوِه باشد، سرش جیغ میکشد تا در را باز کند. اُوِه هم غرغر کنان درب را باز میکند. دست آخر گربه با کمک «جیمی» پسر همسایه، نجات پیدا میکند. اما از آنجا که دخترهای پروانه و خود جیمی به گربه آلرژی دارند، مسئولیت افتخارآمیز نگهداری از گربه بیخانمان آب شده بر گردن اُوِه میافتد.
قدردانی زورکی از قهرمان ریل راهآهن
اُوِه که حالا یک همنشین نه چندان خوشایند یخزده گیرش آمده همراه با او به گشتزنی روزانه مشغول میشود. گربه شکایتی ندارد و به جز وقتهای که راستراست در چشم اُوِه زل میزند، با هم مشکل چندانی پیدا نکردند. بعد از پایان گشت روزانه، اُوِه دوباره به پارکینگ رفت و همراه با گربه، سوار ساب شد. البته این بار نمیخواست خودکشی کند. فقط میخواست چند دقیقه آنجا بنشیند و به یاد روزهایی بیفتد که زندگی میکرد، یعنی روزهایی که سونیا زنده بود نه مثل حالا که فقط به دنبال راهی برای پایان دادن به زندگیاش میگشت. البته اگر این زن خارجی بگذارد!
اُوِه در همین فکرها تلوتلو میخورد که دوباره یک نفر به درب پارکینگ کوبید: «اُوِه؟!» و پشتبندش یک زن غریبه بدون اجازه گرفتن پرید داخل پارکینگ. اُوِه که خیال میکند زن یک فروشنده بیمه یا چیزی شبیه به این است، او را بیرون میکند و به او میگوید که نباید همینطوری سرش را زیر بیندازد و داخل گاراژ او یا همسایههای دیگر شود. غافل از آنکه زن، یک خبرنگار بود که میخواست مقالهای در مورد حرکت قهرمانانه اُوِه در ایستگاه راهآهن بنویسد.
اُوِه اصلا از این موضوع خوشش نیامد و زن را دست به سر کرد. اما فردای همان روز، زمانی که اُوِه و گربه باز هم در ساب نشسته بودند، سر و کله زن خبرنگار پیدا شد. اُوِه هر چقدر که تلاش کرد نتوانست از دست این زن خلاص شود. به همین دلیل، وقتی زن خبرنگار داشت مثل ضبط یک ریز حرف میزد، گربه را زد زیر بغلش و زن را در پارکینگ حبس کرد!
از قضا، پروانه که با دختر کوچولوی سه سالهاش به دنبال اوه میگشت با شنیدن داد و فریاد یک زن، راهش را به سمت پارکینگها کج کرد. اُوِه و گربه بیرون محوطه ایستاده بودند و نمیدانستند چه باید بکنند. پروانه، دختر کوچولو را نزدیک اُوِه روی زمین گذاشت و سراسیمه به سمت پارکینگ رفت. اُوِه که نمیدانست چه بگوید بالاخره تمام ماجرا منهای بخش قهرمانانهاش را برای پروانه تعریف کرد.
در این فاصله، دختر کوچولوی پروانه لای پاهای اُوِه با گربه قایم موشک بازی میکرد. البته گربه از این کار خیلی خوشش نمیآمد و از چشمهایش چیزی در مایههای «لطفا بچتون رو کنترل کنین!» به گوش میرسید. پروانه که میبیند اُوِه کاملا خسته و درمانده شده، فکری به سرش میزند و به او پیشنهاد میدهد که اگر آنها را تا بیمارستان برساند، شر این زن خبرنگار را از سرش کم میکند. اُوِه که فکر میکرد این کار نوعی باجگیری است سعی کرد زیر بار نرود. اما پروانه، زنی نبود که با یک اخم و تخم ساده یا دیدن انگشتی که به سمتش نشانه رفته باشد، میدان را برای رقیب خالی کند. در نهایت، اُوِه مجبور شد ساب را پر کند از پروانه، وروجک سه سالهاش، دختر هفت سالهاش، جیمی که به علت آلرژی به موی گربه آن هم زمانی که داشت گربه را نجات میداد کارش به بیمارستان کشیده بود و پاتریک که با یک دست و پای گچ گرفته با بدبختی خودش را در ساب چپانده بود.
چهارمین خودکشی نافرجام اُوِه؛ مرگ با اسلحه پدری سونیا
اُوِه ناامید نمیشود. او میخواهد پیش سونیا باشد. حالا چه این دنیا، چه آن دنیا! این بار اُوِه نمیگذارد مو لای درز نقشهاش برود. او میخواهد با اسلحهای که از پدر سونیا به یادگار باقی مانده کار خودش را تمام کند. شاید پدر سونیا از این نقشه چندان خوشش نیاید اما دیگر چارهای باقی نمانده است. اُوِه گربه را در اتاق خواب تنها میگذارد و به طبقه پایین میآید. روی کف و دیوارهای راهرو را با پلاستیک میپوشاند، صحنه را آماده میکند، اسلحه را در دهانش میگذارد و درست، زمانی که داشت شلیک میکرد، صدای عجیبی را از بیرون خانه میشنود.
از آنجا که اخبار محلی ورود چند باند دزدی را به مردم گوشزد کرده بود، تنها چیزی که به ذهن اُوِه رسید این بود که آن باندها یکدفعه تصمیم گرفتهاند سری به خانههای محله اُوِه بزنند. اُوِه با همان اسلحهای که قرار بود خودش را بکشد سراسیمه و نعره کشان به بیرون میرود. اما در نهایت، تنها چیزی که دستگیرش میشود دو تا جوان است که کم مانده از ترس زهره ترک شوند. اُوِه هم بسیار شوکه شده بود و نمیدانست چه واکنشی از خودش نشان دهد. هر دو طرف بدون آنکه دلیل خاصی داشته باشد با نعره جواب هم را میدادند.
اوه داد میکشید: «شما کی هستین؟ اینجا چی میخواین؟» آن دو جوان داد میزدند: «ما اومدیم اینجا تا از شما کمک بگیریم.» اُوِه نعره کشید: «کمک؟ چه کمکی؟» یکی از آن دو جوان فریاد کشید: «خانم سونیا معلم ما بود. دوستم با پدرش مشکل پیدا کرده و پدرش اونو از خونه بیرون انداخته. گفتم شاید شما بهش جا بدین تا از سرما یخ نزنه!» اُوِه نعره کشید: «مگه خونه من هتله؟!» همه سکوت کردند. آن دو جوان معذرت خواهی کنان داشتند دور میشدند که گویا سونیا از آن دنیا آمد و گوش اُوِه را پیچاند. ناگهان گفت: «باشه بیا تو» و این طوری شد که اُوِه در شبی که قرار بود بمیرد به یک مددکار اجتماعی تبدیل شد. با وجود آنکه این بار پای پروانه در میان نبود، اما باز هم برنامه خودکشیاش به شکلی مرموز به هم خورد. گویی کسی از جایی دور، جلوی پای اُوِه سنگ میانداخت!
اوه، مردی که برای یقهسفیدها نقشه می کشد
این مرد یقهسفید که هر وقت دلش بخواهد با ماشین در منطقه رانندگی ممنوع گاز میدهد، مدتها است که دارد روی اعصاب نداشته اُوِه قدمرو میرود. تازه فقط همین نیست. او با وقاحت تمام، انگار که صاحب آدمهای دنیای است میخواهد «رونه» همسایه قدیمی اُوِه را از همسرش جدا کرده و او را در بیمارستان بستری کند تا بمیرد! درست است که اُوِه و رونه آبشان با هم در یک جوی نمیرود ولی این دلیل نمیشود که هر کس هر بلایی خواست سر همسایهاش که مریض شده بیاورد! حالا که نمیتواند با خیال راحت خودکشی کند باید بتواند این یقهسفید را سر جایش بنشاند. اما میداند که به تنهایی نمیتوان جلوی آنها قد علم کرد. برای همین تیم انتقام تشکیل میدهد که اعضای آن را پروانه، پاتریک، جیمی، آن پسری که مهمان اُوِه شده، دوست آن پسر، یکی از همسایهها و البته همان زن خبرنگار سمج تشکیل دادهاند.
البته اُوِه وقتی به فکر تشکیل تیم انتقام افتاد که فهمید فحش دادن تلفنی مثل گذشته روی یقهسفیدها کارساز نیست! تیم انتقام کارش را اینطور آغاز کرد؛ ابتدا پاتریک و جیمی با بند آوردن مسیر، جلوی آمد و شد یقهسفید را گرفتند و نیمه شب، ماشین او را که پشت این راهبندان گیر کرده بود با جرثقیل چند کیلومتر دورتر از خانهها داخل یک گودال انداختند. در این میان، پروانه و آن زن خبرنگار به دنبال مدرکهایی کاردرست گشتند تا بتوانند آن را در صورت این یقهسفید کلاهبردار زورگو بکوبند. بقیه اعضای تیم انتقام هم نقش دستیار را داشتند.
بالاخره روی انتقام فرا رسید. یقهسفید با یک افسر پلیس که انگار بزرگترش است میآید تا ماشینش را از دست اُوِه نجات دهد. البته خیلی زود میفهمد که هیچ کس راجع به راهبندان چیزی نمیداند و تابهحال ماشین یقهسفید را ندیدهاند. مرد یقهسفید از شدت خشم قرمز میشود اما این تازه اول ماجرا است. وقتی به سمت خانه رونه میرود تا او را به بیمارستان منتقل کند، پروانه و آن زن خبرنگار دستهای از مدرکهایی که علیه او گیر آوردهاند را نشانش میدهند. در این بین، اُوِه و دیگر مردها مثل سد، جلوی در خانه ایستادهاند تا اگر ماجرا بیخ پیدا کرد، یکی یکی با یقهسفید دست به یقه شوند.
اما زن خبرنگار کارش را خوب بلد است. او چنان ترسی به جان یقهسفید میاندازد که مثل یک آفتابپرست، رنگش از قرمز به سفید تغییر میکند. خبرنگار دو راه پیش پایش میگذارد. اول اینکه از سد دفاعی بگذرد و رونه را به زور با خودش ببرد که در این صورت، مدرکها هم به صورتی کاملا اتفاقی سر از میز رئیس یقهسفید و اینترنت درمیآوردند. راه دوم این است که او همهچیز را فراموش کند، راهش را بکشد و برود که در این صورت، همه اهل محله هم همهچیز را فراموش میکنند. یقه سفید کمی دستدست میکند و سپس بیآنکه چیزی بگوید راهحل دوم را عملی میکند. تیم انتقام برنده شد و رونه پیش همسرش باقی ماند.
اوه مسئولیتهایش را واگذار می کند
مدتی بعد، فرزند پروانه به دنیا آمد. محله از گذشته هم گرمتر و پرشورتر شد. دختران پروانه اُوِه را پدربزرگ صدا میزدند. پاتریک هم برای کوچکترین کارها به سراغ اُوِه میآمد و بدون خجالت از او کمک میگرفت. البته او این کار را به بقیه همسایههای تازهوارد هم یاد داد. جیمی ازدواج کرد و یک دختر کوچولو را به فرزندی گرفت. چند سال گذشت و دختر کوچولوی سه ساله پروانه دست در دست اُوِه اولین روز مدرسهاش را تجربه کرد.
اُوِه دیگر به فکر خودکشی نیفتاد چون حالا سرش شلوغتر از این حرفها شده بود. او ترجیح داد کمی دیرتر اما سربلندتر به ملاقات سونیا برود. خودکشی نوعی سرشکستگی و مایه خجالت بود. اُوِه این را خوب میدانست اما چون دلیل زندگی کردن را از دست داده بود نمیدانست چطور باید با اوضاع کنار بیاید. او فهمید که پدربزرگ شدن یکی از راههای عالی برای دوباره زندگی کردن است. چهار سال به همین شادی و خوشی گذشت. صبح یک روز برفی، اُوِه این دنیا را ترک کرد و سربلند به دیدار سونیا رفت. او برای دختران پروانه و دختر جیمی یک میلیون کرون ارث گذاشت، ساب را به یکی از شاگردان سونیا بخشید و ماموریت مهم مراقبت از محله به ویژه سرکشی روزانه و جلوگیری از ورود ماشینها را به پروانه واگذار کرد. مدتی بعد، پروانه خانه اُوِه را به یک زوج جوان که منتظر نوزادشان بودند و البته ساب داشتند سپرد. گویی دو نفر از جایی ناشناس، صاحبخانههای جدید را انتخاب کرده بودند.
نظر شما چیست؟
دوست دارید خلاصه کتاب بعدی در مورد کدام یک از کتابهای فردریک بکمن باشد؟















