گاهی به عنوان یک انسان، خیلی تند میرویم. به راحتی دیگران را قضاوت میکنیم و در جایگاه یک قاضی برای اعمال دیگران سنگ معیار برمیگزینیم. در این جور مواقع، افراد دیو سرشت را فرشته و فرشتگان بیمانند را غولهایی وحشتناک در نظر میگیریم. همین موضوع باعث میشود که در حق خودمان و دیگران ظلم کنیم. در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ کتاب «غرور و تعصب» از «جین آستن» میرویم و به ماجرای یکی از همین پیشداوریها گوش میکنیم. با ما همراه باشید.
خانواده بنت و غریبههای ندرفیلد پارک
زندگی آرام خانواده «بنت» با ورود چند غریبه پولدار مجرد به «ندرفیلد پارک» جای خود را به هیجان و هیاهویی بیمانند داد. خانم بنت که این موقعیت را هدیهای از جانب خدا برای ازدواج فرزندانش میدید، دست از پا نمیشناخت و تلاش میکرد تا آقای بنت را برای ملاقات با آنها راضی کند. اما گوش او اصلا بدهکار این ماجرا نبود.
خانم بنت که دید سخنانش راه به جایی نمیبرند، دست از تلاش برداشت. اما آقای بنت بدون آنکه به کسی بگوید به ملاقات «آقای بینگلی» –غریبه تازهوارد – رفت و همه اهل خانه را شگفتزده کرد.
دستآخر قرار بر این شد که خانواده بنت در مجلس رقص با آقای بینگلی ملاقات کنند. روی هم رفته مجلس رقص به خوبی از آب درآمد و همه میهمانان به جز یکی از حضور در آن مجلس راضی بودند.
این مهمان ناراضی، فردی بود به نام «آقای دارسی» که چندان خوشمشرب و دوستداشتنی جلوه نمیکرد و به جز آشناهای خودش به هیچ دختری افتخار همراهی نمیداد.
جین، عاشق می شود!
آقای بینگلی، فردی سرزنده و خوش برخورد بود. جین از او خیلی خوشش آمد و در نظرش مردی برازنده، شوخطبع و مهربان جلوه کرد. او نظر مثبتی هم در مورد خواهر آقای بینگلی داشت و به الیزابت میگفت که اگر فرصت آشنایی با او را پیدا کند، خواهد دید که چه بانوی خوبی است.
اما الیزابت که به سادگی خواهرش نبود، از رفتار همسایههای جدیدشان دل خوشی نداشت. او به روشنی دیده بود که این خانواده چطور از سر غرور و تعصب با دیگران برخورد میکنند.
فردای آن روز خانواده بنت البته به جز پدرشان به دیدار همسایه خود رفتند تا در مورد مجلس رقص دیشب با هم صحبت کنند. هر دو خانواده به این نتیجه رسیدند که آقای دارسی، مرد بسیار مغرور و بینزاکتی است که هیچ اهمیتی به خانمهای اطرافش نمیدهد.
غافل از آنکه مرد بداخلاق گفتگوها، دل به عشق الیزابت بسته بود. از نظر آقای دارسی، الیزابت بانویی با زیباییهای منحصر به فرد بود که زندگی در چشمانش موج میزد.
مردی که از همه فراری بود، حالا سعی میکرد به بهانه حضور در جمع، مجالی برای گفتگو با الیزابت پیدا کند. البته تلاشهایش بینتیجه نماند. اما الیزابت که از غرور این مرد باخبر بود، نهایت تلاش خود را برای نادیده گرفتن توجه او به کار میبست.
وقتی آب و هوا با خانم بنت همصدا میشود
خانواده بنت، پیامی از طرف خواهر آقای بینگلی خطاب به جین، دریافت کردند. کارولین از جین دعوت کرده بود تا شام را با آنها صرف کند. خانم بنت از شدت خوشحالی سر از پا نمیشناخت و دلش میخواست هر چه زودتر جین را راهی عمارت ندرفیلد پارک کند.
در این میان، فکری به سرش زد. هوا کمی ناآرام بود و جین فکر میکرد که حتما قرار است با کالسکه برود. اما مادرش او را سوار بر اسب راهی کرد. همانطور که همه حدس میزدند، گرفتگی هوا در دلش باران بسیاری را پنهان کرده بود. جین هم که در طول مسیر حسابی خیس شده بود، به راحتی بیمار شد.
صبح روز بعد، یک پیام از طرف جین به خانوادهاش رسید که در آن نوشته شده بود به علت شرایط جسمی نامساعدش نمیتواند به خانه برگردد. از طرفی، میزبانش هم اجازه نمیدهد که با این وضع آنجا را ترک کند.
بنابراین به ناچار، چند روز آنجا میماند. خانم بنت بسیار خوشحال شد. اما الیزابت نگران سلامتی خواهرش بود. به همین دلیل بدون توجه به سخنان مادرش و غرور و تعصب صاحبخانه به سمت ندرفیلد پارک حرکت کرد.
هم نشینی اجباری جین با اهالی ندرفیلد پارک
در اثر بارش دیشب، تمام مسیر گِلی شده بود. الیزابت هم که مجبور بود پیاده مسیر را طی کند، نتوانست از دست آب گِلآلود در امان بماند. وقتی به محل اقامت خانواده بینگلی رسید، حسابی خسته، نامرتب و گِلی شده بود. اما این موضوع، چیزی از نگرانی او نسبت به سلامتی خواهرش کم نکرد.
حال جین بدتر از چیزی بود که در نامه نوشته شده بود. خواهر بینگلی به الیزابت پیشنهاد کرد که تا زمان بهبودی خواهرش آنجا بماند. او هم پذیرفت و این موضوع را با یک نامه به خانوادهاش اطلاع داد.
خانم بنت که میترسید نقشهاش کار دستش بدهد و به جای شوهر، دست دخترش را در دست مرگ بگذارد، همراه با دو دختر کوچکترش راهی ندرفیلد پارک شد. وقتی با چشمان خودش دید که حال جین بهتر شده است، دلش آرام گرفت.
خانم بنت، بعد از صرف یک فنجان چای و کمی بگومگو با آقای دارسی سوار بر کالسکه، به خانهاش بازگشت. در حالی که جین و الیزابت را در ندرفیلد پارک باقی گذاشته بود.
تاثیر حضور الیزابت
حضور الیزابت در کنار خانواده بینگلی، باعث شد تا دارسی که سرشار از غرور و تعصب بود بتواند عشق مخفی خود را به دقت زیر نظر بگیرد و او را بهتر بشناسد. تلاشهای دارسی برای نزدیک شدن به الیزابت، باعث شد که حسادت خواهر آقای بینگلی برانگیخته شود. حالا کسی که خودش جین را دعوت کرده بود، خداخدا میکرد تا او هر چه زودتر بهبود یابد و همراه با الیزابت آنجا را ترک کند. کارولین فکر میکرد دارسی با ندیدن الیزابت، عشقش را فراموش میکند و او بالاخره مجالی برای جلب توجه دارسی مییابد.
کمکم جین حالش بهتر شد و توانست از اتاقی که برای چند روز به زندانش تبدیل شده بود، بیرون بیاید. جین و الیزابت نامهای به مادرشان نوشتند و او را از وضعیت موجود با خبر کردند.
الیزابت در نامه از مادرش خواسته بود تا کاسکه را برای بازگشت آنها بفرستند اما مادرش که نمیخواست آنها به این زودی ندرفیلد پارک را ترک کنند، بهانهای آورد و از آنها خواست که چند روز دیگر همانجا بمانند. الیزابت که داشت از دست حقههای مادرش عصبانی میشد از آقای بینگلی یک کالسکه گرفت و خواهرش را به خانه برد.
این نافرمانی، مادرشان را حسابی ناراحت کرد اما پدرشان بسیار خوشحال شد.
ورود غریبه میراث خور به خانه آقای بنت
آقای بنت، فرزند پسر نداشت. در نتیجه، تمام املاک و داراییهای ریز و درشت او به یکی از فامیلهای دورش میرسید. یک روز این فامیل دور که آقای «کالینز» نام داشت طی یک نامه، خودش را به خانه آقای بنت دعوت کرد.
او به تازگی کشیش شده بود و میخواست به شیوه خودش، صلح و صفا را در فامیل برقرار کند. در روز تعیین شده، کالینز به خانه آقای بنت آمد. او مردی پر چانه بود که لحظهای زبان در کام نمیکشید.
بسیار هم بادمجان دور قاب چین بود و از هر چیز کوچک و بزرگی به اندازهای تعریف میکرد که گویی برای اولین در عمرش آن را میبیند.
البته خانم بنت از این تملقگویی بدش نمیآمد ولی وقتی یادش میافتاد که قرار است این جوان یک لا قبا، صاحب بیچونوچرای همه زندگی او و دخترانش شود، از شدت خشم، خونش به جوش میآمد.
ورود کالینز به املاک خانواده بنت، مانع از آن نشد تا دخترها قرار هفتگی با خالهشان را برهم بزنند. این بار کالینز هم همراه آنها به خانه خاله خانم آمد و با استقبال گرمی روبهرو شد.
دو دختر کوچک آقای بنت، مدام سراغ افسرها به ویژه آقای «ویکهام» و «دنی» را میگرفتند. خاله خانم هم به آنها قول داد که اگر قول بدهند همه افراد خانواده را در یک روز مشخص دور هم جمع کنند، آن دو افسر را برای صرف شام به خانهاش دعوت میکند. قرارها گذاشته شد و همه البته باز هم به همراه آقای کالینز به خانه خاله بچهها رفتند.
دارسی، همراه با کولهباری از غرور و تعصب، نُقل مجلس خالهخانم میشود
خاله خانم به قولش وفا کرد و دخترها توانستند مهمانی را با حضور چند افسر از جمله آقای ویکهام برگزار کنند. در طول مهمانی، کالینز طبق روال خودش مشغول چاپلوسی شد و از همهچیز با آبوتاب تعریف میکرد. آقای ویکهام که الیزابت را همصحبت خوبی یافته بود در تمام طول مهمانی از هر دری با او سخن میگفت. الیزابت که از آشنایی دور این افسر و آقای دارسی با خبر شده بود، بیشتر میخواست در مورد دارسی پرسوجو کند.
کاشف به عمل آمد که ویکهام همراه با دارسی، بزرگ شده است، اما دارسی به دلیل غرور بیش از اندازهاش وی را از مزیتهایی که پدر دارسی برایش در نظر گرفته بود محروم کرده است.
به همین دلیل، ویکهام به جای اینکه کشیش شود و با درآمد خوب این کار، زندگی شرافتمندانهای را برای خودش آغاز کند، به ناچار ارتش را انتخاب کرد تا دستکم دچار فقر نشود. الیزابت از شنیدن این حرفها خیلی تعجب کرد و مدام از خودش میپرسید که یک انسان چطور میتواند دست به انجام چنین کارهایی بزند؟
برگزاری مهمانی و اتفاقات آن
وقتی دخترها به خانه برگشتند، جین و الیزابت با هم در مورد دارسی و بینگلی صحبت کردند. الیزابت هر چه در طول این مهمانی فهمیده بود را برای خواهرش تعریف کرد. در نهایت، آنها به این نتیجه رسیدند که رابطه میان دارسی و ویکهام با توجه به غرور و تعصب دارسی به این راحتیها ترمیم نمیشود.
چند روز بعد از این ماجرا، آقای بینگلی همراه با خواهرهایش به خانه آقای بنت آمد و از آنها دعوت کرد تا در مهمانی روز سهشنبه شرکت کنند. این همان موقعیت مناسبی بود که میتوانست روزهای کسالتآور با کالینز را به شیوهای دلپذیر جبران کند.
اما کالینز با رفتارهای مشکوکی که از خود نشان میداد و دعوت عجیبش از الیزابت برای یک دور رقص در مهمانی، همین خیال خوش را هم از آنها گرفت. دخترها انتظار نداشتند که کالینز به عنوان یک کشیش، علاقهای به این جور مهمانیها داشته اشد.
اما متاسفانه معلوم شد که مهمان عجیب آنها چندان هم پایبند قوانینی دینی دستوپا گیر نیست و اگر موقعیت بطلبد، خیلی راحت با دین، جواب دین را میدهد!
مهمانی برگزار شد. در تمام طول جشن، آقای کالینز دنبال الیزابت راه افتاده بود و لحظهای او را به حال خودش نمیگذاشت. البته الیزابت هم با ترفندهای ویژه خودش از دست کالینز فرار میکرد.
در طول جشن، آقای دارسی به دنبال فرصتی برای نزدیک شدن به الیزابت میگشت. بالاخره فرصتی نصیبش شد اما خیلی زود فهمید که الیزابت از ماجرای ویکهام با خبر شده و از دست رفتار بیمنطق و غرور و تعصب بیجای او خشمگین گشته است.
دارسی به او پیشنهاد کرد که تمام ماجرا را از دید ویکهام نبیند و مجالی برای دغلکاریهای این شخص باز بگذارد. مهمانی با این خبر که آقای بینگلی قرار است چند روزی را در لندن بگذراند، تمام شد.
کالینز، دست به کار می شود
روز بازگشت کالینز به خانهاش نزدیک میشد. به همین دلیل، او خجالت را کنار گذاشت و به طور مستقیم از الیزابت درخواست ازدواج کرد.
کالینز با خودش فکر میکرد که ازدواج او و الیزابت، نوعی لطف در حق خانواده بنت است. چون دستکم دیگر نیازی نخواهد بود که خانه و املاکشان را به یک غریبه واگذار کنند.
به راستی چه کسی بهتر از داماد خانواده میتوانست دلسوز آنها باشد؟ با رد شدن درخواست او توسط الیزابت، توجه کالینز به سوی دوست الیزابت یعنی «شارلوت» جلب شد.
کالینز به راحتی انتخاب کردن کفش، عشق زندگیاش را از یکی به دیگری تغییر میداد و از انجام این کار هیچ ابایی نداشت. تلاشهای خانم بنت برای راضی کردن الیزابت و حالا کالینز، راه به جایی نبردند.
کالینز به این نتیجه رسیده بود که خانم الیزابت با این ویژگیهای اخلاقی ناپسند، نمیتواند او را خوشبخت کند.
ندرفیلد پارک، بار دیگر خالی از سکنه شد
در همان گیرودار که خانواده بنت مشغول کلنجار رفتن با فامیل عجیبشان بودند، نامهای خطاب به جین رسید. آن نامه که از طرف خواهر آقای بینگلی بود یک خداحافظی سرشار از کنایه به شمار میرفت.
کارولین نوشته بود که تمام ساکنین خانه به شهر رفتهاند و دیگر هرگز به این محدوده کسالتبار برنمیگردند. جین که به آقای بینگلی دل بسته بود سخت از این ماجرا ناراحت شد.
بعد از نامهنگاری متقابل جین با کارولین، روشن شد که بینگلی میخواهد با خواهر آقای دارسی ازدواج کند. کارولین با دقت زیاد درباره ویژگیهای اخلاقی، هنرها و البته ثروت هنگفت خواهر دارسی سخن گفته بود. خواهر بینگلی شمشیر را از رو بسته بود و اصلا دلش نمیخواست برادر ثروتمندش را به دام خانواده بنت بیندازد.
ماجرای ناراحتی جین به علت یادآوریهای بیتوقف مادرش و ناله و زاریهای او به درازا کشید. الیزابت هم سعی میکرد ماجرای عشق بینگلی به جین را یک هوس زودگذر یا اشتباهی از جانب خانواده بنت جلوه دهد. هر چند که خودش هم این موضوع را به سختی باور میکرد.
در این میان، ویکهام مرتب به املاک بنت سر میزد و نقش هوای خنک بهاری را در چله تابستان بازی میکرد. حضور او باعث میشد تا برای چند ساعت هم که شده، خانم بنت دست از شکایت در مورد رفتار خانواده بینگلی بردارد. در عوض، ویکهام مدام در مورد دارسی حرف میزد و نفرتی عمومی را نسبت به او ترویج میداد. با تلاشهای پیوسته ویکهام، آقای دارسی به مرد منفور شماره یک در کل منطقه تبدیل شد.
کریسمس، شلوغی و دایی دوست داشتنی
در ادامه ماجرای غرور و تعصب، ماهها یکی پس از دیگری میآمدند و میرفتند تا آنکه بالاخره نوبت به زمستان رسید. طبق معمول هر سال، دایی و زندایی بچهها برای گذراندن کریسمس به املاک بنت آمدند.
حضور این دو فرد دوستداشتنی جانی دوباره به روحیه خسته و قلب شکسته دخترها داد. از همه بیشتر این خانم بنت بود که از دیدن برادر و همسر برادرش که او را «خواهر» خطاب میکرد، بسیار شادمان گشت.
نکته جالب این بود که زندایی دخترها، اهل همان منطقهای بود که خانواده آقای دارسی در آنجا زندگی میکردند. بنابراین او بیشتر از تمام افراد حاضر در آن جمع، آقای دارسی و پسرش را میشناخت.
این موضوع برای ویکهام چندان خوشایند نبود. چون او به شکلی ماهرانه سعی در پیچاندن حقیقت و مقصر نشان دادن آقای دارسی داشت. تلاشهای ویکهام با حضور یک فرد آگاه به ماجرا در معرض نابودی و خودش در لبه پرتگاه رسوایی قرار گرفته بود.
زندایی که بانویی عاقل و فهمیده بود، پیشنهاد کرد که جین بعد از کریسمس نزد آنها برود تا حال و هوایش عوض شود. از طرفی، چون نگران بود که الیزابت از سوی ویکهام آسیب ببیند، در خلوت و با مهربانی به او هشدار داد.
سفر به هانسفورد و ملاقاتی غیر منتظره با پادشاه غرور و تعصب!
الیزابت، مدتی بعد از ازدواج شارلوت با آقای کالینز همراه با خاله و شوهرخالهاش به دیدار او رفت. شارلوت از این دیدار بسیار خوشحال شد. کالینز هم از فرصت پیش آمده استفاده کرد و با زبان بیزبانی به الیزابت نشان داد که با رد خواستگاری، چه چیزهایی را از دست داده است.
مدتی از اقامت الیزابت در «هانسفورد» میگذشت که خبر آمد بانو کاترین مهمان مهمی دارد. این مهمان عزیز که آوازهاش گوش همه را کر کرده بود، کسی نبود جز آقای دارسی. الیزابت امیدوار بود که با او روبهرو نشود.
اما آقای دارسی در رکاب کالینز به خانه آمد و حالا الیزابت، راهی به جز ملاقات با او نداشت. دارسی تنها نبود.
او به همراه یکی از اقوام نزدیکش وارد خانه شد و در تمام مدتی که در هانسفورد حضور داشت با او آمد و شد میکرد. الیزابت از طریق این فرد متوجه شد که دارسی باعث جدایی جین و بینگلی شده است.
بهانه برای دیدار الیزابت
چند روزی به همین ترتیب گذشت. آقای دارسی مرتب به دنبال بهانهای میگشت تا به خانه کشیش منطقه سر بزند و از این راه چند دقیقهای را با الیزابت سپری کند.
بالاخره در عصر یک روز پاییزی، زمانی که الیزابت از رفتن به مهمانی بانو کاترین سر باز زده بود، آقای دارسی سراسیمه به دیدارش آمد. او گمان کرده بود که الیزابت بیمار شده است. اما وقتی او را سر حال دید خیالش راحت شد و بدون هیچ مقدمهچینی از او در خواست ازدواج کرد.
دارسی از عشق شدید خود و تلاشهای نافرجامی که برای مقابله با آن کرده بود، سخن گفت. در ابتدا الیزابت از شنیدن این حرفها جا خورد. او اصلا فکرش را نمیکرد کسی که اینقدر از او متنفر بود به وی پیشنهاد ازدواج دهد. اما کمی بعد خودش را جمعوجور کرد و در پاسخ به دارسی گفت: «نه!»
دارسی که منتظر شنیدن پاسخ مثبت بود، از این رد شدن غیر منتظره حسابی تعجب کرد. وقتی علت را جویا شد، الیزابت به روشنی برایش توضیح داد که او از طرز صحبت کردن، تفکر و غرور و تعصب دارسی در مورد خانوادهاش اصلا خوشحال نیست.
گذشته از این، هرگز به خودش اجازه نمیدهد که با عامل اصلی جدایی خواهرش و بینگلی ازدواج کند. ناگفته ماند که از ظلمهای روا شده در حق آقای ویکهام هم باخبر است.
دارسی که تا آن زمان داشت به حرفهای الیزابت گوش میداد با شنیدن نام ویکهام، مثل باروتی که به آتش رسیده باشد، کنترل اعصابش را از دست داد و منفجر شد. بعد از یک بگومگوی کوتاه، دارسی الیزابت را تنها گذاشت.
نامه خداحافظی دارسی به الیزابت
فردای آن روز، دارسی نامهای را به الیزابت داد که در آن توضیحهای کاملی در مورد تمام اتهامهای دیشب داده شده بود. الیزابت نامه را خواند و متوجه شد که ویکهام تمام این مدت در حال گول زدن او بوده است. در واقع، این افسر خوشتیپ، چیزی نبود جز یک انسان ریاکار و خوشگذران که با سودای به دست آوردن ثروت، حتی خواهر دارسی را هم آزار داده بود. او خواهر نوجوان دارسی را که به زحمت 15 سال داشت، با عشقی سوزناک فریب داده بود و میخواست با او فرار کند. خوشبختانه دارسی، خواهرش را از دردسرهای وحشتناک این ماجرا نجات داده بود. الیزابت بعد از خواندن این نامه، احساس کرد در نظر این دو مرد، دخترک نادانی جلوه کرده است که فقط بنا به گفته این و آن، دست به قضاوت میزند. دارسی در انتهای نامهاش خداحافظی تلخی با الیزابت کرد. ظاهرا همهچیز تمام شده بود و الیزابت کسی بود که تمام این مدت در غرور و تعصب غرق شده بود.
وقتی خبرهای خوب با هم میآیند
مدتی بعد از این ماجرا، الیزابت به خانه برگشت. اما با خبر شد که خواهر کوچکش به همراه همان آقای ویکهام فرار کرده است! این موضوع میتوانست بدنامی را تا ابد در خانواده بنت باقی بگذارد.
در این میان، آقای دارسی که از ماجرا با خبر شده بود، بدون آنکه به الیزابت چیزی بگوید، ترتیبی داد تا ویکهام و خواهر کوچکتر الیزابت به طور رسمی با هم ازدواج کنند. البته بعدها معلوم شد که ویکهام تنها زمانی حاضر به ازدواج شد که از دارسی قول مقرری ماهیانه تا آخر عمر را گرفت.
الیزابت از زبان خواهرش که از قرار معلوم رازدار خوبی نبود، از جزئیات ماجرا با خبر شد.
اما فقط این نبود. بینگلی ناگهان و بیخبر سر از املاک بنت درآورد و در عرض یک ساعت از جین خواستگاری کرد. الیزابت از خوشحالی سر از پا نمیشناخت.
او میدانست که تمام اینها به لطف آقای دارسی است. در اعماق قلبش قدردانی عمیقی را نسبت به او احساس میکرد. این خوشی با ملاقات غافلگیر کننده بانو کاترین، متوقف شد.
او که خیال میکرد خواهرزادهاش میخواهد با دختر او ازدواج کند، از اینکه یک دختر حاشیهنشین موقعیت را به خطر انداخته بود، سخت آزرده خاطر گشته بود. به همین دلیل به تندی هر چه تمامتر با الیزابت صحبت کرد تا او را سر جایش بنشاند.
اما الیزابت هم بیکار ننشست و در مقابل حرفهای بانو کاترین از خودش، خانوادهاش و محبت آقای دارسی دفاع کرد. این بار بانو کاترین که غرق در غرور و تعصب شده بود آنجا را ترک کرد.
الیزابت هم که دیگر نمیتوانست فضای خانه را تحمل کند، بیرون زد و در خلنگزار مشغول قدم زدن شد. هوا گرگ و میش بود و مهای غلیظ همهجا را در بر گرفته بود.
دیدار مجدد دارسی و الیزابت
در آن میان، نگاه الیزابت به یک غریبه گره خورد که در حال نزدیک شدن به او بود. این دارسی بود که با ظاهری آشفته قدم برمیداشت. آن دو با هم صحبت کردند.
دارسی از اینکه خالهاش چنین رفتاری داشته سخت عذرخواهی کرد. اما الیزابت به او گفت که این بگومگوی کوچک در مقابل کارهایی که او برای خانوادهاش انجام داده هیچ است.
دارسی غافلگیر شد. هم به دلیل اینکه نمیدانست الیزابت از آن ماجرا با خبر شده است و هم به دلیل اینکه رفتار معشوقش با او ملایم شده بود.
او دوباره درخواست ازدواج خود را با شوری بیشتر و اطمینانی عمیقتر تکرار کرد. الیزابت هم با قلبی سرشار از اطمینان به مردی که میدانست میتواند تا آخر عمر به اعتمادش تکیه کند، پاسخ مثبت داد.
شما رمان غرور و تعصب را چگونه دیدید؟
به نظرتان کدامیک از شخصیتهای داستان غرور و تعصب با تعریف شما از خودتان بیشترین همخوانی را داشتند؟
به این مقاله امتیاز دهید
(۱۶۳ رای)
۴.۵/۵
۱۲۳۴۵
ترتیبی که برای خواندن مقالات خلاصه کتاب های داستانی به شما پیشنهاد میکنیم: