معرفی و خلاصه کتاب بلندی های بادگیر اثر امیلی برونته
کتاب بلندی های بادگیر
هر داستان، سرگذشت یا ماجرایی که میبینیم، میشنویم یا میخوانیم، مجموعهای از درسهای ریز و درشت را در دل خودش پنهان کرده است. ما پا به پای قهرمان یا ضد قهرمان داستان پیش میرویم؛ گاهی با او همدردی میکنیم و گاهی در مقام یک قاضی، به سرزنش رفتار او مشغول میشویم. در این میان، برخی از داستانها مرز میان خوب و بد را در ذهن ما به چالش میکشند. رمان «بلندیهای بادگیر» اثر «امیلی برونته» یکی از داستانهای پر سروصدای ادبیات است که بعد از گذشت سالیان دراز، هنوز هم جذابیت و شگفتی خودش را حفظ کرده است. در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ بلندی های بادگیر میرویم و پای سخنان راوی این داستان مینشینیم. اگر میخواهید در کمتر از چند دقیقه از اصل ماجرای این رمان طولانی سر در بیاورید، تا پایان این گفتار همراهمان باشید.
لاک وود، مستاجر سمجی که به دنبال دردسر می گشت
ماجرای بلندی های بادگیر از آنجا شروع میشود که یک مستاجر جدید به نام «لاکوود» وارد املاک فردی مرموز به نام «هیتکلیف» میگردد و سر از داستانی سر به مُهر درمیآورد. لاکوود در بدو ورود به آن روستای ساکت اما بسیار زیبا، به دیدن صاحبخانهاش رفت. استقبال چندان گرمی از او نشد و حتی نزدیک بود به دست سگهای صاحبخانهاش تکه و پاره شود. در حقیقت، هیتکلیف، چندان تمایلی به برقراری ارتباط با دیگران نداشت و به نظر میرسید این مستاجر جدید را به زور تحمل میکند. وقتی لاکوود دوباره از او خواست که با هم ملاقاتی داشته باشند، تلاش کرد که با نشان دادن بیمیلی فراوان از زیر این ملاقات، شانه خالی کند. اما مستاجرش غُدتر از این حرفها بود و خودش، خودش را دعوت کرد. غافل از آنکه این سرخود دعوت کردن، او را به چه دردسری میاندازد.
لاکوود فردای آن روز به سمت خانه آقای هیتکلیف حرکت کرد. در میانههای راه بود که هوا ناگهان طوفانی شد و بورانی از ناکجاآباد راه آن بینوا را بست. او کشانکشان خودش را به دیواره ملک صاحبخانهاش رساند و با زحمت بسیار، درب خانه را پیدا کرد. اما هر چه در زد، کسی به او پاسخی نداد. سعی کرد خودش درب را با زور باز کند که بالاخره، مستخدم خانه سرش را بیرون آورد و گفت: «آقای هیتکلیف اینجا نیستند، از راه پشتی بروید تا ایشان را ببینید. بیخود هم منتظر نمانید، کسی در خانه را برای شما باز نمیکند!» بالاخره لاکوود پشت سر یک جوان که نه به خدمتکارها میماند نه اربابزاده به راه افتاد و بعد از سپری کردن چند پیچ و خم، سر از مرکز خانه و اتاق نشیمن درآورد. در خانه، یک بانوی جوان را دید که بدون توجه به حضور او و فریادهایی که پشت درب زده بود داشت کنار آتش استراحت میکرد. او سعی کرد باب صحبت را با تنها فردی که در آن اتاق بود باز کند اما بانوی جوان اهمیتی به او نمیداد.
وقتی مهمان بلندی های بادگیر، دچار سوءتفاهم میشود
لاکوود ابتدا گمان میکرد که این بانوی جوان، همسر صاحبخانه است. اما کاشف به عمل آمد که او همسر پسر مرحوم صاحبخانه و عروس او است. خیلی زود، سر و کله صاحبخانه پیدا شد. او لاکوود را سرزنش کرد که چرا بدون شناخت منطقه و آگاهی از وضعیت آبوهوایی اینجا مدام به این سو و آن سو سرک میکشد. بعد از صرف شام در سکوتی عجیب و خفهکننده، لاکوود به دنبال راه نجاتی میگشت تا از آن خانه بیرون برود. اما هیچکس به تلاشهای او برای یافتن یک راه تا خانه، اهمیتی نمیداد. کار به جایی رسید که لاکوود تنها فانوس مستخدم خانه را به زور از او قرض گرفت و سعی کرد به تنهایی راه خانه را پیدا کند. اما به دزدی متهم شد و سگهای هیتکلیف به او حمله کردند. در نهایت به کمک یکی از مستخدمهای خانه از دست آن حیوانهای درنده و بیاحساس، رهایی پیدا کرد.
لاکوود شب را در یکی از اتاقهای صاحبخانهاش ماند. اما از قضا، آن اتاقی بود که هیچکس جز هیتکلیف، حق رفت و آمد به آن را نداشت. مستاجر نگونبخت که تحت تاثیر سرما، ترس از دریده شدن توسط سگها و حالوهوای خوفناک اتاقی که در آن اقامت داشت قرار گرفته بود، پشت سر هم کابوس میدید. حوالی نیمهشب بود که با کشیدن یک فریاد بلند، اهل خانه را از خواب بیدار کرد. هیتکلیف که فکر نمیکرد کسی در آن اتاق باشد، ترسان و لرزان، شمع به دست وارد اتاق شد و از دیدن یک موجود زنده روی تخت، سخت ترسید. اتاقی که لاکوود در آن شب را صبح کرده بود، متعلق به بانویی به نام «کاترین» بود که در کنار نام کوچکش سه نامخانوادگی «ارنشاو»، «لنیتون» و «هیتکلیف» دیده میشد. به طرز عجیبی، کابوسهای لاکوود با این نام عجین گشته بودند و تکرار این موضوع برای هیتکلیف، او را سخت پریشان کرد؛ به اندازهای که نیمههای شب، لاکوود را از اتاق بیرون کرد و با سوزی که از جگر میآمد اشک میریخت.
ماجرای ورود هیت کلیف به خانواده ارنشاو
بالاخره لاکوود با همراهی هیتکلیف به خانه برگشت. اما ماجراهایی که در این دیدار بر او گذشت، وی را سخت بیمار کرد. زنجیر شدن او به تخت و صندلی، حس کنجکاویاش را در مورد صاحبخانه عجیب و اندوهگینش برانگیخت. به همین دلیل از خانم «دین» که خدمتکار قدیمی املاک ارنشاو بود، ماجرا را جویا شد. لاکوود فهمید که صاحبخانهاش در گذشته، کودکی یتیم، گرسنه و سرگردان بوده است. آقای ارنشاو بزرگ او را میبیند و تصمیم میگیرد که بزرگش کند. همانطور که آقای ارنشاو فکر میکرد، همسر و فرزندانش از این کودک رها شده استقبال نکردند. اما او که مهر کودک را در دل نهاده بود، مثل کوه از آن محافظت میکرد.
با این وجود، باز هم نمیتوانست در مقابل آزار و اذیتهای پنهانی پسرش کاری از پیش ببرد. این کودک نگون بخت که «هیتکلیف» نام گرفت، به طرز عجیبی در برابر سختیها ایستادگی میکرد، کسی را آزار نمیداد، دروغ نمیگفت و خبرچینی نمیکرد. حتی از آزار و اذیتهای پسر آقای ارنشاو و کتکهای بیرحمانهاش چیزی به او نمیگفت. آقای ارنشاو که شاهد این رفتارها بود، علاقه عجیبی به این کودک پیدا کرد و حتی او را از دختر و پسرش هم بیشتر دوست داشت. برای کم شدن تشنج حاکم در خانه، آقای ارنشاو، پسرش هیندلی را به دانشگاه فرستاد. کاترین، دختر ارنشاو، برخلاف برادرش از هیتکلیف خوشش میآمد و از او طرفداری میکرد. اما با مرگ آقای ارنشاو بزرگ، هیتکلیف، بزرگترین حامی خود را از دست داد و همهچیز در بلندی های بادگیر تغییر کرد.
شروع سلطنت هیندلی بر خانه و اهالی آن
هیندلی به همراه همسرش به خانه بازگشت. البته تا همان لحظه ورود، کسی نمیدانست که او ازدواج کرده است. با وجود آنکه هیندلی تغییر کرده بود اما ذرهای از نفرتش در مورد هیتکلیف کاسته نشده بود. حالا ارنشاو پسر، میتوانست آزادانه، عقدههای چندین و چند سالهاش را بر سر دزد قلب پدرش، خالی کند. هیتکلیف خیلی زود تا حد و اندازه یک خدمتکار سقوط کرد. دیگر به او اجازه داده نمیشد که مثل گذشته در کنار سایر اعضای خانواده ارنشاو زندگی کند. سختگیریهای هیندلی باعث شده بود تا هیتکلیف و کاترین بیش از گذشته به هم نزدیک شوند. هیندلی اغلب آن دو را با هم تنبیه میکرد. آنها هم برای فرار از این وضعیت، سعی میکردند خودشان را از چشم این حاکم عقدهای دور نگه دارند. در طول یکی از این تلاشهایشان، سر از املاک همسایه درآوردند.
خانه همسایه، سگ بیاعصاب و دو کودک فضول!
در ادامه ماجرای بلندی های بادگیر اینطور آمده است که آن دو ابتدا میخواستند دزدکی نگاهی بیندازند اما صدای خندههایشان آنها را لو داد. سگ نگهبان همسایه جستی زد و در یک چشم بر هم زدن، پای کاترین را گاز گرفت. هیتکلیف تلاش کرد تا سگ را از او دور کند. بالاخره خدمتکار خانه سر رسید و آن دو را به داخل برد. بعد از آنکه معلوم شد آنها دزد نیستند، هیتکلیف را به زور به خانه فرستادند. اما کاترین که پایش حسابی آسیب دیده بود را نزد خودشان نگه داشتند. فردای آن روز، آقای لنیتون بزرگ به املاک ارنشاو رفت و حساب هیندلی را بابت تنبیههای اشتباهی که باعث ایجاد چنین شرایطی شده بود، سرزنش کرد. پس از این ماجرا، اوضاع خانه کمی آرامتر شد. هیندلی دست از تنبیههای سختش برداشت و دیگر کاری به کار هیتکلیف نداشت. البته مشروط بر اینکه او هم دیگر با کاترین همبازی و همکلام نشود.
چند ماه دوری کاترین از اوضاع نابهسامان خانه و زندگی کردن در آرامش، روان او را هم آرام کرده بود. اما اوضاع هیتکلیف بدتر شده بود. تقریبا کسی او را نمیدید و کوچکترین اهمیتی به او نمیداد. او کمکم به وضعیت جدید خود به عنوان یک مستخدم عادت کرد. اما در پشت پرده، منتظر یک فرصت مناسب بود تا از هیندلی انتقام بگیرد. کاترین، رفتاری دوگانه را در پیش گرفته بود. او در حضور خانواده لنیتون، نقش دختری جوان، مودب و با وقار را بازی میکرد. اما وقتی به خانه باز میگشت، همان حالت گستاخ و جسور درونش را به نمایش میگذاشت.
خنجری که کاترین از پشت به عشق هیت کلیف زد
مرگ همسر هیندلی، تنها نکته مثبت در اخلاق او را از میان برد. او حتی چشم دیدن فرزندش را هم نداشت. بزرگ کردن این کودک بیمادر به نلی – همان خدمتکار خانه که او را با نام خانم دین میشناسیم – سپرده شد. در همین گیرودار، «ادگار» پسر خانواده لنیتون از کاترین خواستگاری کرد. کاترین هم بدون آنکه از کسی سوالی بپرسد درخواست او را پذیرفت. کاترین که میترسید این موضوع را با برادرش در میان بگذارد، سعی کرد ابتدا نظر نلی را بپرسد. از طرفی، نلی هم که حسابی غافلگیر شده بود، سعی کرد با سوالپیچ کردن کتی، علت اصلی این کار را جویا شود. در همین لحظه که نلی و کاترین در حال گفتوگو بودند، هیتکلیف بیرون درب روی نیمکت نشسته بود و به حرفهایشان گوش میکرد. بالاخره نلی از زیر زبان کتی، حقیقت این ازدواج را بیرون کشید.
کتی میخواست با ادگار ازدواج کند و از این راه به ثروت برسد تا بتواند از هیتکلیف حمایت کند. او که تازه 15 ساله شده بود به خیالش میتوانست با این کار برای همه و از جمله خودش مفید باشد. کاترین، هیتکلیف را دوست داشت اما میترسید که اگر با او ازدواج کند، هر دوی آنها از گرسنگی و فقر بمیرند. از طرفی، او نگران مقامش هم بود و نمیخواست از یک بانو به چیزی کمتر سقوط کند. هیتکلیف با شنیدن این حرفها بسیار رنجیده خاطر شد و بی سروصدا بدون آنکه از کسی خداحافظی کند، بلندی های بادگیر را به مقصد نامعلومی ترک کرد. تلاشهای نلی، کاترین و بقیه خدمتکارها برای پیدا کردن هیتکلیف راه به جایی نبرد. سه سال از آن ماجرا گذشت و بالاخره کاترین با ادگار لنیتون ازدواج کرد.
هیتکلیف به خانه برمی گردد
مدتی از ازدواج کاترین و ادگار میگذشت. عشق بیریشه آنها کمکم رنگ باخت. در همین گیرودار، سروکله یک غریبه آشنا در املاک لنیتون پیدا شد. او کسی نبود جز هیتکلیف. اما نه آن هیتکلیفی که همه او را میشناختند؛ یک پسربچه فقیر، لجباز، نامرتب و عصیانگر. حالا او به آقای هیتکلیف تبدیل شده بود؛ جوانی تحصیلکرده، بسیار ثروتمند، خوش لباس و مودب. ملاقات با کاترین، اولین کاری بود که هیتکلیف پس از بازگشت انجام داد. هر چند که نلی و ادگار از این ملاقات، دل خوشی نداشتند. او برای اقامت به خانه قدیمیشان در بلندی های بادگیر رفت. اما این بار نه به عنوان یک یتیم بی جا و مکان. بلکه به عنوان شریک قدرتمند خانه. هیندلی که در همان اوضاع نابهسامان قبلی زندگی میکرد، نفوذ بر ثروت و سرمایهاش را از دست داده بود. به همین دلیل، وقتی هیتکلیف به او پیشنهاد کرد که در ازای مبلغ بسیار زیادی بگذارد که در خانه او بماند، بیچکوچانه آن را پذیرفت. هیتکلیف میخواست جایی نزدیک کاترین باشد و به شیوهای متفاوت، از هیندلی، شکنجهگر دوران کودکی و نوجوانیاش انتقام بگیرد.
آتشی که عاشق تازه وارد ماجرا بر جان خانواده لنیتون زد
کمکم هیتکلیف توانست بدون هیچ ناراحتی به املاک لنیتون رفتوآمد کند. کاترین هم سعی میکرد از هر راهی که میتواند، میانه هیتکلیف و شوهرش را بگیرد و آنها را با هم در آشتی و صلح نگه دارد. رفتوآمد پیوسته هیتکلیف باعث شد که خواهر ادگار به او علاقه شود. تلاشهای نلی و کاترین برای منصرف کردن ایزابلا – خواهر ادگار – راه به جایی نبرد. کتی که دید حرفهایش روی این عاشق کوچک تاثیری ندارد به سراغ هیتکلیف رفت و سعی کرد که او را از این ازدواج منصرف کند. اما هیتکلیف که بهانه خوبی برای زجر دادن ادگار پیدا کرده بود راضی نشد.
بعد از یک جر و بحث طولانی میان ادگار، هیتکلیف و کتی، ادگار تصمیم نهایی را گرفت. او اعلام کرد که اگر ایزابلا دست از این مسخره بازی بر ندارد، رابطه خویشاوندیاش را با او قطع میکند. اما ایزابلا که در عشق جوانی غرق شده بود اهمیتی به این حرفها نمیداد. کتی که از این موضوع خیلی ناراحت بود، خواست با تظاهر به بیماری، توجه ادگار را به خود جلب کند. او چند روز خودش را در اتاق حبس کرد و به جز آب سرد و نان خشک، چیز دیگری نخورد. این نمایش، کار را به جای باریک کشاند، بیماری قدیمی کتی را بیدار کرد و او را تا مرز جنون پیش برد. وقتی ادگار سرگرم مراقبت از همسرش بود، ایزابلا از این فرصت استفاده کرد و همراه با هیتکلیف از بلندی های بادگیر به مقصدی نامعلوم گریخت.
نامه نگاری های عاشق پشیمان با نلی
چند ماهی از این ماجرا گذشت. هیتکلیف و ایزابلا به خانه قدیمی نزد ارنشاو و هاریتون بازگشتند. ایزابلا در این مدت کوتاه، با ذات هیتکلیف آشنا شد و سخت از تصمیمی که گرفته بود پشیمان گشت. اما راه چارهای نداشت. چون خوب میدانست ادگار دیگر با او کاری ندارد. این یعنی خبری از پول، حمایت یا چیزهایی از این دست وجود نداشت. از طرفی، تحمل افرادی که در املاک ارنشاو زندگی میکردند فراتر از تحمل یک دختر 15 ساله بیتجربه بود. ایزابلا مرتب با نلی نامهنگاری میکرد. او میخواست از نلی کمک بگیرد تا بتواند این روزگار سخت را تحمل کند. نلی تا جایی که میتوانست سعی کرد احساسات برادرانه ادگار را بیدار کند تا او برای دفاع از خواهر کوچک و بیعقلش قدمی بردارد. اما فایدهای نداشت. دست آخر، نلی شال و کلاه کرد و به سمت املاک ارنشاو در بلندی های بادگیر رفت تا به شکلی محترمانه به ایزابلا بفهماند که انتظار برای کمک از سوی برادرش، کاری بیهوده است و او باید فکری به حال خودش کند.
نلی دست به کار میشود
سفر کوتاه نلی به املاک ارنشاو، بیش از آنچه که فکرش را میکرد طول کشید و نتیجهای ناخوشایند به همراه داشت. ورود نلی به خانه قدیمی در بلندی های بادگیر، او را بسیار شوکه کرد. همهچیز ویران و بینهایت بیروح بود. ایزابلا مثل روحی آواره در میان خانه قدم میزد. ظاهرش آنقدر آشفته بود که گویی چندین روز است خودش را در آینه نگاه نکرده است. همهجا را خاک گرفته بود و کثیفی از سروکول آن خانه بالا میرفت. تنها چیز تمیز و قابل تحسین، خود هیتکلیف بود. او در گوشهای ساکت و آرام نشسته بود و خودش را با تعدادی کاغذ مشغول کرده بود.
کمی بعد، نلی به ایزابلا گفت که برادرش چه فکری در مورد او و رفتارش میکند. دختر بیچاره و گول خورده، حسابی در خودش فرو رفت. هیتکلیف، چهره فردی شاد را به خود گرفته بود و انگار از این موضوع لذت میبُرد. او بدون کوچکترین توجهی به ایزابلا، احوال کتی را جویا شد. نلی هم برای اینکه رفت و آمد او را به املاک لنیتون قطع کند، از حال بد کاترین و توصیههای پزشک برای حفظ آرامش خانه حرف زد. اما گوش این آدم اصلا بدهکار ماجرا نبود. در عوض، او با اصرار و تهدید، نلی را راضی کرد تا ترتیب ملاقات او و کتی را به دور از چشمهای ادگار بدهد.
نگرانیهای نلی برای این دیدار درست از آب درآمدند. کتی درست شب بعد از این ملاقات پنهانی از دنیا رفت و نوزاد کوچک خود را تنها گذاشت. حالا لنیتون مانده بود با فرزندی که اسم او را همنام مادرش کاترین گذاشت.
وقتی ایزابلا، فرار را به قرار ترجیح می دهد
وظیفه نگهداری از نوزاد بر عهده نلی افتاد. او هم اتاق نشیمن را طوری مهیا کرد تا بتواند به بهترین شکل از او مراقبت کند. در یکی از روزهایی که نلی و نوزاد کاترین در اتاق نشیمن بودند، ناگهان یک غریبه سراسیمه وارد شد. نلی که تازه کودک را خوابانده بود، وی را به باد سرزنش گرفت. ابتدا فکر کرد که یکی از خدمتکارها است. اما کاشف به عمل آمد که او ایزابلا، خواهر ادگار و همسر هیتکلیف است. ایزابلا اوضاع بسیار آشفتهای داشت. از زیر گوشش خون میآمد و سر تا پا، خیسآب و گِلی شده بود. او مرتب به نلی میگفت که لباسهایش را در چمدان بگذارد و یک کالسکه برایش آماده کند. بالاخره وقتی فهمید که نلی اسباب رفتنش را برای او فراهم میکند، کمی آرام گرفت و زبانش باز شد. ظاهرا هیندلی که از سلطه هیتکلیف آسی شده بود، نقشه قتل او را ریخته بود. اما زورش به هیتکلیف نرسیده و شکست سختی خورده بود.
فردای این اقدام به قتل، ایزابلا با زخمزبان روی اعصاب هیتکلیف قدمرو میرود. هیتکلیف هم یک چاقو به سمت ایزابلا پرتاب میکند که از زیر گوشش میگذرد. هیتکلیف که هنوز در غم از دست دادن کاترین، حال روحیاش به هم ریخته بود، بعد از این ماجرا و بگومگو، در خودش فرو رفت و تمرکزش را از روی اهل خانه برداشت. ایزابلا هم از این فرصت استفاده کرد و پا به فرار گذاشت. سرانجام، ایزابلا به جایی در جنوب لندن گریخت و یک پسر را به دنیا آورد. او تمام سعیاش را کرد تا دست هیتکلیف از فرزندش دور بماند. اما پس از 13 سال، ایزابلا فوت کرد و پسرش به ناچار نزد پدری که تا به حال او را ندیده بود رفت. حالا بلندی های بادگیر باید حضور پسر هیت کلیف را هم پذیرا میشد.
کلاف سر در گم انتقام های دنبالهدار هیت کلیف
هیتکلیف که پس از مرگ هیندلی، صاحب همهچیز شده بود، میخواست هاریتون، فرزند هیندلی را نزد خودش نگه دارد. تلاشهای ادگار برای گرفتن سرپرستی هاریتون کوچولو راه به جایی نبرد. هاریتون به همراه لنیتون، پسر واقعی هیتکلیف در همان خانه قدیمی مستقر شدند. خیلی زود، هیتکلیف همان بلایی که هیندلی بر سرش آورده بود را روی هاریتون پیاده کرد. هاریتون مثل یک خدمتکار در املاکی که متعلق به خودش بود زندگی میکرد. لنیتون هم کمکم دستش آمد که اوضاع از چه قرار است و چرا مادرش این همه سال، پدرش را از او دور نگه داشته بود.
چندین سال گذشت و این سه کودک یعنی کتی کوچولو، هاریتون و لنیتون بزرگ شدند. اما آتش خشم و نفرت هیتکلیف از خاندان لنیتون همچنان پر قدرت باقی مانده بود. او تصمیم گرفته بود که ادگار را تا آخرین لحظه عمرش زجر دهد. ملاقات تصادفی کتی و هیتکلیف، این فرصت را به او داد.
دسیسه هیت کلیف برای فرزند کتی
هیتکلیف، دسیسهای چید و کتی را که تا آن زمان زیر نظر ادگار و مراقبهای شدید او بود، به خانهاش کشاند. کتی که از دیدن اقوامش ذوقزده شده بود، تمام قوانین پدرش را کنار گذاشت و به ملاقاتهای پنهانی به خانه قدیمی ادامه داد. این ملاقاتهای مخفی تا زمانی که ادگار به سختی بیمار شد ادامه پیدا کرد. هیتکلیف که دید رقیبش دارد خیلی راحت میمیرد، خواست که ضربه آخر را به او بزند. به همین دلیل، کتی را به زور و تهدید به همسری پسرش درآورد. بعد از مرگ زودهنگام ادگار، کتی به اجبار، خانه پدری را ترک کرد و به املاک ارنشاو در بلندی های بادگیر رفت.
خیلی زود، لنیتون که مثل مادر و داییاش بیمار بود، از دنیا رفت و کتی در حالی که هنوز نوجوان بود، بیوه شد. زندگی در کنار هیتکلیف و هاریتون که هر دو بد اخلاق و بینزاکت بودند، کتی را به فردی گوشهگیر تبدیل کرد. او دریافت که به جز خودش کسی نمیتواند از او محافظت کند. به همین دلیل، سخت شد و مهربانی و نشاط از دل او کوچ کردند.
سرنوشت تنها شدن در بازی نفرت و انتقام
هیتکلیف دیگر حریفی نداشت تا دق و دلیاش را سر او خالی کند. به همین دلیل، هر روز آشفتهتر از روز قبل میشد. او مدتهای طولانی در خلنگزار قدم میزد، چیز زیادی نمیخورد و خودش را از دید همه دور نگه میداشت. سرانجام، در یک شب سرد در حالی که به پنجره باز اتاقش خیره مانده بود، از دنیا رفت. با مرگ هیتکلیف، پرونده نفرتهای چندین ساله بسته شد. گویی کسی یک جارو برداشته بود و داشت بذر تمام دلخوریها، اندوه و خشمهای فرو خورده را میروفت و میبُرد. هیتکلیف در کنار مزار کاترین به خاک سپرده شد. مدت کوتاهی پس از این ماجرا، کتی با هاریتون که خلقوخوی آرامی پیدا کرده بود ازدواج کرد. اوضاع به قدری خوب و آرام شده بود که انگار هیچ وقت قبل از این، فردی به نام هیتکلیف روی زمین قدم برنمیداشته، کاترین ارنشاوی وجود نداشته و عشقی ویرانگر در خلنگزار جاری نبوده است.
کدام شخصیت را دوست داشتید؟
هر کدام از ما همراه با خواندن یک داستان، با برخی از شخصیتهای آن همزاد پنداری میکنیم. در رمان بلندی های بادگیر، با کدام شخصیت، احساس نزدیکی بیشتری کردید؟ هیتکلیف؟ کاترین؟ نلی؟ ادگار؟ ایزابلا؟ هیندلی؟ هاریتون؟ کتی یا لاکوود؟
به این مقاله امتیاز دهید
(۱۳۲ رای)
۴.۵/۵
۱۲۳۴۵
ترتیبی که برای خواندن مقالات خلاصه کتاب های داستانی به شما پیشنهاد میکنیم: