این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب نابخردی های پیشبینی پذیر خلاصه برداری شده است!
انسان، مدعی قدرتمند خردمندی است. ما خودمان را اشرف مخلوقات میپنداریم و قدرت تصمیمگیری خودمان را همچون چماقی بر سر مخلوقات عالم میکوبیم. هر چه که باشد، ما انسانیم و بهتر از هر موجودی میتوانیم از قوه تفکر خود استفاده کنیم. البته به طرز عجیبی، نتیجهای که در زندگیمان به دست میآوریم، با خردمندیای که از ما انتظار میرود سر جنگ دارد. تاریخ، پر از انسانهای خردمندی است که بزرگترین، خندهدارترین و پُر هزینهترین اشتباهها را مرتکب شدهاند. در حقیقت، داشتن عقل و خرد یک موضوع و توانایی استفاده از آنها موضوع دیگری است. در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ خلاصه کتاب «نابخردیهای پیشبینی پذیر» اثر دکتر «دن اریلی» میرویم و به دنبال نشانههای استفاده از خردمندی یا نابخردی در تصمیمهای خودمان میگردیم. اگر خودتان را انسان کاملی نمیدانید و به دنبال کشف نابخردیهای ناخواسته خودتان میگردید، تا پایان این گفتار، همراهمان باشید.
کشف حقیقتی جالب درباره خودِ پیچیده ما
اندر احوالات نابخردی ما همین بس که چیزی را میخواهیم اما نمیدانیم خواستن آن چیز از کجا ریشه میگیرد؛ چیزی را انتخاب میکنیم اما نمیفهمیم چرا از میان آن چیز و دیگری، دست به چنین انتخابی زدهایم. اصلا چرا پیشنهاد میشود که از میان بد و بدتر، به سراغ بد برویم و دل از بدترهای بیمعنی بشوییم.
چه چیزی، چه مفهومی یا چه رازی در پشت پرده تصمیمهای ما جا خشک کرده است و خِرد ما را به طرز پیشبینی پذیری هدایت میکند؟ در واقع، حقیقت انتخاب و تصمیمگیری ما به چیزی غیر از خوب و بد بودن یک گزینه برمیگردد. ما در هر لحظه از زندگیمان در حال مقایسه چیزهای مشابه هستیم و بر این اساس، ارزشمندی یا بیارزشی یک کار، هدف یا چیزها را تشخیص میدهیم.
مثلا به هنگام خرید یک خودکار آبی، آن را با یک خودکار آبی دیگر مقایسه میکنیم. هرگز به ذهنمان خطور نمیکند که یک خودکار آبی را با یک خودروی آبی، یک دریاچه یا خانه خودمان مقایسه کنیم. چون سطح ارزشمندی و ماهیت ذاتی آنها از زمین تا آسمان با هم فرق میکنند.
در همین موضوع انتخابها، نکتهای بَس ظریف اما بسیار تاثیرگذار پنهان شده است. در واقع، ما انسانها در انتخاب چیزهایی که مطلق باشند، ضعیف عمل میکنیم. مثلا برایمان سخت است که از میان دو لیوان همشکل و همقیمت دست به انتخاب بزنیم. اما وقتی پای یک گزینه دیگر به میدان باز میشود، رفتاری عجیب از خودمان نشان میدهیم و خیلی سریع و راحت، انتخاب میکنیم. اجازه بدهید مثالی برایتان بزنیم.
تصور کنید که شما میخواهید یک خودرو بخرید. فروشنده، به شما سه خودرو پیشنهاد میدهد که از نظر قیمت مناسب هستند. خودروی اول، برقی است و بسیار زیبا جلوه میکند.
خودروی دوم بنزینی است و خودروی سوم هم با بنزین میسوزد اما به یک تعمیر جزئی نیاز دارد. به احتمال بسیار زیاد، شما خودروی دوم را انتخاب میکنید. چون گزینهای برای مقایسه آن دارید. اجازه بدهید کمی بیشتر توضیح بدهیم. ذهن شما در اولین قدم، ماجرای انتخاب را به سه قسمت خلاصه میکند: «خودروی برقی»، «خودروی بنزینی» و «خودروی بنزینی». خودروی برقی از همان اول، کنار گذاشته میشود. چون در میان گزینههای انتخابی ما نمونهای برای مقایسه آن پیدا نمیشود. اما خودروهای بنزینی دو تا هستند و میتوان آنها را با هم مقایسه کرد. حالا دیگر کار راحتتر میشود. بین یک خودروی بنزینی سالم و آماده حرکت با خودرویی که باید به تعمیرگاه سپرده شود، شما گزینه میانی را انتخاب خواهید کرد؛ یعنی خودروی بنزینی سالم. این ماجرا برای تمام انتخابهای زندگی ما رخ میدهد.
ساحل ذهن ما و انبوه لنگرهای کاشته شده در آن!
هر چیزی قیمتی دارد. اما این قیمت همیشه به معنی ارزشمندی آن نیست. این مورد، به ویژه درباره چیزهایی که برای اولین بار به سمتشان میرویم جاری است. اجازه بدهید سوالی از شما بپرسیم. به نظر شما ارزش یک کوزه باستانی چند هزار ساله، چقدر است؟ 1000 دلار؟ 100 هزار دلار؟ یک میلیون دلار؟
به سادگی نمیتوان عددی را برای قیمت این کوزه باستانی پیشنهاد داد. چون به احتمال زیاد، تا قبل از این گفتار، شما تصمیمی برای خرید یک کوزه باستانی نداشتید. در نتیجه، ذهنتان معیاری برای قیمتگذاری ندارد. اما اگر بر حسب اتفاق، چشمتان به یک کوزه باستانی بیفتد که قیمت آن در زیرش نوشته شده باشد، به راحتی میتوانید در مورد قیمت کوزه مورد نظرتان اظهار نظر کنید و حتی در لباس یک کارشناس کوزهها به قیمتگذاری مشغول شوید.
ذهن شما از کوزه با قیمت، به عنوان لنگری برای تعیین قیمت یک محصول مشابه دیگر استفاده میکند. اگر شما قیمت یک کوزه باستانی را بدانید، از آن پس، تمام کوزههای باستانی دنیا را با همین لنگر قیمتی خواهید سنجید.
جالب اینجا است که ذهن ما عدد زیر یک محصول را به عنوان لنگر در نظر نمیگیرد. ماجرا زمانی به سمت لنگراندازی تغییر جهت میدهد که ما واقعا در مورد خرید یک محصول جدی یا کنجکاو شده باشیم.
داستان پر پیچ و خم صِفر
در ذهن ما انواع و اقسام متفاوتی از هوش، زرنگبازی و البته نابخردی، تعریف شدهاند. یکی از جالبترین آنها به دست آوردن حجم بینهایتی از چیزهای رایگان است.
ما به سختی میتوانیم در مقابل پیشنهاد چیزهای رایگان مقاومت کنیم. حتی اگر به آن چیز، پیشنهاد یا محصول رایگان اصلا نیازی نداشته باشیم، باز هم با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه میرسیم که داشتن این چیز رایگان، بسیار بهتر از نداشتنش است.
چیزی که ما را به سمت تهیه چیزهای رایگان سوق میدهد، درد ناشی از خرید است. وقتی چیزی را میخریم، پول خود را در مقابل دریافت یک ارزش تعریف شده، به طرف مقابل میدهیم.
با وجود آنکه در این معامله، چیزی را که خواهانش بودیم به دست آوردیم، اما درد ناشی از خالی شدن جیبمان، لحظهای ما را به حال خودمان رها نمیکند.
چیزهای رایگان با حضورشان معادله این بازی را بر هم میزنند. وقتی چیزی را رایگان به دست میآوریم، در مقابل ارزشی که دریافت میکنیم، چیزی نمیپردازیم. این بدان معنا است که قرار نیست چیزی را از دست بدهیم و دردی را تجربه کنیم.
به همین دلیل، ذهن ما شیفته چیزهای رایگان است. حتی اگر در این میان، ارزشی که واقعا به دنبالش باشد را به دست نیاورد، باز هم نمیتواند در مقابل شیرینی دستیابی به ارزشی که هیچ بهایی برایش پرداخت نشده است، مقاومت کند. دقیقا به همین دلیل، بخش قابل توجهی از چیزهای رایگان، خطرناک هستند. چون ما را به سمت گرفتن تصمیمهایی سوق میدهند که در حالت عادی و بدون حضور فاکتوری به نام «رایگان بودن» هرگز به سمتشان نمیرفتیم.
برخی چیزها با پول محاسبه نمی شوند
میگویند چیزی نیست که نتوان آن را با پول خرید. اما رفتار مردم نشان میدهد که چیزهای بزرگ و بسیار ارزشمندی در جهان وجود دارند که نمیتوان بهایی برای آنها در نظر گرفت. مثلا وقتی دوستتان شما را در غذایش شریک میکند، غریبهای برای بلند کردن یک کارتن به کمکتان میآید، مادرتان برایتان غذایی گرم و خوشمزه میپزد یا زمانی که عشقی واقعی در میدان قلبتان یکهتازی میکند، تلاش برای پرداختن پول، نوعی توهین به شمار میرود. اگر این افراد بخواهند محبت و لطفشان را شامل حالتان کنند، با هیچ مقدار پولی نمیتوانید واقعیت این محبت و لطف را به چنگ آورید.
البته شما همیشه میتوانید یک پرس غذای خوشمزه را از بهترین رستوران شهر خریداری کنید، اما هرگز با غذای مادرتان که فقط برای شما پخته شده است، برابری نمیکند. شما همیشه میتوانید برای بردن وسایلتان کارگر استخدام کنید، اما هیچکدامشان به دلسوزی فردی که با میل خودش میخواهد به شما کمک کند، کار نمیکنند.
شما همیشه میتوانید با پولتان حضور دیگران را در زندگیتان بخرید، اما هرگز نمیتوانید عشق واقعی را با پولهای کاغذی به دست بیاورید. در حقیقت، وقتی کسی کاری را برای شادی قلب خودش انجام میدهد، بسیار بیشتر و بهتر از زمانی که برای انجام آن کار، پولی دریافت میکند، کار خواهد کرد.
پس، همه چیز را با معیار پول نسنجید. اما یادتان باشد که در این کار، زیادهروی نکنید. مثلا وقتی دوستتان به شما کمک میکند تا محصولی را به صورت قسطی بخرید، نباید از لطف او سوءاستفاده کرده و چند نفر از همکارانتان را دنبال خودتان قطار کنید و دوباره چنین چیزی را از وی طلب کنید یا وقتی میخواهید برای کسی هدیهای بخرید، نباید قیمت آن را به رخ طرف مقابلتان بکشید و پای پول را به میدان باز کنید.
این کار، مسیری مستقیم برای خراب کردن رابطه خوب شما با دیگران است و اگر شما را فردی پولکی خطاب کردند نباید تعجب کنید.
رزم جانانه انسان با پشتگوش اندازی و نابخردی
حواله کردن کارهای گوناگون به فردایی که معلوم نیست چند روز دیگر از راه میرسد، یکی از عادتهای انسانیمان و نشانهای دیگر از نابخردی ما است. شاید با خودمان خیال میکنیم که با پشتگوشاندازی انجام کارها به آینده، درد و زحمت انجامش را میکاهیم و اندکی بیشتر در خوشی و آسایش خواهیم بود.
غافل از آنکه این کارهای انجام نشده، در تمام زمانی که به خیالمان آنها را به آینده سپردهایم، جایی در گوشه ذهنمان شلنگتخته میروند و لحظهای ذهن بینوای ما را راحت نمیگذارند. برای رها شدن از دست این عادت پنهان و مخرب باید کاری کنیم تا یک نیروی اجبار خارجی بر روند انجام کار ما نظارت کند.
در این حالت، ما خودمان را در یک منگنه زمانی مییابیم و بسیار بهتر میتوانیم از دست پشتگوشاندازی و فشار ناشی از انجام کارهای تلبار شده، نجات پیدا کنیم.
تاثیر نابخردی مالکیت بر روح و روانتان را جدی بگیرید
احساس مالکیت، اشتیاقی درونی است که میخواهد حساب چیزهایی که دوست داریم را از باقی آنها سوا کند. ماجرا تا جایی پیش میرود که ما ارزش مالکیت یک چیز را به خاطرهها و تجربههایمان گره میزنیم و از این راه به احساس مالکیت خود عمق میبخشیم.
اگر کسی پیدا شود که به چیز مورد علاقه ما به عنوان یک وسیله قابل خرید و فروش بنگرد، چنان قیمتی به او پیشنهاد میدهیم که از همان ابتدا گوشی دستش بیاید و بفهمد که ما چقدر برای آن شی، ارزش قائل هستیم.
غافل از آنکه طرف مقابل ما بدون اینکه احساس مالکیت، قدرت منطق را از وی ربوده و دچار نابخردی شده باشد، قیمت خود را بر اساس ارزش واقعی آن محصول اعلام میکند.
عشق ما به چیزی که داریم، عمق وابستگی ما را به آن افزایش میدهد و درد از دست دادنش را جانکاه میکند. گذشته از این، چون تمرکزمان را روی از دست دادن آن چیز میگذاریم، در برآورد ارزش واقعی آن دچار خطا میشویم. اشکال اینجا است که همه چون خود ما به این موضوع نگاه نمیکنند.
به همین دلیل، چیزی که برای ما بسیار ارزشمندتر از تمام داراییهای جهان است از نظر دیگری، یک وسیله بیارزش جلوه میکند. اگر میخواهید در یک معامله واقعی پیروز شوید، باید ذهنتان را از تمام انواع احساسهای مالکیت که خردتان به نابخردی تبدیل میکند، خالی کرده و به ارزش واقعی آن چیز در لحظه حال و ارزش آن در آینده بنگرید. در این صورت، در بسیاری از تصمیمهایتان تجدیدنظر خواهید کرد.
داشتن گزینه های فراوان، خوب یا بد؟
از نظر یک انسان عاقل، داشتن گزینههای متنوع روی میز، حرکتی هوشمندانه به شمار میرود. چون این کار، پلهای بازگشت را به روی ما باز میگذارد. اما در حقیقت، داشتن گزینه دوم یا حتی سوم چیزی جز سرگردانی، تلف کردن عمر و پرداخت هزینههای مادی و معنوی گزاف عادیمان نمیکند.
نکته مهم این است که بدانیم تمام گزینههای روی میز ما مهم و با ارزش نیستند. گذشته از این، انتظار برای کشف بهترین گزینه، توهمی پوچ است که فقط فرصتها را از چنگمان درمیآورد.
با درک این موضوع میتوانیم رفتهرفته تعداد این گزینهها را کم کنیم تا راه را برای گرفتن یک تصمیم قاطعانه در زندگیمان بازتر سازیم. تنها در آن زمان است که میتوانیم بر اساس تصمیمی که گرفتهایم دست به عمل بزنیم، نابخردی را کنار بگذاریم، بازخورد بگیریم و مسیرمان را اصطلاح کنیم.
باورها، انتظار ما را از همهچیز تغییر میدهند
شیوه نگاه ما به دنیا و تمام ماجراهای ریز و درشتی که در آن رخ میدهد به باورهایمان گره خورده است. اگر ما باور داشته باشیم که چیزی خوب، خوشمزه، خوشبو، کارآمد و مفید است، بدون تردید به چنین نتایجی دست خواهیم یافت. اما اگر باور داشته باشیم که چیزی بد، بدمزه، بدبو، ناکارآمد و زیانبار است، دقیقا همین نتیجهها یقهمان را میگیرند.
چون ذهن ما فیلتر تازهای روی دیدگانمان میگذارد و ما را به سمت رسیدن به این نتیجهها سوق میدهد. خوب یا بد، تلخ یا شیرین، شکست خورده یا پیروز، تمام اینها در نتیجه مستقیم باور ما در مورد موضوعهای گوناگون به دست میآیند. نکته جالب این است که باورها میتوانند از طریق تلقین کردن به دیگران منتقل شوند.
مثلا اگر به کسی که تاکنون یک نوع غذای جدید را نخورده است بگوییم که طعم این خوراکی، بسیار لذیذ و دلپذیر است، او با انتظار و باور یک طعم خوشمزه، غذا را در دهانش میگذارد و به احتمال بسیار زیاد از آن خوشش خواهد آمد. چون از قبل، باور کرده که این طعم، خاص و دوستداشتنی است.
در این هنگام، باور تلقین شده بر تجربه، پیشی میگیرد و همهچیز را تغییر میدهد. این هم نوعی نابخردی است که بساط آن در ذهنمان پهن شده است.
مرز باریک میان درستکاری و بزهکاری
اگر سری به منابع خبری بزنید، گزارشهای مفصلی در مورد افزایش آمار بزهکاری، سرقت، کلاهبرداری و مواردی از این دست به چشمتان میخورد. آنها طوری این گزارشها را مینویسند که گویی این دزدها باعث و بانی تمام بدبختیها، ورشکستگیها، اختلاسها و فرارهای جانانه از پرداخت مالیات هستند. نکته جالب این است که کسی به یک اختلاسگر مانند دزد ضبط صوت ماشین، سخت نمیگیرد. چرا؟ مگر کاری که هر دوی آنها انجام دادهاند، حرکت در جهت بیقانونی نبوده است؟ پس علت این رفتارهای متفاوت چیست؟ آیا بزهکاری برای هر قشر به شکل تازهای معنا میشود؟
در واقع، میتوان این طور گفت که دو نوع بزهکاری وجود دارد. در نوع اول، بزهکاری توسط یک فرد خلافکار انجام میشود. او با زیر پا گذاشتن قانون، انجام کارهایی مانند دزدی، زورگیری و چپاول دیگران روزگار میگذراند. بنابراین، وقتی چنین فردی دست به انجام کار خلاف میزند، تمام کارای خلاف گذشته او هم جلوی دیدگان بقیه رژه میروند.
او خلافکار است و جامعه از او انتظار دارد که همچنان به کارهای خلافش ادامه دهد. نوع دوم بزهکاری توسط افرادی انجام میشود که درستکار و دوست داشتنی هستند. کار خلاف آنها یا به چشم نمیآید، یا زیرسیبیلی رد میشود یا اصلا به عنوان یک حق به آنها داده میشود. چون هر چه نباشد، آنها درستکار، بخشنده و بری از خطا هستند. کسی نباید به آنها و اعمال نادرستشان شک و شبهای وارد کند.
حالا گیریم یک خطایی هم کردند! نباید تا کسی پایش را کج میگذارد به او خُرده گرفت! در این که کاسهکوزهها همیشه بر سر مردم ضعیف جامعه شکسته میشوند، شکی نیست. آنها با ضعف خود به پایهای برای خلافکارهای درستکار و قابل ستایش جامعه تبدیل میشوند.
در این میان، افرادی هم هستند مثل من و شما که نه دزدی و بزهکاری پیشهمان است و نه آنقدر بزرگ و درستکار هستیم که هیچ خلافی انجام ندهیم. افرادی مثل ما تا جایی خوب میمانند که به نفعشان باشد. چیزی در درون ما آدمهای عادی وجود دارد که مقاومت در برابر انجام کار خلاف را راحتتر میکند.
ما به دنبال خشنودی قلبی از انجام کارهای خوب هستیم. مثلا به کسی که زمین خورده و کیف پولش روی زمین افتاده است کمک میکنیم و به ذهنمان هم خطور نمیکند که کیفش را قاپ بزنیم. چون میخواهیم از انجام این کار خوب و ستایش شده اجتماعی، احساس خوشایندی را تجربه کنیم. اما خود ما، شاید به هنگام امتحان دادن، یکی دو سوال را تقلب کنیم، به دوستمان دروغ بگوییم و صورت حساب مالیاتمان را کمی دستکاری کنیم.
خلاصه اینکه تا زمانی که کار خلاف خیلی بزرگ و زیانباری در حق خودمان و دیگران انجام ندهیم، خیالمان راحت است و وجدانمان یقهمان را نمیگیرد!
به همین ترتیب، تقلب کردن در مورد چیزهایی که با پول نقد سروکار ندارند برایمان بسیار آسانتر از برداشتن مشتی اسکناس از جیب دیگران است. چون خیلی راحت میتوانیم برای خودمان بهانههایی درست و درمان دستوپا کنیم که بله، اینها که برداشتن پول از جیب خلق خدا نیست.
ما فقط کمی با سهام بازی کردیم، آن حساب را دستکاری کردیم، یک خودکار برداشتیم و پس ندادیم و … . اصلا اشکالی ندارد، چون خیلیها هم با سهمهای ما بازی کردند، حسابهای ما را دستکاری کردند، خودکارهای ما را قرض گرفتند و دیگر پس ندادند.
حجم بهانههایی که برای خودمان میتراشیم تا تقلب کردن، ریاکاری و نابخردی را خوب و منطقی جلوه دهیم، سرسامآور است. تنها کافی است یک بار دست به چنین اقدامهایی بزنیم و با بهانههای خوش آب و رنگ، خودمان را قانع کنیم. از آن پس، دیگر انجام چنین کارهایی برایمان عادی میشود و حتی شاید آنها را حق خودمان و انتقامی نامحسوس از زندگی به شمار بیاوریم.
یک نابخردی نامحسوس برای استقلال
بسیاری از ما بیشتر از آنچه که فکر میکنیم برای استقلال افکار، ایدهها و نظرهای خودمان ارزش قائل هستیم. این ارزشمندی پنهان، ما را به سمت گرفتن تصمیمهایی مستقل از افکار دیگران سوق میدهند.
در این راه و با هدف گرفتن تصمیمهایی مخالف جمع، گاهی از چیزهایی که دوست داریم دست میشوییم و آنها را قربانی میکنیم. نتیجه کار این میشود که به جای به دست آوردن چیزهایی که دوست داریم، خودمان را مجبور به دوست داشتن چیزهایی میکنیم که داریم.
ما این روش را در تصمیمهای کوچک و بزرگ زندگیمان به اجرا درمیآوریم. مثلا وقتی میخواهیم غذا سفارش دهیم، اگر بشنویم که میز بغلدستمان غذای نوع «الف» را سفارش داده است، حتما مطمئن میشویم که ما غذای نوع «ب» را دریافت میکنیم؛ حتی اگر بدانیم که غذای نوع «ب» اصلا با ذائقه ما جور درنمیآید.
اما اگر روند گرفتن سفارش به گونهای باشد که هیچکدام از مشتریان از سفارش دیگری بویی نبرد، خیلی راحت و بدون دغدغه به سراغ غذایی میرویم که دوستش داریم. در واقع، اگر چیزی استقلال فکری ما را دستکاری نکند، خیلی راحت به شیوه معمول خودمان زندگی خواهیم کرد.
صرف ناهار رایگان به حساب اقتصاد رفتاری
در یک تقسیمبندی ساده، میتوانیم اقتصاد را به دو دسته «اقتصاد استاندارد» و «اقتصاد رفتاری» تقسیم کنیم. در اقتصاد استاندارد، انسان به عنوان موجودی بسیار خردمند و بَری از هر گونه نابخردی در نظر گرفته میشود.
او فردی است که تمام تصمیمهایش بر اساس خرد، بررسی دقیق آمار و برخواسته از کشف ارزشمندی واقعی هر چیزی است. چنین انسانی، خیلی کم دچار اشتباه میشود و بیدرنگ پس از هر اشتباه، از آن درس گرفته و هرگز دوباره تکرارش نمیکند. در واقع، اقتصاد استاندارد به دنبال ساخت یک الگوی انسانی آرمانی است تا آن را چماق کرده و بر سر انسانهای معمولی بکوبد.
این اقتصاد به مردم میگوید که باید چگونه باشند. اما راهی برای انجام این چگونگی به آنها نشان نمیدهد. اقتصاد استاندارد بر مبنای مفهومهای مانند «کمیابی» بنا شده است. این بدان معنا است که شما هرگز راهی برای به دست آوردن رایگان فرصتها پیدا نمیکنید. چون همه منابع رو به نابودی هستند. میتوان این حس و حال را به قوانین جنگل شبیه دانست؛ بخور یا خورده میشوی!
اما اقتصاد رفتاری، انسان را به عنوان موجودی در نظر میگیرد که تصمیمهایش را چندان هم خردمندانه نمیگیرد. انسانی که اقتصاد رفتاری سعی در تعریف آن دارد، تصمیمهای نادرست بسیار زیادی میگیرد، زندگیاش سرشار از نابخردی است و بدتر از همه اینکه از اشتباههایش درس نمیگیرد.
به همین دلیل، بارها و بارها یک اشتباه تکراری را مرتکب میشود. اقتصاد رفتاری به انسان آرمانی اعتقادی ندارد. این اقتصاد به دنبال آن است که به مردم شیوه گرفتن تصمیمهای درست را نشان دهد.
از طرفی، اقتصاد رفتاری بر این باور است که در دل اشتباههای انسانی، فرصتهایی برای رشد و حرکت رو به جلو وجود دارند. این یعنی شما میتوانید با کندوکاو در اشتباههایی که کردهاید و نابخردی هایی که مرتکب شدهاید به فرصتهایی ناب و در اصلاح، ناهاری رایگان دست پیدا کرده و با همان وعده رایگان، راه دستیابی به وعدههای دیگر را هم باز کنید.
پیام دن اریلی در کتاب نابخردیهای پیشبینی پذیر چه بود؟
کتاب «نابخردیهای پیشبینی پذیر» مجموعهای ارزشمند از تجربهها و آزمایشهای «دن اریلی» است که در زمینه رفتارشناسی انسانها انجام شده است.
اریلی با نوشتن این کتاب سعی کرد تا با نشان دادن ریشه رفتارهای انسانی قدمی برای گرفتن تصمیمهای هوشمندانهتر بردارد و از حجم اشتباهها یا همان نابخردی بکاهد. او معتقد است که آگاهی ما از نابخردیهایمان میتواند به اندازه قابل توجهی روی شیوه تصمیمگیری ما تاثیر سازنده بگذارد.
خودتان را جست و جو کنید
آیا میتوانید ماجرای یکی از تصمیمهای استقلال طلبانه خودتان یا ماجرایی که از نابخردی ریشه میگیرد را برایمان تعریف کنید؟ نتیجه این تصمیم چه بود؟ آیا چیزی که انتخاب کردید با خواست و تمایل قلبی شما همراستا بود یا در جبهه مخالف، زندگی میکرد؟

































































































