این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم خلاصه برداری شده است!

هر انسانی که متولد می شود، یک فلش مموری خام با بی نهایت گنجایش است. وقتی در گذر زمان و در اثر آزمون و خطا چیزهای تازه ای می آموزد، اندک اندک از این حجم خام می کاهد. اما فرصت زندگی، محدود و چیزهایی که برای یادگیری وجود دارند نامحدود است. گذشته از این، سردرگمی ها و درجا زدن ها نیز به شکلی فرصت زندگی را از ما می ربایند. اینجا است که خواندن تجربه های مفید دیگران همچون گنجی ارزشمند جلوه می کند که می تواند عصاره ها سال ها زندگی را در چند جمله کوتاه انتقال دهد. در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ خلاصه کتاب «کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم» از «تینا سیلیگ» می رویم و به پیشنهادهای او برای رویارویی با چالش زندگی، نگاهی می اندازیم. با ما همراه باشید.

فهرست []

    آلبرت انیشتین

    تنها منبع دانش، تجربه است.

    محدودیت ها را به چالش بکشید

    ذهن ما با وجود قدرت شگفت انگیزی که دارد در یک چهارچوب مشخص عمل می کند. در واقع، این محدوده ای است که خودمان برای عملکرد ذهنمان تعیین کرده ایم. مثلا انتظار نداریم که بتوانیم از میزان درآمد ماهانه خود مبلغی بیشتر پول دربیاوریم یا یک مشکل قدیمی را که در طول سال ها به سوهان روحمان تبدیل شده است در عرض یک ساعت حل کنیم.

    انتظار نداشتن ما به معنای ناتوانی ذهنمان نیست. بلکه نشان دهنده اطمینان نداشتن ما به خودمان و توانایی هایمان است. وقتی از قدرتی که داریم استفاده نمی کنیم، مشکلات هم ما را در گوشه رینگ گیر می اندازند و هر یک ناجوانمردانه، مشتی را به سمتمان حواله می کنند.

    اگر نگرش ذهنی خود را تغییر دهیم، به گونه دیگری با چالش زندگی برخورد کنیم و به جای «نمی توانم» و «نمی شود» بگوییم: «شاید شد و اگر بشود چه می شود!» دری را به سمت خودمان باز می کنیم که از درون آن ثروت، آرامش و یک زندگی سرشار از هیجان به سمتمان روانه می شود.

    در چالش زندگی، مراقب مسیر انحرافی باشید

    وقتی سخن از تغییر نگرش ذهنی و در نظر گرفتن راه های دیگر برای حل مشکلات و ایجاد فرصت ها می شود، بدان معنا نیست که اگر نگاه خود به ماجراها را تغییر دهیم بدون تردید راه درست در مقابلمان قرار می گیرد. در واقع، پاسخ درست تر این است که راه های بیشتری در مقابلمان قرار می گیرند که خوشبختانه بیشتر آنها حرفی برای گفتن و فرصتی برای بهره برداری دارند.

    مسیر زندگی شما – البته اگر خودتان دست به انتخاب بزنید – برای شما شخصی سازی شده است. این مسیر که سرشار از غافلگیری، فرصت، تهدید، چالش و نکته است شما را به سمتی هدایت می کند که از قبل، آن را به زندگی تان فرا خوانده اید.

    اگر از دور به این ماجرا بنگرید یک پازل بزرگ را می بینید که تصویر نهایی آن به دست خود شما انتخاب شده است. در این بازی، تمام تلاش های شما به یافتن قطعه مناسب و قرار دادن آن در جای درستش محدود می شود.

    هر چه این پازل بزرگ تر و باشکوه تر باشد، قطعه های بیشتری را در دل خود جای می دهد و به همان اندازه تلاش بیشتری را از شما طلب می کند.

    برخی ترجیح می دهند به جای کار روی یک پازل بزرگ، چندین پازل کوچک را انتخاب کنند. برای آنها لذت تمام کردن یک بازی و آغاز یک بازی تازه تر بسیار جالب تر و پرنشاط تر از تلاش روی حل کردن یک بازی بزرگ است.

    در هر دو روش، ویژگی ها و دنیاهای مختلفی وجود دارند. در نتیجه، نمی توان گفت که مسیر انتخابی شما در زندگی اشتباه است و مسیر یک فرد دیگر خالی از خطا به شمار می رود. خوب یا بد، به احساس شما و کیفیت نتیجه ای که از کارتان می گیرید بستگی پیدا می کند.

    برای خلاق بودن به دستگاه عصاره گیری نیاز ندارید

    یکی از رویکردهای جالبی که مانع بروز خلاقیت به هنگام رویارویی با چالش زندگی می شود، این است که فکر می کنیم باید یک راهنما یا مربی در کنارمان داشته باشیم تا بتوانیم آن طور که درست و شایسته است به راه حل های خلاقانه برسیم.

    در واقع، ما فکر می کنیم خلاقیت، عنصری است که تنها وقتی تحت فشار نظارت فرد دیگری باشیم در وجودمان جوانه می زند. در صورتی که خلاقیت اصلا به زور و تحت فشار گذاشتن ذهن و روحمان نیازی ندارد.

    نباید خودتان را دانه ای تصور کنید که تنها وقتی در دستگاه عصاره گیری انداخته می شود، عنصر وجودی خود را عرضه می کند. شما انسان هستید و تنها چیزی که به خلاقیت شما پر و بال می دهد، احساس آزادی و نادیده گرفتن محدودیت ها است.

    بهترین نقاش ها، به یاد ماندنی ترین تصاویر خود را هنگامی رسم کردند که بدون هیچ نوع فشار روحی و فقط برای دل خودشان دست به قلم شده بودند.

    زیباترین متن ها و رمان ها هنگامی به دنیای انسان ها راه پیدا کردند که نویسنده آنها در ذهنش دکمه «آزاد نویسی» را روشن کرد تا بدون توجه به هیچ فاکتوری هر آنچه در ذهن شلوغش می گذرد را روی کاغذ پیاده کند.

    شاید بتوان گفت که بزرگ ترین متهم این طرز تفکر و علاقه به محدودیت های آگاهانه، کمبود اعتماد به نفس و ترس از چالش زندگی است. برای این کار هم چاره ساده ای وجود دارد. تنها کافی است چالش های کوچک را مورد هدف قرار دهید و از قوه خلاقیت خود برای حل کردن آن کمک بگیرید.

    در این صورت، وقتی ذهنتان طعم «انجام دادن» و «تمام کردن» را بچشد، آن را به پله ای تبدیل می کند که با قدم گذاشتن روی آن چالش های بزرگ تر را به میدان می طلبد.

    یادتان باشد، خلاقیت، از بطن علاقه شما برای حل مشکل به وجود می آید. اگر مشکل را چالشی قابل حل یا معمایی جایزه دار در نظر بگیرید، تمام ترس ها و نگرانی هایتان به اشتیاقی وسوسه انگیز برای کشف راه حل های خلاقانه تغییر ماهیت می دهند.

    شاید بگویید: «چطور ممکن است که من مشکلم را دوست داشته باشم؟ مشکلات، دوست داشتنی نیستند.» البته، حق با شما است. مشکلات، دوست داشتنی نیستند. اما زندگی شما بعد از حل این چالش ها و شکل جدیدی که به خود می گیرد دوست داشتنی است. اگر به هنگام رویارویی با مشکلات، تصویر زندگی خودتان را بدون حضور آنها جلوی دیدگانتان بگیرید، شوق و انگیزه حل کردنشان را پیدا خواهید کرد.

    به هنگام ملاقات با چالش زندگی از قوانین خودتان استفاده کنید

    همه انسان ها از لحظه ای که به درکی معمولی از محیط اطرافشان می رسند، یعنی همان دوران کودکی با فهرستی تمام نشدنی از قانون ها روبه رو می شوند. این قوانین از شیوه درست سلام کردن گرفته تا خط کشی های فکری افراد را دربرمی گیرند.

    جهش زندگی شما زمانی اتفاق می افتد که این قوانین را بشکنید و از دل آنها قانون های خودتان را بیرون بیاورید. آن هنگام است که به عنوان یک انسان، قلمرویی برای افکار و چالش زندگی خود تعیین می کنید.

    البته وضع قوانین شخصی به معنای هنجار شکنی و آسیب زدن به دیگران نیست. در واقع، هدف این است که قبل از هر تصمیمی که بر مبنای قانون های تعیین شده از سوی دیگران گرفته می شود، کمی فکر کنیم و آن را از دریچه نگاه خودمان مورد بررسی قرار دهیم.

    گذشته از این، گاهی تعداد قانون هایی که خودمان برای خودمان وضع می کنیم هم دست کمی از قانون های بیرون از وجودمان ندارند.

    شاید بد نباشد گاهی قانون های محدودکننده درونی تان را شناسایی کرده و از آنها عبور کنید. چون خلاقیت، فرصت های تازه و شکل جدیدی از زندگی در ورای این قوانین دست و پا گیر و بی محتوا به انتظار شما نشسته است. اجازه بدهید چند مورد از این قانون های دست و پاگیر درونی را برایتان مثال بزنم:

    • فکرت را به دیگران نگو. در غیر این صورت یا مسخره ات می کنند یا ایده ات را می دزدند.
    • پایت را از گلیمت درازتر نکن. تو باید در حد و اندازه خودت رفتار کنی.
    • به چیزهای محال و آرزوهای دور و دراز فکر نکن. واقع بین باش.
    • همیشه به حرف دیگران گوش بده. وگرنه تو را از جمع خودشان طرد می کنند.
    • تلاش زیاد نشانه طمعکاری است. به چیزی که داری قانع باش.
    • تو نمی توانی با سرنوشتت بجنگی. تسلیم شو.
    • مثل بقیه باش. تو نباید ساز مخالف بزنی.

    انسان های زیادی روی کره زمین زندگی می کنند که ثابت کرده اند شکستن چنین قوانینی نه تنها پیامدهای شگفت انگیزی دارد بلکه برای پیشرفت در زندگی، گامی ضروری است.

    در نتیجه، نیازی نیست که از شکستن چنین قوانینی بترسید. به نظر من، دیدن خودتان در سن 99 سالگی، آن هم در حالی که سرشار از حسرت و اندوه برای انجام کارهایی هستید که هیچ وقت جرات رفتن به سمتشان را نداشتید، بسیار ترسناک تر از پذیرفتن ریسک شکستن این قوانین است!

    فقط انجامش دهید

    نقشه کشیدن و طرح ریختن در شمار مواردی هستند که هر کسی می تواند با کمی تحقیق و بررسی از عهده آنها بربیاید. اما آن چیزی که بسیاری از مردم را پشت دروازه های موفقیت منتظر نگه داشته است، دست به کار نشدن و انجام ندادن است.

    برخی برای این کار خود بهانه جالبی دارند. در واقع، آنها منتظر هستند تا کسی پیدا شود و به آنها اجازه انجام یک کار تازه را بدهد. گویی آنها در ذهنشان نسبت به اجازه گرفتن از دیگران شرطی شده اند.

    اگر می خواهید زندگی تان با بادهای موسمی نظر و عقیده دیگران به راحتی تغییر جهت ندهد، منتشر اجازه آنها برای انجام دادن کارهای تازه نمانید. چون در بسیاری از موارد، آنها هم در مورد یک موضوع شرطی شده اند و آن این است که فکر می کنند اگر خودشان نتوانسته اند کاری را انجام دهند یا حتی فکر انجام چنین کاری به ذهنشان خطور نکرده است، پس دیگران هم نمی توانند و طبق قوانین ذهنی آنها اصلا نباید دست به انجام چنین کارهایی بزنند.

    خوشبختانه یا متاسفانه، فرصت ها منتظر صدور اجازه دیگران نمی مانند. در واقع، دو حالت بیشتر ندارد؛ یا از فرصت ها استفاده می کنید یا آن را به فرد دیگری می دهید که از شما مشتاق تر و بی باک تر است.

    به ندای قلبتان گوش دهید

    اصولا ما انسان ها در طول زندگی خود دست به هر کاری می زنیم تا به ندای قلبمان گوش ندهیم و آن را بپیچانیم. چون با خودمان فکر می کنیم که گوش دادن به ندای درونمان برایمان نان و آب نمی شود. به دنبال این ماجرا، سال ها با خودمان می جنگیم، خود را با انجام کارهایی که دوست نداریم زجر می دهیم، با چالش زندگی کُشتی می گیریم و عمرمان را سر هیچ و پوچ تلف می کنیم.

    در این میان، اگر دست بخت و اقبال با ما همراه باشد، با سر به زمین می خوریم و در اثر این ضربه، تمام صداهای پیرامونمان به یکباره خاموش می شوند. در آن هنگام، آنچه که شنیده می شود، ندای درونمان است. بعد به خودمان می آییم و می گوییم: «پُر بیراه هم نیست! یعنی، واقعا جالبه!»

    اما لازم نیست چنین مسیر پر پیچ و خمی را برای گوش دادن به ندای قلبتان طی کنید. در اینجا هم می توانید از ترفند تصور خودتان در سن 99 سالگی، نهایت بهره را ببرید.

    فکر کنید که اکنون 99 سال سن دارید و چیزی به تولد 100 سالگی تان باقی نمانده است. چه احساسی دارید؟ چه حسرت هایی در قلبتان همچون آتشی گداخته شعله می کشند و آه را از نهادتان بیرون می فرستند؟ خود 99 ساله شما، چه توصیه و پیشنهاد ملتمسانه ای به خود کنونی شما دارد؟ این همان کاری است که باید در زندگی تان انجام دهید.

    هر کاری که می کنید، هر تصمیمی که می گیرید به خود 99 ساله خودتان فکر کنید و ببینید دوست دارید حسرت انجام دادن یا ندادن این کار را تا 99 سالگی در دلتان نگه دارید و آن را تا زمانی کِش دهید که دیگر هیچ کار مفیدی از عهده تان برنمی آید؟

    خطرپذیر بودن، چیزی ژنی یا حتی یکنواخت نیست

    افراد مختلف در مورد موضوع های گوناگون، سطح غیریکنواختی از خطرپذیری را به نمایش می گذارند. مثلا یک سرمایه گذار ریسک پذیر بورس، روی سهم های جنجالی که بیشتر از سود، احتمال ضرر در آنها پیش بینی می شود سرمایه گذاری می کنند. اما همین فرد، هرگز ریسک پریدن از ارتفاع چند هزار پایی را نمی پذیرد یا به هیچ قیمتی راضی نمی شود که در مقابل سه هزار نفر سخنرانی کند.

    بنابراین، نباید با دیدن یک چهره از زندگی مردم، آنها را در دسته های ریسک پذیر یا ریسک گریز طبقه بندی کرد یا این طور برداشت کرد که افراد خطرپذیر موفق تر از افراد خطر گریز هستند.

    بهترین راه این است که جنبه های مختلف خودمان را زیر ذره بین ببریم و به یک جمع بندی از میزان و گستردگی ریسک پذیری خودمان دست پیدا کنیم. چنین شناختی می تواند به هنگام گرفتن تصمیم های مهم، کمک حالمان باشد.

    یادتان باشد، استفاده کردن از تجربه کسانی که روزی در مسیر کنونی شما قدم برمی داشتند، بهترین راه برای پیش بینی خطرها، برنامه ریزی برای مواجه با چالش زندگی و گرفتن تصمیم های بزرگ است.

    بین طرفدار بودن و مشتاق بودن، یکی را انتخاب کنید

    همه ما در زندگی مان کارهایی داریم که با فکر کردن به انجامشان، قند در دلمان آب می شود. مثلا عده ای دوست دارند به یک سرآشپز بین المللی تبدیل شوند که افراد زیادی از سرتاسر دنیا برای خوردن غذاهایشان سر و دست می شکنند، برخی دیگر عاشق خوانندگی، موسیقی، فوتبال یا حتی سرمایه گذاری در بازارهای مالی هستند. اما همه این افراد در کارهای مورد علاقه شان به موفقیت نمی رسند.

    چون میان اشتیاق آنها و توانایی هایشان تناسب یا حتی نقطه اشتراکی وجود ندارد. مثلا شاید کسی فکر و ذکرش تبدیل شدن به یک دروازه بان فوتبال باشد، اما شرایط جسمی او مانند قد، وزن و حتی استقامت قلبش به او این فرصت را نمی دهد که به عنوان دروازه بان تیم فوتبال فعالیت کند.

    از آن طرف، عده ای فقط در ذهنشان انجام یک کار را دوست دارند و هنگامی که پای عمل به میدان باز می شود، می فهمند که آن قدرها هم مشتاق نیستند. مثلا ممکن است فردی در ذهنش دوست داشته باشد که سرآشپز یک هتل پنج ستاره شود. اما هرگز حاضر نیست که ساعت ها پای اجاق بایستد و با مواد غذایی کار کند.

    در حقیقت، درک این واقعیت که ما تا چه اندازه به موضوع های مختلف علاقه داریم می تواند از تلف شدن عمرمان و درجا زدن جلوگیری کند.

    اگر واقعا به کاری علاقه داریم اما نمی توانیم زیر بار مشقت های انجامش برویم، پس ما مشتاق به آن کار نیستیم و فقط طرفدار پروپاقرص آن ماجرا به شمار می رویم.

    اشتیاق و تجربه، جریانی به هم پیوسته هستند

    برخی از انسان ها با استعداد خاصی یا علاقه وصف ناپذیری به یک موضوع متولد می شوند. شاید شما هم کودکانی را دیده باشید که از قبل از حرف زدن، نقاشی می کشند یا قبل از راه رفتن، پیانو می زنند. اما در حقیقت، تعداد چنین استعدادهای ناب و خالصی بسیار کم است.

    متاسفانه، بیشتر مردم هم استعدادهای خودشان و فرزندانشان را با توجه به این معیار و گروه اندک محک می زنند.

    به این ترتیب، اگر توانایی هایشان از کودکی بروز کند، خود را با استعداد و در غیر این صورت، خودشان را فردی بی استعداد و شکست خورده در نظر می گیرند. در حالی که روند طبیعی استعدادیابی، کسب تجربه های گوناگون است.

    به زبان ساده، شاید در وجود شما استعدادهای بسیار شگرفی نهفته باشند که تنها به وسیله تجربه کردن، راهی به سوی بیرون پیدا می کنند. فکر می کنید استعدادی در موسیقی ندارید؟ آیا تاکنون با دستان خودتان کلاویه های پیانو را لمس کرده اید؟ فکر می کنید استعدادی در سفال گری و هنرهای تجسمی ندارید؟ آیا تاکنون با دستان خودتان یک لیوان سفالی ساخته اید؟

    تجربه، کلیدی است که درب استعدادهای نهفته را باز می کند. اگر تاکنون متوجه استعداد خودتان نشده اید به این معنا است که به اندازه کافی تجربه کسب نکرده اید.

    باید خوش اقبالی را به چنگ بیاورید

    شانس، موضوعی چالش برانگیز است. افراد زیادی در طول زندگی خود به دنبال شانس هستند و فکر می کنند که به دست آوردن شانس به معنای موفقیت، شادکامی و بهروزی است. با این وجود، آنچه که در قلب چالش زندگی جریان دارد و رویدادهایی که شاهد آنها هستیم چیزی خلاف این موضوع را ثابت می کنند.

    شانس، پرنده ای جادویی نیست که با به دست آوردنش بتوانیم بهترین موقعیت ها را از آن خود کنیم.

    در حقیقت، حجم تلاش ها، میزان اشتیاق و هدفمندی ما در رسیدن به یک موفقیت خاص است که شانس را به وجود می آورد.

    البته باز هم به نظر من دور از انصاف است که نتیجه تمام تلاش های شبانه روزی خودمان را پای مفهومی به نام شانس بگذاریم.

    در واقع، ماجرا از این قرار است که ترکیب اشتیاق، علاقه، تلاش و هدفمندی ما انرژی ارسالی از سوی ما به کائنات را تغییر می دهد. در نتیجه، کسانی سر راه ما سبز می شوند که حتی در خیالمان هم هم کلام شدن با آنها را تصور نمی کنیم، در مکانی قرار می گیریم که افراد معمولی نمی توانند حضور داشته باشند و پیشنهادهای کاری را دریافت می کنیم که خواب یا بیدار بودنمان را به چالش می کشند.

    استارت کار از سوی ما زده می شود، به پیش می رود و به اندازه قدرتی که به آن داده ایم ما را از ماجراهای باورنکردنی سرشار می کند.

    میان خودتان و دیگران، پل های سنگی بسازید

    ما در طول زندگی خود هر روز در حال ساخت شبکه ای از ارتباطات هستیم. برخی از این ارتباط ها خوب و قدرتمند هستند و برخی دیگر چنان سست به نظر می رسند که هر لحظه احتمال می دهیم تاروپود آن از هم بشکافد.

    در گذر زمان، این رشته های نامرئی قدرتمند و سست به پل هایی چوبی تبدیل می شوند که ما و دیگران از میانشان عبور می کنیم.

    با این وجود، گاهی نتیجه می گیریم که باید تعدادی از این پل ها را آتش بزنیم تا دیگر میان ما و طرف مقابل، هیچ راهی برای ارتباط باقی نماند.

    در نقطه مقابل، تصمیم می گیریم که برخی از پل های چوبی را به پل های سنگی تبدیل کنیم و رابطه دوستی یا همکاری مان با دیگران را با اندازه سال هایی که نفس خواهیم کشید گسترش دهیم.

    پل هایی که میان شما و دیگران ایجاد شده اند، حالا چه چوبی یا سنگی، مسیرهایی هستند که بیشتر از دیگران، خودتان روی آنها حرکت می کنید. بنابراین نباید به این راحتی تصمیم به نابودی پل های میان خودتان و دیگران بگیرید.

    حتی اگر رابطه شما با یک شرکت یا شخص در حد و اندازه یک پل چوبی سست است، باز هم نگه داشتن آن برایتان بیشتر از آتش زدنش منفعت دارد.

    هیچ چیزی در این جهان مطلق و ابدی نیست. شاید روزی تصمیم بگیرید که با پُتک به جان یک پل سنگی بیفتید و از قطعه های آن برای سنگی کردن یک پل سست چوبی استفاده کنید. پس تا می توانید پل بسازید و تنها اگر هیچ چاره ای نداشتید، پل ها را خراب کنید.

    در سپاسگزاری کردن یا طلب بخشش، گشاده دست باشید

    چالش زندگی، سرشار از روزهای گوناگون با ماجراهای خوب یا چالش برانگیز است. این شیوه نگرش ما است که آن روزها را خوب و به یاد ماندنی یا عذاب آور و ناراحت کننده می کند.

    در میان این الاکلنگ تمام نشدنی میان خوبی ها و چالش ها، آدم هایی سر راهمان قرار می گیرند که مانند یک فرشته، کمک حالمان می شوند یا در بدترین موقعیت ممکن به سراغمان می آیند و باعث می شوند که برای آنها نقش یک دیو یا فردی بدجنس را بازی کنیم.

    گاهی این موارد و واکنش هایی که نشان می دهیم برای خودمان هم عجیب و غیرقابل پذیرش هستند. شاید در آن هنگام که درگیر ماجرای خود هستیم روی واکنش هایمان کنترل چندانی نداشته باشیم، اما بعد از آنکه قائله ختم به خیر شد باید به خودمان بیاییم و رفتارهایمان را زیر ذره بین ببریم.

    در آن صورت، اگر کسی فرشته وار و به اندازه توانش به ما کمک کرده بود باید مراتب سپاسگزاری را برای او به جا بیاوریم و دست مریزادی گرم نثارش کنیم. اگر هم در آن وضعیت باعث آزار به کسی شدیم، باید غرورمان را پشت درب خانه بگذاریم و با قلب نادم و معترف به اشتباهمان از طرف مقابل عذرخواهی کنیم.

    این دو رفتار انسانی، یعنی سپاسگزاری و عذرخواهی، ما را به فردی تبدیل می کند که شایسته دریافت بهترین فرصت ها و همکاری یا زیستن با بهترین افراد روی زمین است.

    یادتان باشد، هر چقدر که سپاسگزاری کردن را عقب بیندازید، تنور شعله وری که در اختیار دارید کم جان تر می شود و هر چقدر که عذرخواهی و طلب پوزش از دیگران را پشت گوش بیندازید، عمق آسیبی که به دیگران زده اید افزایش پیدا می کند.

    انجام هر کار در زمان خودش، کلید بهره مندی از موهبت های این جهان است.

    پیام اصلی نویسنده در کتاب «کاش وقتی بیست ساله بود می دانستم» چه بود؟

    «تینا سیلیگ» در کتاب «کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم» درباره تجربه های کاری خود از آموزش کارآفرین های خلاق برای برترین شرکت های جهان و تجربه های چالش زندگی خود به عنوان یک فرد جستجوگر سخن گفته است.

    او معتقد است تنها مدرسه و تحصیلات آکادمیک نمی توانند تمام دانش و نکته های مورد نیاز افراد برای حضوری فعال، مفید و موفق در جامعه را پوشش دهند. به همین دلیل، تینا حاصل تجربه های خود را در قالب این کتاب گردهم آورد تا بتواند راهی برای آموزش این نکته های به دیگران پیدا کند.

    نظر شما چیست؟

    اگر این فرصت را داشتید که به 5، 10 یا حتی 30 سال قبل بازگردید، چه درس یا نکته ای را به خودتان یادآوری می کردید؟