زندگی کردن برای هر کسی معنایی دارد. برخی فقط به دنبال آسایش و گذران ساده زندگی هستند و برخی دیگر می خواهند سرنوشت خود را کشف کنند. «پائولو کوئیلو» در کتاب «کیمیاگر» درباره دسته دوم حرف می زند. این اثر که سرشار از نکته ها و ماجراها است، می تواند تلنگری ماندگار برای روح های سرگردان باشد. اگر نداهای قلبتان هنوز وجود دارند و به دنبال راهی برای کشف سرنوشت خویش می گردید، تا پایان این گفتار با ما همراه باشید.

سانتیاگو، چوپانی که عاشق سفر بود

ماجرای کتاب کیمیاگر در مورد جوانی به نام سانتیاگو است. او چوپانی با سواد است که همراه با گوسفندان خود در دشت های آندلس سفر می کند. هیچ چراگاهی در آن حوالی از تیررس نگاه او پنهان نمانده است.

گوسفندانش هم خوب می دانند که هر جا سانتیاگو باشد، علف تازه هم پیدا می شود. او علاقه زیادی به مطالعه داشت. در واقع، اصلا از اول قرار نبود که چوپان شود.

او در صومعه، تحصیل کرده بود و پدر و مادرش که کشاورزانی فقیر بودند، آرزو داشتند پسرشان کشیش شود. اما وقتی زمان انتخاب فرا رسید، سانتیاگو به پدرش گفت که علاقه ای به شغل روحانیت ندارد و می خواهد سفر کند.

تلاش های پدرش برای راضی کردن او راه به جایی نبردند. دست آخر او با چند گوسفند که با اندوخته پدرش آنها را خریده بود و چند کتاب، راهی دشت های ناشناخته آندلس شد.

خواب تکراری چوپان و تعبیر ساده آن

سانتیاگو، هر شب یک خواب تکراری را می دید. در خوابش پسر بچه ای به میان گله گوسفندانش می آمد و با آنها بازی می کرد. بعد به سمت سانتیاگو می آید، دستش را می گیرد، او را به سمت اهرام مصر می برد و می گوید: «تو گنج خودت را اینجا پیدا خواهی کرد.»

اما درست قبل از اینکه سانتیاگو بتواند جای دقیق گنج را ببیند، از خواب می پرد. ماجرای این خواب تکراری، او را بسیار کنجکاو کرده بود.

در نهایت دلش را به دریا زد و تصمیم گرفت که تعبیر خواب خود را از پیرزنی که در دهکده زندگی می کند بپرسد. به گفته اهالی، او از علم تعبیر خواب با خبر بود.

سانتیاگو به ملاقات پیرزن می رود، اما تنها چیزی که دستگیرش می شود یک شریک است. پیرزن بعد از شنیدن ماجرای خواب، به او می گوید که باید به مصر سفر کند و گنج را بیرون بیاورد.

اما قبل از اینکه لب به سخن بگشاید از سانتیاگو قول می گیرد که یک دهم گنج را به او بدهد. چوپان داستان ما از حرف های پیرزن، چیزی بیشتر از آنچه خودش می دانست دستگیرش نشد. احساس می کرد کلاه گشادی بر سرش رفته و وقتش تلف شده است.

او به گوشه ای از میدان رفت و سعی کرد روی کتابی که به تازگی گرفته بود تمرکز کند. در همین میان، پیرمردی کنار او نشست و شروع به صحبت کرد. سانتیاگو سعی کرد با جواب های سربالا او را از سرش باز کند اما پیرمرد ول کن نبود و مدام سوال می پرسید.

معامله سر جای گنج

بالاخره سانتیاگو تصمیم گرفت که جول و پلاسش را جمع کند و در جای دیگری به دنبال کمی آرامش بگردد. همین که بلند شد، پیرمرد به او گفت: «جای گنج را به تو نشان می دهم. در عوض، یک دهم آن را به من بده!»

سانتیاگو فکر کرد که این پیرمرد، شوهر همان پیرزنی است که برای تعبیر خواب به سراغش رفته بود.

به همین دلیل برافروخته شد و خواست حرف تندی بزند که دید پیرمرد تمام ماجرای زندگی او را از زمانی که در صومعه درس می خوانده تا همین امروز که به دنبال تعبیر خوابش آمده بود، روی زمین نوشته است. ظاهرا حقه ای در کار نبود و پیرمرد از چیزی خبر داشت.

قرار شد که فردا همین موقع، سانتیاگو به جای نقشه گنج، یک دهم از گوسفندانش را به او بدهد.

وقتی سانتیاگو از او پرسید که چرا نظرش برگشته و به جای یک دهم گنج، یک دهم از گوسفندان را می خواهد، در پاسخ شنید: «شاید وقتی ببینی که واقعا در این مورد بهایی پرداخت کرده ای بیشتر قدر آن را بدانی.» پیرمرد این را گفت و در میان جمعیت ناپدید شد.

سفر به مصر، سرزمین سنت ها و مردمی با زبانی بیگانه

بالاخره روز معامله فرا رسید. سانتیاگو که تصمیم خود را برای سفر به مصر گرفته بود، قبل از رفتن سر قرار، به جز سهم پیرمرد، الباقی گوسفندانش را به دوستش فروخت.

سپس به محل قرار رفت و شش گوسفند خود را به پیرمرد داد. در پاسخ، همان سخنانی را شنید که روز گذشته از پیرزن شنیده بود. با این تفاوت که پیرمرد، کمی از آن بانوی فرتوت دست و دلبازتر بود و دو سنگ سیاه و سفید که خاصیتشان یافتن نشانه ها بود را به او داد.

خیلی زود، سانتیاگو خودش را سوار بر قایقی دید که رو به سوی مصر داشت. وقتی پایش را روی زمین گذاشت با مردمی روبه رو شد که به زبان عربی حرف می زدند و زنانشان به جز چشم ها همه جای بدنشان را پوشانده بودند.

سانتیاگو می دید که در زمان های مشخصی، کسی بر سر یک بلندی، فریاد می کشد و بقیه خودشان را به نزدیک او می رسانند، کمی خم و راست می شوند و ناگهان صورت خود را به خاک می زنند. مردها در قهوه خانه به دور هم جمع شده بودند و به جای شراب، چای تلخ می نوشیدند.

او راه می رفت و تعجب می کرد. یادش می آمد که در کشور خودش به این افراد کافر می گفتند. کفر و دین در هر ملتی، بسته به نگاهشان به جهان، معنایی متفاوت پیدا می کند. حالا جا عوض شده بود و او کافری در میان دینداران آنجا به شمار می رفت.

وقتی دزد سر گردنه، سر از بندر درمی آورد

سانتیاگو برای خستگی در کردن به یکی از آن قهوه خانه ها رفت. با ایما و اشاره یک استکان چای سفارش داد و مشغول تماشای مردم شد. داشت با خودش فکر می کرد که چطور می تواند خودش را به اهرام مصر برساند که ناگهان جوانکی با زبان اسپانیولی، احوال او را جویا شد.

سانتیاگو از این که یک عرب به زبان مادری اش صحبت می کند تعجب کرد. آن دو کمی با هم گفتگو کردند و قرار بر این شد که این جوان به عنوان راهنما او را تا اهرام برساند. با هم به بازار رفتند تا شتر بخرند.

غافل از آنکه این جوان، دزدی بیش نبود و تمام دار و ندار سانتیاگو را در عرض چند ثانیه ربود. حالا او مانده بود با جیب های خالی، کشوری ناآشنا و مردمی که به زبانی بیگانه سخن می گفتند.

خیلی زود، باز یک نفر بر بالای بلندی رفت، با صدای بلند چیزی را خواند و ناگهان همه مردم بازار، صورت های خود را بر خاک زدند. تنها چند دقیقه پس از آن، همه اهل بازار، کار و کاسبی را جمع کردند و رفتند.

سانتیاگو عصبانی، خسته و شرمسار از سادگی اش، جایی وسط میدان ایستاده بود. دیگر نمی توانست این وضع را تحمل کند و تِقی زد زیر گریه. از ته دل گریست و از خدا دلگیر بود که چرا در عرض یک روز از چوپانی با 60 گوسفند به فقیری بی چیز در مملکتی غریبه تبدیل شده است.

وقتی اشک هایش تمام شد، به یاد سنگ هایی که آن پیرمرد به او داده بود افتاد. فهمید که آن قدرها هم بدبخت و فقیر نشده است. خودش را جمع و جور کرد و منتظر فردا صبح ماند تا بتواند سفری که آغاز کرده بود را به انتها برساند.

ماجرای آشنایی سانتیاگو با مرد شیشه فروش

صبح شد. بازار دوباره به جنب و جوش افتاد. چوپان ماجرای ما بی آنکه که بداند کجا می رود، در کوچه های ناآشنای مصر قدم می زد. گرسنه بود و به جز یک شیرینی پیشکشی از سوی یک شیرینی فروش بازاری، چیزی نخورده بود.

ناگهان جلوی یک نوشته میخکوب شد. این نوشته روی در مغازه یک بلور فروشی چسبانده شده بود که می گفت: «در این مغازه به زبان خارجی هم صحبت می شود.»

سانتیاگو نگاهی به ویترین مغازه کرد. خاک از سر و کول بلورها بالا می رفت. فکری به سرش زد. یک نفس عمیق کشید و داخل مغازه رفت. به بلور فروش پیشنهاد کرد که در ازای مقداری غذا، مغازه اش را تمیز کند.

مغازه دار چیزی نگفت. سانتیاگو هم منتظر پاسخ نماند. خیلی زود دست به کار شد و تمام ظرف های بلوری پشت ویترین را برق انداخت. در این فاصله چند مشتری داخل شدند و خرید کردند.

نزدیک ظهر، سانتیاگو از مغازه دار کمی غذا خواست. هر دو با هم به کافه رفتند و غذا خوردند. مغازه دار به او پیشنهاد کرد که برایش کار کند. سانتیاگو به او گفت یکی دو روز پیش او کار می کند و با پول جمع شده به سمت اهرام می رود.

او خیلی زود فهمید که اگر یک سال هم اینجا بماند و دستمال بکشد، باز هم نمی تواند خرج سفر به اهرام را جمع کند. در یک لحظه، تمام شور و شوقی که با هزار زحمت در خودش جمع کرده بود، دود شد و به هوا رفت. حالا او دوباره سر خانه اول برگشته بود. بی پول، بی انگیزه و بی زبان در میان غریبه ها.

پیشنهاد ردنشدنی سانتیاگو

سانتیاگو پیشنهاد مرد بلور فروش را پذیرفت. او تصمیم گرفت تا زمانی که بتواند دوباره گله ای برای خودش بخرد، اینجا بماند و کار کند. او رویای اهرام و یافتن گنج را کنار گذاشت و تنها دلخوشی اش این بود که بتواند دوباره به وضعیت قبلی اش برگردد.

ماه ها یکی پس از دیگری می آمدند و می رفتند. حالا سانتیاگو می توانست به زبان عربی با مردم صحبت کند. خوش برخوردی و ایده های تازه ای که می داد باعث شده بود تا مغازه بی رونق بلور فروش به دوران اوج خود بازگردد.

مغازه دار هم که از این اوضاع بسیار راضی بود، سانتیاگو را در فروش شریک کرد. حالا سکه های دزدیده شده یکی یکی به کیسه سانتیاگو باز می گشتند. او آنقدر پول درآورده بود که می توانست به جای 60 گوسفند، 120 گوسفند بخرد و با آفریقا هم وارد تجارت شود.

سانتیاگو تصمیم گرفت که به اسپانیا برگردد. همان طور که داشت لباس هایش را جمع می کرد چشمش به ردای چوپانی افتاد. همان لباسی که روز اول رسیدن به مصر بر تن داشت.

چیز مهم دیگری هم یادش آمد؛ سنگ ها! او پیرمرد راهنما، رویای سفر به اهرام و یافتن گنج را به یاد آورد. چیزی در اعماق قلبش او را به سمت رویایش سوق می داد.

او با خودش فکر کرد که همیشه می تواند به اسپانیا برگردد، چوپان شود و حتی همیشه می تواند بلور فروشی کند. اما همیشه نمی تواند به اهرام برود. تصمیمش را گرفت. حالا مقصد او دیگر اسپانیا نبود. او به سمت اهرام قدم برمی داشت.

قدم به قدم تا یافتن سرنوشت

سانتیاگو به سراغ یکی از کاروان ها رفت که از قرار معلوم می خواست به سمت اهرام مصر حرکت کند. در طول راه با یک مرد جستجوگر انگلیسی آشنا شد.

این مرد می خواست کیمیاگر عربی را پیدا کند که به راز زندگی طولانی و دانش تبدیل فلز به طلا دست یافته بود. راه طولانی بود.

خطر، زندگی آنها را تهدید می کرد. اما با این وجود، نیرویی که قلبشان را به تپش وا می داشت قوی تر از تمام ترس هایی بود که می شناختند.

وقتی در میانه های راه بودند، خبر آمد که قبیله های صحرا نشین در حال جنگ با یکدیگر هستند. هر کاروانی که سر راهشان قرار می گرفت طعم تیز شمشیر را می چشید.

مسئول کاروان، تمام تلاش خود را می کرد تا اهالی کاروان و بارهایشان را به سلامت به نزدیک ترین منطقه بی طرف برساند. در آن صورت، فرصتی برای زنده ماندن پیدا می کردند. چون این رسمی در میان قبیله ها بود که به منطقه های بی طرف دست درازی نکنند.

بعد از چندین روز و شب، قدم برداشتن در ترس، بالاخره نزدیک ترین منطقه بی طرف جلوی دیدگان اهالی کاروان پدیدار شد. همه خوشحال بودند و از فرط شادی یک جا بند نمی شدند.

مسئول کاروان، اهالی کاروانش را دور هم جمع کرد تا چند کلمه ای برایشان صحبت کند. قرار بر این شد که تا روشن شدن جنگ در همین روستا بمانند.

گذشته از این، چون حمل هر گونه سلاح در روستا ممنوع بود، تمام کاروانیان باید شمشیر، خنجر یا تپانچه خود را تحویل افراد ویژه ای می دادند. به این ترتیب، وقفه ای بزرگ در رسیدن سانتیاگو به اهرام ایجاد شد.

عشقی که در واحه، انتظار سانتیاگو را می کشید

هر کدام از کاروانیان به یک چادر مجزا رفتند. بعد از کمی استراحت، مرد انگلیسی به دنبال سانتیاگو آمد تا با هم به دنبال کیمیاگر بگردند. یافتن کیمیاگر، علت اصلی سفر مرد انگلیسی بود.

او می خواست روش تبدیل فلزات به طلا را بیاموزد. آن دو تمام واحه را زیر پا گذاشتند. اما هیچ خبری از کیمیاگر نبود. کسی هم نمی خواست در مورد او چیزی بشنود. در میان جستجویشان سانتیاگو و مرد انگلیسی به یک چاه نزدیک شدند که بانوهای آن واحه برای بردن آب دور آن جمع می شدند.

سانتیاگو سعی کرد با یکی از آن خانم ها صحبت کند. آن خانم بعد از توضیح بسیار کوتاهی که داد گفت: «نباید با خانم هایی که سیاه پوشیده اند صحبت کنید. آنها همسر دارند و در واحه این کار درستی نیست.»

آن دو نزدیک چاه منتظر نشستند تا زمانی که بالاخره یک خانم با لباس های رنگی برای بردن آب آمد. سانتیاگو خودش را به او رساند.

اما به جای به دست آوردن نشان کیمیاگر، نیمه گمشده خودش را در چشمان آن دختر پیدا کرد. بالاخره بعد از کمی مکث، جرات کرد و اسم آن دختر را پرسید. اسمش فاطمه بود. سانتیاگو یک دل نه صد دل، عاشقش شد.

نیمه گمشده سانتیاگو

مرد انگلیسی که دید آبی از دیگ این پسر جوان گرم نمی شود، راهش کشید و رفت. چوپان ماجرای ما صبح بعد با امید به دیدار دوباره فاطمه، جایی نزدیک چاه منتظر شد.

ناگهان چشمش به مرد انگلیسی افتاد که داشت به صحرا نگاه می کرد. مرد انگلیسی به او گفت که دیشب کیمیاگر به ملاقات او آمده است. البته به جز چیزی که خودش می دانست دانش دیگری به او نیاموخته بود.

کیمیاگر به او گفته بود که باز هم امتحان کند. مرد انگلیسی حال و هوای زمانی را داشت که سانتیاگو گوسفندانش را به پیرمرد داده بود و باز هم همان حرف های تکراری پیرزن را تحویل گرفته بود.

در همین زمان، فاطمه برای پر کردن کوزه آبش آمد. سانتیاگو هم بدون معطلی به او گفت که دوستش دارد و می خواهد تا آخر عمر در کنارش باشد. فاطمه شوکه شد و آب از دستش روی زمین ریخت.

از آن روز به بعد، سانتیاگو، شب ها را به این امید سر می کرد که صبح زود چند کلمه ای با فاطمه صحبت کند. در یکی از همین روزها، رئیس کاروان به اهالی کاروانش خبر داد که زمان تمام شدن جنگ مشخص نیست و شاید سال ها طول بکشد.

همه چیز برای اینکه سانتیاگو رویای رسیدن به اهرام و گنجش را رها کند، دوباره به یک چوپان تبدیل شود و با فاطمه در واحه زندگی تازه ای را شروع کند، مهیا شده بود. اما یک اتفاق، همه چیز را تغییر داد.

شاهین هایی که خبر جنگ را آوردند

سانتیاگو روی شن ها نشسته بود و داشت به زندگی در واحه فکر می کرد که چشمش به دو شاهین افتاد. آنها درست بالای سرش پرواز می کردند. سانتیاگو با دنبال کردن الگوی پرواز آنها دچار نوعی هپنوتیزم شد و ناگهان در نظرش لشکری از عرب ها را دید که به سمت واحه یورش می برند.

او سراسیمه به سمت رئیس کاروان رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. بر خلاف انتظار سانتیاگو، رئیس کاروان اصلا تعجب نکرد. در عوض، به او گفت که باید با رئیس قبیله صحبت کند. چون تصمیم نهایی بر گردن او است.

سانتیاگو شجاعتش را جمع کرد و موضوع را به رئیس قبیله گفت. بعد از گفتگویی طولانی که میان عرب ها انجام گرفت، قرار بر این شد که آنها آماده نبرد شوند. اما دو گزینه را برای این آمادگی در نظر گرفتند.

گزینه اول اینکه اگر واقعا کسی به واحه حمله کرد، به ازای نفراتی که از دشمن کشته می شوند به سانتیاگو طلا بدهند. گزینه دوم در صورتی فعال می شد که کسی به واحه حمله نمی کرد. در آن صورت، این سانتیاگو بود که باید جانش را از دست می داد.

ترس، وجود سانتیاگو را فرا گرفت. با عجله به طرف خیمه فاطمه حرکت کرد. می خواست قبل از اینکه خیلی دیر شود با او خداحافظی کند که ناگهان مردی سوار بر اسب، جلوی او ظاهر شد، غریبه بود. او را نمی شناخت

. غریبه از سانتیاگو پرسید: «چه کسی به خودش جرات داده که راز شاهین ها را بر ملا کند؟» سانتیاگو به او گفت: «من بودم» غریبه شمشیرش را بیرون آورد و آن را بلند کرد. سانتیاگو فرار نکرد و در کمال ناباوری، خودش را برای مرگ آماده کرده بود.

غریبه، شمشیر را روی پیشانی او گذاشت اما کاری نکرد. غریبه به سانتیاگو گفت که اگر فردا زنده ماند، به سراغ او بیاید. سپس به همان سرعتی که آمده بود ناپدید شد. آن غریبه، کیمیاگر بود.

فردای آن روز، دو هزار مرد جنگی به سمت واحه آمدند. اما نتوانستند کاری از پیش ببرند. چون مردان واحه از قبل آماده بودند. تمام آن سربازها به دست مردان واحه کشته شدند. رئیس قبیله به قول خود عمل کرد و به ازای سربازان کشته شده به سانتیاگو طلا داد. حالا او بیش از گذشته، ثروتمند شده بود.

سانتیاگو و دو راهی انتخاب

غروب همان روز، سانتیاگو به سمت نشانی که از کیمیاگر گرفته بود به راه افتاد. بالاخره بعد از اینکه ماه بالا آمد، سر و کله کیمیاگر هم پیدا شد. آن دو با هم به سمت خیمه ای در وسط بیابان رفتند.

قرار بر این شد که کیمیاگر به سانتیاگو کمک کند تا به اهرام برود و گنجش را بیاید. اما سانتیاگو نمی توانست فاطمه را رها کند. او برایش بسیار ارزشمند بود. کیمیاگر به او گفت که عشق واقعی، هرگز مانع پیشرفت تو نمی شود.

فاطمه هم که از قبل به تو گفته بود باید جستجویت را تمام کنی. سانتیاگو به واحه برگشت. به سراغ فاطمه رفت و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. فاطمه با روی باز، سانتیاگو را تشویق کرد تا به دنبال سوالش برود و همراه با کیمیاگر، اهرام را ببیند.

صبح روز بعد، سانتیاگو به سراغ کیمیاگر رفت. هر دو بار سفر را بستند و به سمت اهرام، حرکت کردند. سفر پیش رویشان سرشار از خطر بود. آنها با هر قدمی که برمی داشتند بیشتر به قلب جنگ نزدیک می شدند.

تقریبا در انتهای مسیرشان بودند که یک دسته عرب جنگجو، جلوی راهشان را گرفتند و گفتند که اگر می خواهند به راهشان ادامه دهند باید هر آنچه دارند رو کنند. کیمیاگر و سانتیاگو اجازه دادند.

وقتی عرب ها کیف کیمیاگر را می گشتند یک وسیله شبیه تخم مرغ و مایعی زرد رنگ یافتند. کیمیاگر به آنها گفت که این ها سنگ فلاسفه و اکسیر زندگی هستند. عرب ها فکر کردند او دیوانه است و حسابی خندیدند. سپس اجازه صادر شد و آنها توانستند به راه خود ادامه دهند.

دیدار با اهرام و یافتن گنج

کیمیاگر و سانتیاگو به یک صومعه رسیدند. در آنجا با استقبال یک راهب روبه رو شدند. کیمیاگر با استفاده از سنگ فلاسفه، مقداری طلا درست کرد و آن را بین راهب، سانتیاگو و خودش تقسیم کرد. چون طلاهای سانتیاگو به دست قبیله جنگجو غارت شده بود. فردای آن روز، کیمیاگر و سانتیاگو از هم خداحافظی کردند. چون تا رسیدن به اهرام، چیزی باقی نمانده بود.

سانتیاگو صدای قلبش را دنبال کرد و بالاخره توانست اهرام را ببیند. او از بزرگی و شکوه این سازه بسیار تعجب کرد. به یاد آورد که پیرمرد و کیمیاگر به او درباره نشانه ها گفته بودند. در همین زمان سوسک هایی را دید که جلوی پایش حرکت می کنند.

آن سوسک ها در مصر، نوعی خدا به شمار می رفتند. سانتیاگو این را به عنوان یک نشانه پذیرفت و شروع به کندن زمین کرد. فایده ای نداشت. دستانش زخمی و جسمش خسته شده بود.

ناگهان، سایه سه انسان روی او و چاله افتاد. آنها دزدان صحرا بودند و به دنبال طلا می گشتند. تمام طلاهایی که کیمیاگر به او داده بود را دزدیدند و سانتیاگو را مجبور کردند که به کندن زمین ادامه دهد. چون فکر می کردند که اگر گنج پیدا شود، به راحتی ثروتمند می شوند. اما گنجی در کار نبود. راهزن ها هم سانتیاگو را یک کتک مفصل زدند.

قبل از اینکه او را در صحرا رها کنند، رهبر راهزن ها به سانتیاگو گفت: «بیخود وقتت را در این صحرا تلف نکن. گنج وجود ندارد. خود من بارها خواب دیدم که در یک کلیسای قدیمی، زیر یک درخت انجیر، جایی که یک چوپان با 60 گوسفند خوابیده، گنجی نهفته است. اما هرگز اهمیتی به این خواب ها نمی دهم.»

سانتیاگو، آن مکان و آن چوپان خفته را به خوبی می شناخت. مدتی طول کشید تا دوباره به کشورش و همان کلیسای قدیمی برگردد. وقتی رسید، زیر درخت انجیر را کَند و جعبه ای پر از طلا و جواهر را به دست آورد. حالا او می توانست با دستی پر و قلبی آرام از اینکه گنج خود را یافته است پیش فاطمه برود. چیزی که سانتیاگو می خواست، نه در میان اهرام مصر، بلکه در نزدیک ترین و آشناترین مکان زندگی اش پنهان شده بود. او برای درک این مفهوم ساده، چه رنج ها که به جان نخرید.

آیا شما هم موافق هستید؟

ماجرای کیمیاگر، جدا از سخنان حکیمانه و ماجرای تازه ای که داشت، یک مفهوم آشنا را برای ما ایرانی ها تکرار می کرد: «آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم/ یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم» نظر شما چیست؟ آیا با این نظر موافق هستید؟