این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب قله ها و دره ها خلاصه برداری شده است!
کتاب قله ها و دره ها
به چه فکر می کنید؟ آیا از فکرکردن به چنین چیزی احساس خوشایندی در وجودتان بیدار می شود یا غمگین تر و خشمگین تر می شوید؟ کجا هستید؟ آیا از حضور در جایی که هستید و کاری که می کنید احساس خوبی دارید یا در دور ناتمام بدبیاری ها اسیر شده اید؟ قله ها و دره ها، کتابی درباره همین موضوع است.
ر این قسمت از خانه سرمایه به سراغ کتاب «قله ها و دره ها» نوشته «اسپنسر جانسون» می رویم و به دنبال راهی برای تغییر جریان فعلی زندگی مان هستیم. اگر احساس می کنید تلاش هایتان برای تغییر زندگی راه به جایی نمی برند یا ذهنتان در بن بستی از ناراحتی ها و افسوس ها گیر افتاده است، تا پایان این خلاصه کتاب، پای صحبت های اسپنسر جانسون بنشینید؛ زیرا او نکته هایی جالب را برای خروج شما از این ماجرا در چنته دارد.
قله ها و دره ها؛ داستان مرد جوانی که رؤیاهایش در دره کودکی هایش جا نشدند
کتاب «قله ها و دره ها» از ملاقات کوچک دو دوست آغاز می شود. ماجرا از این قرار بود که فردی به نام «براون» در سریالی از مشکلات تمام نشدنی گرفتار شده بود. او از دوستش «آن» که قبلاً مشکلات بسیار سخت تری را پشت سر گذاشته بود، راهنمایی می خواهد؛ درحالی که «آن» با وجود مشکلات مذکور، اکنون بسیار خوشحال است و در زندگی کاری و شخصی اش احساس خوشبختی می کند. «آن» برای براون قصه ای کوتاه را تعریف می کند که قبلاً آن را از زبان فردی دیگری شنیده بود.
ولی قبل از هر کاری از براون قول می گیرد که این قصه را برای افراد دیگری که مثل خودش در گرفتاری هستند تعریف کند و از این راه دستشان را بگیرد. براون پس از قولی که به دوستش می دهد، سراپا گوش می شود تا سر از کار این داستان مشکل گشا دربیاورد. ما نیز جایی در کنار او به ماجرایی که می شنود، گوش می دهیم.
چرا دنیای بی نقص کودکی، ناپدید شد؟
آن ماجرای «قله ها و دره ها» را از یک کودک شاد در دل دره ای عمیق آغاز کرد. کودک داستان ما از زندگی در دره بسیار خوشحال بود. او فکر می کرد که این دره، تنها جایی در جهان است که در آن همه چیز سر جای خودش قرار دارد. پسر بچه قصه ما کم کم قد کشید و بزرگ شد، ولی هم زمان با این ماجرا، افرادی که در کودکی آن ها را بسیار دوست می داشت و مکانی که آن را بی نقص ترین جای جهان صدا می زد، کم کم تغییر کردند. او با چشمانش می دید که آدم ها رفتارهایی عجیب و غیرمنطقی از خودشان نشان می دهند و هیچ اهمیتی به تغییر زندگی نمی دهند.
از نظر آن ها زندگی تنها در دره جاری بود و فکر رفتن به مکان های دیگر برایشان دست کمی از کابوس نداشت. آن ها برای آینده ای که دوست داشتند زحمت نمی کشیدند و تنها در جریانی که به مسیر آینده ختم می شدند پارو می زدند، اما پسر این ماجرا را دوست نداشت.
دره؛ قفسی که دیوارهایی از سنگ و پرندگانی عاشق اسارت داشت
دوره آموزشی از صفر تا سطح پیشرفته در ترید که با هدف “استاد تمامی ترید” طراحی شده است
روزها یکی پس از دیگری می گذشتند و پسرک قصه ما هر روز با سؤالات بیشتری روبه رو می شد، ولی از آنجا که هیچ پاسخی نمی یافت و در اطرافش هم کسانی را نمی دید که دلشان بخواهد دنبال چنین پاسخی باشند، با ناراحتی به زندگی در دره ادامه می داد.
گاهی که از کلنجاررفتن با محیط پیرامونش و آدم هایی که انگار ساز مخالف می زدند به ستوه می آمد، سعی می کرد با تصور حضور در قله، خودش را آرام کند. درنهایت دیگر طاقت نیاورد و تصمیم گرفت به قله برود، ولی با مخالفت خانواده و دوستانش روبه رو شد. بعد از کمی وقفه فهمید نمی تواند بیش از این خودش را گول بزند؛ به همین دلیل یک روز صبح لوازمش را جمع کرد و به تنهایی راهی قله شد.
راه تو را می خواند…
مرد جوان سفرش را به سمت قله ها و دره ها آغاز کرد. با هر قدم نزدیک ترشدن به قله و دورترشدن از دره، فکرش به چیزهای زیادی گره می خورد. با خودش می گفت آیا حرکت کردن به سمت قله ها و دره هایی که آن ها را نمی شناسم، واقعاً کار درستی است؟ این راه من را تا کجا بالا می برد؟ در مقصد چه چیزی انتظارم را می کشد؟
در همین فکر و خیال ها بود که ناگهان فهمید جاده تمام شده است! روبه روی او جنگلی وسیع و پر از درختان سر به فلک کشیده بود که انگار دلشان نمی خواست غریبه ای را به دلشان راه بدهند، اما جوان قصه ما بنا نداشت به این راحتی ها میدان را خالی کند. او با جسارت به دل جنگل زد و از ناشناخته هایی که پیش رویش بودند، نترسید.
اولین ملاقات با غریبه ای اهل قله
مرد جوان خسته شده بود. با اینکه در دل جنگل راه تازه ای را پیدا کرده بود، با نزدیک شدن به تاریکی شب تصمیم گرفت جایی را برای ماندن پیدا کند. از این گذشته او به سختی زمین خورده بود و به فرصتی نیاز داشت تا خودش را منظم کند. همان طور که روی یک تخته سنگ استراحت می کرد، صدای غریبه ای از دل تاریکی به گوشش خورد. ابتدا ترسید، اما وقتی دید آن صدا به یک پیرمرد خنده رو تعلق دارد آرام گرفت.
آن دو با هم گرم صحبت شدند. کم کم مسیر گپ و گفتشان از غروب آفتاب به ستاره ها کشیده شد. پیرمرد به جوان گفت: «ستاره هایی که بالای سرمان سوسو می کنند، واقعاً عجیب اند؛ چون هم هستند و هم نیستند. در زندگی ما نور آن ها شب ها را روشن می کند؛ پس به خیال و درک ما آن ها همیشه بالای سرمان هستند. به ویژه وقتی که به قله نزدیک تر می شویم، انگار می توانیم آن ها را بهتر از قبل تماشا کنیم، ولی درحقیقت، بسیاری از این ستارگان نورانی، آخرین درخشش ستاره ای هستند که مدت ها قبل مرده است. حقیقت و واقعیت مرزهایی مه آلود دارند و ما جایی در میان آن ها زندگی می کنیم».
نصیحتی ناب که از قلب پیرمرد به ذهن مرد جوان نفوذ کرد
در ادامه ماجرای «قله ها و دره ها» مرد جوان داستان زندگی اش و دلیل آمدنش به قله را برای پیرمرد تعریف کرد. پیرمرد هم به او گفت اگر بخواهد به یک شرط حاضر است نصیحتی را که سبب تغییر زندگی اش شد، به او هم بگوید. مرد جوان که بسیار مشتاق شنیدن بود، شرط را با تردید پذیرفت. شرط پیرمرد این بود که اگر این نصیحت را به کار بست و فایده اش را در زندگی اش دید، آن را به فرد دیگری که مانند خودش به دنبال راه چاره می گردد، بگوید. آن حرف ارزشمند این بود:
قله ها و دره ها چیزهایی عجیب، آرزوهایی دست نیافتنی یا دردسرهایی تمام نشدنی نیستند. آن ها بخش هایی طبیعی از زندگی هر انسانی را تشکیل می دهند. هر فرد بسته به نوع واکنشی که به آن ها نشان می دهد، بازخورد متفاوتی را تجربه می کند.
مرد جوان پس از شنیدن این سخن، کمی تعجب کرد و با خود گفت این اصلاً چیز عجیب و غریبی نبود! اما سعی کرد یک بار شانسش را امتحان کند. او از پیرمرد خواست که بیشتر درباره قله ها و دره ها توضیح دهد. پیرمرد شروع به صحبت کرد.
چه در فراز یک قله و چه در قعر یک دره، تو ارزشمند هستی!
پیرمرد ادامه داد: «قله ها و دره ها در هر انسانی ویژه هستند؛ چون هرکسی در این دنیا با نگاه ویژه خودش به زندگی می نگرد. به همین دلیل، گاهی قله یک فرد، دره فرد دیگری است و برعکس». او تأکید داشت که نباید ماجرای منفی حضور در دره ها را به خودمان نسبت دهیم و وجود ارزشمندمان را به چیزهایی پست گره بزنیم؛ زیرا این قله و دره نیست که ما را ارزشمند می کند، بلکه احساسی که به خودمان داریم اصل و بنای ارزشمندی ما را تشکیل می دهند.
برای کشف راه نجات باید شیوه نگاهتان را تغییر دهید
پیرمرد در لابه لای سخنانش به نکته بسیار مهمی اشاره کرد و آن این بود که قله ها و دره ها تنها به اتفاق های خوب یا بد زندگی ما محدود نمی شوند. هر ماجرای خوب یا ناخوشایندی که در زندگی ما رخ می دهد، به تنهایی قله و دره خودش را دارد. وقتی ما در قله یک اتفاق خوب هستیم با تصمیم هایی که می گیریم، مدت زمان اقامتمان در آن قله یا سرعت سقوطمان به دره را تعیین می کنیم؛ به زبان ساده، ما تک تک قله ها و دره های زندگی مان را با دستان خودمان می سازیم.
برخی با قله ها و دره هایشان به شکلی هوشمندانه برخورد می کنند. به این ترتیب که وقتی در قله یک اتفاق ناخوشایند هستند، به دنبال دلیل ایجاد این مشکل، چیزهایی که اکنون برایشان در اولویت است و کارهایی که می توانند در آن لحظه برای بیرون آمدن از قله ها و دره های فعلی انجام دهند، هستند.
سپس با یک اقدام منطقی و هوشمندانه، خودشان را از دل آن ماجرا بیرون می کشند و به سمت دره یک اتفاق خوب حرکت می کنند؛ درحالی که برخی دیگر به جای اینکه به دنبال راه حل باشند، به دنبال کسی می گردند که او را مقصر تمام اتفاقات بدانند و او را به جای تصمیم های اشتباه خودشان مسئول نشان دهند. این افراد با دست های خودشان راه خروجشان از این موج سینوسی ماجراهای بد را می بندند و حتی آن را مهر و موم می کنند!
قله ها و دره های واقعی در ذهنتان هستند
با وجود اینکه پیرمرد رازهای بسیار جالب و نکته های ظریفی را به جوان گفته بود، هنوز هم احساس گیجی می کرد. حضور او در قله سبب نشده بود که احساس شادی کند. جوان تنها به این فکر می کرد که چقدر هوای قله بهتر است و مدام خاطرات روزهای بدی را که در دره داشت، کالبدشکافی می کرد.
پیرمرد باز هم نکته ای برای غافلگیرکردن جوان در آستینش داشت. به او گفت: «وقتی به قله رسیدی چه گفتی؟ چه کاری انجام دادی؟ اکنون که یک شب را در قله سپری کردی به چه فکر می کنی و چه احساسی داری؟»
جوان کمی فکر کرد و بعد یکی یکی کارهایش را به یاد آورد «از اینکه غروب آفتاب را از دست داده بودم، ناراحت بودم»، «از دیدن یک غریبه ترسیدم» و «حسرت روزهای تلف شده در دره را خوردم» بله این ها کارهایی بودند که کردم. درباره احساسم هم باید بگویم که درمجموع ناراحت هستم.
پاسخ پیدا شد. پیرمرد به جوان گفت: «با وجود آنکه اکنون پس از سال ها تلاش و زحمت به چیزی که می خواستی رسیدی، به جای خوشحال بودن و جشن گرفتن هنوز هم درگیر ناراحتی های گذشته ات هستی. درواقع، تو جسمت را به قله رساندی، ولی ذهنت را در دره جا گذاشته ای! زمانی که بتوانی جسم و ذهنت را در یک زمان نگه داری، تغییر واقعی زندگی ات شروع می شود».
چرا در لحظه زندگی کردن مهم است؟
پیرمرد هنوز داشت به جوان توضیح می داد، اما این بار چشمان جوان با تعجب بیشتری او را نظاره می کرد؛ چون انگار پیرمرد با حرف هایش در حال بازکردن دانه به دانه گره های ذهنی جوان بود. پیرمرد ادامه داد. یکی از راه هایی که می توانی به کمک آن از دره های ذهنی فاصله بگیری و به سمت قله ها حرکت کنی، دست برداشتن از مقایسه کردن است.
اگر در دام مقایسه کردن بیفتی، آن وقت همیشه چیزی برای ناراحتی پیدا می کنی. حتی اگر در یک مسابقه بزرگ که میلیون ها نفر شانس شرکت در آن را ندارند، نفر دوم شوی به جای شادشدن، مدام غصه می خوری که چرا نفر اول نشدی. حتی اگر نفر اول هم بشوی غصه می خوری که چرا امتیاز بیشتری نگرفتی!
اگر با خودت قرار بگذاری که همیشه به دنبال چیزهای شادی بخش در زندگی ات بگردی و هرگز کسی یا چیزی را با خودت مقایسه نکنی، آن زمان است که از نظر ذهنی در قله قرار می گیری. درحقیقت، تنها کسی که می توانی با آن به رقابت بپردازی و خودت را با آن مقایسه کنی، خودت هستی!
گذشته از این، باید با جست و جوی بخش های زیبا و خوشایند زندگی، انرژی و انگیزه درونی خودت را بالا نگه داری. در لحظه زندگی کردن و به یاد داشتن اینکه گذشته با وجود تمام اتفاق های خوب و بدش دیگر رفته و راهی برای بازگشت ندارد، تو را وارد فاز جدیدی از زندگی می کند.
بازگشت به دره برای آغازی متفاوت
بعد از مدتی که از گپ و گفت پیرمرد و جوان گذشت، ماجراجوی داستان ما متوجه یک نکته مهم شد؛ اینکه او در قله حضور داشت، ولی مقدمات حضور طولانی در این مکان را برای خودش فراهم نکرده بود؛ به همین دلیل باید به دره برمی گشت، اما جوان به خودش قول داد که به کمک نکته هایی که در قله از پیرمرد یاد گرفته است، زندگی متفاوتی را در دره برای خودش آغاز کند و چنان موفق شود که بتواند اقامتی بسیار طولانی در قله داشته باشد.
بعد از بازگشت به دره، او دوباره به کار قبلی خود برگشت و باز هم با همان آدم های قبلی رفت و آمد کرد، ولی فهمید وقتی نوع نگاهش را به همه چیز و همه کس تغییر می دهد، آن افراد و چیزها هم واقعاً متفاوت می شوند. او به کمک همین شیوه و داستان قله ها و دره ها توانست یکی از بزرگ ترین مشکلات شرکت را حل کند و از آن پلی به سمت موفقیت بیشتر کسب و کاری که در آن مشغول بود، بسازد. به دنبال این ماجرا، موقعیت شغلی، درآمد و حس او به خودش هم چندین درجه بهتر شدند.
تجربه صعود به قله و سقوط به دره در یک زمان کوتاه
مرد جوان مدتی در وضعیت خوبی زندگی کرد. ارتقای شغلی و موفقیت هایی که به دست آورد، چشم او را به روی نقطه ضعف هایی که کم کم داشتند جان می گرفتند بست. او دیدگاه هوشمندانه خود را از دست داد و غرور بیجا او را فرا گرفت. پس از این ماجرا مدت کوتاهی نگذشت که مشکل ها یکی پس از دیگری ظاهر شدند.
او دوستان خود را از دست داد، اعتبارش به دلیل مشکلاتی که نمی دانست از کجا آمده اند، تخریب شد و درنهایت از کارش بیرون رفت. جوان دوباره به یاد نصیحت های پیرمرد در قله افتاد، اما نمی فهمید که چرا به دره ای ناآشنا سقوط کرده و چرا مدت زمان حضورش در این قله این قدر کوتاه بوده است؟
ذهنتان را به تعطیلات بفرستید
بعد از مدتی تقلاکردن، غصه خوردن و سرگردان شدن، جوان تصمیم گرفت به همراه چند نفر از دوستانش به یک فلات برود و به بهانه این سفر کوتاه، حال و هوایش را عوض کند. وقتی به فلات رفت قبل از هر چیز به دلیل سکونی که آن مکان داشت و آرامش عجیبی که آنجا را در بر گرفته بود، توانست فرصتی برای بررسی شرایط گذشته پیدا کند.
بعد از چند روز چنان ذهنش را نظم و ترتیب داد که دیگر تاب و توان ماندن در فلات را نداشت. او فکرهای زیادی در سر داشت و می خواست پاسخ سؤالاتش را دوباره از پیرمرد بپرسد؛ پس دوباره راهی قله شد. وقتی ماجرا را برای پیرمرد تعریف کرد و از او درباره فلات پرسید، به نکته جالبی پی برد. پیرمرد به او گفت هوشیاری برای اقامت طولانی در قله همان قدر مهم است که استراحت دادن به ذهن برای پاک کردن نگرش قبلی و بررسی دوباره مشکلات گذشته اهمیت دارد.
درواقع جوان بدون آنکه خودش هم متوجه شود، با رفتن به فلات و خارج کردن ذهنش از ماجرای قله ها و دره ها تجدید قوا کرده بود. حالا او آماده یک شروع دوباره بود؛ چون همان طور که پیرمرد به او گفته بود، اگر خودتان را برای ماندن در قله آماده نکنید، حتی اگر با تلاش زیاد به قله برسید، باز هم نمی توانید مدتی طولانی در آنجا بمانید؛ چون از درون هنوز در دره زندگی می کنید؛ به همین دلیل دره نیز شما را با چنگ و دندان به سمت خودش می کشد و شما سقوط خواهید کرد.
ترس، دروازه شما برای ورود به دره های عمیق و حبس شدن در آن هاست
نکته دیگری که جوان از ماجرای قله ها و دره ها فهمید، تأثیر عجیب ترس بود. او فهمید اگر نتواند ترس های درونش را مدیریت کند، خیلی زود آن ها بر تمام تصمیم هایش تأثیر می گذارند. در این صورت، چه در قله باشد و چه در دره فرقی به حالش نمی کند.
چون همیشه یک مأمور عذاب به نام ترس، درست بالای سرش می ایستد. فردی که گرفتار ترس می شود و با توجه به این ماجرا تصمیم گیری می کند، نگران است که نکند برای همیشه در دره باقی بماند و تلاش هایش برای پیشرفت کردن به درجازدن تبدیل شوند. از طرفی، اگر به قله برسد همیشه نگران خواهد بود که نکند اتفاقی بیفتد و موقعیت خوبی را که در قله دارد، از دست بدهد.
ترس، دشمن شماره یک تمام انسان های موفق و عاشقان قله است. برای آنکه بتوانید قله های زندگی تان را هرچه زودتر فتح کنید، باید به دنبال راهی برای مدیریت ترس هایتان باشید، ترس های خوب را از بد تفکیک کنید و با توجه به این موضوع، مرزهایی روشن برای نگرانی هایتان به وجود بیاورید.
برای رسیدن به قله باید بتوانید آن را در ذهنتان تصور کنید
قله زندگی تان هرچه باشد باید بتوانید آن را در ذهنتان تصور کنید. این کاری است که تمام قله نشینان آن را به خوبی انجام می دهند. هرچقدر تصورتان از قله زندگی تان شفاف تر باشد و جزئیات بیشتری را برای آن در نظر بگیرید، به همان اندازه می توانید مسیر رسیدن به قله را بیابید.
فایده دیگری که این کار دارد، شارژکردن مخزن انگیزه تان است. وقتی بتوانید هدفتان را در ذهنتان به تصویر بکشید و از حال و هوای دستیابی به آن خوشحال شوید، هرگز بی خیال آینده سرسبزی که می توانید از آن خود کنید، نخواهید شد.
فتح هر قله و گذر از هر دره، شما را عمیق تر می کند
دیدگاه هر انسان با دیگری متفاوت است. دقیقاً به همین دلیل است که افراد تصمیم گیری های متفاوتی در زندگی شان دارند، به شیوه ای ویژه خودشان واکنش نشان می دهند و نتیجه هایی گوناگون را به دست می آورند. چیزهایی که دیدگاه انسان ها را ویژه و شخصی می کنند، باورها، قانون های شخصی، تجربه ها، اعتمادبه نفس و درنهایت نگاهی است که به خودشان و جهان دارند.
برخی هنگام ورود به یک دره، آن را عذاب الهی، سختی، دردسر و شکست معنا می کنند، ولی برخی دیگر، آن را فرصتی برای کشف جنبه های متفاوت خودشان در نظر می گیرند. به همین ترتیب، عده ای هنگام رسیدن به قله زندگی شان، مغرور می شوند و خودشان را مرکز عالم تصور می کنند و برخی دیگر، بعد از فتح یک قله و لذت بردن از هوای آن، نقشه فتح قله بلندتر بعدی را می کشند.
قله ها و دره ها به اندازه نگاه متفاوت آدم ها می توانند معنا و حتی شکل و شمایل متفاوتی داشته باشند. مهم این است که چه کسی و با چه هدفی به این ماجرا نگاه می کند و یادمان باشد که قله ها و دره ها همیشه به هم وصل هستند.
سخن اصلی نویسنده کتاب قله ها و دره ها چه بود؟
«اسپنسر جانسون» با نوشتن این کتاب می خواست دریچه ای تازه به روی مفهوم موفقیت و شکست باز کند. از نظر او هرکدام از ما در موجی سینوسی از قله ها و دره ها به سر می بریم. نکته مهم این است که یاد بگیریم چگونه مدت حضورمان در قله های پیروزی را بیشتر کنیم و از زمان اقامتمان در دره اتفاق های ناخوشایند بکاهیم. گذشته از این با فهمیدن این نکته که 99 درصد موقعیت های خوب و بد با دستان مبارک خودمان ساخته می شوند، به دنبال ساخت برنامه ای برای مهندسی رفتارها، باورها و درنهایت زندگی مان باشیم.
در خلاصه کتاب قله ها و دره ها چه گفتیم و شنیدیم؟
- کتاب قله ها و دره ها درباره یک جوان ساکن دره است که می خواهد قله نشین شود، اما از راه و روش انجام این کار اطلاعی ندارد؛ به همین دلیل در طول سفرش به قله با یک پیرمرد آشنا می شود و پای نصیحت های او می نشیند.
- قله ها و دره ها بخش هایی طبیعی از زندگی هر انسانی را تشکیل می دهند که هر فرد بسته به نوع واکنشی که به آن ها نشان می دهد، بازخورد متفاوتی را تجربه می کند.
- این قله و دره نیست که ما را ارزشمند می کند، بلکه احساسی که به خودمان داریم، اصل و بنای ارزشمندی ما را تشکیل می دهد.
- هر ماجرای خوب یا بد، قله و دره ویژه خود را دارد.
- قله ها و دره ها به هم متصل هستند. به این ترتیب که قله یک ماجرای بد، دره یک ماجرای خوب است.
- قله ها یا دره های اصلی ابتدا در ذهن شما جای دارند. کسی که در ذهنش یک دره نشین است، هرگز نمی تواند خودش را برای زندگی روی قله آماده کند.
- مقایسه نکردن خودتان با دستاوردهای دیگران به شما کمک می کند تا در مسیری سالم پیشرفت کنید.
- ذهن شما برای یافتن راه حل مشکلات به مقداری زمان و فاصله نیاز دارد. این چیز ساده را از او دریغ نکنید.
- ترس ها می توانند شما را از تصمیم گیری های عاقلانه ای که به صعود قله منجر می شوند، دور کند.
- تصویرسازی ذهنی یکی از پیش درآمدهای موفقیت و صعود به قله هاست.
- قله ها و دره ها به اندازه نگاه متفاوت آدم ها می توانند معنا و حتی شکل و شمایل متفاوتی داشته باشند؛ زیرا با چاشنی تجربه مستقیم ما ترکیب شده اند.
نظر شما چیست؟
نگاهی کوتاه به زندگی خودتان بیندازید. به نظر خودتان اکنون در دره زندگی می کنید یا قله؟