این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب باشگاه پنج صبحی ها خلاصه برداری شده است!
سحرخیزی در باشگاه پنج صبحی ها
زندگی، ریزهکاریهای زیادی دارد. به همین دلیل است که گاهی انسانها با وجود تلاشهای فراوان به موفقیت دلخواهشان نمیرسند یا اگر هم آن را به دست بیاورند به شکلی از دستش میدهند. در این میان، افرادی هستند که گویی سهمی بزرگ از موفقیت را برای خودشان رزرو کردهاند. آنها شکست نمیخورند، پیوسته رشد میکنند و در زندگیشان به هر چیزی که اراده کنند میرسند. راز آنها چیست؟ چرا زندگی به شکلی دیگر با آنها تا میکند؟ این افراد در زندگیشان چه کار متفاوتی انجام میدهند؟ برای یافتن پاسخ این پرسش به سراغ «رابین شارما» رفتیم. او نویسنده کتاب «باشگاه پنج صبحیها» است و در کتابش در مورد سحرخیزی و رازهای موفقیت صبحگاهی، سخنهای ارزشمندی را بیان کرده است. اگر به دنبال تجربه شکل متفاوتی از موفقیت هستید با این قسمت از خانه سرمایه، همراه باشید.
جاناتان سویفت، نویسنده قرن 17
هیچ کسی را نمیشناسم که به بزرگی یا اهمیت رسیده باشد و صبحها تا دیر وقت در رختخواب بماند.
از تلاش برای خودکشی تا شرکت در همایش خودسازی
کارآفرین، شکست خورده بود. در واقع، تعریف درستش این میشد که از نظر فنی، شرکایش سهم وی را بالا کشیده بودند و او را از شرکتی که خودش از صفر به راه انداخته بود بیرون کردند.
تمام اعتبار و ثروتش از دست رفته بود و دیگر دلیلی برای زندگی کردن نداشت. به همین دلیل فکر کرد که بهتر است زندگیاش را تمام کند و خودش را از زیر بار این همه فشار و خفت، نجات دهد.
همانطور که به دنبال راههای مناسب برای خودکشی میگشت، چشمش به بلیط کنفرانسی در مورد خودسازی و خودشناسی افتاد. خانم کارآفرین، اعتقادی به این کنفرانسها نداشت و آنها را چیزی در حد و اندازه نوعی سرگرمی برای افراد بیکار در نظر میگرفت. اما حالا که میخواست به زندگیاش خاتمه دهد با خودش فکر کرد که بد نیست این مورد را هم امتحان کند.
به همین دلیل، مُردن خود را کمی عقب انداخت تا بتواند به موقع در کنفرانس حاضر شود. او خبر نداشت که با قدم گذاشتن در این کنفرانس، دیگر هرگز به زندگی قبلیاش باز نخواهد گشت.
آخرین سخنران، آخرین سخنرانی
بالاخره، روز شرکت در کنفرانس فرا رسید. کارآفرین به همراه هزار نفر دیگر روی صندلیها نشست و با بیاعتمادی آماده گوش دادن شد. با خودش فکر کرد که نشستن روی این صندلی و گوش دادن به صحبتهای کسی که فکر میکند چیزی برای گفتن دارد بهتر از خوابیدن در تابوت است.
سخنران روی صحنه آمد. با یک نگاه میشد گفت که بیشتر از هشتاد سال سن دارد. او آرام، با صلابت، شمرده و با اعتماد به نفس، سخن میگفت. سخنران رو به کسانی که در سالن نشسته بودند کرد و به آنها گفت: «زندگی کوتاهتر از آن است که آن را صرف اندوه، ناامیدی و افسوس برای روزهای تلف شده کنید. شما باید محدودیتهایی که در ذهنتان ساختهاید را بُکشید و به سمت روزهای روشن آینده قدم بردارید.
هر کدام از شما در زندگیتان روزهای باشکوه و حتی روزهایی پر از شکست داشتید؛ اما به شکلی توانستید آنها را پشت سر بگذارید و به امروز برسید.
باید به خودتان افتخار کنید. ولی نباید در همان نقطه متوقف شوید. شما میتوانید به موفقیت، ثروت، سلامتی، عشق و توانمندیهایی فراتر از گذشته خود دست پیدا کنید. برای این کار باید بهانهها را کنار بگذارید، با ترسهایتان بجنگید و ایمانتان را از یاد نبرید؛ ایمان به خودتان، تواناییهایی که خداوند در وجودتان به امانت گذاشته است و ایمان به اینکه شما برای پیروز شدن آفریده شدهاید.»
همه افراد حاضر در سالن، سراپا گوش بودند و از شدت هیجان، قلبهایشان به تپش افتاده بود. حتی کارآفرین هم مات و مبهوت به سخنران نگاه میکرد و اشتباههای گذشتهاش همچون فیلم سینمایی از جلوی دیدگانش عبور میکردند. او به این نتیجه رسید که شکستش در نتیجه تصمیمهای نادرستش بوده است و اگر بخواهد باز هم میتواند به پیروزی برسد. ناگهان، اتفاقی غیرمنتظره افتاد. سخنران پس از چند سرفه کوچک، نقش بر زمین شد و دیگر به هوش نیامد. گویی روشن کردن قلب مردم، آخرین کار زیبایی بود که در زندگیاش انجام داد.
کارآفرین، هنرمند و مرد بیخانمان؛ سهگانهای عجیب در یک روز عجیب
بعد از اتفاقی که برای سخنران افتاد، سالن پر از هیاهو شد. هر کسی حرفی میزد و از این ماجرا اظهار تاسف میکرد. در این میان، خانم کارآفرین با یک مرد هنرمند آشنا شد. البته این موضوع اصلا عجیب نبود. چون در آن سالن، افراد مختلفی برای رسیدن به اهداف گوناگون دور هم جمع شده بودند. برخی به دنبال الهامهای از دست رفته خود در هنر بودند، برخی میخواستند کسب و کارشان را توسعه دهند و برخی مثل خانم کارآفرین به دنبال انگیزهای برای زندگی کردن میگشتند.
آن دو در مورد سرنوشت سخنران با هم کردند. هر دوی آنها امیدوار بودند که او واقعا نمرده باشد. از نظر آنها سخنران، انسان جالب و پر از امیدی بود. او طوری حرف میزد که انگار به تمام واژههایی که بر زبانش جاری میشوند ایمان دارد. در این بین که خانم کارآفرین و آقای هنرمند مشغول صحبت کردن بودند، مردی ژولیده، با لباسهای کثیف و چهرهای ناآراسته به آنها نزدیک شد.
کارآفرین فکر کرد که او گدا یا دستکم، فردی بیخانمان است که برای کمک گرفتن آمده است. اما کاشف به عمل آمد که او هم یکی از افراد حاضر در جلسه است و میخواهد در مورد حرفهای آقای سخنران با آن دو نفر سخن بگوید. مرد ژولیده، ظاهر واقعا سوال برانگیزی داشت. با وجود اینکه لباسهایش کثیف بودند و اصلا ظاهر مرتبی نداشت ولی یک ساعت بسیار گرانقیمت دستش کرده بود. هنرمند حدس میزد که او یا یک ثروتمند بیعلاقه به مد است یا آنکه بلیط کنفرانس و آن ساعت را از کسی کِش رفته است! کارآفرین هم تقریبا همینطور فکر میکرد. اما هر دو ترجیح دادند که حدسهایشان را در دلشان نگه دارند و تا جای ممکن فاصلهشان را از این آدم عجیب حفظ کنند.
بعد از کمی صحبت، مرد ژولیده به آنها گفت که نه تنها فقیر نیست بلکه بسیار ثروتمند و بینیاز از مال دنیا است. هیچکس حرف او را باور نکرد. اما مرد ژولیده به حرفهایش ادامه داد. او به طرز عجیبی میخواست بداند که کارآفرین و هنرمند از کدام بخش سخنرانی خوششان آمده بود. هنرمند که در پاسخ دادن به این پرسش، ایرادی نمیدید گفت: «من از تمام سخنان او خوشم آمد. برای همین همه آنها را ضبط کردم!»
با شنیدن این حرف، مرد ژولیده و خانم کارآفرین از جا پریدند! خانم کارآفرین گفت: «این کار غیرقانونی است تو نباید حرفهای او را ضبط میکردی!» اما هنرمند گوشش بدهکار این حرفها نبود و در مورد آزادی، آزادگی، قانون و خلاصه اینکه هر کاری دلش بخواهد انجام میدهد حرف زد. بعد از یک بگومگوی کوتاه و صلحآمیز، مرد ژولیده و خانم کارآفرین سراپا گوش شدند تا به بخشهای مهم ضبط شده از سخنرانی گوش دهند.
یک صبح پر انرژی، پازل گمشده موفقیت
مرد ژولیده، کارآفرین و هنرمند در مورد چیزهای زیادی با هم صحبت کردند. از آموزش، کتاب و موسیقی بگیر تا تجارت و روشهای مدیریت. اما موضوعی وجود داشت که مرد ژولیده اهمیت خاصی برایش قائل بود؛ سحرخیزی.
او با چشمانی پر از اطمینان به هنرمند و کارآفرین نگاه کرد و گفت: «تنها چیزی که برای موفقیت بزرگتان به آن نیاز دارید، سحرخیزی است. وقتی یک صبح پر از انرژی داشته باشید، میتوانید به راحتی چند برابر روزهای دیگر کار کنید و به پیش بروید.»
مرد ژولیده ادعا میکرد که سحرخیزی، باعث افزایش کیفیت زندگی انسانها میشود، ویژگیهای مثبت را در وجود انسان تقویت میکند و سلامتی و ثروت را به ارمغان میآورد.
با صحبتهای مرد ژولیده، کمکم نگاه کارآفرین و هنرمند نسبت به او تغییر کرد. حالا او را نه یک بیخانمان بلکه یک فرد آگاه، باتجربه و البته بیاهمیت نسبت به نظر دیگران میدیدند. او مدام در لابهلای صحبتهایش از افراد بزرگ و پندهایشان حرف میزد.
این موضوع نشان میداد که مرد ژولیده، بسیار اهل مطالعه است و البته حافظه بسیار خوبی برای یادآوری چیزهایی که خوانده است دارد.
مرد ژولیده دوباره صحبت را به سمت سحرخیزی کشاند و گفت که رمز موفق شدن در ساعتهای آغاز صبح، زمانی که بیشتر مردم در خواب ناز هستند پنهان شده است.
ورود به بهشت برای گذراندن دوره فشرده آموزش سحرخیزی
کمی قبل از آنکه این گفتگوی سه نفره به پایان برسد مرد ژولیده از کارآفرین و هنرمند خواست که مدتی به خانه او بیایند. او به آنها قول داد که در مدت اقامتشان تمام فوتوفن سحرخیزی را به آنها یاد میدهد و روش ساخت امپراطوری خودش را به آنها میآموزد. شنیدن این پیشنهاد برای کارآفرین و هنرمند شوکه کننده بود.
با وجود آنکه هر دوی آنها تحت تاثیر صحبتهای مرد ژولیده قرار گرفته بودند اما اعتماد کردن به غریبهای که تنها چند ساعت از آشناییشان با او میگذرد کار سادهای نبود. ناگفته نماند که این ناآشنایی در مورد خانم کارآفرین و آقای هنرمند هم صدق میکرد. در نهایت، آنها این دعوت را پذیرفتند. قرار بر این شد که مرد ژولیده، صبح روز بعد، جایی نزدیک درب ساختمان کنفرانس به دنبال آنها بیاید.
روز بعد، مرد هنرمند و خانم کارآفرین که بعد از مدتهای طولانی، حال و هوای آن هنگام از صبح را تجربه میکردند پشت دربهای بسته ساختمان کنفرانس، منتظر ایستاده بودند. کمکم داشتند فکر میکردند که مرد ژولیده آنها را سر کار گذاشته و تمام آن ماجراها و حرفها را از خودش درآورده است. تا اینکه یک خودروی شیک، جلوی پایشان توقف کرد. رانندهای از طرف مرد ژولیده به دنبال هنرمند و کارآفرین آمده بود. ظاهرا همهچیز داشت به واقعیت تبدیل میشد.
غافلگیری در سفر
بعد از سفر کردن با یک هواپیمای شخصی، آنها به جزیره «موریس» رسیدند. هنرمند و کارآفرین از اینکه به مرد ژولیده اعتماد کرده بودند احساس رضایت میکردند.
گذشته از این، فهمیدند که نام واقعی او آقای «رایلی» است و آن ظاهر ژولیده یکی از روشهای جالب او برای فراموش نکردن زندگی معمولی است. منظرههای این جزیره زیبا مسافران ماجرای ما را در خودش غرق کرده بود. اما این تمام هیجان سفرشان به شمار نمیرفت. چون غافلگیری بزرگتری انتظارشان را میکشید.
قبل از اینکه کارآفرین و هنرمند به خانه آقای رایلی برسند، مردی را در ساحل دیدند. ابتدا فکر میکردند که او خودِ آقای رایلی است. اما با کسی روبهرو شدند که فکر نمیکردند هرگز او را ببینند.
او کسی نبود جز آقای سخنران! بله، او نمرده بود و حالا سالم و تندرست به آنها نگاه میکرد. سخنران برای آن دو تعریف کرد که از گذشتههای دور با آقای رایلی آشنا است و او را به عنوان مردی شریف، بزرگ، بخشنده و بسیار ثروتمند میشناسد.
کارآفرین و هنرمند که حسابی غافلگیر شده بودند روی شنهای زیبای ساحل موریس نشستند و چند دقیقه به اتفاقهایی عجیبی که در طول یک روز برایشان رخ داده بود فکر کردند. گویی کسی همهچیز را برایشان برنامهریزی کرده بود.
ملاقات با آقای رایلی و وعدههای عجیبش
بالاخره مسیر دور و دراز به انتها رسید و آن دو مسافر هیجانزده به خانه آقای رایلی رسیدند. او از آنها به گرمی استقبال کرد و از همان بدو ورود در مورد سحرخیزی برایشان حرف زد.
رایلی برایشان تعریف کرد که عادت به سحرخیزی را از آقای سخنران یاد گرفته است. در واقع، سخنران، مشاور رایلی بود. آنها از دوران جوانی با هم آشنا شدند و دوستی خود را تا حالا ادامه دادند. رایلی گفت: «وقتی صبح زود از خواب بیدار میشوید و مراسم صبحگاهی را انجام میدهید میتوانید چند برابر یک فرد معمولی بهرهوری و نشاط داشته باشید. دیگر نگران کمبود زمان نخواهید بود.
با این کار، شما همیشه برای کارتان و خودتان وقت کافی خواهید داشت. سحرخیزی، شما را وادار میکند در ساعتی که ذهنتان بیشترین میزان خلاقیت را دارد به فعالیت مشغول شوید. گذشته از این، جسمتان هم از این وضعیت، نهایت استفاده را میبرد و سلامتیتان هم تضمین میشود.»
به عمق دریاچه نگاه کنید
صبح روز بعد، آقای رایلی کارآفرین و هنرمند را به ساحل برد تا درسهای سحرخیزی را به آنها بیاموزد. او برای آنها در مورد سطحینگری و مشکلاتی که برای انسانها به وجود میآورد صحبت کرد.
رایلی گفت: «بیشتر مردم جهان دچار سطحینگری هستند. آنها علاقهای ندارند که با چهره عمیق ماجراها، کارها و حتی زندگیشان آشنا شوند. به همین دلیل، زندگیشان هیچ پیشرفتی نمیکند و همیشه در جایگاهی که هستند باقی میمانند.»
رایلی بر این باور بود که اگر انسانها در کارهایشان عمیق شوند میتوانند به گونهای کاملا متفاوت زندگی کنند. در این هنگام بود که خانم کارآفرین لب به شکایت گشود و گفت: «اما همه نمیتوانند در همه کارهای زندگیشان عمیق شوند. مثلا من نمیتوانم در تکتک پیامهایی که برایم میآیند عمیق شوم و با دقت به همه آنها پاسخ دهم.» رایلی حرف او را تایید کرد و گفت: «دقیقا به همین دلیل است که شما باید به یک کار بچسبید و از انجام چند کار با هم خودداری کنید.»
داشتن استعداد به معنای موفقیت نیست
چند روزی از اقامت هنرمند و کارآفرین در جزیره موریس میگذشت. در طول این روزها، رایلی هر روز صبح راس ساعت پنج، درسهایی در مورد سحرخیزی به مهمانانش میداد. در یکی از این روزها در مورد رابطه میان استعداد و موفقیت صحبت کرد. او گفت: «افراد زیادی در دنیا هستند که استعدادهای جالبی دارند. اما همه آنها به موفقیت نمیرسند. چون اعتقادی به تلاش کردن و تعهدی برای پایبندی به اهدافشان ندارند.
در نقطه مقابل، کسانی که استعداد چندانی ندارند اما با تلاش و تعهد به سمت اهدافشان قدم برمیدارند بدون شک با موفقیت ملاقات خواهند کرد.» پس از این گفتگو، خانم کارآفرین از کمبود زمان برای توسعه فردی شکایت کرد.
رایلی به او گفت: «حق با شما است. زندگی در روزگار ما به شکل عجیبی فشرده شده است. ما برای انجام تمام کارهایمان به اندازه کافی زمان نداریم.
به همین دلیل است که باید به سحرخیزی روی بیاوریم. چون با این کار میتوانیم زمانی هر چند اندک اما بسیار مفید را به خودمان اختصاص دهیم. بیدار شدن راس ساعت پنج صبح، گنجینههای درونی شما را بازسازی میکند و یک روز پر انرژی را به شما نوید میدهد.
یادتان باشد، برای اینکه بتوانید بیشترین بهره را از این زمانهای طلایی ببرید باید تمام باورهای محدودکننده را از ذهنتان پاک کنید. چون شما به همان چیزی تبدیل میشوید که فکرش را میکنید.
اگر احساس کنید که سحرخیزی و انجام مراسم صبحگاهی چیزی جز اتلاف وقت نیست، هرگز در زندگیتان تغییری به وجود نمیآید. پس، قبل از هر کاری، تکلیفتان را با باورهایتان روشن کنید.»
در تمام طول مدتی که رایلی در حال صحبت کردن بود، خانم کارآفرین نکتههای طلایی سخنان او را در دفترچهاش یادداشت میکرد. او به معنی واقعی به روزگار دانشجویی خود برگشته بود و داشت در محضر استادش درسهایی واقعی را میآموخت.
جلسه فشرده تغییر عادت ها در تاجمحل
مرد ژولیده که حالا میلیاردر داستان به شمار میرود خانم کارآفرین و آقای هنرمند را به هندوستان برد تا بخش دیگری از پکیج آموزش سحرخیزی را به آنها بیاموزد. او باور داشت که در هر مکان، روحیه منحصر به فردی برقرار است و این موضوع روی درک عمیق آموزشهایش تاثیر مثبتی میگذارد. به همین دلیل، آموختههایش را در کشورهای مختلفی به شاگردانش آموزش میداد.
میلیاردر به آن دو گفت که پیوستن به باشگاه پنج صبحیها کار سادهای نیست. به همین دلیل، عده زیادی از مردم، تمام زمان ارزشمند صبحشان را در خواب و بیخیالی به سر میبرند بیآنکه از گنج ارزشمند خود آگاه باشند.
شما باید سحرخیز شدن را به یک عادت تبدیل کنید و برای این کار باید بیش از دو ماه به صورت پیوسته هر روز راس ساعت پنج صبح بیدار شوید.
این کار به شما کمک میکند تا دروازههای نظم و اراده پولادین برای مقابله با وسوسهها را بگشایید. او تاکید میکرد که شروع کردن هیچوقت به معنای موفقیت نیست. بلکه پیوسته ادامه دادن و حرکت کردن در مسیر است که به آن شروع، جان میدهد و فرصت ملاقات با چهره موفقیت را در اختیارش میگذارد.
یادتان باشد، برای ایجاد یک عادت جدید باید عادتی قدیمی را خراب کنید و روی خرابههای آن، پلههای عادت جدید خود را بسازید. اگر در ساخت پلههای جدیدتان کمی تنبلی کنید، حتی یک نسیم هم میتواند آن را به راحتی ویران کند. پس هوشیار باشید و اجازه ندهید که هرج و مرجهای ذهنیتان شما را از مسیر بیرون کنند.
یک برنامه قدرتمند برای صبح های جادویی
میلیاردر برای درس بعدی، کارآفرین و هنرمند به را ایتالیا برد. او تصمیم داشت در این کشور زیبا، مهمترین درس سحرخیزی را به شاگردانش بیاموزد.
مرد میلیاردر به آنها گفت که فقط صبح زود بیدار شدن از آنها افرادی ثروتمند و سلامت نمیسازد و اگر نتوانند این بازه زمانی ارزشمند و کوتاه را مدیریت کنند، به چیزی نمیرسند. مرد میلیاردر به آن دو توضیح داد که باید بازه صبحگاهی خود را به سه دسته تقسیم کنند:
- تلاش برای تندرستی
- تغذیه روح و عمق بخشیدن به تفکر
- رشد و توسعه شخصی
شاگردانش کنجکاوتر از همیشه به او نگاه میکردند. مرد میلیاردر ادامه داد: «شما بدون سلامتی جسمتان نمیتوانید به جایی که میخواهید برسید. بنابراین باید همیشه اولین بخش از بازه صبحگاهی خود را به ورزش کردن اختصاص دهید.
بعد از آن باید زمان اندکی را به دعا و مدیتیشن بپردازید تا روحتان هم از این ماجرا بیبهره نماند. دستآخر هم باید به سراغ کتابهای خوب یا آموزشهای آنلاین بروید تا بتوانید عمق دانش و آگاهی خود را افزایش دهید.»
برنامهای که مرد میلیاردر برای شاگردانش توضیح میداد یک تحول اساسی بود. چون هنرمند و کارآفرین، هیچ کدام از آن کارها را در هیچ بازهای از عمرشان انجام نمیدادند.
آنها شبها دیر میخوابیدند، تقریبا بیشتر زمان صبح را خواب بودند، بعد از مدرسه و دانشگاه دیگر به سراغ کتابها و یادگیری نرفته بودند و اعتقادی به تغذیه روحشان نداشتند. اما حالا جایی در زیباترین بخش ایتالیا روبهروی غریبهای بسیار ثروتمند ایستاده بودند و در مورد این کارها آموزش میدیدند.
اعضای افتخاری باشگاه پنج صبحیها عاشق هم میشوند
دوره آموزش فشرده سحرخیزی بیشتر از یک ماه طول کشید. در طول این روزها، خانم کارآفرین و مرد هنرمند ماجراهای زیادی را از سر گذراندند و اولینهای زیادی را با هم تجربه کردند.
کمکم بدون آنکه بدانند به یکدیگر دل بستند. مرد میلیاردر هم صمیمانه از تصمیم آنها حمایت کرد و تمام مخارج عروسی آنها را بر عهده گرفت. غافل از آنکه ماجرایی فراتر از حد تصورشان انتظارشان را میکشید.
درست در روز عروسی، چند فرد مسلح به قصد کشتن خانم کارآفرین وارد مراسم شدند و در یک لحظه مناسب او را ربودند. آنها فرستادههایی از سوی سهامداران شرکت خانم کارآفرین بودند و میخواستند با به قتل رساندن او سهامش را تصاحب کنند. در این بین بود که چند محافظ مسلح، وارد میدان شدند و کارآفرین را از چنگ آن افراد نجات دادند.
درگیری بالا گرفت و هر دو طرف در حال شلیک به سمت هم بودند. افراد مسلح که دستشان از کارآفرین کوتاه شده بود، داماد را گروگان گرفتند. خانم کارآفرین با دیدن این صحنه، شتابان به سمت گروگانگیرها رفت و در یک فرصت مناسب، همسرش را از دست آنها نجات داد.
کارآفرین، زنی که تا همین یک ماه پیش میخواست به خاطر پول، خودش را از بین ببرد، حالا چنان روح قدرتمندی پیدا کرده بود که برای نجات فرد دیگری خودش را به خطر میانداخت. گویا اعضای باشگاه پنج صبحیها بیآنکه بدانند به فرد دیگری تبدیل شده بودند.
مرد ژولیده و میراثی که روی زمین باقی گذاشت
چند روز بعد از آن ماجرا، آنها دوباره مراسم ازدواج خود را برگزار کردند. این بار خبری از گروگانگیری یا شلیک گلوله نبود و کسی نمیخواست عروس یا داماد را به قتل برساند. همه شاد بودند و به این زوج تبریک میگفتند. مرد میلیاردر برای آنها دو هدیه عروسی آماده کرد بود.
اولین هدیه، تمام سهامی بود که شرکای خانم کارآفرین از چنگش درآورده بودند. میلیاردر همه آن سهمها را خرید و به کارآفرین هدیه داد. هدیه دوم، یک نقاشی کمیاب و بسیار ارزشمند بود.
مرد میلیاردر گفت که اگر این نقاشی را بفروشند میتوانند تا آخر عمرشان راحت زندگی کنند. کارآفرین و هنرمند از گرفتن این هدیهها بسیار هیجانزده شدند. مرد میلیاردر از آنها خواست که تمام گفتهها، شنیده و چیزهایی که در طول این سفر آموختهاند را به دیگران هم بیاموزند.
این تنها خواسته مردی بود خالصانه تمام تجربههای زندگی ارزشمندش را به آنها آموخته بود. مرد میلیاردر بعد از چند سال از دنیا رفت. اما یادگاریهایی که او در دنیا باقی گذاشته بود همچنان زنده و سرشار از زندگی بودند.
حالا نوبت شما است!
معمولا صبحها چه ساعتی از خواب بیدار میشوید؟ در آن بازه زمانی چه کاری انجام میدهید؟ آیا کارهایی که در آن هنگام میکنید کمکی به رشد مالی و معنوی شما میکنند؟

































































































