این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها خلاصه برداری شده است!
خلاصه کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها (The Subtle Art of Not Giving a F*ck)
یاد بگیرید که در زندگی روی چیزهای مهم تمرکز کنید. باقی چیزها به جهنم! ما در زمانهای پر از فرصت زندگی میکنیم. چه بخواهیم یک شغل انتخاب کنیم، یا شریک یا منبع خبری، انبوهی از گزینهها پیش روی ماست. پس چرا زندگی فقط خوشی نیست؟ چرا بسیاری از ما احساس نارضایتی و استرس داریم؟ هر چه باشد ما باید هر چه میخواهیم داشته باشیم. خب، دلیلش این است که ما سعی میکنیم همهی کارها را با هم انجام دهیم. به قدری گزینههای زیادی پیش روی خودمان داریم که دائماً در نهایت روی گزینهها و فرصتهای مختلف تمرکز میکنیم. به طور خلاصه ما خود را وقف چیزهای خیلی زیادی میکنیم و خودمان را خسته میکنیم. پس در عوض چه میتوان کرد؟ همانطور که این اشارات کوتاه نشان میدهند، لازم است بفهمیم چه چیزی برای ما مهم است و روی انجام آن تمرکز کنیم. و باقی چیزها چطور؟ نباید ذرهای به آنها اهمیت دهیم! این نکات به شما کمک خواهند کرد چیزهایی را پیدا کنید که به اندازهی کافی برایتان اهمیت دارند تا به آنها بپردازید. با خواندن این نکات شما خواهید فهمید چرا نباید خودتان را با متالیکا مقایسه کنید؛ انتقاد از خود رمز بر حق بودن است؛ و چرا مرگ باید برای همهی ما نقطهی پایان باشد.
هرچه در زندگی انجام میدهید نوعی تقلا است، پس لازم است تقلایی را پیدا کنید که مناسب خودتان باشد
شما واقعاً در زندگی چه میخواهید؟ به عبارت دیگر، هدف نهاییتان چیست؟ دستاوردی که میخواهید روی سنگ قبرتان نوشته شود؟ جواب این سوال ساده نیست. مطمئناً بسیاری از ما خواهیم گفت که خواهان شادی، خانوادهای دوست داشتنی و شغلی هستیم که از آن لذت ببریم، اما این خواستههای بلندپروازانه تسبتاً مبهم هستند. و خواستههای مبهم به این دلیل مسئلهساز میشوند که انگیزهی لازم برای تلاش برای موفقیت را به شما نمیدهند. متأسفانه اگر میخواهید در زندگی به جایی برسید، باید به سختی تلاش کنید. دست یافتن به اهدافتان نیازمند کار سخت و پشتکار زیاد است؛ میتوان اطمینان داشت که شکستها و سختیهای زیادی در راه باشد. اگر هدفی نداشته باشید که برای رسیدن به آن مصمم باشید، در مواجه با این مصائب دچار تزلزل خواهید شد. فرض کنیم هدف شما این است که یک مدیرعامل شوید. هر چه باشد مدیرعامل بودن مسلماً جالب به نظر میرسد:
کافی است به آن همه قدرت و مسئولیت فکر کنید. و با این حال مدیرعامل بودن منافات زیادی با قدم زدن در پارک دارد. مدیرعاملها معمولاً هفتههای کاری ۶۰ ساعته دارند، باید تصمیمات سختی بگیرند و باید آماده باشند که بارها افراد را اخراج کنند. اگر برای مدیرعامل شدن کاملاً مصمم نیستید، به سختی تقلا خواهید کرد و شانستان برای موفقیت بسیار کم خواهد بود. از آنجا که تلاش گریزناپذیر است، باید چیزی را پیدا کنید که ارزش تلاش کردن را داشته باشد. باید کاری را که واقعاً از انجام دادنش لذت میبرید پیدا کنید. کار بر روی چیزی که خوشحالتان میکند به این معناست که نه تنها از مبارزهی دائمی دلسرد نخواهید شد؛ بلکه با گذشت زمان عاشق آن خواهید شد. نویسنده کتاب را در نظر بگیرید. او فهمید که واقعاً به نوشتن در مورد دوستیابی و قرار (عاشقانه) را دوست دارد، پس تصمیم گرفت بر روی نوشتن بلاگی با موضوع توصیههای دوستیابی تمرکز کند. در ابتدا کار دشواری بود اما چون کاری را که انجام میداد دوست داشت، بر مشکلات فائق آمد. در نهایت تلاش سخت او ثمر داد؛ بلاگ صدها و هزاران مشترک را گرد هم آورد و به اندازهای پول عاید نویسنده کرد که به شغل اول او بدل شد. رفتن به دنبال یک زندگی آسان، زندگیای بدون سختی، کاری بیمعنی است. تنها راه پیشرفت این است که هدفی پیدا کنید که میخواهید برایش تقلا کنید. با این حال به همان اندازه مهم است که به همهی کارها و سختیهایی که برای شما خوشی نمیآورند نه بگویید. جسارت داشته باشید و از دنبال کردن چیزهایی که شما را خوشحال نمیکنند دست بکشید. بر روی اندک چیزهای عالی تمرکز کنید و به باقی چیزها حتی ذرهای توجه نکنید.
ممکن است رنج به چیزهای خارقالعاده بیانجامد، اما اگر ارزشهای درستی نداشته باشید، هرگز شاد نخواهید بود
بهترین نمونههای موفقیت از طریق تلاش را میتوان در دنیای هنر یافت. به هر حال ما عادت داریم که هنرمندان را ذاتاً فقیر و قدرنادانسته تصور کنیم، کسی که تا وقتی نبوغش درک نشود تسلیم نمیشود. و این کلیشه خیلی دقیقتر از چیزی است که تصور میکنید. دیو موستاین گیتاریست را در نظر بگیرید. در سال ۱۹۸۳ دقیقاً زمانی گروهش او را اخراج کرد که در اوج شهرت بودند. موستاین در حالی که از خشم به جوش آمده بود، اراده کرد که به همگروهیهای سابقش نشان دهد تا چه حد دربارهی او اشتباه فکر میکردهاند. او به مدت دو سال بیوقفه کار کرد تا مهارتهایش را ارتقا دهد و نوازندگانی را پیدا کند تا گروهی بسازد که حتی از اولی بهتر بود. گروهی که در ادامه تشکیل داد Megadeath بود، گروه محبوبی که کارش را تا بدانجا ادامه داد که ۲۵ میلیون نسخه از آلبومش را به فروش رساند. با این حال، با وجود موفقیت Megadeath موستاین هنوز راضی نبود. او هنوز موفقیتش را در مقایسه با دستاوردهای گروه قبلیاش قضاوت میکرد. متأسفانه این گروه متالیکا بود، یکی از بزرگترین پدیدههای موسیقی جهان. موستاین چون خودش را با متالیکا مقایسه میکرد، علیرغم موفقیت آشکارش، خود را شکست خورده میپنداشت. عدم رضایت مداوم موستاین نشاندهندهی خطری رایج است:
سنجیدن موفقیت خود با موفقیت دیگران. برای موستاین تنها راه احساس موفقیت این بود که از همگروهیهای قبلی خود بیشتر موفق باشد، که به این معنی بود که او محکوم به نا امیدی است. ناگفته پیداست که برای قضاوت دستاوردهایتان نیازمند یافتن ارزشهای سالمتری هستید. پیت بست مثال خوبی است برای نشان دادن اینکه ارزشهای درست چگونه به رضایت خاطر میانجامند. او نیز مانند موستاین در یک قدمی ستاره شدن از گروه اخراج شد. افسوس، که برای بست، این گروه از قضا گروه بیتلز بود، بزرگترین گروه همهی اعصار. با تماشای همگروهیهای سابقش که اوج میگرفتند، او به اعماق افسردگی فرو رفت. اما او بعدها ارزشهای خود را عوض کرد. او فهمید چیزی که واقعاً در زندگی میخواهد یک عشق خانوادگی و یک زندگی خانوادگی در زیر یک سقف است. البته، او هنوز دوست داشت به موسیقی بپردازد، اما موفقیت یا عدم موفقیت در عرصهی موسیقی، را نمیخواست تا به واسطهی آن زندگیاش را تعریف کند. این تعویض کانون توجه به یک زندگی شاد و رضایتمندانه انجامید و بست حتی دوباره به سراغ آهنگسازی رفت، اما اینبار برای گروههای کمتر شناخته شده. پس اگر ملاکمان رضایتمندی باشد، ارزشهایمان مهمتر از موفقیت هستند. در بخش بعد نگاهی خواهیم داشت به اینکه چطور ارزشهای درست برای زیستن را پیدا کنیم. بسیاری از افراد عادت دارند که روی ارزشهای مزخرف تمرکز کنند، پس مهم است که ارزشهای خوبی برای باورمان بیابیم.
در بخش قبل دیدیم که سنجش ارزش خودتان از طریق مقایسه با دیگران تنها به ناامیدی میانجامد. و این تنها یکی از هزاران ارزش مزخرف است که میتوانند شما را از مسیر رضایتمندی خارج کنند. برای مثال احساس لذت را در نظر بگیرید. بسیاری از افراد انتخاب میکنند که لذت را اولویت زندگیشان کنند. ولی با این حال لذتجویی پیش از هر چیز دیگر به ضرر سلامتی است؛ در واقع لذتجویی ارزش مرکزی معتادان به مواد مخدر، زناکاران و پرخورها است. پژوهشها نشان داده است کسانی که لذت را هدف غایی میدانند به احتمال زیاد مضطرب و افسردهاند. یکی از دیگر ارزشهای مزخرف این است که زندگیتان را با پیمانهی موفقیت مادی خود بسنجید. چه طمع داشتن اتومبیلی بزرگتر از مال همسایه باشد یا زرقوبرق ساعت رولکس جدیدتان، این ارزش به طور باور نکردنی رایج است و احتمالاً شما هم زمانی به آن اهمیت می دادهاید. اما این ارزش به رفاه و خوشی منتهی نمیشود. مطالعات نشان دادهاند که پس از اینکه نیازهای اولیهی ما در زندگی برآورده شدند، ثروت اضافی رضایتمندی ما را افزایش نمیدهد. و به دنبال ثروت رفتن حتی ممکن است اثرات زیانآوری داشته باشد اگر انتخاب کنیم که آن را بالاتر از ارزشهایی مانند خانواده، صداقت یا درستی قرار دهیم. پس شما چگونه میتوانید از ارزشهای مزخرف دوری کنید؟ بسیار خب، تبعیت از ارزشهای مزخرف اغلب از فقدان ارزشهای ارزشمند نشأت میگیرد. پس اگر نه میخواهید به طور کورکورانه لذتگرا باشید و نه در طمع مرسدس مدل جدید همسایهتان، نیاز دارید ارزشهایی را شناسایی کنید که ارزش زیستن را داشته باشند.
این ارزشهای خوب باید چگونه باشند؟
- مبتنی بر واقعیت باشند
- برای جامعه مفید باشند
- اثری آنی و قابل کنترل داشته باشند
صداقت را در نظر بگیرید. صداقت ارزشی فوقالعاده برای مبنا قرار دادن در زندگی است زیرا شما میتوانید آن را کنترل کنید (تنها شمایید که تصمیم میگیرید صادق باشید یا نه)؛ صداقت مبتنی بر واقعیت است؛ و سودمند است چون بازخورد حقیقی به دیگران میدهد. دیگر ارزشهایی که این با این معیارها سازگارند، خلاقیت، سخاوت و فروتنی هستند. گاهی فکر میکنیم قربانی هستیم، اما تغییر مثبت تنها زمانی رخ میدهد که شما مسئولیت زندگیتان را تماماً بر عهده بگیرید. هر ساله هزاران دوندهی آماتور در مسابقات دو ماراتون شرکت میکنند. بسیاری از آنها برای جمعآوری اعانه برای مصارف خیر این کار را میکنند. با وجود اینکه تعداد زیادی از آنها با به پایان بردن مسابقه مشکل دارند، اکثر دوندهها به این دستاورد خود احساس غرور میکنند. حالا تصور کنید به جای داوطلب شدن برای شرکت در ماراتون، شما مجبور بودید در آن شرکت کنید. فارغ از اینکه چقدر خوب میدویدید، احتمالاً از این تجربه به کلی متنفر میشدید. احساس اجبار برای انجام چیزی آن را از لذت تهی میکند. بدبختانه، بسیاری از ما در طول زندگی فکر میکنیم تجربیاتمان به ما تحمیل شدهاند. تفاوتی نمیکند که رد شدن در یک مصاحبهی کاری باشد، جواب رد شنیدن از یک معشوق یا حتی از دست دادن اتوبوس، در همهی این موارد ما خود را قربانیان ناراضی شرایط زندگی تصور میکنیم.
مثالی افراطی برای این موضوع
ویلیام جیمز در خانوادهای مرفه و ثروتمند در آمریکای قرن نوزدهم متولد شد. او از بیماری رنج میبرد و اغلب اوقات رفت و برگشت مکرر تهوع و اسپاسم کمر را تجربه میکرد. اولین رویایش این بود که نقاش شود اما برای کسب شهرت و موفقیت باید تقلا میکرد، و پدرش مدام بیاستعدادیاش را به سخره میگرفت. به همین دلایل بود که تصمیم گرفت پزشکی را دنبال کند، و بعد از آن بود که از مدرسهی پزشکی اخراج شد. ناخوش و ناراحت، بدون حمایت خانواده یا شغلی، جیمز به فکر خودکشی افتاد. اما پس از آن اثر چارلز پیرس فیلسوف را خواند. بحث اصلی پیرس این بود که هر کس باید ۱۰۰ درصد مسئولیت زندگی خود را بر عهده بگیرد، پیامی که برای جیمز معنی خاصی داشت. جیمز دریافت که بدبختی او از این باور نشأت گرفته که او قربانی تأثیرات بیرون است. چه این تأثیر ایرادات پدرش باشد، چه بیماریاش، او برای وضعیت خود، چیزهایی را سرزنش میکرد که در کنترلش نبودند و این باعث میشد که او احساس ناتوانی کند.
او دریافت که خودش مسئول زندگی و اعمالش است و با نیرویی که از این فکر گرفت، از نو شروع کرد. بعد از سالها کار سخت، جیمز کار خود را ادامه داد تا به یکی از پیشروان روانشناسی در آمریکا تبدیل شد. پس هر وقت شما احساس کردید که قربانی هستید، ویلیام جیمز را به یاد آورید و سعی کنید مسسولیت زندگی خودتان را به عهده بگیرید. تصور کنید از طرف پارتنر خود پس زده میشوید. خیلی ساده است که معشوق سابق خود را برای ظالم بودن یا عدم توجه سرزنش کنید، اما کار منطقیتر این است که به مسئولیت خودتان در شکست رابطه توجه کنید. شاید شما به سهم منصفانهی خود در کار خانه بیتوجه بودید، یا شاید از بلندپروازیهای طرف مقابل حمایت نکردید. با فهم و کار بر روی اشتباههایتان میتوانید در آینده از آنها اجتناب کنید. تنها آن زمان است که میتوانید زندگی بهتر و شادتری داشته باشید. اغلب اوقات که هویت ما تهدید میشود پا به فرار میگذاریم، اما نگرش بودایی میتواند کمک کند.
این تمرین را انجام دهید
شما در یک شرکت برجسته مدیر ارشد هستید. از شغل و پرداختی خود راضی هستید؛ ماشین خوبی دارید، لباسهایتان شیک است و به همکاران خود احترام میگذارید. مهمتر از همه اینکه مدیر ارشد بودن را واقعاً دوست دارید. شما همان کسی هستید که یک مدیر ارشد است. حالا تصور کنید که شما شانس این را دارید که به سمت بالا ارتقا یابید. با این حال این فرصت خالی از ریسکهای قابل توجه نیست. اگر در تحقق بخشیدن به آن شکست بخورید، همه چیز را از دست خواهید داد، شغل، اتومبیل، احترام و مهمتر از هر چیز، هویت خود را. آیا شانس خود را امتحان میکردید؟ اکثریت قاطع افراد این ریسک را نمیکنند. این نتیجهی پدیدهای است که نویسنده آن را قانون اجتناب منسون مینامد، تمایل به فرار از هر چیزی که هویت ما را تهدید میکند. اگرچه اجتناب از ریسکهای عمده، مثل آنها که در بالا توضیح داده شد، ممکن است عقلانی به نظر برسد، اما نا امیدی ما برای حفاظت از هویتمان معمولاً نوعی مانع است تا نوعی کمک. برای مثال، بسیاری از هنرمندان و نویسندگان آماتور از فروش یا عمومی کردن آثارشان خودداری میکنند. آنها وحشت دارند که اگر هنر یا نوشتهشان را نشان دهند، هیچکس خوشش نخواهد آمد. سعی کردن و شکست خوردن هویت آنها را تخریب میکند، هویتی که حول امکان تبدیل شدن به هنرمندی بزرگ شکل گرفته. بنابراین تا ابد هیچ تلاشی برای این کار نمیکنند. خوشبختانه راهی برای تعدیل جوانب منفی قانون اجتناب منسون وجود دارد، تمرین آیین بودایی.
آیین بودایی
بودیسم به ما میآموزد که هویت یک توهم است. فارغ از اینکه شما چه عنوانی به خود بدهید، ثروتمند، فیر، شاد، غمگین، موفق، شکستخورده، همهی این موارد صرفاً ساختههای ذهنی هستند. به زبان ساده آنها واقعی نیستند و ما نباید اجازه دهیم زندگی را به ما دیکته کنند بنابراین شما باید هویت خود را رها کنید. رها کردن خودتان از شر یک هویت میتواند تجربهی خارقالعادهای باشد. برای مثال، ممکن است شما همیشه خودتان را همچون فردی میدانستید که دغدغهی شغلی دارد به این معنا که همواره شغل خودتان را به علائق و خانوادهتان اولویت دادهاید. خود را از این تصویر محدود از خودتان رها کنید و سپس خواهید توانست هر کاری که خوشحالتان میکند انجام دهید، چه صرف وقت با بچههایتان باشد یا ساختن ماکت هواپیما. اگر میخواهید شاهد تغییر مثبت باشید لازم است اشتباهات و سستیهایتان را بپذیرید. آیا شما هم از انسانهای اعصاب خرد کن که فکر میکنند همیشه حق به جانب خودشان است متنفر نیستید؟ افراد خودبین همهچیزدانی که حتی زمانی که به آنها میگویید که اشتباه میکنند، اصلاً گوش نمیدهند؟ خدا رو شکر که شما خودتان اینطور نیستید! خب، متأسفانه باید بگویم که هستید. هر از گاهی همهی ما دچار این توهم میشویم که حق با ماست، در صورتی که نیست.
این مثال را در نظر آورید:
یکی از دوستان نویسنده به تازگی نامزد کرده بود. داماد آینده تقریباً از دید همه جز برادر نامزد دوست نویسنده، فردی دوستداشتنی و محترم بود. او از ایراد گرفتن به انتخاب شریک زندگی خواهرش دست نمیکشید و مطمئن بود که نامزدش بالاخره به او لطمه خواهد زد. اکثر افراد، از جمله خواهر، میدانستند که برادر اشتباه میکند. اما همانطور که انتظار میرفت، هر چه سعی کردند نتوانستند او را وادار کنند که این احتمال را در نظر بگیرد که ممکن است عملش کمی از روی توهم است. اگر میخواهید از رفتاری مشابه رفتار این برادر دوری کنید، بایستی تمابل داشته باشید که هر از گاهی از خود بپرسید که آیا اشتباه میکنید یا خیر. تنها با انجام این کار است که میتوانید بر آن نقاط کوری فائق آیید که به اشتباه تصور میکنید حق با شماست. این کار آنقدر که به نظر میرسد ساده نیست؛ تقریباً همیشه، باورهای ما سستیهایمان را میپوشانند. این بدان معنی است که با به پرسش کشیدن داسمی تصمیمات و اعمال خود، به حقایق تلخی دربارهی خودمان پی خواهیم برد. برگردیم به مثال برادر زیاد از حد عیبجو:
احتمال دارد که نفرت او از داماد آینده سستیهای خود او را پنهان میکرده است. شاید او حسادت میکرده که خواهرش عشق خود را یافته بود اما خودش نتوانسته بود. شاید او حسادت میکرد که خواهرش توجه خود را تماماً وقف نامزدش می کرده. حتی ممکن است به این دلیل در میان باشد که خواهرش به چیزی که او میخواست توجه کافی نشان نداده است. دلیلش هرچه که باشد برای او فرضهای غلط کورکورانه داشتن سادهتر از مواجه شدن با سستیهای خودش بوده است. خوشبختانه شما مجبور نیستید در دام یکسانی بیفتید. با آمادگی برای شک کردن به باورهایتان و رویارویی با سستیهایتان، میتوانید به طریقی سالمتر و شادتر عمل کنید.
کنترل عشق
عشق رومانتیک ممکن است خطرناک باشد، مگر اینکه یاد بگیریم آن را کنترل کنیم. رومئو و ژولیت احتمالاً مشهورترین داستان عاشقانهی جهان است. با این حال به سختی بتوان گفت داستانی با پایان خوش است؛ بلکه بیشتر یک داستان پرآشوب است که شامل قتل، تبعید و خونریزی است و با خودکشی هر دو عاشق تمام میشود. حکایت تراژیک این عشاق مفلوک نشاندهنده قدرت تخریبکنندهی عشق رمانتیک است. نتایج تحقیقات نشان داده است که روابط رومانتیک و پرشور بر روی مغز اثر تحریک کنندهای شبیه کوکائین دارند. یعنی شما یک اوج شدید را تجربه میکنید و پس از آن مجدداً به حال بد سقوط میکند. بعد، مجدداً به دنبال اوج میروید، اگرچه الزاماً نه با همان فرد، دستورالعملی برای رنج و اضطراب.
در زمان شکسپیر، خطرات عشق رومانتیک به خوبی شناخته شده بودند. حتی ممکن است شاعر رومئو و ژولیت را به عنوان نقدی بر میل رومانتیک همچون شوری مخرب نوشته باشد. درست تا پیش از قرن نوزدهم اکثر روابط و ازدواجها بر پایهی مجموعه مهارتهای طرفین بود و نه عشق شورمندانهی آنها به یکدیگر. البته حالا اوضاع فرق میکند. امروزه عشق رومانتیک عشقی ایدهآل در نظر گرفته میشود و این مسئله ممکن است به اندوه بسیار منتهی شود. پس چه می توان کرد؟ آیا باید مفهوم عاشقی را به کلی کنار گذاشت؟ نه کاملاً. عشق رومانتیک بسته به اینکه از معیارهای مشخصی تبعیت کند میتواند سالم یا ناسالم باشد. عشق ناسالم زمانی رخ میدهد که هر یک از طرفین برای فرار از مشکلات دیگر خود از رابطه استفاده کند.
برای مثال، ممکن است از زندگیشان ناراضی باشند و بنابراین از احساساتشان نسبت به یکدیگر به عنوان وسیلهی حواسپرتی استفاده کنند. متأسفانه هیچکس نمیتواند مشکلات شخصی را برای همیشه پنهان کند و این تلاش لاجرم گندش در خواهد آمد. برعکس، عشق سالم زمانی وجود دارد که هر دو طرف به طور کامل خود را صرف رابطه کنند. به جای استفاده از آن به عنوان عامل حواس پرتکن، آنها وقف یکدیگرند. به جای تمرکز بر احساسات خود، هر یک از طرفین، پشتیبان دیگری است. با این حال این حمایت باید طبق میل طرف مقابل باشد. اگر یکی از آنها از حدود فراتر رود و مثلاً با حل همهی مشکلات دیگری به دنبال کنترل او باشد، مشکلات از پی خواهند آمد. اگر هیچ یک از طرفین به دنبال تسلط بر دیگری نباشد، این نشانگر عشق ناسالم است. انسانها از مرگ وحشت دارند و به این علت سعی میکنند فراسوی آن به زندگی ادامه دهند. ممکن است دوست نداشته باشید به این موضوع فکر کنید اما شما یک روز خواهید مرد. این حقیقت تلخ و نحوهی رویارویی ما با آن ارتباط تنگاتنگی با نحوهی زیست ما در زندگی دارد. برای درک کامل اینکه مرگ تا چه حد بر زندگی ما تأثیر میگذارد میتوانیم نگاهی به اثر ارنست بکر بیندازیم. بکر دکتر انسانشناسی و فردی تقریباً تکرو بود. اگرچه رویکرد غیرمعمول او مرگ زودهنگامش فعالیت آکادمیک او را محدود کرد، اما او کتابی تأثیرگذار در رابطه با مردن نوشت، انکار مرگ.
بکر در کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها دو ایده اصلی را مطرح کرد
اول اینکه انسان ها از مردن وحشت دارند. بر خلاف دیگر حیوانات، انسانها قارند به موقعیتهای فرضی فکر کنند. ما میتوانیم تخیل کنیم که اگر در دانشگاه رشتهی دیگری انتخاب کرده بودیم زندگیمان احتمالاً چگونه بود، یا اگر به جای معلمی تصمیم گرفته بودیم داروساز شویم. اما این قابلیت فرضیهسازی یک عیب هم دارد. ما میتوانیم تصور کنیم زندگی پس از مرگ ما ممکن است چگونه باشد. این امر ما را به ایدهی اصلی دوم بکر میرساند، اینکه چون ما میدانیم که محکوم به مرگ هستیم، تلاش میکنیم یک خود مفهومی بسازیم که بعد از درگذشت ما به زندگی ادامه دهد. به عبارت دیگر، در زندگیهای فانی خود به دنبال پروژههای جاودانگی هستیم، چیزهایی که به عنوان میراث ما بر جای بمانند. همین میل است که برخی افراد را تشویق میکند به دنبال شهرت بروند در حالی که دیگران ممکن است به دنبال موفقیت در حوزهی مذهب یا سیاست و یا تجارت بروند با این حال این رویای جاودانگی برای جامعه مشکلاتی به بار میآورد. آرزوی افراد برای شکل دادن به دنیا، یا حداقل بخشی از آن، به صورتی که آنها میبینندش، جنگ و خرابی و فلاکت به بار آورده است. مهمتر از آن اینکه این نگرش برای ما به عنوان فرد مضر است. اصرار ناامیدانه برای رسیدن به شهرت برای ما استرس و اضطراب به همراه میآورد.
خوشبختانه برای این مسأله یک راه حل ساده وجود دارد. ما باید از تلاش برای رسیدن به جاودانگی دست برداریم. ما باید از اهمیت دادن به شهرت و قدرت دست برداریم و در عوض بر روی اکنون و اینجا تمرکز کنیم. در زمان حال دنبال معنا بگردید و به دنبال پراکندن شادی و نشاط در جایی باشید که حضور دارید و اهمیت ندادن نباید به فکر مرگ محدود شود. همانطور که از این نکات یاد گرفتید تلاش برای همه چیزِ همه کس شدن تنها به رنج منتهی میشود. اگر میخواهید یک زندگی شاد داشته باشید، بر روی چیزهایی تمرکز کنید که از آنها لذت میبرید، چه تلاش همراه با نشاط باشد یا رابطهای سالم. هر چیز دیگر عامل حواسپرتی بیمورد است.
خلاصه نهایی کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها
پیامهای اصلی کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها عبارتند از: ما در زندگی تلاش میکنیم کارهای زیادی انجام دهیم و این امر به استرس و ناراحتی میانجامد. هر یک از ما باید یاد بگیرد که هیچ اهمیتی به چیزهایی که موجب رنجش ما میشوند ندهد. جیزی را که واقعاً میخواهید به آن اهمیت دهید انتخاب کنید و رویکرد سازندهتری به کار، عشق و خود زندگی داشته باشید.

































