این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب تئوری انتخاب خلاصه برداری شده است!
میانه تان با انتخاب کردن چطور است؟ آیا فرآیند انتخاب کردن برایتان کاری ساده است یا کوچک ترین انتخاب هایتان هم داستانی پر پیچ و خم دارند؟ ما به عنوان یک انسان، هر روز با انتخاب های زیادی دست و پنجه نرم می کنیم.
جالب اینجا است که گاهی از وسعت قدرت انتخاب خود بی خبر هستیم. در واقع، دست ما برای انتخاب کردن بخش های ریز و درشت زندگی مان بسیار بازتر از چیزی است که فکرش را می کنیم.
در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ کتابی می رویم که به طور ویژه در مورد انتخاب صحبت می کند. با هم پای گزیده ای از صحبت های «ویلیام گلسر» روان شناس و روان پزشک مثبت گرا در کتاب «تئوری انتخاب» می نشینیم. با ما همراه باشید.
بیهوده در جهان نگردید، نقطه آغاز، شما هستید
بیشتر ما در زندگی خود به دنبال مجرم می گردیم. سعی می کنیم علت اصلی تمام دردسرهایی که می کشیم را بر گردن دیگران بیندازیم و از این راه، مدت طولانی تری نقش قربانی را بازی کنیم. چون خیلی خوب می دانیم که اگر لحظه ای دست از این تلاش برداریم، با حقیقتی مهم روبه رو می شویم؛ اینکه ما مسئول اول و آخر تمام احساس ها، بدبختی ها، اندوه، شادی، خشم و تک تک رفتارهای زندگی مان هستیم.
شاید نتوانیم جلوی رخ دادن برخی از اتفاق ها را بگیریم اما بدون تردید، تمام رفتار و افکاری که در واکنش به این رویدادها از ما سر می زند، به انتخاب مستقیم خودمان بوده است.
ما می توانیم انتخاب کنیم که وقتمان را به بطالت بگذرانیم و در انتها از نداشتن وقت برای انجام کارهای ضروری شکایت کنیم، می توانیم پول هایمان را تا قِران آخر خرج کنیم، بعد از نداری، گرانی و وضعیت اسفناک اقتصادی سخن بگوییم، می توانیم به دیگران اجازه دهیم که کنترل زندگی و شادی مان را مثل یک اسباب بازی در دستانشان بگیرند و بعد در مورد بدبختی، پیشانی نوشت، قسمت و سرنوشت، آوازهای سوزناک بخوانیم.
رنج و ناراحتی ما زمانی پایان می یابد که دست از انکار حق مسلم خودمان روی انتخاب شیوه زندگی مان برداریم و آن را بپذیریم.
قدرت انتخاب، انگیزه های درونی ما برای حرکت کردن را بیدار می کند. اگر نسبت به انجام کاری بی میل هستید، نگاهی موشکافانه به آن بیندازید. به احتمال زیاد، این قدرت خواست دیگران است که شما را به سمت انجام آن کار سوق داده است نه خواست واقعی خودتان. در بسیاری از موارد، تشخیص اینکه کارهای ما طبق کدام خواست – خواست ما یا دیگران – انجام می شوند بسیار دشوار می گردد.
ما در تمام دوران کودکی خود تحت تاثیر مستقیم کنترل کننده های بیرونی قرار گرفته ایم. به این ترتیب، همیشه کسی بود که به ما بگوید فلان کار را انجام بدهیم یا از انجام کار دیگری دوری کنیم. البته این روش، بسیار هم راحت تر است. چون می توانیم خوب یا بد شدن نتیجه را بر گردن دیگران بیندازیم و انگشت های اتهام را از سوی خود دور کنیم.
در واقع، پذیرفتن زندگی با انتخاب خودمان، خم نشدن زیر فشار خواست دیگران و دست به اقدام زدن تنها به دلیل خواسته های درونی مان، کار راحتی نیست. در این مسیر، اولین مانعی که باید از سر راهمان بر داریم، خودمان هستیم.
دوره آموزشی از صفر تا سطح پیشرفته در ترید که با هدف “استاد تمامی ترید” طراحی شده است
سفری کوتاه به جهان اسرارآمیز احساس
انسان، موجودی احساسی است. ژن هایی که احساس های مختلف را در ما به وجود می آورند، همزمان با تولدمان شروع به کار می کنند. این ژن ها، احساس هایی مانند ترس، بقا، عشق، خشم، نفرت، حسادت و … را به وجود می آورند.
هر چقدر که بزرگ تر می شویم، از تجربه رفتارمان با دیگران بخش های جدیدی از احساسمان را کشف می کنیم.
بدن ما طوری تنظیم شده است که اگر یکی از نیازهایمان بی پاسخ بماند، زنگ خطرش را به صدا درمی آورد و تمام داشته های درونی اش را به خدمت می گیرد تا ما به دنبال یافتن پاسخ این نیاز بگردیم.
مثلا وقتی بیمار می شویم، احساس بقا در ما به خطر می افتد، به همین دلیل تا زمانی که راهی برای درمان خود پیدا نکنیم، تمام دغدغه های گذشته و آینده برایمان بی معنی می شوند.
گاهی به هنگام پیدا نکردن پاسخ برای یکی از احساس هایمان، چیزی دیگر را جایگزین آن می کنیم. در صورتی که خیلی خوب می دانیم این کار، نه درست است، نه فایده ای دارد. مثلا وقتی دستمان به عشق واقعی نمی رسد، احساس مالکیت را جایگزین آن می کنیم.
چون این طور می اندیشیم که اگر کسی در مالکیت من باشد، از آن من است، بنابراین چه بخواهد و چه نخواهد نمی تواند به کسی جز من نگاه کند. این ماجرا، دورترین وضعیت نسبت به عشق واقعی است.
زوج هایی که عاشقانه یکدیگر را دوست دارند، به دنبال تصرف شخص مقابلشان نیستند. آنها از حضور در کنار یکدیگر خشنود می شوند، به هم احترام می گذارند، شادی طرف مقابل را شادی خود و اندوه او را اندوه خود می دانند.
به همین دلیل، تمام تلاش خود را می کنند تا طرف مقابلشان در زندگی اش احساس شادی کند، به آرزوهایش برسد و شخصیت خود را رشد دهد.
در عوض، احساس مالکیت، کاری به غم و اندوه طرف مقابل ندارد. فردی که خود را مالک می داند، نهایت تلاش خود را برای کنترل کردن طرف مقابلش به کار می گیرد.
چنین فردی همچون یک مانع، جلوی پیشرفت دیگری را می گیرد و تنها زمانی شادی را به حساب می آورد که افراد تحت مالکیتش به ریز حرف ها و دستورهای او عمل کنند. در غیر این صورت، آنها را به روش های گوناگونی مجازات می کند.
در دنیای درون، چه خبر است؟
در ظاهر، تمام انسان ها روی یک کره خاکی به نام «زمین» زندگی می کنند. اما در حقیقت، هر کدام از انسان ها برای خودشان دنیایی ویژه دارند.
این دنیای درونی از زمان تولد ساخته می شود، آجر به آجر بالا می رود و درون فرد را شکل می دهد. راز اصلی برای هماهنگ شدن با دیگران، تجربه یک عشق واقعی یا از سر گذراندن یک همکاری شیرین و سازنده، هم راستا بودن دنیا های درونی افراد با یکدیگر است.
هر چقدر که فاصله این دنیاها از هم بیشتر باشند، احتمال اینکه افراد بتوانند با هم کنار بیایند و از کار و زندگی در کنار هم لذت ببرند، افزایش پیدا می کند. اگر دو یا چند نفر با دنیاهای متفاوت بخواهند یک تیم را تشکیل دهند، به مایه عذاب یکدیگر تبدیل می گردند و خیلی زود تیمی که برای گردآوری آن تلاش کرده بودند، از هم می پاشد.
دنیای درونی ما، مبنای ما برای تعریف واقعیت است. با این حساب، می بینیم که واقعیت هم چیز ثابتی نیست و به اندازه تمام انسان های روی زمین و دنیاهایشان، تعریف متفاوتی از واقعیت وجود دارد. به زبان ساده، واقعیت برای ما شامل تمام چیزهایی می شود که با دنیای درونمان هم راستا است.
اگر کسی از چیزی که در دنیای ما به عنوان چیزی خوب و شایسته، کد گذاری شده است، تعریف کند، نظر او را درست در نظر می گیریم. در نقطه مقابل، اگر کسی به موضوع درستی در دنیای ما یورش ببرد، او را فردی نادان و کوته فکر خطاب می کنیم.
شاید به همین دلیل باشد که شکسپیر می گوید: «چیزی به عنوان خوب یا بد وجود ندارند، مگر اینکه تفکر آدم آن را این گونه بسازد.»
راه سخت را انتخاب کنید
برای بسیاری از ما پذیرفتن این واقعیت که با انتخاب های خودمان به اینجا رسیده ایم بسیار سخت و دردناک است. ما باور نمی کنیم که باعث آزار رساندن به خودمان شده ایم. به همین دلیل، جایی بیرون از خودمان به دنبال مقصر می گردیم. اما با این کار، چیزی تغییر نمی کند. چون مجرم اصلی – یعنی خود ما – هنوز آگاه نشده است و همچنان به کار خود ادامه می دهد.
یکی از راه های ساده برای آگاه شدن از حق انتخابمان و ماجراهایی که ناخواسته بر سر خودمان می آوریم، یادآوری این حقیقت به خودمان است.
اجازه بدهید مثالی برایتان بزنیم. تصور کنید که شما از چیزی عصبانی هستید. بیایید فرض کنیم که با همکارتان یک دعوای حسابی کرده اید و حالا مثل یک زغال برافروخته از این طرف به آن طرف می روید و حرص می خورید.
در این هنگام بهترین کاری که می توانید بکنید، به راه انداختن یک گفتگوی درونی با خودتان است؛ یعنی چیزی شبیه به این:
-
بسیار خوب، بیا با هم رو راست باشیم. من چرا امروز این قدر از دست فلانی عصبانی شدم؟
چون با مدیر شرکت، دست به یکی کرد و من را از پروژه ای خودم او را به آن دعوت کرده بودم، بیرون انداخت.
-
او چطور توانست چنین قدرتی را به دست بیاورد؟
چون خودم او را وارد پروژه کردم. تا قبل از این داشت برای به دست آوردن یک پروژه به این در و آن در می زد.
-
پس خودت با دستان خودت او را وارد پروژه کردی. تو او را انتخاب کردی.
درست است
-
پس مشکل اصلی، رفتار او نیست، کسی است که چنین انسان فرصت طلبی را برای همکاری انتخاب کرده است. درست است؟
اما من می خواستم به او کمک کنم. فکر نمی کردم چنین انسانی باشد.
-
خودت هم می دانی که فکر تو اشتباه بوده است. تو مقصر اصلی این ماجرا هستی چون بدون شناخت اخلاق حرفه ای یک فرد، از سر دلسوزی، او را وارد کار کردی و حالا همه به ویژه خودت را به زحمت انداخته ای.
فکر کنم حق با تو است.
-
حالا که این را فهمیدی دیگر مشکلی وجود ندارد. در نتیجه، نیازی هم به ادامه دادن این خشم دیده نمی شود. تنها کاری که باید بکنی این است که دفعه بعد، چنین اشتباهی را تکرار نکنی. از فکر این پروژه و ماجراهای آن بیرون بیا تا بتوانی کار جدیدی را با قدرت و انرژی آغاز کنی. قبول؟
قبول!
شما می توانید این کار را در مورد تمام احساس های عجیب و غریبی که تجربه می کنید، انجام دهید. کشف این حقیقت که خودتان با قدرت انتخابتان وضعیت فعلی را به وجود آورده اید، کنترل احساستان را در دستتان قرار می دهد و فرصت یک انتخاب آگاهانه دیگر را پیش پایتان می گذارد.
آشنایی با جورچین شخصیت شما و دیگران
هر کدام از انسان ها، شخصیت های متفاوت و یگانه ای دارند. این شخصیت ها مانند نقابی بر چهره آنها قرار می گیرند. وقتی دو یا چند نفر می خواهند برای مدت طولانی با هم کار یا زندگی کنند باید توجه زیادی به نیازهای شخصیتی یکدیگر داشته باشند.
این واقعیت وجود دارد که برخی از افراد، از هیچ راهی نمی توانند با هم سازگار شوند. این مشکل به دلیل تفاوت های بسیار زیادی است که در شخصیت آنها نهفته است. مثلا در برخی از آنها نیاز به قدرت، زبانه می کشد و دوست دارند زندگی دیگران را کنترل کنند و در برخی دیگر، نیاز به آزادی بیداد می کند و دوست ندارند در بند کنترل کسی باشند.
بهترین سازگاری در میان انسان ها بین کسانی روی می دهد که شخصیت آن ها بیش ترین شباهت را با هم دارند. ناگفته نماند که می توان برخی از تفاوت های شخصیتی را با صحبت و مذاکره قابل تحمل کرد. اما اگر قرار بر این باشد که در تک تک لحظه های زندگی تان نقش فردی را بازی کنید که همیشه کوتاه می آید، خودش و نیازهایش را نادیده می گیرد و به قول قدیمی ها نقش آب را در یک رابطه پر از آتش بازی می کند، هر دو طرف ماجرا از حضور در کنار یکدیگر رنج خواهند کشید.
یکی از آن ها که همیشه نقش زورگو را بازی می کند ناخواسته از قدرت خود برای زدن حرف آخر و زور گفتن به دیگران رنج می کشد و دیگری به دلیل نادیده گرفتن خودش و زور شنیدن رنج خواهد برد.
یک رابطه، یا درست می شود و هر دو طرف در آن خوشبختی را تجربه می کنند یا درست نمی شود و هر دو تا آخر عمر یکدیگر را آزار می دهند. تحمل کردن شرایط سخت و اختلاف های بزرگ به این بهانه که شاید زمانی نامعلوم در آینده، همه چیز درست می شود و غول ماجرا ناگهان تصمیم می گیرد به فرشته ای معصوم تبدیل شود، کاری بیهوده است.
گاهی درک این موضوع که دو یا چند نفر هرگز نباید با هم کار و زندگی کنند، بهترین و هوشمندانه ترین راه برای نجات خودتان از تحمل شرایطی سخت و عذاب آور است.
یا انتخاب کنید یا عذاب بکشید
گاهی چیزهایی که می خواهیم و نمی خواهیم به یک اندازه برایمان مهم می شوند؛ معمولا این وضعیت بدی است. اجازه بدهید مثالی برایتان بزنیم. تصور کنید که شما هم می خواهید ثروتمند شوید و هم نمی خواهید مهارت جدیدی را یاد بگیرید یا هم می خواهید سالم بمانید و هم نمی خواهید سیگار را ترک کنید. این وضعیت، چیزی شبیه به ماجرای خواستن خدا و خرما با هم است. قهرمان داستان بالاخره باید تصمیم خود را بگیرد.
او نمی تواند به طور همزمان به هر دو طرف توجه کند. اما عمل به این موضوع به راحتی سخن گفتن در موردش نیست. به همین دلیل، افراد زیادی در طول زندگی خود مدام با چنین دوراهی هایی دست و پنجه نرم می کنند. دو راه چاره برای این مشکل وجود دارد:
1- هیچ کاری نکنید
گاهی صبر کردن و انجام ندادن عجولانه یک کار، می تواند بهترین تصمیم زندگی تان باشد. چون دست کم اوضاع از چیزی که هست، خراب تر نمی شود. گذشته از این، فرصتی که به خودتان می دهید می تواند در انتخاب هوشمندانه چیزی که واقعا می خواهید کمک حالتان باشد.
2- مشاوره بگیرید
بیشتر وقت ها، نمی توان ماجرای انتخاب کردن را به زمانی دیگر موکول کرد. در این جور مواقع، بهترین کار، گرفتن مشاوره است. وقتی کسی خارج از موضوع و بدون قضاوت به ماجرای شما گوش می دهد – یعنی کاری که تمام مشاوران خبره انجام می دهند – تصویری روشن تر از هر دو گزینه جلوی دیدگانتان ظاهر می شود.
در این صورت می توانید سریع تر و بهتر تصمیم گیری کنید. گذشته از این، مشاوران، کار دیگری هم انجام می دهند و آن وارد کردن گزینه سوم به ماجرا است. این گزینه که ترکیبی از همان دو گزینه دردسرساز است، انتخاب کردن را بسیار آسان تر می کند.
با نقش خود دوباره آشنا شوید
زندگی در کنار دیگران ما را در قالب نقش های گوناگونی فرو می برد. مثلا فرزند، دوست، پدر، مادر، خواهر، برادر و … . در بیشتر موارد، بر دوش داشتن این نقش ها ما را دچار یک سوءتفاهم می کند. به عنوان مثال با خودمان فکر می کنیم که نقش ما به عنوان پدر یا مادر، این حق را به ما می دهد که فرزندانمان را مجبور به انجام کارهایی کنیم که فکر می کنیم درست هستند.
این مجبور کردن، در قالب روش های گوناگونی انجام می شود. گاهی برای این کار از تهدید، تنبیه جسمی، محروم کردن فرزند از برخی تفریح های کوچک یا قطع کردن پول توجیبی استفاده می کنیم.
به خیال خودمان هم داریم نقش مان را به عنوان والدین دلسوز به خوبی انجام می دهیم و صد البته باور داریم که فرزندانمان قادر به تصمیم گیری و فکر کردن نیستند و این ما هستیم باید به جای آنها این کار را انجام دهیم.
غافل از آنکه تنها نقش واقعی ما در تمام رابطه هایی که با دیگران داریم چیزی نیست جز یک انتقال دهنده اطلاعات. معمولا هم این انتقال اطلاعات را به بدترین شیوه ممکن، انجام می دهیم و کاری می کنیم که ارزش این اطلاعات زیر سوال برود. به دنبال این ماجرا، بچه ها همان کاری را می کنند که پدر و مادرشان به رو ش های گوناگون آنها را از انجامش منع می کردند یا همکارمان در همان چاهی شیرجه می زند که آدرس دقیقش را به او گفته بودیم.
تمام این ها به این دلیل است که ما با شیوه بسیار اشتباهی که برای انتقال اطلاعات خود به کار گرفتیم، ارزش اطلاعات را از میان بردیم. اگر برای حق تفکر و انتخاب دیگران جایی باقی بگذاریم، نه تنها حرف هایمان شنیده می شوند، بلکه شاهد از دست رفتن فرصت ها و به خطر افتادن عزیزانمان نخواهیم بود.
کلنجار رفتن با مدارسی که روی کنترل بیرونی سرمایه گذاری می کنند
مدارس ما اوضاع خوبی ندارند. دانش آموزان انگشت شماری هستند که از وضعیت تحصیلی خود لذت می برند. الباقی بچه ها حتی با وجود نمره های بالا و ممتاز در حال دست و پنجه نرم کردن با مشکلات، استرس و فشار ناشی از بهتر بودن هستند. آن ها خودشان را در هچلی می یابند که جز گذر زمان، راه فراری از آن وجود ندارد.
بچه ها هر روز با درس هایی روبه رو می شوند که هیچ جذابیتی برای آنها ندارند. گذشته از این، میزان فایده این درس ها در دانشگاه یا محیط کار، به شدت زیر سوال رفته است.
هر کدام از ما، تجربه حرکت در این ماراتون بی انتها را داشته ایم. بنابراین، نباید اجازه بدهیم که نقش ما به عنوان پدر یا مادر باعث شود که فکر کنیم، فرزندانمان در وضعیتی عالی به سر می برند و نمره های بالای آنها نشان دهنده آرامش و اوضاع خوب ذهنی شان است.
باید مراقب باشید، بچه های زیادی هستند که دوست ندارند از رنج ها و پریشانی هایشان به کسی حرفی بزنند. آن ها غرق در غرور دوران نوجوانی، فکر می کنند که این کار، آنها را زودتر وارد جامعه بزرگ ترها می کند.
این شما هستید که باید خودتان را جای آنها بگذارید و به گونه ای رفتار کنید که بچه ها عاشق حرف زدن با شما باشند. آنها باید بدانند که اگر زمانی حرفی برای گفتن داشته باشند، یک جفت گوش شنوا، بدون قضاوت، آنها را می شنود.
ماجرای رئیس زورگو و کارمندانی که دستشان زیر ساطور آنها گیر است
شیوه مدیریت هم به شکل های گوناگونی تحت تاثیر مستقیم کنترل بیرونی قرار گرفته است. کم نیستند مدیرانی که فکر می کنند تنها راه برای مدیریت کارکنانشان، استفاده از تهدید و وارد کردن فشارهای روانی است.
این موضوع باعث می شود که کیفیت کار خروجی به شدت کاهش پیدا کند و افراد با کمترین میزان بهره وری به کارشان ادامه دهند.
مدیرانی که با استفاده از تهدید، کار خود را جلو می برند، نباید انتظار داشته باشند که کارمندانشان در غیاب آنها هم به خوبی زمانی که در کنارشان حضور دارند کار خود را انجام دهند.
شاید بتوان گفت مشکل اصلی از آنجا ناشی می شود که مدیران به جای انجام وظیفه مدیریت به دنبال کسب مقام ریاست بر دیگران هستند.
یک مدیر، در کنار اعضای تیمش می ایستد، به حرف هایشان گوش می دهد و کار را بر اساس کیفیت و اعتماد متقابل پیش می برد. اما یک رئیس، روبه روی کارمندانش می ایستد، حرف فقط حرف خودش است و با کشیدن خط و نشان، سعی دارد که دستورش را با ترس و بی اعتمادی ترکیب کند و از این راه کارش را جلو ببرد.
پر واضح است که مدیران، باعث موفقیت یک کسب و کار، پیشرفت کارها و کارمندان می شوند اما رئیس ها عمر کاری کوتاهی دارند و با ادامه این وضعیت، عمر کسب و کار خودشان را هم کوتاه می کنند.
بهترین کارمندان، به دنبال شرکت ها و مجموعه هایی می روند که یک مدیر در آنجا کار می کند نه یک رئیس. به این ترتیب، یکی دیگر از آسیب های کنترل بیرونی در محیط کسب و کار آشکار می شود؛ یعنی از دست دادن کارمندان خوب.
ساخت جامعه آرمانی با دست های ذهنمان
تصورش را بکنید اگر همه از تئوری انتخاب و کنترل درونی استفاده می کردند، با چه جور جامعه ای سر و کار داشتیم؟ اگر همه مردم به این درک می رسیدند که با زور، تهدید، تشویق و مواردی از این دست، نمی توان به انتظار نتیجه های خوب نشست، رفتارشان چه فرقی با حالا می کرد؟
در آن صورت، بچه ها می توانستند در کنار پدر و مادری زندگی کنند که عاشق یکدیگر هستند و به مدرسه هایی بروند که معلم ها عاشق تدریس و درس ها جذاب و کاربردی بودند.
کارمندان می توانستند به شرکت هایی بروند که مدیری حرفه ای و روشن فکر آنجا را اداره می کند. مردم می توانستند در کشوری زندگی کنند که جرم و جنایت، زورگویی، قوانین ظالمانه، فشارهای اقتصادی، اجبارهای مذهبی از سوی رهبران دینی و تنش های داخلی، وجود نداشتند و فقط در کتاب های تاریخ، اثری از آنها دیده می شد.
حق انتخاب، شان انسانی ما را به بالاترین درجه خود می رساند. انسان بدون فشار مالی، روحی، معنوی و جانی کسانی که خودشان را بهتر از دیگران می دانند می توانست ملکوت را به نمایش بگذارد.
چیزی که همه چیز را خراب می کند، باور غلط به تاثیر کنترل کننده های بیرونی است. اگر فردی از درون به انجام یک کار درست باور داشته باشد، با تمام وجودش برای انجام آن تلاش می کند. این مورد درباره دوری از کارهای بد هم به همین ترتیب است.
یادآوری نکته هایی که نباید فراموش شوند
می توان تئوری انتخاب را در 10 اصل ساده خلاصه کرد:
- تنها قدرت واقعی ما، کنترل کردن رفتارهای خودمان است. شاید با تهدید و زورگویی بتوانیم دیگران را وادار به انجام کارهایی کنیم که از نظر ما درست هستند، اما چنین روشی هیچ پیامد ماندگاری ندارد. به محض اینکه ما نابود شویم یا قدرت زورگویی خود را از دست بدهیم، کارها به روال قبل بر می گردند.
- به عنوان یک انسان، دادن و گرفتن اطلاعات، مهم ترین شیوه ای است که با آن ارتباط برقرار می کنیم. ترکیب کردن اطلاعات با زور یا تهدید به این بهانه که دیگران را دوست داریم یا برایشان نگران هستیم، هیچ تاثیری در کیفیت درک این اطلاعات نمی گذارد.
- مشکلات روانی می توانند زمینه ایجاد بیماری های مزمن را به وجود بیاورند. تنها راه رهایی از آنها روبه رو شدن با مشکلات و حل کردنشان است.
- تعریف آزادی در یک رابطه، چیزی قطعی و نهایی نیست. شما باید در طول زندگی خود و همگام با تغییرات، محدوده این آزادی را بارها و بارها تعیین کنید.
- چسبیدن به اتفاق های تلخ گذشته و مرور کردن پیوسته آنها چیزی از مشکلات زمان حال را حل نمی کند.
- به جای تلاش برای برطرف کردن نیازهای تمام نشدنی دیگران، کمی هم روی نیازهای درونی خودتان زمان بگذارید.
- شادی واقعی زمانی به سراغمان می آید که حرف هایی را بشنویم، رفتارها و انسان هایی را ببینیم که با تصور ذهنی ما از زندگی، همراستا هستند.
- ما مجموعه ای از رفتارها هستیم. رفتارهای ما هم مجموعه ای از افکار، احساس ها، اقدام ها و فیزیولوژی مان هستند.
- وقتی تسلط خود بر شرایط بیرونی را نادیده می گیریم، به اشتباه، حساب انتخاب های خودمان را پای دیگران می گذاریم. زمانی که بپذیریم، تمام تجربه های ما در زندگی، نتیجه انتخاب هایمان هستند، احساس آزادی واقعی را تجربه می کنیم.
- ما فقط می توانیم اعمال و افکار خودمان را کنترل کنیم. درک همین موضوع می تواند تغییری بزرگ در کیفیت رابطه ما با دیگران به وجود بیاورد.
حالا نوبت شما است
فکر می کنید چند درصد از زندگی شما بر اساس تئوری انتخاب شکل گرفته است؟ آیا پدر یا مادرتان در رفتار خود تئوری انتخاب را به نمایش می گذاشتند؟