طرفداران رمانهای جنایی، «آگاتا کریستی» را به خوبی میشناسند. او که بانوی رمانهای جنایی نام گرفته است، تخیلی بسیار فعال داشت و معماهایی جذاب را در قالب شخصیتها و ماجراهای گوناگون در بستر گرم واژهها جای میداد. خواننده با ورق زدن کتابهای آگاتا کریستی، کمکم خودش را در میان حادثههای عجیبی پیدا میکند و کنجکاویاش برای حل کردن مسئلهها او را وا میدارد که تا آخرین صفحه کتاب را با دقت و تیزبینی یک کارگاه، دنبال کند. در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ کتاب «معمای کارائیب» میرویم و همراه با خانم مارپل، به کشف معماها میپردازیم. اگر هنوز این کتاب جذاب را نخواندهاید، با ما همراه شوید تا با هم، معمای کارائیب را حل کنیم.
سفر اجباری خانم مارپل به هتل نخل طلایی
خانم «مارپل»، بانویی میانسال بود که در یکی از دهکدههای آرام انگلستان زندگی میکرد. روزهای او با وجود ظاهر آرامشان، پر از ماجراهای ریز و درشتی بودند که او از حل کردنشان لذت میبرد. اما یک بیماری ریوی، خانم مارپل را مجبور کرد تا برای مدتی از این دلخوشی کوچک، خداحافظی کند و به توصیه برادرزادهاش «ریموند» به هتلی در کنار آبهای آرام کارائیب برود.
آب و هوای منطقهای که هتل در آن بنا شده بود، آفتابی و تقریبا بدون تغییر بود. به همین دلیل، میتوانست به بهبودی خانم مارپل کمک کند.
این بانوی کنجکاو که روزهای معمولی خود را با حل کردن معماهای واقعی سپری میکرد حالا مثل یک پرنده غریبه درون قفسی پر از درخت نخل، گیر افتاده بود و نمیتوانست کاری متفاوتتر از روز گذشته انجام دهد.
روزهای او در هتل نخل طلایی به شنیدن ماجراهای کسلکننده مُشتی پیرمرد بازنشسته، تماشای بافتنیهای زشت خانمهای پیر و البته از حق نگذریم، دیدن آبهای آبی کارائیب، سپری میشد.
پال گریو
سرگرد «پال گریو»، یکی از همین پیرمردهای بازنشسته بود. یک ارتشی جهاندیده که حرفهای زیادی برای گفتن و ماجراهای بسیاری برای تعریف کردن داشت. او از سفرهایش به هندوستان، جزیرههای ناشناخته و ملاقات با افرادی که فرسنگها از فرهنگ انگلیسی او فاصله داشتند حرف میزد.
خانم مارپل که یاد گرفته بود به شکلی خود را شنونده حرفهای کسلکننده نشان دهد، غرق در افکار خودش، به حرفهای او گوش میداد. چون دلش نمیخواست او را ناراحت کند.
در یکی از همین روزها، تمام افراد حاضر در هتل به دلیل حضور یک گروه موسیقی، دور هم جمع شدند. با وجود آنکه خانم مارپل اصلا علاقهای به این سبک از موسیقی و رقصندههای بیاستعدادش نداشت اما خودش را مجبور کرد برای تنوع هم که شده در این دورهمی شرکت کند.
ناگفته نماند که حضورش چندان هم خالی از لطف نشد. چون توانست از زبان کسانی که آن هتل را پاتوق قدیمی خود میدانستند در مورد برخی از مهمانهای عجیب آن چیزهایی بشنود.
مثلا در مورد آن چهار زوج جوانی که همه گیاهشناس بودند، یا آن آقای ثروتمندی که به صندلی چرخدارش وابسته بود یا حتی زوج جوانی که به تازگی صاحب این هتل شده بودند و هنوز به درستی تصمیمی که برای زندگیشان گرفته بودند شک داشتند.
معمای کارائیب، قتل مشکوک سرگرد پال گریو
صبح روز بعد، خانم مارپل از اتاقش بیرون آمد تا یک روز تکراری دیگر را آغاز کند. اما این روز با باقی روزها تفاوت شد. چون دیگر خبری از سرگرد پال گریو نبود. «مالی» همسر صاحب هتل، خبر فوت سرگرد پال گریو را به خانم مارپل داد.
او بسیار پریشان شده بود و میترسید که فوت این مرد سالخورده، روی مهمانهای هتل تاثیر بدی بگذارد. وقتی خانم مارپل علت مرگ ناگهانی سرگرد را جویا شد، مالی به او گفت که سرگرد مبتلا به بیماری فشار خون بوده و به همین علت فوت کرده است.
ذهن خانم مارپل نتوانست این ماجرا را بپذیرد. البته حق هم داشت. اول اینکه، تا همین دیشب، هیچ نشانهای از ناخوش احوالی در سرگرد دیده نمیشد. این عجیب بود که مرد پر چانهای مثل سرگرد، هرگز درباره فشار خون و قرصهایش حرفی نزده بود. گذشته از این، بیماری فشار خون به این سادگیها نمیتواند باعث مرگ انسان شود.
در جست و جوی سرنخ برای حل معمای کارائیب
خانم مارپل که حسابی کنجکاو شده بود، سعی کرد از مرور جزئیات گفتگوی دیروزش با سرگرد، سرنخی برای این مرگ عجیب و ناگهانی پیدا کند. او به یاد آورد که سرگرد، داستان یک مرگ عجیب را برایش تعریف کرده بود.
این ماجرا مربوط به دو زوج مختلف میشد که در هر دو مورد، خانم خانه، درست شب قبل از خودکشی، با حالت روحی آشفته به پزشک مراجعه میکند. گذشته از این، سرگرد از یک عکس هم صحبت کرد که به احتمال زیاد از قاتل گرفته شده است.
او میخواست عکس را به خانم مارپل نشان دهد که ناگهان چیزی مانع از این کار شد و سرگرد خیلی ناشیانه، صحبت را به سوی عاج فیل، تغییر داده بود.
این موضوع باعث شد که خانم مارپل، به دنبال اطلاعات بیشتری بگردد. او سعی کرد با کمک پزشک ساکن در هتل، عکس را پیدا کند. اما موفق نشد. بعد فکری به سرش زد. اگر کسی توانسته به راحتی یک عکس را سر به نیست کند، میتواند به همان راحتی، برای کسی که هیچ نشانهای از بیماری فشار خون ندارد، قرص دست و پا کند و چه بسا که آن قرصها هیچ ارتباطی به فشار خون نداشته باشند.
خانم مارپل دست به کار می شود
صبح روز بعد، خانم مارپل به ساحل رفت تا بتواند به طور نامحسوس از مهمانهای هتل اطلاعاتی به دست بیاورد. اولین کسی که به تورش خورد، «اِوَلین هیلینگدون» بود.
او جایی نزدیک به آقای رافیل، پیرمرد ثروتمند ویلچر نشین، روی شنهای ساحل دراز کشیده بود. خانم مارپل، صحبت را به سمت ماجرای مرگ سرگرد پل گریو کشاند و در آنجا بود که با واکنشهای عجیب مهمانها روبهرو شد.
اِوَلین در مورد مرگ سرگرد، واکنش زیادی نشان داد. او با لحنی سرشار از نگرانی تاکید میکرد که مرگ سرگرد به خاطر فراموشی او در مصرف قرصهای فشار خونش بوده است و هیچ دلیل دیگری نمیتوانست در این ماجرا دخالتی داشته باشد.
از طرفی، آقای رافیل هم تاکید داشت که سرگرد هیچ مشکل جسمی به ویژه فشار خون، نداشته و این موضوع را از زبان خود سرگرد شنیده است. از اِوَلین اصرار و آقای رافیل انکار. بالاخره این صحبت بیفایده با آمدن ادوارد – همسر اِوَلین – و گِرگ، دوست ادوارد و همسر لاکی، به پایان رسید.
خانم مارپل سعی کرد به آقای رافیل نزدیک شود و با جا زدن خودش در قالب پیرزنی پرچانه، مقداری هم از او اطلاعات بگیرد که رافیل خیلی زود خدمتکارش را صدا زد و به داخل رفت. صحبتهای خانم مارپل با استر – منشی و دستیار آقای رافیل – هم راه به جای نبرد. او هم همان چیزهایی را میدانست که بقیه میدانستند.
در این میان که خانم مارپل در حال تحقیقات نامحسوس میدانی بود، مالی و تیم – زوج صاحب هتل – در نگرانی به سر میبردند. چون «ویکتوریا» – یکی از خدمه هتل – برایشان تعریف کرد که شیشه قرص فشار خون، قبلا هرگز در اتاق سرگرد دیده نشده بود.
مالی و تیم هم که خیلی از این ماجرا ترسیده بودند به سراغ پزشک ساکن در هتل رفتند تا بتوانند خبری از او بگیرند. اما آقای دکتر، این فرضیه را رد کرد.
گردش ماجرا به سمت مرگ مشکوک همسر اول آقای گریگوری
یکی از مهمانهای هتل، خانم و آقای «پریسکات» بودند. یک خواهر به همراه برادر کشیشاش که برای گذراندن تعطیلات و اگر موقعیت مناسب بود، به راه راست هدایت کردن برخی از مهمانهای هتل به این جزیره آمده بودند.
خانم مارپل متوجه شد که خانم پریسکات، بانوی بسیار کنجکاوی است و میتواند اطلاعات زیادی در این زمینه به او بدهد و گرهی از معمای کارائیب باز کند. برای همین فرصت را غنیمت شمارد و سر صحبت را با او باز کرد.
بعد از کمی صحبت، خانم مارپل متوجه شد که لاکی، همسر دوم آقای گریگوری دایسون است. ظاهرا همسر اول او مدتی قبل فوت کرده و ثروت قابل توجهی را برای همسرش بر جای گذاشته است.
خانم مارپل، به این ماجرا مشکوک شد؛ نکند گریگوری همان قاتلی باشد که سرگرد عکس آن را در دست داشت؟ گریگوری هم متوجه این ماجرا شده و سرگرد را به قتل رسانده است تا رازش برملا نشود؟ در همین میان، برادر خانم پریسکات به سراغ خواهرش آمد تا کمی با هم قدم بزنند.
بازگو کردن رخداد برای پزشک ساکن هتل
از آن طرف، آقای رافیل به همراه پرستارش به سالن برگشت و برای چند دقیقه تنها ماند. خانم مارپل از این قضیه نهایت استفاده را کرد و به سرعت خودش را به آقای رافیل رساند. اما این پیرمرد غرغرو هم چیز زیادی نمیدانست.
خانم مارپل دیگر امیدی به پیدا کردن مدرک بیشتر نداشت. به همین دلیل تصمیم گرفت تمام آنچه را که میداند به گوش آقای دکتر – همان پزشک ساکن در هتل – برساند. او همهچیز را از اول تا آخر برای دکتر تعریف کرد.
آقای دکتر که ابتدا کمی جا خورد، دانستههای خانم مارپل را در کنار حدسهای خودش قرار داد. ظاهرا همهچیز بوی خون میداد و یک قاتل در میان مهمانهای محترم هتل نخل طلایی پرسه میزد. حالا حل کردن معمای کارائیب برای آقای دکتر نیز ضروری شده بود.
دکتر گراهام، که نمیتوانست دست روی دست بگذارد، به سراغ دوستش در فرمانداری رفت و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. البته در ابتدا با کمی مقاومت از سوی دوستش روبهرو شد. اما او اصرار کرد که حق با خانم مارپل است و این قضیه قتل، ابدا معمولی نیست.
دوست آقای دکتر هم تصمیم گرفت ته و توی این قضیه را در بیاورد و یک بار برای همیشه، این شایعهها را تمام کند. حالا ماجرای قتل سرگرد به فرمانداری و اداره آگاهی هم کشیده شد.
راز عجیب زوج خوشبخت گیاه شناس
دو زوج خوشبخت ساکن در هتل یعنی «اِوَلین و ادوارد هیلینگدون» و «گریگوری و لاکی دایسون» رابطه عجیب و مرموزی با هم داشتند. این رابطه برای اولین بار از زبان اِوَلین برای مالی بازگو شد.
ماجرا از این قرار بود که مالی احساس میکرد کسی مخفیانه او را زیر نظر دارد. او میترسید و نمیخواست که این موضوع را با شوهرش در میان بگذارد. در واقع، نگرانی مالی از این بابت بود که نکند به عنوان یک دیوانه راهی تیمارستان شود.
وقتی اِوَلین، مالی را در این وضع دید، سعی کرد ماجرای خودش را برای او تعریف کند. با این کار، هم مالی را از افکار ترسناکش دور میکرد و هم خودش میتوانست با کسی درد و دل کند. اِوَلین به مالی گفت که رابطه او و شوهرش ادوارد، اصلا آن چیزی نیست که به نمایش میگذارند.
پیچیدگی روابط و گره خوردن معمای کارائیب
در واقع، آنها مدتها است که با هم غریبه شدهاند و مثل دو دوست در کنار هم زندگی میکنند. شوهر اِوَلین، عاشق مالی، همسر گریگ شده است. البته گریگ روحش هم از این ماجرا خبر ندارد. اما ادوارد به اِوَلین گفته که عاشق مالی شده است.
مالی هم نمیخواهد از ثروت گریگ چشمپوشی کند و به همین دلیل، ما بدون اینکه از یکدیگر طلاق بگیریم به این رابطه مسخره چهار نفره ادامه دادهایم.
ادوارد و مالی به عنوان عاشق و معشوق، گریگ به عنوان یک لاُبالی که از قضای روزگار همسر هم دارد و من و ادوارد هم مثل دو دوست یا حتی دو هماتاقی که تنها به خاطر دو فرزندشان در کنار هم ماندهاند. مالی، مات و مبهوت مانده بود و نمیدانست چه بگوید.
اِوَلین به مالی پیشنهاد کرد که خیلی موضوع را جدی نگیرد و اگر باز هم این وضعیت ادامه پیدا کرد، حتما به پزشک مراجعه کند. مالی از این حرف اصلا خوشش نیامد و اِوَلین را با دلخوری ترک کرد.
ظاهرا این شب، قرار نبود به آرامی سپری شود. ادوارد، همسر اِوَلین به اتاقشان آمد و با نگرانی موضوعی را برای همسرش تعریف کرد. او گفت چند سالی است که دیگر عشقی نسبت به لاکی ندارد و رابطه او و لاکی تنها به تهدید و ترس خلاصه میشود.
حقیقت ترسناک
ادوارد دیگر نمیتوانست چنین چیزی را تحمل کند. به همین دلیل به اِوَلین پیشنهاد کرد که با هم به خانهشان بگردند و این سالهای وحشتناک و پر از اشتباه را فراموش کنند.
اما اِوَلین قبول نکرد و به او گفت که تا تمام ماجرا را برایش تعریف نکند آرام نمیگیرد. غافل از آنکه حقیقت، ترسناکتر از چیزی بود که تصورش را میکرد. در واقع، مالی چند سال قبل، ادوارد را مجبور کرده بود تا دارویی را از داروخانه بخرد و مالی با همان دارو، همسر اول گریگ را به قتل رساند.
ادوارد که خیلی ترسیده بود میخواست تمام ارتباطش را با لاکی قطع کند اما لاکی تهدیدش کرد که با خرید دارو از داروخانه او هم شریک جرمش است. خیلی زود، لاکی با گریگ ازدواج کرد و این رابطه مسخره چهار نفره ادامه پیدا کرد.
اِوَلین شوکه شده بود. نمیدانست چه بگوید. او ادوارد را سرزنش کرد که چطور چندین سال از عمر و زندگی زناشوییشان را به خاطر یک دختر دیوانه و قاتل به هدر داده است. حالا این اِوَلین بود که میخواست حق مالی را کف دستش بگذارد.
در جستجوی قاتل ویکتوریا
همان شب، اِوَلین به سراغ تیم – شوهر مالی – میرود و در مورد اوضاع نگران کننده مالی با او صحبت میکند. اما تیم اصلا زیر بار نمیرود و از صحبتهای اِوَلین ناراحت میشود.
در همین گیرودار، تیم و اِوَلین، مالی را میبینند که با دستهای خونی از پلهها بالا میآید. او بسیار پریشان بود و مدام از این طرف به آن طرف میرفت. مالی به جسدی در پشت بوتهها اشاره کرد.
این جسد ویکتوریا بود، همان خدمتکاری که در مورد قرصهای مشکوک سرگرد پل گریو هشدار داده بود. دکتر هتل به سرعت به سراغ مالی رفت چون او داشت دیوانه میشد. خیلی زود، سرو کله پلیسها هم پیدا شد.
مهمانهای هتل که بسیار وحشت کرده بودند، گروهگروه از هتل میرفتند. تیم در وضعیت اسفناکی به سر میبرد و کم مانده مثل مالی به آرامبخش احتیاج پیدا کند.
افسران پلیس هم شروع به تحقیق کرده بودند. آنها از مالی، تیم، اِوَلین، گریگ، ادوارد، آشپزها و خلاصه هر کسی که به شکلی با ویکتوریا ارتباط داشت، سوال کردند. حتی به این شک کردند که شاید خود مالی او را به قتل رسانده باشد، اما چه دلیلی داشت؟
طبق اظهارات مهمانها و کارکنان هتل، آنها هیچ خصومتی با هم نداشتند و حتی برعکس، رابطهشان بسیار خوب بوده است. ظاهرا، افسران پلیس در پیدا کردن قاتل، دچار سردرگمی شده بودند.
گام به گام تا شناسایی قاتل ویکتوریا
خانم مارپل و آقای رافیل، دو سالخورده با تجربهای بودند که دست روزگار آنها را در یک هتل دور هم جمع کرده بود. بنابراین، تصمیم گرفتند که با هم گوشهای بنشینند و درباره مظنونان قتلهای هتل نخل طلایی با هم تبادل نظر کنند و راهی برای حل کردن معمای کارائیب بیابند.
بعد از گفتگوی فراوان به این نتیجه رسیدند که قاتل، یکی از این سه نفر است: «آقای گریگ»، «آقای ادوارد» یا «پرستار آقای رافیل». چون طبق آخرین گفتگوهای سرگرد در زمان حیاتش، قاتلی که از آن حرف میزد، مرد بوده است.
در این میان متوجه شدند که افسران پلیس، جسد سرگرد را از قبر بیرون آوردند و کالبد شکافی مشخص کرده که مرگ او به علت مصرف نوعی سم بوده است. خانم استر به جمع آنها پیوست.
صحبتهای استر در مورد سرگرد پال گریو، تمام معادلهها را بر هم زد. در واقع، استر از زبان سرگرد شنیده بود که قاتل زنجیرهای یک زن است و اتفاقا میخواست عکس او را نشان دهد.
اما باز هم این کار را نکرد. صحبتهای این سه نفر با آمدن پرستار آقای رافیل به انتها رسید. حالا خانم مارپل باید در جایی دیگر به تحقیقات پنهانی خود ادامه میداد.
مالی، عجیب و غریب میشود
شب هنگام، تیم، سراسیمه به سراغ خانم اِوَلین میرود تا از او کمک بخواهند. ظاهرا مالی مقداری زیادی قرص خوابآور خورده و میخواسته خودکشی کند.
اِوَلین بالای سر مالی میرود و به تیم میگوید که فوری دکتر را خبر کند و یک قهوه غلیظ هم سفارش دهد. بالاخره مالی زنده میماند. تیم هر چه تلاش کرد نتوانست از زیر زبان مالی، علت این کار را بیرون بکشد. قرار بر این شد تا زمانی که وضعیت روحی مالی به حالت طبیعی برگردد خانم مارپل در کنار او بماند.
بعد از یکی دو روز، حال مالی خوب شد. شوهرش خیلی خوشحال بود. اما خانم مارپل، احساس میکرد که ماجرای قتلها هنوز تمام نشده است. انگار در هتل نخل طلایی، شبها زمان مناسبی برای جرم و جنایت به شمار میرفتند.
چون همان شبی که در ظاهر، همهچیز آرامش قبلی خود را بازپس گرفته بود، باز هم تیم کندال، سراسیمه از این سو به آن سو میدوید. چون هیچ خبری از مالی نبود. تیم، بسیار نگران شده بود و همراه با مهمانهایی که در هتل باقی مانده بودند، به دنبال مالی میگشت.
ناگهان، صدای فریاد تیم بلند شد. مالی خودش را در نهر آب غرق کرده بود. تیم پریشان شد و به توصیه خانم مارپل به سراغ پلیس و دکتر رفت. در همان هنگام، خانم مارپل، جسد را برگرداند.
در کمال ناباوری، او کسی نبود جز لاکی، همسر گریگوری. شال و رنگ موهای لاکی و مالی درست شبیه هم بودهاند. در همین هنگام، چشمان خانم مارپل برقی زد و سراسیمه به سمت ویلای آقای رافیل رفت.
بازی دیگر تمام شد
خانم مارپل، آقای رافیل را بیدار کرد و از او خواست تا جکسون را صدا بزند. آن دو شتابان به سمت ویلای تیم و مالی رفتند. خانم مارپل تقریبا مطمئن بود که مالی به اتاقش برگشته است و کسی که باید کشته میشد، مالی بوده نه لاکی.
در ویلا، مالی بسیار آشفته و هراسان روی تخت نشسته بود. او مدام با خودش حرف میزد و روی پیشانیاش میزد. تیم از راه رسید و گفت: «مالی تو زندهای؟!» مالی به طرف تیم رفت و مدام به او میگفت: «لاکی مرده! من او را نکشتم تیم! یعنی ممکن است او را کشته باشم و چیزی یادم نمانده باشد؟»
تیم با عجله به داخل حمام رفت و با یک لیوان برگشت. در حالی که تیم سعی میکرد محتویات درون لیوان را به خورد مالی بدهد، خانم مارپل و جکسون از راه رسیدند. جکسون با یک اشاره از طرف خانم مارپل به داخل ویلا پرید و تیم را از پشت محکم گرفت.
تیم مدام فریاد میکشید و میخواست از دست جکسون فرار کند. بالاخره سر و کله آقای رافیل و خانم استر هم از راه رسید. حالا خانم مارپل میتوانست ماجرا را تعریف کند و پرده از معمای کارائیب بردارد.
قاتل مرموز آشکار شد
در حقیقت، آن قاتل مرمزو که مرحوم سرگرد عکس آن را داشت، کسی نبود جز تیم! سرگرد با حرفهایی که در مورد قاتل زده بود، توجه تیم را به خودش جلب کرد و تمام تلاش سرگرد برای عوض کردن موضوع و بیاهمیت جلوه دادن ماجرا نتوانسته جان او را نجات دهد.
تیم، نوعی سم در نوشیدنی سرگرد ریخت و قرصهای فشار خون ادوارد را در قفسه حمام سرگرد گذاشت تا توجه همه را منحرف کند. اما ویکتوریا به صورت اتفاقی او را در این وضعیت دید و خواست با گرفتن باج، پولی از صاحب هتل به جیب بزند. ولی در نهایت، جان خود را از دست داد.
آقای رافیل پرسید: «پس چرا دوباره این مرد به فکر کشتن همسرش افتاد؟ آنها اکنون پولدار هستند، هتل دارند و ظاهرا از بودن در کنار هم احساس رضایت میکنند.»
خانم مارپل رو به آقای رافیل کرد و گفت: «در واقع، آنها دیگر پولدار نیستند. تمام ثروت مالی در این هتل خرج شد. تیم از طریق جکسون فهمید که شما مقداری پول برای خانم استر در وصیتنامهتان در نظر گرفتهاید.
او تصمیم گرفته بود مالی را که دیگر پولی برایش نداشت از بین ببرد و این بار با خانم استر که در آیندهای زود پس از مرگ شما صاحب ثروت میشد، ازدواج کند! چیزی که باعث شد تیم خودش را لو بدهد، نقشه تکراری او در کشتن همسرانش بود.»
داستان واقعی معمای کارائیب چه بود؟
آقای رافیل دوباره پرسید: «پس لاکی چه؟ چرا تیم او را کشت؟» خانم مارپل پاسخ داد: «تیم هیچ نقشهای برای کشتن لاکی نداشت. این موضوع فقط یک اشتباه بود.
تیم، مالی را به یک بهانه بیرون فرستاده بود و میخواست او را در نهر خفه کند. اما مالی به دلیل مواد مخدری که تیم به خوردش داده بود، گیج و منگ شده بود و بسیار آهستهتر از حد معمول به سمت جایی که تیم گفته بود میرفت.
در این بین، لاکی که شالی مثل مالی دور گردنش انداخته بود و از قضا، رنگ موهایش مثل مالی بود، برای ملاقات با عاشق قدیمیاش یعنی ادوارد، به کنار نهر رفته بود. تیم او را از پشت میبیند و فکر میکند که مالی است. به همین دلیل او را در نهر خفه میکند. بله آقای رافیل، این تمام ماجرا بود.»
چند روز بعد، خانم مارپل به فرودگاه میرود تا بتواند به کشورش برگردد. این بار مالی که حالش واقعا خوب شده بود به همراه آقای رافیل، استر و جکسون برای بدرقه این بانوی باهوش آمده بودند.
آقای رافیل به مالی قول داده بود تا یکی از دوستانش را برای کمک در هتلداری به کمک او بفرستد. همه با قلبی سرشار از تحسین، خانم مارپل را بدرقه کردند و از اینکه دیگر چیزی به نام معمای کارائیب وجود نداشت، خوشحال بودند.
در فکرتان چه میگذشت؟
وقتی در حال خواندن خلاصه کتاب معمای کارائیب بودید، به چه کسی مظنون شدید؟ آیا شکتان درست از آب درآمد؟
به این مقاله امتیاز دهید
(۲۰۵ رای)
۴.۴/۵
۱۲۳۴۵
ترتیبی که برای خواندن مقالات خلاصه کتاب های داستانی به شما پیشنهاد میکنیم: