Lines_Background
مینی‌دوره رایگان درآمد روزانه ۱۰۰ دلار از فارکس
00روز
00ساعت
00دقیقه
00ثانیه
ثبت‌نام رایگان
لوگو خانه سرمایه
آموزش ترید از صفر صفر

خلاصه کتاب های خودشناسی و خودسازی

کتاب قدرت در درون شماست
خلاصه کتاب قدرت در درون شماست؛...

این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب قدرت در درون شماست خلاصه برداری شده است!

کتاب قدرت در درون شماست

از خودمان چه می دانیم؟ آیا واقعاً توانایی ایجاد تغییرات ماندگار را در زندگی مان داریم؟ آیا می توانیم مانند افرادی که تحسینشان می کنیم، زندگی خوب و سعادتمندانه ای را برای خودمان بسازیم؟ پاسخ به تمام این پرسش ها از دروازه شناخت خودمان می گذرد؛ به همین دلیل در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ «لوئیز هی» رفتیم تا لابه لای کتاب «قدرت در درون شماست» به دنبال راهی برای شناخت و ایجاد تغییرات مثبت در خودمان باشیم. اگر تصمیمتان برای ایجاد تغییر در زندگی جدی است، تا پایان این ماجرا با ما همراه باشید.

به خود برترتان سلام کنید

قدرت درون شماست. این یک شعار نیست، بلکه یک حقیقت است. اگر خوب به خودمان گوش دهیم، می فهمیم که از درون ما دو صدای کاملاً متفاوت به گوش می رسد؛ صدای اول، بلند و رساست؛ زیرا با نیاز فطری ما برای زنده ماندن ترکیب شده است. او ما را به سمت دروغ گفتن، خودخواهی، عدم پذیرش مسئولیت ها، نیرنگ کردن، درجا زدن و ناامیدی سوق می دهد تا افکار ما را مسموم کند و نگذارد قدم از قدم برداریم.

صدای دوم، نازک و آرام، اما سمج است. با اینکه در حالت معمولی پر سر و صدا نیست، حتی وقتی به آن گوش نمی دهیم نیز در درونمان نجوا می کند. این صدا به قلبمان و از آنجا به کائنات متصل است. جالب اینکه این صدا بلد نیست دروغ بگوید و از کسی یا چیزی متنفر باشد.

صدای او تنها وقتی جان می گیرد که به ندایش توجه کنیم. این صدا ما را به سمت محبت، درک کردن، بخشندگی، دوست داشتن خودمان، نگاه کردن به جهان از دریچه ای زیبا و امید برای دیدن روزهای بهتر و زیباتر سوق می دهد. او تمام پاسخ ها را می داند و اگر به راهنمایی هایش توجه کنیم، ما را از دل آتش به باغی سرسبز هدایت می کند. این صدا همان خود برتر ماست.

نگاهتان به مسئولیت پذیری را تغییر دهید

در اولین فصل های کتاب «قدرت در درون شماست» با نگاه جالب لوئیز هی درباره مسئولیت پذیری و سرزنش روبه رو می شویم. برخی با خودشان فکر می کنند اگر برای بروز هر ماجرایی خودشان را مقصر نشان دهند و به دنبال آن، احساس گناه کنند، یعنی مراتب مسئولیت پذیری را به درستی به جا آورده اند؛ درحالی که میان مسئولیت پذیری و سرزنش کردن خود فاصله زیادی وجود دارد.

  • مسئولیت پذیری سبب رشد شخصیت و افزایش اعتمادبه نفس ما می شود؛ چون به ما یادآوری می کند برای زندگی مان حق انتخاب داریم، اما سرزنش کردن سبب تخریب شخصیت و نابودکردن اعتمادبه نفسمان می شود؛ زیرا درنهایت به این نتیجه می رسیم که بهتر است هیچ کاری را آغاز نکنیم!
  • مسئولیت پذیری به معنای پذیرفتن نقشمان در نشان دادن واکنش های متفاوت و آزادانه به ماجراهایی است که یا خودمان در آن ها نقش مستقیم داشتیم یا درگیرشان شده ایم، ولی سرزنش کردن به معنای پذیرفتن نقش قربانی است؛ یعنی گرفتارشدن در نتیجه کارهایی که به ما هیچ ارتباطی نداشته اند و چه بسا با هدف نابودکردن ما به وجود آمده اند.

به گذشته خود به شکلی متفاوت نگاه کنید

خلاصه کتاب قدرت در درون شماست

زندگی گذشته شما هر چه باشد، خوب یا بد می تواند افکار و باورهایی را در ذهن شما بسازد که براساس آن ها زندگی فعلی و آینده تان را شکل دهید. حالا سؤال این است که اگر زندگی گذشته مان چندان هم خوب نبوده باشد، چطور می توانیم آینده متفاوت خودمان را رقم بزنیم؟ آیا ما محکوم به شکست و چشیدن طعم تلخ اتفاق های ناگوار هستیم؟

در پاسخ باید بگوییم: «البته که نه!» گذشته شما هر چه باشد، می توانید با تغییر نوع نگاهتان از دل آن، افکار و باورهایی آبادکننده را برای حال و آینده تان بیرون بکشید؛ زیرا آگاهی اکنون شما به دلیل تأثیر ماجراهایی است که در گذشته سپری کرده اید.

بنابراین به جای ماندن در گذشته، افسوس خوردن به دلیل تصمیم های اشتباهی که گرفتید و رفتارهای نابجایی که داشتید، آن را به خاطر آگاهی ای که اکنون در اختیارتان گذاشته است ببخشید و با عشق رهایش کنید. با این کار، سرتان را از عقب به جلو می آورید و چشمتان به مسیر فوق العاده ای که انتظارتان را می کشد روشن می شود؛ زیرا شما لیاقت این بخشش، عشق و تغییر را دارید.

افکارتان را بازسازی کنید

قدرت درون شماست و در افکار و باورهایتان نهفته است. هر فکری که در ذهنتان ریشه می کند، دیر یا زود به یک واقعیت در زندگی تان تبدیل می شود. با این حساب، فکرکردن می تواند به ماجرایی ترسناک تبدیل شود، اما جای ترس نیست؛ زیرا می توانید با استفاده از یک راه ساده، افکارتان را مدیریت کنید. این راه از چند گام تشکیل شده است:

1- به خودتان گوش دهید

شما در قالب افکارتان همیشه و در هر لحظه در حال صحبت کردن هستید، اما واقعاً به خودتان چه می گویید؟ شناسایی افکاری که در ذهنتان حرکت می کنند، اولین فاز برای تغییر افکارتان است؛ بنابراین تا می توانید به افکارتان گوش دهید و آن ها را در دو دسته افکار مفید و مضر بگذارید.

2- زبانتان را کنترل کنید

در گام بعدی باید زبانتان را کنترل کنید؛ یعنی حتی اگر افکار منفی در ذهنتان وجود دارند و هنوز توانایی مهار آن ها را ندارید، سعی کنید که هرگز آن ها را به زبان نیاورید. با این کار، به تدریج یاد می گیرید چطور گفتارتان را اصلاح کرده و روی چیزهایی که می گویید، تسلط داشته باشید.

3- قدرت کلمات را بشناسید

واژه ها بسیار قدرتمندتر هستند. قدرت آن ها در دو زمینه مثبت و سازنده و منفی و مخرب قرار می گیرد. با این حساب، وقتی سعی می کنید جلوی جاری شدن افکار منفی بر زبانتان را بگیرید، می توانید با تکیه بر واژه های مثبت و استفاده از قدرت مثبت و سازنده آن ها اثر تغییری را که در پی ایجاد آن هستید، چند برابر کنید.

مثلاً اگر در ذهنتان فکر می کنید نمی توانید در فلان کار به موفقیت برسید، آنچه را بر زبان می آورید، به این صورت تغییر دهید: «فکر کن! حتماً راهی برای حل کردن این ماجرا وجود دارد و آن را پیدا می کنم. فکر کن!» انجام پیوسته این سه گام و تبدیل آن به یک عادت می تواند سرآغاز تغییرهای بسیار بزرگ و باور نکردنی در زندگی تان باشد. وقتی به این ماجرا خوب نگاه می کنید، می بینید گزینه های زیادی ماجرای «قدرت در درون شماست» را به شما ثابت می کنند.

ذهن نیمه هوشیاری تان را هوشیارانه به خدمت بگیرید

آنچه در زندگی ما اتفاق می افتد، نتیجه دستورهای ناهشیارانه ای است که به ذهن نیمه هوشیارمان می دهیم. اتفاق خوبی که برایمان رخ می دهد، به خودمان و کارمند تمام وقتمان مربوط است! اتفاق بدی برایمان می افتد، باز هم زیر سر خودمان و اوست! ما بی وقفه در حال ساخت زندگی مان هستیم و این کار را با افکارمان انجام می دهیم.

در این ماجرا، ما دستوردهنده هستیم و ذهن نیمه هشیارمان اطاعت کننده است. این ماجرا چیزی درست شبیه به علاءالدین و چراغ جادوست. با این تفاوت که علاءالدین هوشیارانه به غول چراغ جادو دستور می داد، ولی ما در بیشتر موارد این کار را ناآگاهانه انجام می دهیم.

ذهن نیمه هشیار ما بسیار قدرتمند است. او به منابعی از سرچشمه انرژی ما دسترسی مستقیم دارد و هر آنچه را فکر یا احساس کنیم، برایمان مهیا می کند. تنها نکته ای که سبب می شود با وجود این نیروی رایگان و شگفت انگیز درونی هنوز با آن زندگی که واقعاً دوست داریم فاصله داشته باشیم، این است که غول چراغ جادوی ما، خوب را از بد تشخیص نمی دهد.

از نظر او تمام افکار پررنگ و پیوسته ای که در پس زمینه ذهن ما وجود دارند، دستوری روشن برای اجرا هستند. با این حساب، فرقی نمی کند به یک بیماری فکر کنیم و درباره آن احساس بدی داشته باشیم یا به یک مزرعه سرسبز فکر کرده و وزش باد از زیر گوش هایمان را تصور کنیم؛ زیرا هر دوی آن ها می توانند توسط ذهن نیمه هوشیارمان وارد زندگی مان شوند! بنابراین بسیار مهم است بتوانید افکارتان را به سمت و سویی که دوست دارید، هدایت کنید.

برای مهندسی افکارتان روی کمک عبارت های تأکیدی حساب باز کنید

خلاصه کتاب قدرت در درون شماست

در ادامه کتاب «قدرت در درون شماست» به تأثیر جالب و بی دردسر عبارت های های تأکیدی برخورد می کنیم. عبارت های تأکیدی، چیزهایی عجیب و غریب نیستند. درواقع هر فکری که در ذهنتان اردو زده است و هر حرفی که آن را بارها به شکل های مختلف بر زبانتان جاری می کنید، یک عبارت تأکیدی است.

بنابراین وقتی آگاهانه درباره چیزهایی که می خواهید به دست بیاورید یا چیزهایی که می خواهید از زندگی تان حذف کنید، سخن می گویید راه را برای ایجاد تغییرهای واقعی باز می کنید. البته نکته ای در این میان نهفته است. شما باید عبارت های تأکیدی را تنها در حالت مثبتشان به کار بگیرید؛ مثلاً:

  • نگویید: «من نمی خواهم هیچ وقت فلان بیماری مهلک را بگیرم» در عوض بگویید: «تک تک سلول های بدنم سرشار از نیروی سلامتی و شفا هستند».
  • نگویید: «وضعیت اقتصادی خیلی خراب است و فاجعه ای در حال رخ دادن است» بگویید: «من راهی برای ثروتمندشدن و بی نیازی پیدا می کنم».

بل از اینکه حرف بزنید، فکر کنید. این موضوع به شما فرصت می دهد در هر ماجرایی به دنبال بخش های مثبت آن باشید و راهی برای نفس کشیدن باز بگذارید. درحقیقت، دو نیروی خیر و شر و بدی و خوبی همیشه وجود دارند؛ این انتخاب شماست که در کدام قسمت این ماجرا زندگی کنید؛ بخشی سرشار از بدی ها که تنها به بدی ها و ناراحتی ها اهمیت می دهد یا بخشی سرشار از خوبی ها که همیشه راهی برای نجات و چاره ای برای چالش ها دارد و عشق در آن فرمانروایی می کند.

سدهای مسیرتان را بشناسد و آن را از میان بردارید

لوئیز هی در کتاب «قدرت در درون شماست» تنها به جنبه سازنده افکار نگاه نمی کند. او بررسی جالبی درباره تأثیر افراد مخرب روی ذهن و زندگی آدم ها دارد. وقتی افکار سبب ایجاد تغییرات مثبت در زندگی تان می شوند، باید انتظار را داشته باشید که نوع منفی شان مانند سدی جلوی پیشرفت را در زندگی تان بگیرند.

افکاری که رنگ و بوی سرزنش، نفرت از خودتان یا دیگران، حسادت، احساس گناه و نگرانی را در قلب خودشان داشته باشند، نه تنها به انرژی جسمی شما حمله کرده و گلبول های سفیدتان را نابود می کنند، بلکه به شکل های مختلف و ناجوانمردانه ای در زندگی تان ظاهر می شوند؛ بنابراین، بهترین و عاقلانه ترین کاری که می توانید در حق خودتان انجام دهید، شناسایی ریشه این افکار منفی، بی توجهی به آن ها و جایگزینی شان با فکرهایی تازه است؛ مثلاً:

  • اگر به دلیل موضوعی در گذشته، احساس گناه می کنید، خود گذشته تان را به خاطر اشتباهی که انجام داده است ببخشید؛ زیرا خود فعلی شما با درک و عقل و توانایی که امروز دارید، در گذشته حضور نداشته است.
  • اگر احساس می کنید لیاقت عشق واقعی را در زندگی تان ندارید، می توانید تمرکزتان را روی حل مشکل این ماجرا یعنی دوست نداشتن خودتان بگذارید. وقتی واقعاً عاشق خودتان باشید و به خودتان اهمیت بدهید، شمعی می شوید که زیباترین پروانه ها شما را مقصد خودشان در نظر می گیرند. حقیقت این است که شما به عنوان یک انسان، به اندازه کافی لیاقت عشق را دارید. با دوست داشتن خودتان می توانید این حقیقت را یک بار دیگر به خودتان ثابت کنید.
  • اگر در کارتان تحت فشار هستید و فکر می کنید مدیرتان هیچ وقت از کارتان راضی نمی شود، به جای تکرار جمله هایی مانند «حتماً دوباره من را سرزنش می کند» یا «می دانستم که این جوری می شود» با افکار مثبت تان به خودتان انگیزه ای بدهید تا فرصت ها و راه حل های تازه ای را ببینید. می توانید با چنین فکری کارتان را آغاز کنید: «مدیر من انسان محترمی است و من بهترین کارمند او هستم.» یا «من همیشه سریع ترین راه برای انجام باکیفیت کارها را پیدا می کنم». وقتی فکرتان را عوض کنید، زندگی تان واقعاً عوض می شود. قدرت درون شماست؛ قدرت تغییر، قدرت خلق کردن و قدرت ساخت نسخه ای برتر از خودتان.

واکنش های منفی تان را به شکلی متفاوت بروز دهید

ما انسان هستیم. هر چقدر هم روی تأکید به افکار مثبت تمرکز داشته باشیم، باز هم گاهی موقعیتی پیش می آید که باید برای پاسخ به آن از خودمان جدیت یا حتی خشم نشان دهیم. عصبانی شدن وقتی در جای خودش، با رعایت خط قرمزها و در پاسخی هوشمندانه به واکنش های ناشایست برخی افراد باشد، کاملاً هم لازم است.

اگر سعی کنید همیشه خودتان را فردی بسیار مثبت و آرام نشان دهید، ممکن است دیگران نتوانند حد و مرزهای زندگی تان را ببینند. از طرفی، سرکوب احساسی که دارید، چیز خوبی نیست. وقتی خشمگین یا ناراحت هستید، در حد تعادل آن را بروز دهید و بگذارید دیگران هم از این موضوع باخبر شوند.

نکته اینجاست که در بیشتر موارد برای بروز این احساس ها به استفاده از روش های ناسالم مثل کتک کاری، پرت کردن اشیاء، فحش دادن به دیگران، به رخ کشیدن نقطه ضعف دیگران، جیغ کشیدن و… نیازی نیست. شما می توانید ناراحتی یا خشم خودتان از یک موضوع را در قالب کلماتی جدی، محکم و با تغییر لحن حرف هایتان نشان دهید.

به او یا آن ها بگویید که از رفتار یا سخنشان عصبانی هستید و اصلاً از این ماجرا خوشتان نیامده است. پیشنهاد ما این است که حتماً این کار را انجام دهید و خشم طبیعی خود را به شکلی سالم به اطلاع آن فرد یا افراد برسانید.  با چند روش متفاوت برای بروز خشم و ناراحتی آشنا شوید

در بخشی از کتاب «قدرت در درون شماست» با چند روش جالب برای تخلیه خودمان از احساس های منفی آشنا می شویم. گاهی شرایط به گونه ای است که نمی توانیم از طریق صحبت کردن با دیگران مراتب خشم و ناراحتی مان را به اطلاعشان برسانیم. شاید حتی شخص دقیقاً خاصی هم برای این کار وجود نداشته باشد. در این مواقع می توانید از روش های زیر کمک بگیرید یا حتی خودتان چند روش سالم و خلاقانه برای بروز خشم و ناراحتی تان اختراع کنید. به این موارد توجه کنید:

  • از آینه کمک بگیرید

اگر نمی توانید رودررو با فردی که از او ناراحت یا از دستش خشمگین هستید، صحبت کنید، مثلاً آن شخص دیگر در دسترستان نیست یا هزار و یک دلیل دیگر، یک آینه پیدا کنید و تمام احساس خشم و علت عصبانی بودن خودتان را در آینه خطاب به آن فرد بیان کنید.

  • یک فعالیت فیزیکی متمرکز انجام دهید

می توانید در یک مسیر مشخص بدوید، تنیس بازی کنید، صخره نوردی کنید، بوکس کار کرده یا حتی شنا کنید. انجام این فعالیت های ورزشی به ذهن شما کمک می کند تا خودش را از خشم خالی کند و به جسمتان مجالی می دهد تا با افزایش گردش خون و جذب اکسیژن بیشتر، راهی برای افزایش آرامشتان بیاید.

  • ناراحتی تان را روی کاغذ بیاورید

نوشتن در بسیار از موارد به شما کمک می کند تا دغدغه های ذهنی خودتان را تخلیه کنید. می توانید برای بیشترکردن اثر این ماجرا بعد از اینکه ماجرای خشم و ناراحتی تان را نوشتید، آن کاغذ را آتش بزنید تا احساس بهتری به دست بیاورید.

  • مراقبه کنید

اگر اهل مراقبه باشید، می دانید که می توانید در طول مراقبه، انرژی منفی را از جسم و ذهنتان بیرون بیاورید و آن را نابود کنید. این روش نه تنها چاکراهای جسمتان را باز و تمیز می کند، بلکه می تواند نیاز درونی شما به بروز احساس خشم را به شیوه ای صلح آمیز پاسخ دهد.

خودتان را از تأثیر منفی افراد نجات دهید

«بخشیدن» و «رهاکردن» بخش مهم و سرشار از نکته ای بود که در کتاب «قدرت در درون شماست» درباره آن صحبت شد. بعد از آن که خشم خودتان را بروز دادید، باید به سراغ گام بعدی این ماجرا بروید و آن آزادکردن خودتان از غل و زنجیر احساس به وجود آمده به خاطر دیگران است. بهترین و مؤثرترین راهی که ما آن را سراغ داریم، رهاکردن آن فرد به صورت ذهنی و سپس تلاش برای بخشیدن آن است.

شاید شما بعد از بروز احساس خشم یا ناراحتی تان به صورت فیزیکی در کنار آن فرد یا افراد نباشید، ولی وقتی همچنان با همان شکل به آن ها فکر می کنید، انگار ماجرا برایتان تمام نشده است و هنوز در حال عصبانیت هستید. البته این را هم بگوییم که گاهی نمی توان دیگران را بخشید، اما همیشه می توان آن ها را به حال خودشان رها کرد؛ زیرا شما بسیار ارزشمندتر از آن هستید که بخواهید جسم و روحتان را برای کسانی که به شما، زندگی و آرامشتان اهمیتی نمی دهند فدا کنید.

در رهاکردن به بخشش یا نبخشیدن فکر نمی کنیم؛ چون آن فرد را آن قدر در نظر خودمان مهم حساب نمی کنیم که بخواهیم با بخشیدنش به او لطف کرده یا با نبخشیدنش او را مجازات کنیم. ما رها می کنیم چون خودمان را بسیار بیشتر از کسانی که ما را آزرده خاطر کرده اند، دوست داریم.

 عاشق خودتان شوید

شما دوست داشتنی، خاص، خواستنی، زیبا و بسیار شایسته هستید. قدرت درون شماست. وقتی این حقیقت را درباره خودتان بپذیرید، می توانید عشق به خودتان را با تک تک سلول های جسمتان تجربه کنید؛ البته نباید ماجرای عشق به خودتان را با رفتارهای ناسالمی مثل خودخواهی و خودپسندی یکی بدانید.

شق به خودتان یعنی حمایت از خواسته های قلبی تان، پذیرفتن مسئولیت اشتباه هایتان، تلاش برای تبدیل شدن به نسخه ای بهتر از خودتان و بخشیدن اشتباهات خود. برای برخی، عشق به خودشان بسیار سخت است؛ زیرا وقتی به خودشان نگاه می کنند، موجودی سرشار از اشتباه و نقص را می بینند. درواقع، تصویری که آن ها از خودشان در ذهنشان ساخته اند، اصلاً دوست داشتنی نیست؛ به همین دلیل برای آن ها پذیرفتن احساسی مانند تنفر از خودشان بسیار راحت تر از عشق به خودشان است. با وجود این همیشه چندین راه به سوی نجات و تغییر وجود دارند که در ادامه آن ها را با هم بررسی می کنیم.

پنج راه ساده اما کاربردی برای دوست داشتن خودمان

خلاصه کتاب قدرت در درون شماست

  • از خودتان انتقاد نکنید

این خیلی خوب است که بتوانید نکته های منفی شخصیت یا بخش های ضعیف کارتان را بشناسید، اما اگر این ماجرا را با سرزنش خودتان ترکیب کنید، به معجون بدمزه ای به نام انتقاد دائمی از خودتان دست می یابید که می تواند میانه شما را با خودتان حسابی شکراب کند.

یادتان باشد، تا زمانی که زنده هستید می توانید تغییر کنید و از فرصت های تازه ای که هر روز با طلوع خورشید وارد زندگی تان می شود، برای اینجا اثرهایی مثبت و تغییرهای کارگشا نهایت استفاده را ببرید، اما برای این ماجرا به حمایت خودتان نیاز دارید. به خودتان و نوری که برای ایجاد تحول در وجودتان روشن است ایمان داشته باشید.

  • خودتان را نترسانید!

برخی از ما وجود خودمان را مانند یک کودک سرکش تصور می کنیم که برای درست رفتارکردن باید از چیزی وحشتناک بترسد! ما با این کار به صورت عملی نشان می دهیم که به سخن «قدرت در درون شماست» باور نداریم؛ برای مثال وقتی نمی توانیم کارمان را به موقع تمام کنیم، به بدترین سناریویی که می تواند رخ بدهد فکر می کنیم.

سپس ترس وجودمان را در برمی گیرد و این بار با استرسی بزرگ برای تمام کردن کارمان یا پیداکردن راه چاره کلنجار می رویم. خودتان را نترسانید. شما ارزشمند و قوی هستید. می دانید چگونه رفتار کنید و همیشه توانایی حل چالش ها را دارید؛ بنابراین به جای استفاده از اهرم ترس برای به جلو راندن خودتان از اهرم انگیزه استفاده کنید.

مثلاً به خودتان بگویید که اگر کارم را به موقع تمام کنم، چه ماجرای خوبی در انتظارم خواهم بود. حتی اگر بی برنامگی یا چالشی سر راهتان سبز شد، مثل یک مادر و دوست دلسوز از خودتان حمایت کنید. این سریع ترین و سالم ترین راه برای ردشدن از این چالش و حل مشکلات است.

  • به خودتان مهربانی کنید

مهربانی با خودمان یکی از جالب ترین موضوع هایی بود که لوئیز هی در کتاب «قدرت در درون شماست» به آن پرداخته بود. آخرین باری که برای خودتان هدیه خریدید کی بود؟ خیلی از ما تا به حال در عمرمان چنین کاری را انجام نداده ایم.

نباید این موضوع را با برطرف کردن نیازهای شخصی تان یکی کنید. نیازی نیست این هدیه چیزی بزرگ یا گران قیمت باشد؛ مثلاً می توانید وقتی از کنار گل فروشی رد می شوید، برای خودتان یک گلدان بخرید یا به خاطر تلاشی که در طول روز داشتید، خوراکی مورد علاقه تان را به خودتان هدیه دهید.

قلب انسان نه با سنگ محک ارزش مادی، بلکه با عیار معنای چیزها و کارها آن ها را طبقه بندی می کند؛ بنابراین می توانید به راحتی خودتان را خوشحال کنید. شاید از نظر دیگران این کار عجیب و غریب باشد، ولی محبتی که به خودتان دارید سالم ترین رابطه انسانی است. مطمئن باشید.

  • از خودتان تعریف کنید

هر روز یک دقیقه وقت بگذارید، جلوی آینه بروید و درحالی که در چشمان خودتان نگاه می کنید، چند مورد از ویژگی ها و صفت های خوب خودتان را با صدایی که گوش هایتان آن ها را بشنوند به خودتان بگویید.

شاید در ابتدا به دلیل فاصله ای که از خودتان گرفته اید، در اولین یا حتی چندمین بار نتوانید چیز زیادی درباره خودتان بگویید، ولی به این کار ادامه دهید. کم کم وقتی وجودتان باور کند که صادقانه خودتان را دوست دارید، قادر به کشف نکته های زیبای بسیار بیشتری درباره خودتان خواهید شد.

  • به جسمتان اهمیت بدهید

یکی از انتقام های نامحسوسی که می توانیم از خودمان بگیریم، بی توجهی به جسممان است. شاید به همین دلیل باشد که بیشتر افراد دارای اضافه وزن یا حتی چاق با مشکلات روحی، ناامیدی و خوددرگیری های جدی کلنجار می روند. برای نشان دادن عشقتان به خودتان، مراقب جسمتان باشید.

ورزش کردن و تناسب اندام را جدی بگیرید، خودتان را از شر چربی های اضافه خلاص کنید و مراقب چیزهایی که می خورید و افکاری که به خوراکی ها دارید باشید. یادتان باشد، جسم شما تنها سفینه ای است که روی زمین می تواند روحتان را در خود جای دهد. از این هدیه محافظت کنید.

در خلاصه کتاب «قدرت در درون شماست» چه چیزی گفته شد؟

  • دو نوع صدا در قلب و ذهن ما زمزمه می کند. صدای اول ما را به سمت سرزنش خودمان و نگاه به دریچه تاریک هر چیز سوق می دهد. صدای دوم ما را به سمت بخشیدن خودمان و تمرکز روی بخش روشن هر ماجرا دعوت می کند.
  • حساب مسئولیت پذیری و سرزنش از هم جدا هستند. مسئولیت پذیری سازنده است، اما سرزنش، تخریبگر.
  • گذشته شما هرچه باشد، می توانید با تغییر نگاهتان به آن و رهاکردن ماجراهای منفی، حساب آینده تان را از آن جدا کنید.
  • برای بازسازی افکارتان به صدای گفت وگوهای ذهنی خودتان گوش دهید، نگذارید افکار منفی روی زبانتان جاری شوند و به شکلی هوشمندانه از قدرت کلمات به نفع خودتان استفاده کنید.
  • ذهن نیمه هوشیار شما خوب را از بد، تشخیص نمی دهد؛ بنابراین با مهندسی کردن آگاهانه افکارتان می توانید دروازه ای به سمت اتفاق های خوب به روی زندگی تان باز کنید.
  • خشم یا احساس های منفی تان را سرکوب نکنید و درعوض به دنبال روش هایی برای تخلیه سالم این احساس ها باشید.
  • خودتان را دوست داشته باشید؛ چون شما بزرگ ترین حامی و همراه خودتان هستید.

نظر شما چیست؟

مهم ترین کاری که برای نشان دادن عشقتان به خودتان انجام داده اید چه بوده است؟

 

ادامه مطلب
بخواهید تا به شما داده شود
خلاصه کتاب بخواهید تا به شما...

این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب بخواهید تا به شما داده شود خلاصه برداری شده است!

خلاصه کتاب بخواهید تا به شما داده شود (Ask To Be Given To You)

«بخواهید تا به شما داده شود» وِردی است که در مکان ها و کتاب های کهن وجود دارد. چه سری پشت این خواستن و داده شدن پنهان شده است و ما برای فعال کردن این انرژی چه کاری می توانیم انجام دهیم؟

در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ کتاب «بخواهید تا به شما داده شود» از «استر و جری هیکس» می رویم. اگر آرزوهایی دارید که هنوز برآورده نشده اند یا اینکه احساس می کنید در محدودیت هایی عجیب و غریب اسیر شده اید تا پایان این گفتگو با ما همراه باشید. چون شما را با نکته هایی آشنا می کنیم که همچون تلنگر، قدرت وجودی تان را یک بار دیگر بیدار می کنند و آن کسی که واقعا هستید را به شما نشان می دهند.

جهان نه با قوانین ما بلکه با قوانین کائنات کار می کند

زندگی روی کره زمین و سر و کله زدن با چالش های مختلف، ما را از واقعیت چیزی که هستیم دور کرده است. ما فراموش کرده ایم که موجودی قدرتمند و ادامه ای جاری از سرچشمه ابدی انرژی هستیم. بدتر از همه اینکه ذهنمان را با عادت هایی محدود کننده تغذیه می کنیم و با این کار به خودمان اجازه نمی دهیم که راهی به سوی یادآوری قدرت ازلی خود باز کنیم.

همیشه به خودمان یادآوری می کنیم که مرزهای نتوانستن ما کجا هستند، چه کارهای انگشت شماری را می توانیم انجام دهیم و چه مانع های نامحدودی پیش رویمان قرار دارند. ما در کتاب «بخواهید تا به شما داده شود» به شما نشان می دهیم که چگونه دوباره خود نامحدودتان را کشف کرده و از قدرت های بی نهایتی که به عنوان بخشی از کائنات دارید برای ساخت زندگی و وضعیتی که آرزویش را دارید استفاده کنید.

چرا فرصت هایی که بیخ گوشمان هستند را نمی بینیم یا نمی شنویم؟

در بخشی از کتاب «بخواهید تا به شما داده شود» درباره علت شناسایی نکردن فرصت ها صحبت شده بود. هر کدام از ما در سطحی مختلف از آگاهی قرار داریم و از دریچه همان سطح به زندگی، خودمان، دیگران و هر آنچه که پیرامونمان وجود دارد نگاه می کنیم. به همین دلیل، گاهی فرصت هایی که برای تغییر و تحول تمام زندگی مان لازم داریم و از قضای روزگار درست در کنارمان هستند را درک نمی کنیم.

برای تغییر این وضعیت باید روی افزایش آگاهی درونی خودمان کار کنیم. به زبان ساده، هر چقدر خودمان را بیشتر و عمیق تر بشناسیم به همان اندازه، نگاهمان به دنیا و فرصت هایی که پیرامونمان وجود دارند بسیار عمیق تر و پخته تر می شود. در واقع، مسیر عبور ما از محدودیت ها درست از میان قلب و روح خودمان می گذرد. با این حال ما همیشه جایی بیرون از خودمان به دنبال این فرصت های تغییر می گردیم.

نگاه به کسی که قبل از تولدتان بودید

شما قبل از آنکه جسمی برای تجربه زندگی روی کره زمین داشته باشید هم وجود داشتید. در آینده هم بعد از تمام شدن فرصت سفرتان روی زمین، وجود خواهید داشت. جالب اینکه قبل از تولدتان بسیار بیشتر از اکنون برای خودتان ارزش قائل بودید. قرارتان بر این بود که با سفر کردن در زمین، چیزهای زیبای زیادی را تجربه کنید و حتی اگر زمان قبل از تولدتان را فراموش کردید با گوش دادن به ندای قلبتان همچنان در مسیر اصلی باقی بمانید.

در واقع، هر کدام از ما یک میدان مغناطیسی یا حتی یک قطب نمای طبیعی هستیم که دقیقا می دانیم برای موفق شدن، شاد بودن و احساس خوشبختی واقعی به کدام سمت حرکت کنیم. ولی گاهی زمینی بودن، زیادی ما را با خودش درگیر می کند.

به همین دلیل به جای آنکه به قطب نمای درونی خودمان نگاه کنیم و به درستی چیزی که قلبمان به ما می گوید تا خط آخر ایمان داشته باشیم، چشممان را به قطب نمای وجودی دیگران می دوزیم تا بلکه از طریق آنها فرجی در زندگی مان حاصل شود. این در حالی است که هر کس در این زندگی، مسیر ویژه خودش را طی می کند و نگاه کردن به مسیر دیگران همچون تقلید کلاغ از راه رفتن کبک است. چون در نهایت راه رفتن خودمان را هم از یاد می بریم.

به آن کسی که بودید و به آن کسی که هستید ایمان داشته باشید

برای آنکه «بخواهید تا به شما داده شود» باید ابتدا خودتان را به عنوان کسی که لیاقت خواستن و به دست آوردن چیزی را دارد قبول داشته باشید. قول هایی که قبل از تولدتان به خودتان دادید، آن اصالت، آن قدرت واقعی هنوز هم در وجودتان برقرار هستند. شما هرگز از اصل نمی افتید، هرگز پست، خوار و کوچک نمی شوید چون برای چنین چیزهایی آفریده نشده اید. گوهر وجود شما زیر خروارها خاک و دود باز هم به درخشش خودش ادامه می دهد.

این را همیشه، در همه حال و هنگام گرفتن تمام تصمیم های ریز و درشتی که اسم های دهان پُرکنی مانند «فداکاری»، «قربانی شدن» و … روی آنها می گذارید به یاد داشته باشید. هیچ وقت تصمیم هایی نگیرید که گوهر وجودتان را پنهان یا پر از گرد و غبار کند. چون در آن صورت و برخلاف تصورتان هیچ کس از این ماجرا خوشحال و خوشبخت نخواهد شد. شما تنها هنگامی که تصمیم هایی همسو با گوهر وجودتان می گیرید مسیری فراخ به سمت خوشبختی خودتان و حتی کسانی که با شما ارتباط مستقیمی پیدا می کنند باز خواهید کرد.

چرا برای آغاز تغییر باید شروع به دوست داشتن جایی که هستید، موقعیتی که دارید و … کنید؟

بخواهید تا به شما داده شود

در ادامه کتاب «بخواهید تا به شما داده شود» به یک بخش ضروری برای آغاز تغییر اشاره شده است. برای هر تغییر یک نقطه آغاز وجود دارد. بدون این نقطه اتکا، نردبان رشد شما شکل نمی گیرد. اگر می خواهید در زندگی تان شاهد دیدن تغییرهای بزرگ و باور نکردنی مالی باشید، اگر می خواهید سلامتی تان را حفظ کرده یا آن را به روزگاری که هیچ مشکل جسمی نداشتید بازگردانید، اگر می خواهید عشق واقعی را در زندگی تان تجربه کرده و به اندازه روزهای عمرتان شاد و خوشبخت باشید باید خودِ اکنونتان را دوست داشته باشید. متاسفانه هیچ مسیر میانبری برای رسیدن به این هدف وجود ندارد.

نمی گوییم به چیزهایی که در مورد خودتان دوست ندارید عاشقانه بنگرید. بلکه می گوییم به دنبال ستاره های نورانی وجودتان، بخش هایی روشن در زندگی تان و روشنایی هایی بگردید که هنوز در زندگی تان وجود دارند. آنها را  – هر چند کوچک – بیابید و بابتشان سپاسگزار باشید.

وقتی کم کم خودتان را به یافتن این ستاره های کوچک و بزرگ، عادت دهید آنقدر نور و روشنایی را به دور خود جمع می کنید که به یک شکارچی حرفه ای نور و فرصت های الماسی تبدیل می شوید. این چیزی است که ارزش تلاش کردن و شنا برخلاف رودخانه ای که خودتان را در آن انداخته اید دارد!

به واکنش های درونتان اهمیت بدهید

در کتاب «بخواهید تا به شما داده شود» به نکته جالبی در مورد واکنش های نامفهوم درونی اشاره شد. واکنش های ناگهانی تان، احساس هایی که بی هوا به سراغتان می آیند و احوالتان را دگرگون می کنند نداهایی از خود واقعی تان هستند؛ مثلا وقتی کسی به یک مانع در مقابل انجام کاری که دوستش دارید تبدیل می شوید و می خواهد شما را به سمت و سویی که خودش صلاح می داند بکشاند ناخودآگاه احساسی عجیب در وجودتان بیدار می شود.

احساس می کنید چیزی در این میان اشتباه است و آن حقیقتی که همه روی آن پافشاری می کنند در نظر شما دروغی بیش نیست. دلتان می خواهد راه خودتان را باز کنید و از ورای این دروغ ها به مسیر خودتان برسید. چرا چنین است؟ چون شما اینطور ساخته شده اید. فطرتتان اجازه نمی دهد کس دیگری به جز خودتان حقیقت را برایتان معنا کند یا دست به ساخت زندگی تان بزند.

مراقب باشید. چون گاهی به دلیل سالها تحت تاثیر دیگران ماندن، روی حقیقت چیزی که هستید خروارها خاک می نشیند؛ اما حتی در آن هنگام هم چیزی در وجودتان ساز مخالف می زند. گویا چیزی که می توانید باشید شما را به سوی خودش فرا می خواند و منتظر یک فرصت برای هویدا شدن است. شما همیشه ورای چیزی که فکر می کنید هستید، وجود دارید و فرسنگ ها بیشتر از آخرین توانتان قدرت پیش رفتن را دارید!

بخواهید تا به شما داده شود؛ البته خودتان بخواهید!

نباید هنگام گرفتن تصمیم های زندگی تان خودتان را کنار بکشید و اجازه بدهید که دیگران این کار را به جای شما انجام دهند. چون در آن صورت هرگز از نتیجه آن تصمیم ها احساس رضایت نخواهید کرد.

در حقیقت، با این کار، آزادی تان در ساخت مسیر آینده خودتان را دو دستی به دیگران تقدیم می کنید. بد ماجرا آنجا است که آنها بعد از آنکه برایتان تصمیم گرفتند شما را با عواقب آن تصمیم تنها می گذارند! وقتی به خودتان این فرصت را می دهید که زندگی تان را آنگونه که قلبتان می خواهد پیش ببرید هرگز از نتیجه هایی که به دست می آورید پشیمان نخواهید شد.

حضور در زمین مثل رفتن به شهر بازی است

یادتان باشد که زندگی روی زمین یک سفر برای روحتان است؛ اما این بدان معنا نیست که شما با ورود به زمین، قدرت های ماورایی خودتان را از دست داده اید! تنها کاری که باید بکنید بازگشت به اصلتان است.

در این مورد ما شما را راهنمایی می کنیم اما این خودتان هستید که باید دست به اقدام بزنید. شما هنوز هم به سرچشمه ابدی که از آن به وجود آمده اید متصل هستید و این اتصال تا ابد ادامه پیدا می کند. مخلص کلام اینکه شما نمی توانید از شگفت انگیز بودن استعفا دهید!

چرا هنوز به آرزوهایتان نرسیده اید؟

گاهی وقتی با خودمان دو دو تا چهار تا می کنیم می بینیم که اگر با همین فرمان به زندگی مان ادامه دهیم اصلا امکان ندارد تا پایان عمرمان به آرزوهایمان برسیم. انگار که هر روز در حال دویدن روی تردمیل هستیم و با وجود تلاش زیاد یک قدم هم به آرزویمان نزدیک تر نمی شویم.

ما در کتاب «بخواهید تا به شما داده می شود» می خواهیم حقیقتی را برایتان روشن کنیم. فاصله میان شما و آرزویتان، مشکلی نیست که شما آن را به وجود آورده باشید. در کمال ناباوری، این ماجرا تقصیر دیگران هم نیست.

چون چیزی که مال شما است هرگز به دیگری داده نمی شود. در نتیجه می توانید درک کنید که چه جنگ و جدل های بیخودی در تمام جهان بر سر این موضوع که دیگری سهم من را ربوده ایجاد شده است!

تنها مانعی که بر سر راه رسیدن شما و آرزوهایتان قد علم کرده است، تفاوت امواجی است که میان شما و آرزوهایتان وجود دارد. همین و بس! اگر ارتعاش وجودی تان را با خواسته تان یکی کنید، آنگاه بدون آنکه خودتان را به آب و آتش بزنید به خواسته تان می رسید.

قدرت جادویی درونتان را بشناسید و از آن آگاهانه استفاده کنید

کمی قبل با هم گفتیم که شما و چیزی که دوست دارید به آن برسید هر کدامتان در حال ارسال نوعی ارتعاش هستید. البته این بدان معنی نیست که شما گاهی ارتعاش دارید و گاهی ندارید. چون وجودتان، آن خود واقعی تان فقط با کمک ارتعاش ها با محیط اطراف و کائنات ارتباط برقرار می کند. این کار از عهده زبان و جسمتان بر نمی آید.

وقتی ارتعاش افکار شما با سرچشمه ای که از آن به وجود آمده اید هم راستا باشد، احساسی بی مانند در وجودتان شعله ور می شود که نمی توان ابعاد شادی و آرامش آن را با واژه ها بیان کرد.

برعکس، وقتی ارتعاش وجودی شما نمی خواهد با ارتعاش کائنات یکی شود – معمولا این همان زمانی است که دارید در مورد به صلاح بودن چیزی که دوستش ندارید با خودتان کلنجار می روید! – احساس بسیار بدی پیدا می کنید، ناراحت، افسرده و حتی خشمگین می شوید. شما می توانید از نعمت احساساتتان به عنوان چراغی برای بازگشت به مسیر اصلی کمک بگیرید.

لطفا هرگز قدمی برندارید که شما را غرق در احساس های ناخوشایند کند. یادتان باشد، چیزی که احساس بدی را به شما منتقل می کند هرگز نمی تواند باعث شادی یا خوشبختی تان شود. لطفا خودتان را گول نزنید.

چگونه ارتعاش وجودی مان را با چیزهایی که می خواهیم به آنها برسیم همسو کنیم؟

سوال کاملا به جایی است و دقیقا ماجرای «بخواهید تا به شما داده شود» از همین جا آغاز می شود. بیایید برای راحت تر پاسخ دادن به این موضوع، یک آرزو را به عنوان مثال بیان کنیم. تصور کنید که شما آرزو دارید در طول چهار ماه به 200 میلیون تومان پول برسید.

این در حالی است که موجودی فعلی حسابتان صفر است و با درآمد فعلی تان راهی به سمت رسیدن به این آرزو پیدا نمی کنید. در حال حاضر، فرکانس شما در سمت و سویی منفی، پر از محدودیت و ناامیدی اردو زده است. این در حالی است که فرکانس آرزوی شما در حال و هوای ثروت، اتفاق افتادن معجزه های بی مانند و برکت، لنگر انداخته است.

اگر می خواهید به آرزویتان برسید شما هم باید نوع فرکانس ارسالی خودتان را با آرزویتان همراستا کنید. باید باور کنید که اتفاق های خوب، معجزه های شگفت انگیز و فرصت های بی مانند برای شما هم رخ می دهند. تنها در این صورت است که زندگی تان رنگ و بوی تغییر را به خود می بیند و ماجراهای گوناگون دست در دست هم می دهند تا شما را به آرزویتان برسانند. راحت ترین، قابل اعتماد ترین و معتبرترین راه برای ایجاد این تغییر، سپاسگزاری کردن است. می توانید در مقاله «قانون جذب» به طور مفصل در این باره بخوانید.

قانون جاذبه را بشناسید و آن را به کار بگیرید

بخواهید تا به شما داده شود

بیایید کمی بیشتر با ارتعاش ها و ماجرای پنهان پشت داستان «بخواهید تا به شما داده شود» آشنا شویم. فکر می کنید آنها از کجا می آیند؟ منبع سازنده ارتعاش در وجود شما افکارتان است. شما با افکارتان فرکانس هایی را به سوی جهان هستی ارسال می کنید. شما با فرکانس افکارتان چیزهایی که می خواهید یا حتی نمی خواهید را به سمت خودتان می کشانید.

قانون جاذبه، قبل از شما وجود داشته و بعد از شما هم وجود خواهد داشت. این شما هستید که می توانید با مدیریت کردن افکارتان زندگی تان را به هر سمت و سویی که می خواهید بکشانید. یادتان باشد که افکار شما، چیزهایی از جنس خودش را وارد زندگی تان می کند. اگر به چیزهایی که دوست دارید فکر کنید و به جای نگاه به آنها از دریچه حسرت، طوری فکر کنید که انگار هم اکنون صاحب آن چیزها هستید، بدون شک این اتفاق را برای زندگی تان رقم خواهید زد.

یک تقلب کوچک برای آگاهانه فکر کردن

برای آنکه همیشه گوشی دستتان باشد و با ناخواسته فکر کردن به چیزهایی که نمی خواهیدشان آنها را وارد زندگی تان نکنید می توانید افکار خودتان را نوعی دستور برنامه ریزی برای آینده در نظر بگیرید.

به این ترتیب که فکر کنید هر فکر شما برنامه ای است که صد در صد در آینده وارد زندگی تان می شود. با این حساب، چون شما دوست ندارید یک دوجین ماجرای بد را وارد آینده تان کنید، قبل از آنکه ذهنتان را تسلیم افکار منفی کنید مسیر افکارتان را تغییر می دهید.

مراقب باشید! افکار منفی، حیله گر تر از این حرف ها هستند

گاهی پیش می آید که نشسته اید و با خودتان فکر می کنید. در ظاهر در حال فکر کردن به رویاهایتان هستید اما به جای آنکه احساس خوبی از این ماجرا به دست بیاورید، بدتر در ناامیدی و حسرت فرو می روید. چون وقتی به آنها فکر می کنید، رویاهایتان را فرسنگ ها دورتر از خودتان می بینید. شما احساس کسی را دارید که آرزوهایش را سوار کشتی کرده و آن را به اقیانوس انداخته اما خودش در ساحل، با نگاهی حسرت وار و چشم انتظار نشسته است.

اگر قرار است اینگونه به آرزوها و رویاهایتان فکر کنید، به جای اینکه ارتعاشی همسو با آنها بفرستید و مسیرشان را به سمت زندگی تان هموار کنید، آنها را از خودتان دورتر می سازید و تمام تلاشتان برای به راه انداختن ماجرای «بخواهید تا به شما داده شود» به باد می رود.

مراقب باشید. همیشه هنگام فکر کردن به آرزوهایتان قطب نمای احساستان را بغل دستتان نگه دارید و اگر دیدید که به جای شارژ شدن و لبخند زدن در حال غصه خوردن هستید بدانید که مسیر را اشتباه رفته اید و دارید فرکانسی مخالف خواسته واقعی تان را به سمت کائنات ارسال می کنید.

برای شروع تغییر نیازی به تغییر فیزیکی خودتان یا زندگی تان ندارید

تغییر واقعی در افکارتان رخ می دهد. شما گذشته تان را هم به همین ترتیب با ایجاد تغییر در افکارتان ایجاد کرده اید. بنابراین، می توانید بدون هیچ تغییر فیزیکی، تحول واقعی را از قلب شرایط قبلی زندگی تان به وجود بیاورید. جالب تر اینکه وقتی روی همسو بودن جهت خودتان و کائنات متمرکز شوید و از قدرت سپاسگزاری برای این کار کمک بگیرید روند ایجاد تغییرات در زندگی تان با سرعتی باور نکردنی به راه می افتد.

برای اینکه سرعت این ماجرا باز هم بیشتر شود و حتی برای اینکه در این کار موفق شوید باید متوجه یک نکته مهم باشید و آن این است که شما مسئول صد در صد زندگی خودتان هستید نه هیچ کس دیگر. این بدان معنی است که شما 99 درصد اتفاق های خوب یا بد را وارد زندگی تان می کنید.

در مورد آن یک درصدی که توانایی روی کنترل آن ندارید هم 100 درصد قدرت تصمیم گیری برای انتخاب نوع واکنشی که به آن موضوع می دهید در دسترس شما قرار دارد. به زبان ساده، شما بسیار بیشتر از آنچه که فکرش را می کنید روی زندگی تان کنترل دارید.

باورهایی مهندسی شده بسازید

بخواهید تا به شما داده شود

افکار شما دو توانایی بزرگ دارند. اول اینکه با ارسال فرکانس های مختلف، نوع اتفاق هایی که در زندگی تان رخ می دهند و احساس هایی که دارید را می سازند. دوم اینکه با تکرار بی حد و حساب خودشان در ذهن شما به یک باور تبدیل می شوند و شما بر اساس آن باورها دست به اقدام می زنید. با این حساب، مهار افکارتان می تواند تغییری بزرگ را در زندگی تان به وجود بیاورد.

وقتی افکارتان را آگاهانه انتخاب کنید این فرصت را می یابید که باورهایی متفاوت را وارد زندگی تان کرده و از این راه، دست به اقدام هایی متفاوت بزنید. برای سرعت بخشیدن به ماجرای «بخواهید تا به شما داده شود» در مورد افکار جدیدتان صحبت کنید، آنها را با آب و تاب برای خودتان و دیگران تعریف کنید؛ حتی جلوتر بروید و نتیجه پایبندی به این افکار را در ذهنتان به تصویر بکشید؛ مثلا فکر کنید که چه می شد اگر با راه اندازی کارگاه خودتان از دست حقوق های اندک راحت شوید و هر روز چند برابر حقوق یک ماهتان درآمد داشته باشید!

با این سه روش، چیزهایی که می خواهید داشته باشید را به دست بیاورید

بخواهید تا به شما داده شود، ماجرایی است که از سه بخش ساده تشکیل شده است:

  1. بخواهید!

باید به طور روشن، دقیق و به دور از هر گونه پیچیدگی، چیزی که واقعا می خواهید را مشخص کنید. آیا پول می خواهید؟ چقدر؟ چه رقمی؟ آیا به دنبال خوشبختی هستید؟ تعریفتان از خوشبختی چیست؟ کائنات باید دقیقا چه چیزی را برای شما فراهم کند تا احساس خوشبخت بودن کنید؟ می بینید؟ گاهی در همین مرحله هم متوجه می شوید که حتی خودتان هم چندان با خواسته واقعی تان آشنا نیستید.

  1. صبر کنید و به خواستن خود ادامه دهید

در این مرحله، تنها کاری که از دست شما بر می آید پیوسته خواستن است. به زبان ساده، شما نباید خواسته تان را فراموش کرده یا آن را در صندوقچه ناامیدی قرار دهید. باید امیدوارانه و همراه با احساسی بسیار عالی و خوشحال کننده، درست مانند کودکی که منتظر است هدیه اش را از داخل کارتن باز کند، منتظر دریافت خواسته خود باشید.

در این گام، شما مدام فرکانسی همسو با خواسته تان را به کائنات می فرستید. درست مانند اینکه با ارتعاش هایتان در حال ساخت یک مسیر به سمت خودتان هستید. وقتی ارسال فرکانس را متوقف می کنید یا از آن ناامید می شوید مسیری که در حال ساخت آن بودید، از بین می رود. پس لطفا ادامه دهید.

  1. پذیرفتن

سومین گام از ماجرای «بخواهید تا به شما داده شود» در پذیرفتن خلاصه می شود. جهان هستی برای آنکه شما را به خواسته تان برساند از مسیرهای متفاوتی عبور می کند. این کار به اندازه ای عجیب و شگفت انگیز است که وقتی به خواسته تان می رسید با خودتان می گویید یعنی این کار واقعا اینقدر ساده بود و من مدت ها داشتم در حسرت آن می سوختم؟! البته که کار جهان هستی برای رساندن شما به خواسته تان ساده نبوده است.

چون او برای رسیدن به این هدف، شکل جدیدی به جهان بخشیده است. وظیفه شما در این قسمت آن است که وقتی چیزی در نظرتان بسیار پررنگ جلوه می کند یا متوجه موضوعی می شوید که همیشه بیخ گوشتان بوده است ولی به آن توجهی نداشته اید یا حتی وقتی خواسته تان بدون هیچ برو و بیایی مستقیم برایتان برآورده می شود، آن را بپذیرید.

این طور نباشد که خودتان را لایق آن ندانید یا بگویید که برای این ماجرا آماده نیستید. جسارت داشتن برای پذیرفتن چیزی که آن را درخواست کرده بودید هم بخشی از وظیفه شما به عنوان یک درخواست کننده است. پس لطفا وقتی سفارشتان می رسد آن را تحویل بگیرید!

نگاهی به آنچه در خلاصه کتاب «بخواهید تا به شما داده شود» گفتیم و شنیدیم:

  1. ما موجودی قدرتمند و ادامه ای جاری از سرچشمه هستی هستیم. این حقیقتی است که هیچ وقت تغییر نمی کند.
  2. هر کدام از ما در سطح متفاوتی از آگاهی، فکر و زندگی می کنیم به همین دلیل، گاهی فرصت هایی که درست در کنارمان هستند را نمی بینیم.
  3. چیزی که مال شما است هرگز به دیگری داده نمی شود. بنابراین، احساس هایی منفی مثل حسادت یا حسرت، بیهوده هستند.
  4. پذیرفتن خودتان و شرایط فعلی زندگیتان اولین گام برای تغییر زندگی تان است. البته این پذیرفتن به معنای تسلیم شدن نیست. در واقع، این کار نوعی شناسایی موقعیت فعلی برای حرکت به سوی موقعیت بعدی محسوب می شود.
  5. احساس شما سنگ راهنمای وجودتان است و به شما نشان می دهد که آیا هنوز هم در مسیر هستید یا از آن خارج شده اید.
  6. شما محدود به جسمتان نیستید. حقیقت وجودی شما نوعی آگاهی است که تا ابد به سرچشمه اصلی خودش متصل باقی می ماند.
  7. هر درخواستی از سه بخش «خواستن»، «انتظار»، و «دریافت» تشکیل می شود. شما در هر گام باید با امیدواری و جسارت، منتظر دریافت چیزی که خواسته بودید بمانید. چون آنچه طلب می کنید بی بروبرگرد در مسیر دریافت شما قرار می گیرد.

راستی…

آیا افکار شما با چیزهایی که واقعا آنها را می خواهید همراستا هستند؟

ادامه مطلب
خلاصه کتاب فقط ساکت شو و کارت رو انجام بده
معرفی و خلاصه کتاب فقط ساکت...

این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب فقط ساکت شو و کات را انجام بده خلاصه برداری شده است!

خلاصه کتاب فقط ساکت شو و کارت رو انجام بده

زندگی چیست؟ یک مسیر با ایستگاه های فراوان؟ یک پیست مسابقه بدون توقف؟ یک میدان کارزار پر از نفرت؟ بکش یا کشته می شوی؟ نه… زندگی، تلاشی برای انسان شدن است. کیفیت تلاشی که در این مسیر از خود نشان می دهیم، درجه انسان بودن ما را مشخص می کند. بسیاری از ما تلاش نمی کنیم، چون هدفی نداریم. درست مبارزه نمی کنیم چون فکر می کنیم انسان های دیگر دشمن ما هستند. در حالی که دشمن واقعی و کسی که باید بر قدرت آن غلبه کنیم، فقط و فقط خودمان هستیم. درک این حقیقت، ما را سرشار از پرسش هایی می کند که پاسخشان را نمی دانیم. غافل از آنکه در بیشتر موارد، پاسخ هایی که به دنبالشان می گردیم در میان افکار نوشته شده یک انسان دیگر به انتظار ما نشسته اند.

در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ کتابی می رویم که در عین سادگی و حجم کم، عصاره ای از اصول موفقیت و رسیدن به اهداف گوناگون را در خود جای داده است. اگر می خواهید در طول یک سال به اندازه پنج سال یا حتی بیشتر پیشرفت کنید، پس همراه با ما پای صحبت های «برایان تریسی» در کتاب فقط ساکت شو و کارت رو انجام بده بنشینید.

جیم ران

موفقیت، پیشرفت مداوم به سمت هدف های شخصی ات است.

موفق شدن بسیار ساده است

دوست دارید بدانید راز واقعی موفق شدن چیست؟ من سال های طولانی از عمرم را به مطالعه و جستجو درباره پارامترهایی سپری کردم که زمینه موفقیت و شکست انسان ها را ایجاد می کنند و بخشی از انها را در کتاب «فقط ساکت شو و کارت رو انجام بده» به نگارش درآوردم؛ اما در نهایت به نتیجه بسیار ساده ای رسیدم. موفقیت شما در همین لحظه ای که این واژه ها را می خوانید و اقدامی که بعد از آن انجام می دهید نهفته است. در واقع، موفقیت شما نه به فکرهایی که می کنید بلکه به کارهایی که انجام می دهید بستگی پیدا می کند. اگر همیشه در حال حسرت خوردن نسبت به گذشته و ناامیدی نسبت به آینده خود هستید و با واژه هایی مانند: «ای کاش» و «دلم می خواهد» سر و کله می زنید، طعم موفقیت را در زندگی تان نخواهید چشید. چون پیروزی واقعی شما در عملی که بر اساس خواسته هایتان انجام می دهید زنده است.

اجازه بدهید مثال ساده ای برایتان بزنم. وقتی تشنه هستید چه کار می کنید؟ آیا روی مبل لَم می دهید، به یک لیوان آب گوارا فکر می کنید و با خودتان می گویید: «ای کاش می توانستم یک لیوان آب بخورم» نه. شما خیلی ساده و گاهی حتی بدون اینکه فکر کنید از جایتان بلند می شوید، یخچال را باز می کنید و برای خودتان یک لیوان آب خنک می ریزید. برای موفق شدن، فقط کافی است کاری که برای رفع تشنگی تان می کنید را با اهدافتان انجام دهید.

شادی، هدف مشترک تمام انسان ها است

شادی، هدف اصلی تمام فعالیت های شما در زندگی است. تعداد روزهای واقعی عمرتان و زمانی هایی که واقعا زندگی کرده اید هم از میان روزهایی که واقعا شاد بودید محاسبه می شوند. البته نباید شادی را با سرخوشی اشتباه بگیرید. انسان ها زمانی واقعا احساس شادی می کنند که بدانند از نظر ذهنی، مالی، جسمی و روابطی که با دیگر انسان ها دارند در مسیر رشد قرار گرفته اند. درجا زدن در زندگی، قاتل شادمانی است. وقتی بدانید که هر روز در حال حرکت به سمت هدفی ارزشمند هستید حتی اگر سرعتتان کم باشد باز هم در قلبتان احساس فوق العاده ای نسبت به خودتان پیدا خواهید کرد.

عادت های خود را زیر سوال ببرید

عادت ها ترسناک هستند. چون بیشتر وقت ها بدون آنکه متوجه باشیم جای خود را در میان رفتارهای ناخودآگاه ما باز می کنند. از طرفی، عادت های ما، چه مثبت و چه منفی، بسیار هم قدرتمند هستند. اگر می خواهید برای شکست های زندگی تان انگشت اتهام خود را به طرف چیزی نشانه بروید، عادت ها گزینه بسیار خوبی به شمار می روند. متاسفانه، بیشتر عادت هایی که مانع رشد و پیشرفت شما می شوند از نظرتان پنهان هستند. برای اینکه بتوانید آنها را با عادت هایی مثبت و مفید جایگزین کنید باید چند روزی خودتان را زیر نظر بگیرید و واکنش خودکار خود به ماجراهای گوناگون را مورد بازبینی قرار دهید. مثلا باید بفهمید که وقتی پای یادگیری یک موضوع جدید پیش می آید چه واکنشی از خودتان نشان می دهید؟ آیا با آغوش باز آن را می پذیرید یا به دنبال بهانه هایی برای رد کردن آن می گردید؟ اگر آن را بپذیرید یعنی عادت «رویارویی با چیزهای تازه» از قبل در وجود شما نهادینه شده است.

اگر هم آن را نپذیرید یا به خاطر قرار گرفتن در آن شرایط دچار استرس شوید، یعنی شما عادت کرده اید که توانایی های خودتان را دست کم بگیرید. شاید این موضوع ریشه در کودکی تان داشته باشد و شاید در دوران مدرسه به این نتیجه رسیده اید که هرگز نمی توانید چیزی را یاد بگیرید. در حقیقت، انسان های موفق زیادی هستند که با وجود این تجربه های تلخ، اکنون مدیریت مجموعه های بزرگی را در دست دارند و بسیاری از افراد متخصص زیر نظر آنها مشغول به کار هستند. یادتان باشد، شما همیشه می توانید چیزهای تازه را یاد بگیرید، چالش های به ظاهر بزرگ را از سر بگذرانید و مسیر خود به سمت اهدافتان را هموار کنید. در این میان به تنها چیزی که نیاز دارید داشتن چند عادت خوب یا نداشتن چندین عادت بد است.

هیچکس برای نجات شما نمی آید

جمله ای که خواندید، تلخ ترین حقیقت زندگی است. این حقیقت، مثل یک سیلی آبدار زیر گوش کسانی می خورد که همیشه منتظرند تا کسی آنها را از مخمصه های زندگی، مشکلات مالی و عاطفی شان نجات دهد. شما پیشرفت نمی کنید، از دست مشکلات مالی تان خلاص نمی شوید و دیگران به راحتی شما را کنار می گذارند چون به جای آنکه وقت گرانبهای خود را صرف نجات دادن خودتان بکنید، آن را با نشستن به انتظار دیگران هدر می دهید. هر چقدر هم که خانواده یا دوستانتان شما را دوست داشته باشند، باز هم نمی توانید همیشه روی کمک آنها حساب باز کنید. هیچ کس نمی خواهد یا نمی تواند تا آخر عمر، مسئولیت زندگی شما را بر عهده بگیرد.

از آن گذشته، تنها زمانی در نظر مردم فردی ارزشمند جلوه می کنید که به جای تکیه بر دیگران و تحمیل کردن خودتان به آنها مثل یک درخت تنومند به ریشه هایتان تکیه کنید و مسئولیت خودتان را برعهده بگیرید. به عنوان یک انسان، نباید خودتان را تا حدی پایین بیاورید که دیگران بخواهند به شما ترحم کرده یا بدتر، شما را از سرشان باز کنند.

وقتی این موضوع را درک کنید، مسیر موفقیت تان را پیدا خواهید کرد. من تاکنون در زندگی خود، مرد یا زن موفقی را ندیده ام که بدون پذیرفتن کامل کارها و ماجراهای زندگی اش قدم از قدم برداشته باشد. بدون تردید، ما قادر به پیش بینی آینده نیستیم. همین موضوع، اهمیت مسئولیت پذیری را برای ما دوچندان می کند. چون نتیجه تصمیم یا رفتار ما هر چه که باشد، به علت اقدام و تفکر ما شکل گرفته است. اگر تصمیم اشتباهی بگیریم، شکست بخوریم و به جای فرار کردن، مسئولیت اشتباهمان را بپذیریم، یاد می گیریم که دفعه بعدی هوشیارتر، هوشمندانه تر و با تحلیل و بررسی بیشتری دست به کار شویم.

این نکته ای است که تفاوت میان برنده ها و بازنده های دنیا را مشخص می کند و به خاطر اهمیت بالایش آن را در کتاب «فقط ساکت شو و کارت رو انجام بده» قرار دادم. برنده ها همیشه در حال یادگیری هستند. آنها این دانش را یا از لابه لای صفحه های کتاب و سخنان افراد موفق می آموزند یا آن را در اثر پذیرفتن مسئولیت اشتباه هایشان با تمام وجودشان یاد می گیرند. اما بازنده ها نه لای هیچ کتاب خوبی را باز می کنند، نه پای سخن افراد موفق می نشینند و نه زیر بار مسئولیت کارهایشان می روند.

معنی شکست را در ذهنتان تغییر دهید

خلاصه کتاب فقط ساکت شو و کارت رو انجام بده

ترس هایی که در دل و ذهنتان خانه کرده اند، بزرگ ترین دشمن درونی شما هستند. بیشتر مردم از شکست می ترسند. آنها در ذهن خود از شکست خوردن غولی بی شاخ و دم را به تصویر کشیده اند که خیلی بی سروصدا در کمین پیروزی هایشان نشسته است تا آنها را بدزدد. لحظه ای با خودتان فکر کنید؛ اگر از شکست نمی ترسیدید، زندگی اکنونتان چه شکل و شمایلی داشت؟ آیا به دنبال انجام کار مورد علاقه تان می رفتید؟ آیا به سبکی که دوست داشتید زندگی می کردید؟ آیا وضعیت مالی تان بسیار بهتر از اکنون بود؟

وقتی از شکست می ترسیم به جای اینکه رو به جلو قدم برداریم، فقط در مکانی که هستیم درجا می زنیم. در این صورت، تلاش های ما برای پیشرفت کردن فقط باعث چاله تر شدن زمین زیر پایمان می شود. شاید برایتان جالب باشد که بدانید، افراد موفق از روش ساده ای برای دور زدن ترس خود نسبت به شکست استفاده می کنند. در واقع، آنها اصلا چیزی به عنوان شکست را قبول ندارند. تنها چیزهای واقعی در نظر آنها بازخوردهای خوب یا بازخوردهای بد هستند. واکنش آنها به این دو نوع بازخورد هم بسیار ساده است؛ آنها بازخوردهای خوب را به عنوان نشانه ای از نقطه های قوتشان و بازخوردهای منفی را به عنوان یک تجربه در نظر می گیرند. در نتیجه، چیزی برای ناراحتی وجود ندارد. آنها می دانند که هر چقدر بیشتر تجربه کسب کنند، زودتر و بهتر می توانند به اهداف خود برسند.

نقطه سر خط، هدفتان چه بود؟

فکر می کنید چرا عده ای خستگی سرشان نمی شود؟ چطور آنها می توانند در عرض یک هفته، کاری که انسان های دیگر در طول یک ماه انجام می دهند را با موفقیت به انجام برسانند؟ چرا عده ای با مفهوم شکست بیگانه هستند و نام بازخورد را روی آن می گذارند؟ علت تمام این ها داشتن یک هدف واقعی در زندگی است. به همین دلیل آنها به معنی واقعی «فقط ساکت شو و کارت رو انجام بده» را در زندگی شان اجرا می کنند. بیشتر مردم، آرزوهای دست نیافتنی خود را با هدف زندگی شان اشتباه گرفته اند. وقتی در زندگی تان یک هدف واقعی داشته باشید، آتشی از اشتیاق در قلبتان روشن می شود که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آن را ندارد. این هدف به شما انگیزه می دهد تا به دنبال راه حل های تازه بگردید، به ماجرا از شکلی متفاوت نگاه کنید و در میان مشکلات به دنبال بذر فرصت های پنهان بگردید. هدف زندگی شما باید چند ویژگی داشته باشد:

  1. بزرگ باشد؛ به اندازه ای که فکر کردن به آن لرزه بر وجودتان بیندازد.
  2. هیجان انگیز باشد؛ به حدی که با فکر کردن به آن لبخند بزنید و ذوق کنید.
  3. معنای خاصی به زندگی تان ببخشد. به یاد داشته باشید که انسان ها وقتی احساس بزرگی و سودمندی می کنند که کارهایشان معنایی به زندگی شان بدهد.
  4. دلیل مشخصی برای انجام آن داشته باشید. باید بدانید که چرا به جای این کار، انتخاب این هدف یا قدم گذاشتن در این مسیر، کار دیگری را انجام نمی دهید.
  5. زمانی مشخصی برای انجام داشته باشد. طبق قانون پارکینسون، کارها به اندازه زمانی که برایشان در نظر گرفته ایم بسط پیدا می کنند. اگر برای هدف خود یک زمان مشخص در نظر نگیرید، آنگاه باید تمام طول عمرتان را برای رسیدن به آن تلاش کنید.

پشت گوش اندازی کارها را کنار بگذارید

پشت گوش انداختن کارها یک عادت مخرب است که انسان را از تمام کردن کارها دور می کند. این عادت ناپسند، چندین و چند تاثیر منفی را روی زندگی شما باقی می گذارد. مثلا:

  • اعتبار شما را به عنوان فردی منظم و متعهد زیر سوال می برد
  • سرعت پیشرفت را در زندگی تان کاهش می دهد
  • انگیزه شما را برای انجام دادن کارها در زمان مشخص خودشان از بین می برد
  • اعتماد به نفس تمام کردن کارها را در شما کم رنگ می کند
  • میزان درآمدتان را کاهش می دهد
  • شما را از یادگیری چیزهای تازه فراری می دهد
  • اهدافتان را کم ارزش و کم اهمیت جلوه می دهد
  • شما را به فردی تنبل و از زیر کار در رو تبدیل می کند

نمی توان به یک باره از دست این عادت نابوده کننده، رهایی پیدا کرد. شما باید قدم به قدم و با مجبور کردن خودتان به تمام کردن کارهای کوچک، این عادت را در وجودتان اصلاح کنید. وقتی بتوانید بر این عادت چیره شوید، هرگز بیکار، فقیر یا درمانده نخواهید شد. چون وقتی در میان مردم یا کسانی که در زمینه کاری تان فعال هستند به عنوان فردی قابل اعتماد که کارها را تا انتها به سرانجام می رساند، مشهور شوید، حق انتخاب بهترین موقعیت های کاری را به دست خواهید آورید. می بینید؟ همه کلیدها در وجود خودتان قرار دارند.

تا وقتی زنده هستید، یادگیری را متوقف نکنید

خلاصه کتاب فقط ساکت شو و کارت رو انجام بده

شاید از خودتان بپرسید: «چرا یاد گرفتن این قدر مهم است؟» در پاسخ باید بگویم: «چون مثل یک چوب جادو، ترس هایتان را از بین می برد.» بیایید تصور کنیم که شما چیزی از دانش طراحی پُل ها نمی دانید. اگر اکنون به شما بگویم که به عنوان طراح اصلی یک پُل در فلان کشور دور انتخاب شده اید چه حسی به شما دست می دهد؟ ساده است. می ترسید. چون هیچ دانشی در این زمینه ندارید. بیشتر ترس های زندگی همین طور هستند. در واقع، حجم چیزهایی که نمی دانید، وجودتان را سرشار از ترس می کند.

وقتی در زمینه کاری تان یا زمینه ای که به آن علاقه دارید مدام در حال یادگیری و عمیق تر کردن مهارت خود هستید، نه تنها فرسنگ ها از رقبایتان پیشی می گیرید بلکه وجودتان سرشار از اعتماد به نفس می شود. در این حالت، به جای فرار از موقعیت ها یا پیشنهادهای جدید، آنها را با قدرت به چالش می کشید. یادتان باشد، موفقیت، هدف زندگی نیست، بلکه پیوسته رشد کردن، بهتر شدن و رو به جلو قدم برداشتن، هدف اصلی زندگی همه انسان ها است. پس به فردی تشنه یادگیری تبدیل شوید، شعار «فقط ساکت شو و کارت رو انجام بده» را در زندگی تان به نمایش در بیاورید و تاثیر این تغییر بزرگ را به تماشا بنشینید.

پیوسته قدم بردارید

انسان ها در مواجه با هدفی که برای زندگی شان در نظر گرفته اند، سه نوع واکنش را از خود نشان می دهند:

1- آن را پشت گوش می اندازند

در نتیجه، هدف آنها به حسرت زندگی شان و حتی گاهی باری روی شانه هایشان تغییر ماهیت می دهد.

2- دست به کار می شوند و قدم اول را برمی دارند

آنها شروع خوبی دارند. ذوق، انگیزه و حتی تیم خلاقی را نزدیک خودشان نگه می دارند. اما کارشان را به انتها نمی رسانند و پیش از ملاقات با موفقیت، آن را رها می کنند.

3- پیوستگی در قدم های خود را حفظ می کنند و تا انتها پیش می روند

چنین افرادی همان انسان های موفقی هستند که من سال های سال روی شیوه زندگی و نگرش آنها مطالعه کردم.

داشتن هدف و برداشتن اولین قدم به سمت آن تنها یک طرف ماجرا است. بخش اصلی و داستان واقعی این است که شما راهی برای پیوسته قدم برداشتن به سمت اهدافتان پیدا کنید. دقت کنید. سخن من در مورد سرعت حرکت شما به سمت اهدافتان نیست. من در مورد پیوستگی قدم هایتان و متوقف نشدن صحبت می کنم. معمولا کسانی که در دسته دوم قرار دارند و کارشان را نیمه کاره رها می کنند، عاشق سرعت هستند. آنها می خواهند زودتر و بدون هیچ مشکلی به هدفشان برسند. در نتیجه، حتی برای پرسیدن مسیر درست هم پایشان را روی ترمز نمی گذارند و مستقیم به سمت دره های عمیق حرکت می کنند. غافل از آنکه در بیشتر موارد برای یافتن مسیر درست، یادگرفتن مهارت های جدیدی که در طول مسیر جان شما و هدفتان را نجات می دهند و برای شارژ کردن جسم و روحتان باید سرعتتان را کم کرده و توقف کنید. اما حتی این توقف هم بخشی از پیوستگی در قدم ها به شمار می رود.

هرگز کنار نکشید

تسلیم شدن و رها کردن، ساده ترین اما دردناک ترین کار روی زمین است. تسلیم شدن ساده است، چون همیشه خراب کردن راحت تر از آباد کردن است. خیلی راحت می توان بی خیال حضور در موقعیت های تازه، آشنایی با آدم های جدید یا امتحان کردن روش های ناشناخته شد. اما همه نمی توانند با عوارض جانبی تسلیم شدن یعنی درد، حسرت و سرزنش هایی که به طور ناخودآگاه ذهنشان را دربرمی گیرد کنار بیایند. شاید بهتر باشد جمله اولم را اصلاح کنم. ادامه دادن و تسلیم نشدن بسیار راحت تر از تسلیم شدن است. در واقع، تسلیم شدن مانند یک قاتل زنجیره ای است که چهره ای مهربان و دلسوز به خود می گیرد تا ما را گول بزند. او زیر گوشمان زمزمه می کند: «چرا باید زیر این فشار سنگین خُرد شوی؟ چرا تو باید مسئولیت کارها را بر عهده بگیری؟ چرا باید این کار را ادامه دهی؟ رهایش کن و به زندگی ساده و آرام خودت بازگرد.» در حالی که حرف های او فقط دل خوش کُنکی پوچ است که ما را از اهداف و آرزوهایمان دور می کند.

در نقطه مقابل، مقاومت کردن مانند شخصی است که در ظاهر، چهره ای خشن دارد. او ما را مجبور به انجام کارهای سخت، روبه رو شدن با ترس ها، بیشتر تلاش کردن و متوقف نشدن می کند. اما در درون، قلبی بسیار مهربان دارد. در واقع، مقاومت کردن، فرشته نگهبان اهداف و آرزوهایمان است. پس، چهار دُنگ حواستان را جمع کنید و گول چهره مهربان تسلیم شدن را نخورید. ادامه دهید و باز هم ادامه دهید تا زمانی که با هدف خود چشم در چشم شوید و او را محکم در آغوش بگیرید.

سخن اصلی نویسنده در کتاب «فقط ساکت شو و کارت رو انجام بده» چه بود؟

خلاصه کتاب فقط ساکت شو و کارت رو انجام بده

«برایان تریسی» در کتاب «فقط ساکت شو و کارت رو انجام بده» به دنبال این بود که انسان های گم شده در ترس ها، سردرگمی ها و حسرت ها را به مسیر هدفمندی و حرکت بکشاند. او معتقد است وقتی کسی در زندگی خود یک هدف مهم و اصلی داشته باشد، در جهت رسیدن به هدفش گام بردارد و با برنامه ریزی و استقامت، پیوستگی را در حرکتش حفظ کند می تواند همچون میلیون ها زن و مرد موفق در سرتاسر جهان، قله های موفقیت را یکی پس از دیگری فتح کند.

نظر شما چیست؟

آیا می توانید هدف اصلی زندگی خودتان را برایمان بنویسید؟

آیا برای رسیدن به هدفتان، برنامه ریزی یکساله، دو ساله و پنج ساله دارید؟

ادامه مطلب
خلاصه کتاب خودت را به فنا نده
معرفی و خلاصه کتاب خودت را...

این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب خودت را به فنا نده خلاصه برداری شده است!

خلاصه کتاب خودت را به فنا نده

زندگی، دفتری مُهر و موم شده است که ما به اشتباه فکر می کنیم از آن سر در می آوریم. غافل از آنکه در حقیقت، هیچ ایده ای در مورد محتوای پر از رمز و راز آن نداریم. با این وجود، هزاران نفر توانسته اند با تکیه بر توانایی های درونی شان رمز این دفتر مُهر و موم شده را پیدا کنند و در برگه های سفید آن، ماجرای زندگی خود را به شکلی که دوست دارند بنویسند. این موضوع، نویدی فرح بخش است که ما را به سمت کشف خودمان سوق می دهد و به ما می آموزد که چگونه از ابزارهای قدرتمند درونی مان برای تجربه یک زندگی سرشار از شادی و پیروزی استفاده کنیم. در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ کتابی می رویم که هر جمله از آن می تواند به تنهایی موضوع یک کتاب جداگانه باشد. کتابی سرشار از تجربه، راهکار و شگفتی. در سفر به خلاصه کتاب خودت را به فنا نده با ما همراه باشید.

رابین شارما

بعضی کتاب ها را فقط باید مزه کرد، بعضی کتاب ها را باید جوید و بعضی دیگر را باید بلعید. درک این موضوع، ما را به نکته دیگری هدایت می کند.

گفتگوهای درونی، دوست و دشمنی که بیخ گوشمان نفس می کشند

به عنوان یک انسان، ما هر روز در حال صحبت کردن هستیم. اما حجم بزرگی از این گفتگوها نه با دیگران بلکه با خودمان است. شاید برخی این موضوع را انکار کنند یا حتی از اینکه آنها را به گفتگو با خودشان متهم کرده ایم حسابی عصبانی شوند. اما این ماجرا چیزی خجالت آور، تهمتی ناروا یا نشانه ای از دیوانگی نیست.

در واقع، ماجرای ما مثل کودکی است که شمشیری اساطیری و جادویی را به ارث برده است. یک کودک، هیچ اطلاع و درکی از قدرت ابزار شگفت انگیزی که در دست گرفته و با آن بازی می کند ندارد. به همین دلیل نمی داند که با چه گنجی در حال بازی است. علم روان شناسی ثابت کرده است که گفتگوهای درونی می توانند از ما فردی موفق، پیروز، سرشار از اعتماد به نفس و دوست داشتنی بسازند. همچنین آنها این قدرت را دارند که ما را به فردی بیچاره، بدهکار، بد شانس، منفور و بی بهره از ذره ای اعتماد به نفس تبدیل کنند. عجیب شد نه؟ در حقیقت، من هنوز هم از این قدرت بزرگ پنهان که بی سر و صدا در اعماق وجودمان زندگی می کند متعجب می شوم. ما نمی دانیم که چه قدرتی داریم و همین ناآگاهی ما را دچار دردسر می کند.

فکرها می آیند و می روند. آنها به حضور ما اهمیتی نمی دهند. حتی بدتر، پَشیزی برایمان ارزش قائل نیستند. شاید با خودتان بگویید: «فکرها چه ربطی به گفتگوی درونی داشت؟ از ماجرا پرت شدی رفیق!» در حقیقت، فکرها یک طرف ماجرای گفتگوی درونی ما هستند؛ آن هم نه هر فکری بلکه افکار انتخاب شده ای که آگاهانه روی آنها زمان می گذاریم و با خودمان در موردشان حرف می زنیم زندگی ما را می سازند. آنها معماران زبردستی هستند که می توانند یک قصر را به کلبه ای ویران و خرابه ای را به یک کاخ بلورین تبدیل کنند.

فرمول کاربردی برای زندگی

در کتاب «خودت را به فنا نده» این موضوع را در قالب یک فرمول ساده بیان کردم: «فکر آگاهانه + صحبت با خودمان در مورد آن فکر + احساسی که در مورد آن موضوع به ما دست می دهد = برپا شدن نمونه فیزیکی آن در زندگی مان.» این فرمول یک توضیح کوتاه و سرنوشت ساز هم دارد و آن این است که به طور دقیق، این «سبک و لحن» صحبت ما با خودمان است که شگفتی می سازد. چون این نکته کوچک، کلید ساخت «احساس» است. احساس، همان کلیدی است که درب شگفتی را به روی زندگی ما باز می کند و از دنیای ذهن ما به دنیای واقعی پل می زند. تمام ماجراها، شکست ها، پیروزی ها، موفقیت ها و ناکامی ها زیر سر این مفهوم است.

حالا پرسش جنجالی این است که: «با خودتان چگونه صحبت می کنید؟» آیا لحنتان مانند کسی است که از بالا به شما نگاه می کند و هر آن آماده است که یک سیلی آبدار را به سمتتان نشانه برود؟ یا مانند یک مادر دلسوز با خودتان حرف می زنید؛ کسی که اگر کمی با او چانه بزنید و خودتان را برایش لوس کنید، تمام مخفی گاه هایی که خوراکی ها را در آن پنهان کرده به شما لو می دهد. شاید هم مثل یک مربی موفقیت با خودتان حرف می زنید؛ کسی که اهمیتی به عجز و لابه شما نمی دهد چون می داند که چه توانایی های شگفت انگیزی دارید؛ کسی که شما را مجبور می کند یک قدم بیشتر بردارید؛ یک کار بیشتر انجام دهید و قبل از تسلیم شدن یک بار دیگر امتحان کنید. این که انسان، خودش را می سازد واقعی ترین حقیقت گفته شده روی زمین است.

نگاه به یک شکاف کوچک اما بسیار خطرناک

مشکل مشترک و نامرئی بسیاری از انسان ها این است که شکل بیرونی افکار و خودگویی های درونی شان با چیزی که نشان می دهند از زمین تا آسمان با هم فرق دارد. به همین دلیل، نتیجه هیچ وقت آن چیزی نمی شود که آنها فکرش را می کنند یا ساعت ها در موردش با خودشان چانه می زنند. وقتی هر روز به خودتان می گویید: «من ثروتمندم» اما در عمل و به هنگام برخورد با دیگران مدام از بدبختی ها و بدهی تان دم می زنید و حتی بسیار عصبانی یا اندوهگین می شوید هیچ اثری از ثروت در زندگی تان به وجود نمی آید. به همین دلیل است که می گویم: «خودت را به فنا نده» چون این ما هستیم که زندگی مان را می سازیم یا ان را ویران می کنیم.

گفتگوهای درونی تنها در صورتی نمود خارجی پیدا می کند که با رفتارهای بیرونی تان آن را پرورش دهید. اگر می خواهید تغییری در وضع زندگی تان به وجود بیاید، نباید به ذهن ناخودآگاهتان کلک بزنید. در عوض، باید فکرتان، گفتگوی درونی تان و احساستان را با حرف ها و رفتار بیرونی تان هم راستا کنید. درون و بیرون شما در کنار هم یک کلید را تشکیل می دهند که می تواند درب ورود به زندگی ای که می خواهید را برایتان باز کند. از یک کلید شکسته یا کج و معوج هیچ کاری برنمی آید. پس مراقب واژه ها و قدرت پنهان در ورای آنها باشید.

برای ذهنتان نقش یک بچه خوب را بازی نکنید

خلاصه کتاب خودت را به فنا نده

در کتاب خودت را به فنا نده، در مورد قصه های ذهنی برایتان صحبت کرده ام. ذهن ما عاشق قصه گفتن و شنیدن است. اگر یک موضوع به دستش بیفتد – ترجیحا یک موضوع منفی – بسیار ماهرانه، گذشته، حال و آینده را هم می بافد و از آن ژاکتی درست به اندازه زندگی مان درمی آورد. ما هم مثل یک بچه خوش رفتار، زیر پای ذهنمان می نشینیم و به داستان آن که بیشتر در ژانر ترسناک و عبرت آموز است گوش جان می دهیم. اما ناگهان متوجه می شویم تمام آن غول هایی که ذهنمان داشت برایمان تعریف می کرد سر از زندگی مان درآورده اند و دارند برایمان دست تکان می دهند!

دوست ندارید این اتفاق برایتان بیفتد؟ پس قصه نگویید! در ضمن پای قصه هایی که ذهنتان ناغافل – به ویژه هنگامی که اوضاع سخت می شود – برایتان تعریف می کند ننشینید. به نظر من هر چند تا پا که می توانید قرض بگیرید و فرار کنید. به عنوان یک فراری با تجربه به شما پیشنهاد می کنم به درون اقدام کردن فرار کنید. در واقع، این تنها جایی است که می توانید بدون حضور فکرها، قصه ها و گفتگوهای نابود کننده، کاری واقعی برای زندگی تان انجام دهید.

می خواهید میانبری به موفقیت بزنید؟ گفتگوهایتان را تغییر دهید

ما عادت کرده ایم که در ذهنمان موفقیت را در مسیری سنگلاخی، دست نیافتنی و بسیار مشقت بار تصور کنیم. به همین دلیل، فکر می کنیم برای رسیدن به موفقیت راهی به جز ترکیب خون و عرق جبینمان نداریم. در حالی که این ماجرا تنها ساخته و پرداخته ذهن ما و کسانی است که از این راه تجارت می کنند. موفقیت برای هر کس با توجه به نگرش او ساخته می شود.

اگر فکر کنید که رسیدن به ثروت و موفقیت، کار سختی است، زمین و زمان دست در دست هم می دهند تا این موضوع در زندگی واقعی تان به حقیقت تبدیل شود. اما اگر با خودتان فکر کنید که می توان راحت به ثروت و موفقیت رسید، چشمتان به جمال راه هایی روشن می شود که شما را از سریع ترین، مطمئن ترین و آسان ترین مسیر به هدفتان می رساند. شما زندگی تان را می سازید، قدم به قدم. فرقی هم نمی کند که این حقیقت را باور دارید یا نه!

پس بهتر است به جای جنگیدن با حقیقتی که کاری به باور شما ندارد، تصمیمی هوشمندانه بگیرید و دستی به سر و گوش حرف هایی که با خودتان می زنید بکشید. وقتی با خودتان حرف می زنید، نباید شبیه یک پیشگو باشید و بگویید: «تو در آینده فرد پولداری خواهی شد. خوشبختی تا یکی دو سال دیگر زنگ خانه ات را به صدا درمی آورد یادت باشد که درب را باز کنی. تو سلامتی ات را به دست خواهی آورد و دوباره همه چیز خوب خواهد شد.» این ها مشتی وعده و وعید هستند. چرا وقتی هم اکنون می توانید این کارها را انجام دهید آنها را به آینده ای نامعلوم حواله می کنید؟ می خواهید ثروتمند باشید؟ از همین الان مثل یک ثروتمند فکر، احساس و عمل کنید. می خواهید دوباره سلامتی خود را به دست بیاورید؟ از همین الان با تمام وجودتان احساس کنید که سالم و تندرست شده اید. می خواهید موفق، خوشبخت، شاد و سرشار از آرامش باشید؟ از همین الان احساس یک فرد موفق، شاد و آرام را در وجودتان ایجاد کنید؛ در یک کلام، تمام تلاشتان را به کار بگیرید تا شعار «خودت را به فنا نده» را عملی سازید.

اصل مداخله ارسطو

گاهی ایجاد یک احساس، کار سختی می شود. در این هنگام می توانید از اصل مداخله روان شناختی که قرن ها قبل «ارسطو» به آن اشاره کرد استفاده کنید: «کار خوب انجام بده و خوب باش» به زبان ساده، قبل از آنکه بتوانید احساس خود را تغییر دهید ابتدا باید رفتارتان را اصلاح کنید. شاید اکنون همه چیز عالی نباشد اما به شما قول می دهم، رفتار کردن طبق حال اکنونتان هیچ چیزی را بهتر نمی کند. نمی دانم چقدر به بازیگری علاقه دارید اما اگر می خواهید خیلی زودتر به چیزهایی که می خواهید برسید باید برای ذهنتان نقش کسی را بازی کنید که هم اکنون – نه فردا و نه حتی یک لحظه دیگر – صاحب آن خواسته ها است و به آنها دست یافته است. به این ترتیب، بدون آنکه سخت تلاش کنید، احساسی که به دنبالش بود را می یابید.

مخلص کلام اینکه، منتظر نمانید و دست به کار شوید. وقتی ابزاری رایگان، بی نهایت قدرتمند و واقعی که رنگ و بوی کائنات را با خود به دوش می کشد بیخ گوشتان قرار دارد، چرا جایی بیرون از خودتان به دنبال جواب یا راه حل می گردید؟ فکر کنید، احساس کنید، اجرا کنید و زندگی که دوست دارید را به تماشا بنشینید. تمام ماجرای موفقیت همین است.

جردن بلفورت، معروف به گرگ وال استریت

جوری رفتار کنید که انگار از قبل فردی ثروتمند هستید، در نتیجه ثروتمند خواهید شد. جوری رفتار کنید که انگار اعتماد به نفس بی نظیری دارید در نتیجه با اعتماد به نفس خواهید شد. جوری رفتار کنید که انگار همه جواب ها را می دانید و همه جواب ها به سمت شما خواهند آمد.

دست از اما و اگر بردارید

واژه ها بسیار قدرتمند هستند. به همین دلیل، بخشی از شعار «خودت را به فنا نده» به طور مستقیم به واژه ها اشاره دارد. وقتی این پازل های قدرتمند در کنار هم می نشینند و یک جمله را تشکیل می دهند توانایی تغییر دادن جهان و حتی تغییر مفهوم خودشان را پیدا می کنند. اجازه بدهید بیشتر برایتان توضیح بدهم. از نظر روان شناسی، ذهن ما به هر چیزی که بعد از واژه «اما» می آید به شدت واکنش منفی نشان می دهد. بیایید چند مورد را با هم امتحان کنیم:

  • من تو را باور دارم اما شاید آغاز این کار، درست نباشد.
  • حق با شما است اما من نظر دیگری دارم.
  • من واقعا دوستت دارم اما فکر نمی کنم ما برای هم ساخته شده باشیم.
  • من واقعا می خواهم به تو کمک کنم اما چاره ای ندارم.

«اما» همه چیز را خراب می کند. مهم نیست چقدر قبل از این واژه مقدمه چینی کرده یا حرف های قشنگ و شاعرانه به دیگران گفته باشید. یک «اما»ی ساده، تاثیر همه آنها را در کسری از ثانیه ناپدید می کند. یادتان باشد هرگز در گفتگوهای درونی خود از «اما» استفاده نکنید. در عوض، لحن گفتگو و حال و هوای گپ و گفت با خودتان را قاطعانه، بدون تردید و سرشار از انگیزه کنید. مثلا:

  • «من می توانم» یا بهتر از آن «من توانستم» (یادتان که هست، قرار شد کمی نقش بازی کنید.)
  • من باور دارم
  • من قدرتمندم
  • من سلامتم
  • من شادم
  • من آرامش دارم
  • من خوشبختم

شما با این کار می توانید به سادگی انگیزه و اشتیاق زندگی کردن به سبکی که دوست دارید را در خودتان ایجاد کنید. به من بگویید، چه چیزی بهتر از اشتیاق به هنگام آغاز کردن یک کار به کمکتان می آید؟

خودت را به فنا نده و توهم را کنار بگذار

خلاصه کتاب خودت را به فنا نده

هر کدام از ما آرزوهایی در سر داریم. در ذهنمان خود را فردی می بینیم که به موفقیت های دور و درازی دست یافته است. شاید خودمان را سهام داری زبردست ببینیم که حتی در دوران ریزش ترسناک شاخص ها هم راهی برای سودآوری پیدا می کند، یا خودمان را یک مدیرعامل سرشناس، یک گرافیست بسیار مشهور یا یک نویسنده نامدار تصور کنیم.

اما در دنیای واقعی، جایی که آدم ها با میزان کارهایشان و نه حجم افکارشان سنجیده می شوند ما چیز خاصی نیستیم. چون دستاوردهایمان تنها در ذهنمان نقش بسته اند. گویی نسخه ای شگفت انگیز از ما وجود دارد که در ذهنمان زندانی شده است. آیا دوست دارید خودتان را آزاد کنید؟ تنها راه برای این کار، دست به کار شدن و قدم برداشتن در مسیری است که شما را به خود واقعی تان تبدیل می کند.

بیشتر ما فکر می کنیم همه آدم های موفق، تمام کسانی که آنها را به عنوان انسان هایی نمونه می شناسیم همیشه در حال انجام کارهای مورد علاقه شان هستند. در حالی که آنها هم درست مثل من و شما هر روز با حجمی از کارهایی که نمی خواهند انجامشان دهند دست و پنجه نرم می کنند. چیزی که باعث تفاوت میان ما و آنها می شود در این است که آنها با وجود این نارغبتی درونی راهی برای آغاز و تمام کردن آن کارها در زندگی شان پیدا کرده اند. اما ما به جای تمرکز کردن و یافتن راهی برای تمام کردن کارهایمان، دربه در به دنبال راهی می گردیم که آن کارها را انجام ندهیم. به دنبال این ماجرا، وقت گرانبهایی که می توانستیم آن را صرف پیشرفت و آموزشمان کنیم را به شکلی بی هدف هدر می دهیم؛ یعنی در نقطه مقابل «خودت را به فنا نده» می ایستیم.

داشتن هدف، یعنی خواستن یک چیز متفاوت

هدف داشتن چیز خوبی است که بیشترمان فکر می کنیم آن را داریم اما در واقع نداریم. انسان، موجودی هدفمند است این یعنی ما به صورت ذاتی زمانی احساس زنده بودن و آزادی می کنیم که هدفی برای رسیدن داشته باشیم. با این وجود، حجم انسان های افسرده و ناموفق ثابت می کند که ما به جای تلاش برای رسیدن به اهدافمان فقط به آنها فکر می کنیم. همان طور که با حلوا حلوا گفتن، دهان کسی شیرین نمی شود فقط با فکر کردن درباره اهدافمان هم نمی توانیم به آنها دست پیدا کنیم.

ماجرای شگفت انگیزی که در اثر تفکر، تصویرسازی ذهنی و گفتگوی درونی سرشار از احساس با خودمان به وجود می آید تنها زمانی خودش را نشان می دهد که در دنیای واقعی دست به تلاش برای رسیدن به اهدافمان بزنیم. این یعنی باید از چهاردیواری امن مان بیرون بیاییم، خودمان را در معرض نقد و نظر دیگران قرار بدهیم و تغییر کنیم. شاید به همین دلیل باشد که بسیاری از مردم جهان به جای تجربه واقعی رسیدن به اهدافشان فقط با خیال تصرف آنها زندگی می کنند. در نتیجه، میلیون ها استعداد کشف نشده که می توانستند جهان را تغییر دهند بدون اینکه فرصتی برای ظهور خود پیدا کنند به زیر خروارها خاک می روند.

قربانی نباش و خودت را به فنا نده!

خلاصه کتاب خودت را به فنا نده

تفاوت میان قربانی یا قهرمان بودن در زندگی به باریکی یک تار مو است. به همین ترتیب، تفاوت میان یک آماتور با یک حرفه ای، یک سرآشپز با یک ظرف شور، یک چاق با یک لاغر و یک جنگجو با یک شکست خورده بسیار ساده تر از چیزی است که فکرش را می کنید. اما سادگی به معنای راحتی نیست. ما هر روز در زندگی خود با چیزهای ساده زیادی در جنگ هستیم. قبول ندارید؟ برایتان مثال می زنم:

  • وقتی ساعت زنگ دار راس ساعت پنج صبح اتاق را روی سرش می گذارد اما ما دلمان می خواهد پنج دقیقه بیشتر بخوابیم.
  • وقتی به خودمان قول داده ایم که از این ماه دیگر به پس اندازمان دستبرد نزنیم اما با اولین چالش، حساب پس اندازمان را خالی می کنیم.
  • وقتی از انجام کار امروزمان واقعا متنفریم ولی به جای یافتن یک راه برای انجامش وقتمان را تلف می کنیم.
  • وقتی قرار است حساب کالری های روزانه مان از عدد مشخصی فراتر نرود اما از روزهای قبل هم بیشتر پرخوری می کنیم.

به شما قول می دهم این ماجراها تا زمانی که واقعا از صمیم قلبتان برایشان تصمیم نگیرید، تمام نمی شوند و هر روز گردن کلفت تر از دیروز برایتان شاخ و شانه می کشند. وقتی کم کم دیگر زورتان به این عادت های کوچک نرسد، این تفکر به سراغتان می آید که در زندگی تان یک قربانی هستید.

با خودتان فکر می کنید که همه عالم دست در دست هم داده اند تا شما را آزار بدهند و نگذارند به چیزهایی که می خواهید برسید. حتی گاهی با خودتان فکر می کنید که چقدر زندگی کردن سخت است و چرا این همه چیز برای تغییر دادن وجود دارند؟ هیچ کس، هیچ راهی، هیچ راه حلی و هیچ نوشته ای – حتی چیزی که اکنون می خوانید – این قدرت را ندارد که حتی به اندازه یک دانه لوبیا در زندگی شما تغییری ایجاد کند. این خود شما هستید که زندگی تان را تغییر می دهید. اگر به این درک برسید، دیگر کسی را مقصر شرایط امروزتان نمی دانید، به خاطر محل تولدتان گله و شکایت نمی کنید و از وضعیت مالی تان اندوهگین نمی شوید. چون کلید تغییر دادن همه چیز در دست خودتان قرار دارد. اگر روزی از این وضعیت خسته شدید و خواستید که به جای قربانی بودن، قهرمان زندگی خودتان باشید باید بدون هیچ شکایتی، این کارها را انجام دهید:

  • خودتان را باور کنید.
  • توانایی هایتان را دست کم نگیرید.
  • به حرف منفی دیگران گوش ندهید. آنها خودشان هم نمی دانند که چه می خواهند.
  • کاری که به آن فکر می کنید را انجام دهید.

نکته های بالا راه حل های ساده ای هستند که انجامشان برای افرادی با تفکر قربانی با عبور از دهان هشتاد تمساح گرسنه یا سلام و احوال پرسی با زامبی ها تفاوت چندانی ندارد. اما برای یک قهرمان، این کارها چیزهایی هستند که از پس انجامش برمی آیند.

یادتان باشد، غیر ممکن، کاری است که هنوز کسی آن را انجام نداده است. مشکلی که سر راه شما قد علم کرده، فرصتی است که به شما التماس می کند تا گل و لای را از رویش بشویید و با چهره واقعی اش آشنا شوید. شاید در دنیای شما یک غیر ممکن در انتظارتان نشسته است. آیا چالش انجام این کار را می پذیرید؟ آیا می خواهید یک قهرمان باشید؟

سایمون سینک، نویسنده

قهرمان ها کسانی نیستند که همیشه برنده مسابقه می شوند. قهرمان ها کسانی هستند که بیرون می روند، تلاش می کنند و دفعه بعد بیشتر تلاش می کنند و دفعه بعد حتی بیشتر هم تلاش می کنند.

پیام نویسنده در کتاب «خودت را به فنا نده» چه بود؟

خلاصه کتاب خودت را به فنا نده

«گری جان بیشاپ» در کتاب «خودت را به فنا نده» به دنبال این است تا انسان ها را با پتانسیل های خفته درونشان آشنا کند. او که تجربه راهنمایی هزاران انسان را از کشورها، مذهب ها و تفکرهای گوناگون در کارنامه اش دارد حاصل تجربه های خود را در قالب کتابی کم حجم اما بسیار ارزشمند منتشر کرده است. گری بر این باور است که پاسخ تمام پرسش ها درون خودمان وجود دارد، تنها کافی است خودمان را به عنوان یک پاسخ واقعی قبول داشته باشیم.

نظر شما چیست؟

در زندگی تان احساس یک قربانی را دارید یا قهرمان؟ چرا چنین احساسی دارید؟ لطفا دلیل خود را برایمان بنویسید.

ادامه مطلب
بیشعوری
معرفی و خلاصه کتاب بیشعوری اثر...

انسان، در ظاهر، موجودی متمدن است اما در باطن، هنگامی که پایش بیفتد از عصر حجر هم چندین کیلومتر عقب تر می رود تا به منافعش برسد. در این میان، انسان هایی که سعی می کنند زندگی آرام و خوبی داشته باشند، به دیگران عشق بورزند و در کنار یکدیگر شادی را تجربه کنند، در اثر رفتارهای انسان های متمدن نما آسیب می بینند و حتی دست به خشونت می زنند. پزشکی به نام «خاویر کرمنت» فهمید که مشکل این انسان های آزار دهنده، نوعی اختلال روانی به نام «بیشعوری» است! در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ خلاصه کتاب جذاب بیشعوری می رویم. با ما همراه باشید.

در جستجوی یافتن بیشعور واقعی

بیشعوری، بیشتر از آنکه وضعیتی برخواسته از شخصیت افراد باشد، نوعی عادت بد است که تا جان داشته در وجود عده ای ریشه دوانده است. از آنجا که عادت ها خیلی بی سروصدا زندگی می کنند، تقریبا هیچ بیشعوری نمی داند که چقدر بیشعور است! بیشعورهایی که شانس آگاهی یافتن از این عادت ناپسند را به چنگ می آورند راهی طولانی اما امیدوار کننده در پیش دارند. آن ها برای درمان بیشعوری خود باید چند گام را بردارند. مثلا اینکه ویژگی های شخصیتی خاصی که از آن ها یک بیشعور می سازد را کشف کنند و با به کار بستن راه های گوناگون نگرش خود را به زندگی تغییر دهند.

بیشعورها چه ویژگی هایی دارند؟

خوشبختانه، اوضاع آن قدرها هم خراب نیست و نمی توانیم بگوییم که همه مردم جهان بیشعور هستند. اما بیشعورها با وجود تعداد اندکشان، آن قدر آتش می سوزانند که از صد فرسخی هم می توان آن ها را شناسایی کرد. معمولا این افراد علائم زیر را از خودشان نشان می دهند:

  • عاشق قدرت هستند و حاضرند برای حفظ قدرتشان از جان دیگران و نه خودشان مایه بگذارند.
  • تحمل شنیدن حرف مخالف را ندارند و به بهترین و پرسروصداترین شکل ممکن، تمام مخالفان خود را سر جایشان می نشانند.
  • باور دارند که بقیه مردم، رعیت خانه زادشان هستند.
  • اصولا اعتقادی به پذیرفتن مسئولیت هایشان ندارند و وظیفه شناسی را نوعی حرف اضافه در نظر می گیرند.
  • آن ها دوست دارند به مردم همانند عروسک های چوبی نگاه کنند و زندگی آن ها را به بازی بگیرند.
  • خودشان را بری از خطا، گناه و اشکال می دانند؛ در عوض، مدام از بقیه ایراد می گیرند.
  • دیگران را باعث و بانی به وجود آمدن مشکلات می دانند.
  • مثل آب خوردن، زیر حرفشان می زنند.
  • قول می دهند اما هیچ وقت به آن عمل نمی کنند.
  • از کلاه گذاشتن سر کسانی که چیزی از قانون یا شرایط بازار نمی دانند لذت می برند.
  • همیشه حق به جانب هستند و روی اعصاب دیگران قدم رو می روند.
  • علاقه زیادی به تحقیر کردن دیگران دارند، حرف هایشان نیش دار است و هیچ کس جز خودشان را آدم حساب نمی کنند.
  • هر جا که لازم باشد، از جیغ، داد، فریاد و حتی مظلوم نمایی برای به کرسی نشاندن حرف خودشان نهایت بهره را می برند.
  • به شدت به توهم توطئه اعتقاد دارند و فکر می کنند بقیه کار و زندگی شان را کنار گذاشته اند تا آن ها را نابود کنند.
  • آن ها هر جا که باشند، برای دیگران قانون وضع می کنند.
  • هیچ وقت قبول نمی کنند که یک بیشعور هستند.

چرا بیشعورها از تسلط داشتن روی زندگی دیگران لذت می برند؟

افرادی که دچار بیماری بیشعوری هستند، سعی می کنند با تسلط پیدا کردن روی زندگی و رفتار دیگران، به شکلی غیرمستقیم، روی زندگی خودشان کنترل داشته باشند. گذشته از آن، تسلط داشتن روی زندگی دیگران به آن ها این امکان را می دهد تا بتواند به راحتی مسئولیت حل کردن مشکلات را به گردن دیگران بیندازند. حتی اگر سایر مردم نتوانند مشکل فرد بیشعور را حل کنند باز هم برای او خاصیت دارند و می توانند تقصیرها را به نیابت از وی بر عهده بگیرند. در واقع، فرد بیشعور به معنی کامل کلمه به دیگران زور می گوید.

بیشعوری و تعصب از یکدیگر تغذیه می کنند

یکی از ویژگی های بارز افراد بیشعور، تعصب است. آن ها روی خودشان، افکارشان، کارهایشان و باورهایشان تعصب دارند. اگر کسی خلاف باورهایشان لب به سخن بگشاید، خیلی زود او را سر جای خود می نشانند و مطمئن می شوند که او به یک درس عبرت تمام عیار برای دیگران تبدیل شود. بیشعورها عاشق این هستند که قدرت خود را بر سر دیگران بکوبند و با آن فخرفروشی کنند. اگر مدیر باشند، دمار از روزگار کارمندانشان درمی آورند؛ اگر معلم باشند، دانش آموزان را روانی می کنند و اگر پدر یا مادر باشند، فرزندانشان را با اعضای گارد شخصی شان اشتباه می گیرند. آن ها مدام در حال چک کردن وضعیت رقبا یا کسانی هستند که در قاموسشان، دشمن به شمار می روند. آن ها باورهای خود را به عنوان حقیقتی بی بدیل به خورد دیگران می دهند و با خودشان خیال می کنند که فردی غیرمعمولی و بسیار خاص هستند. هر چقدر که فرد، تعصب بیشتری نسبت به خودش و شرایط خیالی اش داشته باشد، بیشعورتر است و برعکس!

رابطه میان بیشعورها و نظر دیگرانخلاصه کتاب بیشعوری

بیشعورها بر این باور هستند که دیگران نمی توانند درست و شایسته فکر کنند. در نتیجه، این لطف را در حقشان می کنند و به جای آن ها فکر کرده و برایشان تصمیم می گیرند. آن ها خیلی راحت، دیگران را به نفهمی متهم کرده و خودشان را دانای اعظم می دانند. از نظر آن ها، دیگران این توانایی را ندارند که نظر درستی در زندگی شان ارائه دهند. بیشعورها فکر می کنند که سایر مردم باید بی چون و چرا به حرف های آنها عمل کنند.

با انواع و اقسام بیشعورها آشنا شوید

متاسفانه یا خوشبختانه، تمام بیشعورها مثل هم نیستند. به همین دلیل، آشنا شدن با برخی از انواع آن ها می تواند در تشخیص یا درمان بیشعوری – چه در خودتان و چه در دیگران – راهگشا باشد. خوب، بیایید سری به این دسته بندی بزنیم:

1- بیشعورهای تمام قد

این افراد در هر موقعیت، مکان و وضعی که باشند، با بیشعوری خود به دیگران آسیب می رسانند. افرادی که در این دسته قرار می گیرند، معمولا تا آخر عمرشان بیشعور باقی می مانند و هرگز زیر بار بیشعوری خودشان نمی روند.

2- بیشعورهای دمدمی

افرادی که در این دسته قرار می گیرند فقط در شرایط خاصی بیشعوری خودشان را بروز می دهند. در واقع، خوبی و مهربانی آن ها فقط تا زمانی دوام می آورد که کسی منافعشان را به خطر نیندازد.

3- بیشعورهای مخفی مهربان

فرایند شناسایی این بیشعورها بسیار سخت است. چون آن ها به خوبی خودشان را زیر شخصیت یک فرد باشعور مهربان پنهان کرده اند. چنین افرادی هر چه که دلشان می خواهد نثار دیگران می کنند و در انتها می گویند: «جدی گرفتی؟ شوخی کردم!» پشت سر شما هر چه بخواهند می گویند و وقتی دستشان رو شود به شما می گویند: «منظورم را درست متوجه نشدی!» آنها استاد این هستند که خودشان را بری از خطا و شما را فردی ظالم یا خطاکار جلوه دهند. معمولا خیلی راحت عذرخواهی می کنند، اشکشان دم مشکشان است و از احساسات دیگران، نهایت بهره را می برند. مقدار آسیبی که این افراد به دیگران می زنند از بیشعورهای تمام قد هم بدتر و عمیق تر است. آنها می توانند یک فرد سالم را به بیماری روانی تبدیل کنند و بعد بدون کوچک ترین احساس تاسفی، او را نادیده بگیرند.

4- بیشعورهای مخفی بدجنس

این دسته از بیشعورها، حال و حوصله بیشعورهای مخفی مهربان را ندارند. آن ها صبر می کنند و باز هم صبر می کنند و در لحظه ای که هیچ وقت فکرش را نمی کردید از پشت خنجر بارانتان می کنند. موفقیت شما خاری در چشمانشان است. اگر بخندید، ناراحت می شوند، وقتی اندوهگین هستید، جشن می گیرند و تمام تلاششان را می کنند تا برایتان دشمن بتراشند. آن ها به طور غیرمستقیم به شما حمله می کنند و تا زمانی که کاملا از هستی ساقط نشوید، ول کن ماجرا نیستند. بیشعورهای مخفی بدجنس، عاشق نصیحت کردن دیگران هستند و اگر میدان پیدا کنند، انواع و اقسام برچسب ها را به شما می زنند.

5- بیشعورهای دردسرساز

چنین افرادی در ظاهر بسیار مردم دار، مهربان و خوش برخورد هستند. اما در حقیقت، تمام تلاششان را برای بالا کشیدن خودشان و زجر دادن دیگران به کار می گیرند. آن ها از افرادی که تمایلی به ایجاد دردسر یا شکایت ندارند استفاده می کنند تا قدرت مورد نظرشان را به دست بیاورند. بیشعورهای دردسرساز از آداب و رسوم، دین، معنویت، وطن پرستی، حق فرزند، حق والدین و حتی حق همسایگی به عنوان اهرم های فشار روی دیگران نهایت بهره را می برند. آن ها با تظاهر به انجام کارهای خوب، دیگران را بد، بی دین، فراری از بنیاد خانواده و حتی نمک نشناس جلوه می دهند.

6- بیشعورهای عشق قدرت

تاریخ، چه در دوران باستان و در دوره معاصر، سرشار از بیشعورهای عشق قدرت است. آن ها همه چیز و همه کس را فدای رسیدن به قدرت می کنند و از هیچ تلاشی برای نابود کردن دیگران فرو گذار نخواهند شد. بیشعورهای عشق قدرت، دوست دارند دیگران به آن ها خدمت کنند. مفهوم هایی مانند خانواده، عشق، کار و تجارت، تنها تا زمانی برای آن ها معنا دارند که قدرت و اختیار کامل همه چیز در دستشان باشد. در غیر این صورت، انتقامی سخت از فرد معترض می گیرند و کاری می کنند که دیگر نتواند از جایش بلند شود. چنین افرادی استاد این هستند که یک عالمه حرف بزنند اما در انتها هیچ حرفی نزنند!

7- بیشعورهای معترض

برای این دست از بیشعورها، جنبش های مدنی و تظاهرات صلح جویانه بهترین فضا برای نشان دادن اعتراضشان به هیچ چیز است! آن ها دوست دارند خودشان را فردی معترض و فعال اجتماعی جلوه دهند و با این کارشان اعتراض‎های هدفمند دیگران را به ورطه نابودی بکشانند. بیشعورهای معترض، در هر چیزی زیاده روی می کنند و تا زمانی که جایی را به آتش نکشند، شیشه های مکان های عمومی را پایین نیاورند و یکی دو نفر را کتک نزنند آرام نمی گیرند! چنین افرادی در صف اول هر نوع اعتراضی که فکرش را بکنید حاضر می شوند اما به درستی نمی دانند که چرا باید اعتراض کنند. همین موضوع باعث می شود که آن ها بدون توجه به شرایط جامعه، اسباب زحمت مردم عادی را فراهم کنند.

8- بیشعورهای افراطی

این دسته از بیشعورها با دست گذاشتن روی مسائل حساسی مانند دین و مذهب، سعی می کنند گونه ای تازه از زورگویی را به نمایش بگذارند. چنین افرادی از دین به نفع خودشان بهره برداری می کنند و اگر کسی ندایی برخواسته از مخالفت را سر دهد او را بی دین و حتی دشمن خدا به شمار می آورند. در حالی که نه دین و نه خدا در این ماجرا نقشی ندارند. در واقع، تمام کاسه کوزه ها زیر سر همان بیشعورهایی است که از همه چیز برای بالا کشیدن خودشان استفاده می کنند. از نظر این بیشعورها همه کسانی که مانند آن ها رفتار و فکر نمی کنند مستحق عمیق ترین آتش دوزخ هستند. آن ها به گونه ای برای دیگران سخنرانی می کنند که گویی خداوند وظیفه تقسیم کردن بهشت و جهنم را بر عهده آن ها گذاشته است.

9- بیشعورهای خوش بین

این نوع از انسان ها در نقطه مقابل بیشعورهای افراطی قرار می گیرند. آن ها این باور را ترویج می کنند که همه چیز عالی است و اگر نیست وقتی پول کلاس های موفقیت و شادکامی شان را بپردازیم همه چیز عالی می شود. چنین افرادی مانند قارچ، سر از سایت های موفقیت، پولسازی، انواع و اقسام یوگا، عشق درمانی، انرژی درمانی، مراقبه های درست و غلط، کلاس های آموزش شکل درست زندگی کردن – البته از نظر آن ها – و مواردی از این دست در می آورند. همه آن ها هم خودشان را استاد خطاب می کنند ولی فقط خدا می داند که چه کسی مدرک دکتری یا مهارت آن ها را تایید کرده است.

10- بیشعورهای اداری

بیشعورهای اداری همان افرادی هستند که به ارباب رجوع بینوا به چشم یک وسیله بازی نگاه می کنند و به جای حل کردن کارش او را بارها دور خودش می چرخانند. چنین افرادی از قدرت محدودی که نشستن پشت میز در اختیار آن ها قرار داده است برای چزاندن مردم نهایت استفاده را می کنند. اگر این بیشعورهای اداری از کسی خوششان بیاید یا ارباب رجوع شبیه دشمن خونی شان نباشد، کارش را راه می اندازند. اما اگر از مراجعه کننده خوششان نیاید یا او را به یاد کسی که از او نفرت دارند بیندازد، از تمام توان خود برای عقب انداختن کار او بهره می گیرند.

11- بیشعورهای مظلوم نما

این دسته از بیشعورها، همیشه در حال ناله و زاری هستند. اما دلیل این رفتارشان، بدبختی یا غرق شدن در مشکلات نیست. آن ها یاد گرفته اند که از این راه می توانند به تمام خواسته های خود برسند و دیگران را همچون برده به خدمت بگیرند. بیشعورهای مظلوم نما از کوچک ترین نسبت خود با دیگران برای نهایت سوءاستفاده از آن ها استفاده می کنند. اگر هم افراد مقابلشان در برابر این خواسته ها و مظلوم نمایی ها اندکی مقاومت از خودشان نشان دهند آن چنان بلوایی به پا می کنند که نگو و نپرس. ابزارهای مورد علاقه آن ها برای وارد کردن فشار روانی روی اطرافیانشان، نسبت فرزندی و حق اولاد، بیماری های کوچک و بزرگ، افسردگی و رنجش خاطر مزمن، غریب بودن و نداشتن دوست و آشنا، نالیدن بی وقفه و آه کشیدن بی امان هستند. آن ها از دیگران انتظار دارند که تمام کار و زندگی شان را کنار بگذارند و 24 ساعت شبانه روز از آن ها پرستاری کنند. در حالی که نه از نظر روحی و نه از نظر جسمی هیچ نیازی به این کار ندارند. این نوع از افراد، توانایی بسیار زیادی در دیوانه کردن افراد مورد نظرشان دارند و آن ها را مثل موم در دستشان نگه می دارند. بیشعورهای مظلوم نما، برای دیگران قانون تعیین می کنند و اگر فردی جرات تخطی از این قانون به سرش بزند به شیوه خودشان دمار از روزگارش درمی آورند و او را از کرده اش پیشمان می کنند.

12- بیشعورهای عشق شکایت

دادگاه ها سرشار از بیشعورهای گوناگون از هر شکل و رنگی هستند. بیشعورهای عشق شکایت، از هر فرصتی برای شکایت کردن علیه دیگران نهایت استفاده را می برند. برای آنها مهم نیست که شما واقعا آن کار خلاف قانون را انجام داده اید یا نه؟ آن ها فقط می خواهند شما را به دادگاه بکشانند و با زدن حرف های قلمبه سلمبه، روی اعصابتان رژه بروند. هر حرفی که به آنها بزنید این جمله را در پاسخ خواهید شنید: «با من بودی؟ می کشونمت به دادگاه!»

وقتی بیشعورها تاجر می شوندخلاصه کتاب بیشعوری

در حالت معمولی – که البته خیلی کم پیدا می شود – فرایند خرید و فروش کالا و خدمات بر مبنای ارائه یک ارزش و دریافت پول اجرا می شود. اما وقتی پای یک بیشعور به این ماجرا باز می شود، تمام معادله ها بر هم می ریزد. چون آن بیشعور که حالا قدرت را در دست گرفته و حرف اول را در شرکت یا سازمانش می زند اصلا به این چیزها توجه ندارد. تنها هدف او کله پا کردن بیشعورهای دیگر و گرفتن جای آن ها است. بیشعورهای تاجر، اعتقادی به بهینه کردن محصولات بی خاصیت یا ارزشمندتر کردن خدماتی که ارائه می دهند ندارند. از نظر آن ها همین که این محصولات و خدمات وجود دارند از سر مردم هم زیاد است.

آن ها اعتقادی به خلاقیت یا رعایت کردن قانون کپی رایت ندارند. به همین دلیل، اسم شرکت، طراحی رو جلد محصولات و حتی شعاری که روی جلد اجناسشان می نویسند را از شرکت دیگر – معمولا شرکت های خارجی بهتر از خودشان – کپی می کنند. بعد هم خودشان را به آب و آتش می زنند و در برابر اجرایی سازی قانون کپی رایت چه اشک ها که نمی ریزند و چه خودزنی ها که نمی کنند. بیشعورهای تاجر، کارمندانشان را با یک بشکن اخراج می کنند تا پسر عمو، دختر عمه یا فک و فامیل بیشعورتر از خودشان را استخدام کنند. وقتی این بیشعورهای تاجر سر از سازمان های بزرگ درمی آورند ادعاهایی می کنند که دود از سر آدم بلند می شود. مثلا می گویند قیرپاشی در بیابان های بکر و جزغاله کردن حیاط وحش آنجا، یکی از راه های حفظ آب های زیرزمینی است که باعث رشد گیاهان بیشتر در آن بیابان شنی می شود! وقتی هم که کارشناس های با تجربه که ریه هایشان پر از گچ و خاک کلاس های درس است و دیگر عینک ذره بینی هم جوابگوی چشمانشان نیست به آن ها می گویند که افکارشان اشتباه است، بیشعوری را به حد اعلا می رسانند و زیرآب آن استاد و امثال او را می زنند تا دیگر کسی جرات نکند در مقابل این حجم عظیم از بیشعوری آن ها قد علم کند.

چالش قرن! بیشعورهایی که معلم می شوند

معلمی شغلی بسیار ارزشمند است که جامعه را به سمت پیشرفت سوق می دهد. با این وجود در عصری که ما زندگی می کنیم و با وجود تلاش های بیشتری که برای کسب علم و دانش صورت می گیرد، بچه ها بی سوادتر از گذشته شده اند. دلیل این مشکل، بیشعورهایی هستند که اکنون در جایگاه یک معلم، حکمرانی می کنند. این بیشعورها با پایین کشیدن ارزش معلم و آموزش، بچه ها را از مدرسه و دانشگاه فراری می دهند. آن ها اسم زورگویی، حماقت و بازی های غیر قابل تحملی که بر سر بچه های بینوا درمی آورند را شیوه نوین آموزش گذاشته اند و سوار بر خر مرادشان روی آینده بچه ها جولان می دهند. در گذشته، وقتی یک بچه از دوره ابتدایی فارغ التحصیل می شد، دست کم می توانست بخواند و بنویسد. اما اکنون، بچه ای که از دوره اول مدرسه اش فارغ التحصیل می شود نه توانایی خواندن و نوشتن دارد و نه دیگر اعصابی برایش باقی مانده که بخواهد اینها را در ادامه دوران تحصیلش بیاموزد. بیشعورهای معلم نما، جای معلم های باشعور را گرفته اند. آن ها حتی در سازمان آموزش و پرورش هم رخنه کرده اند و کتاب های آموزشی بی سروته را برای تدریس تنظیم می کنند.

رسانه و بیشعورهای ماندگار

رسانه ها می توانند به طور مستقیم در ذهن مردم نفوذ کنند. متاسفانه این قدرت بزرگ به دست بیشعورها افتاده است. آن ها راست را دروغ جلوه می دهند، سفید را سیاه معرفی می کنند و یک محصول بی کیفیت را به عنوان داروی شفابخش قرن به خوردتان می دهند. البته آ ن ها بی طرف هستند. یعنی به هنگام مناظره های سیاسی، طرف هیچ حزب و نهادی را نمی گیرند – چون قبلا طرف یک نفر را گرفته اند – به هنگام مناسبات ملی سر از پا نمی شناسند – چون این مناسبت به نفع یک حزب خاص است – و در کل همه تلاششان را برای نشان دادن راه راست به مردم می کنند, چون راه راست مدنظرشان از کوچه آن ها می گذرد. آن ها به خودشان جایزه می دهند، از بیشعورهای اعظم قدردانی می کنند و خودشان را افرادی ماندگار و معروف در نظر می گیرند. در حالی که عصاره تمام کارهایشان تنها یک چیز است؛ منحرف کردن ذهن مردم و فروختن چیزهایی که ارزش یک ثانیه فکر کردن را هم ندارند.

چگونه بیشعوری خودمان را درمان کنیم؟

اولین و بزرگ ترین قدمی که باید برای درمان بیشعوری خودمان برداریم این است که بپذیریم بیشعور هستیم. تا زمانی که فکر کنیم «بیشعوری» نوعی توهین است نه بیماری، نمی توانیم راهی برای درمان خودمان بیابیم. معمولا افرادی که در شمار بیشعورهای بزرگ طبقه بندی می شوند تحصیلات عالی دارند و از همین موضوع به عنوان راهی برای نشان دادن باشعور بودن خودشان استفاده می کند. آن ها سواد را به شعور گره می زنند و تحصیلاتشان را به عنوان یک بیمه جلوگیری کننده از بیشعوری در نظر می گیرند. سواد و شعور هیچ ارتباطی به هم ندارند. وقتی کسی از این مرحله عبور کند و بپذیرد که در حق خودش و اطرافیانش بیشعوری را به حد اعلا رسانده است، وارد فاز بعدی درمانش یعنی ابراز ندامت می شود. در واقع، فردی که به خودش آمده است تعجب می کند که چطور این حجم عظیم از اشتباهات را به تنهایی مرتکب شده است. او می فهمد که خودش، کارش، عشقش، خانواده اش، شان اجتماعی اش و حتی تعریفی که از خودش دارد را نابود کرده است. بیشعور تحت درمانی که به این مرحله می رسد، اولین گام های بازگشت به ویژگی های انسانی را برمی دارد. او احساس می کند که می تواند از دیدن خوشحالی دیگران شاد شود، بدون چشم داشت یا حساب و کتاب به دیگران کمک کند و بپذیرد که فکر دیگران هم ارزشمند و قابل احترام است. این گام نهایی باید همیشه فعال باقی بماند. فردی که قبلا بیشعور بوده است باید دو یا چند برابر بیشتر از دیگران برای حفظ شعورش تلاش کند.

سخن اصلی «خاویر کرمنت» در کتاب «بیشعوری» چه بود؟خلاصه کتاب بیشعوری

نویسنده کتاب که بعد از یک هیاهو و شکست در کار و زندگی اش به دنبال ریشه اصلی ماجرا می گشت، دریافت که تمام این دردسرها به دلیل اعتیاد به بیشعوری رخ داده اند. او خودش را یک بیشعور سابق معرفی می کند و به تمام کسانی که کتابش را می خوانند پیشنهاد می دهد که یکبار، بدون تعصب یا خشم به آن موضوع فکر کنند. خاویر کرمنت، شغلش را به عنوان یک پزشک متخصص رها کرد، روانشناسی خواند و اکنون به عنوان مشاور، در حال درمان بیشعورهایی است که به او مراجعه می کنند.

نظر شما چیست؟

آیا این شجاعت را در خود می بینید که یک بار در مورد ابعاد شعور خود کنجکاوی کنید؟ اطرافیانتان چطور؟ آیا تاکنون از سوی یک بیشعور، آسیب دیده اید؟

ادامه مطلب
خلاصه کتاب آیین دوستیابی
معرفی و خلاصه کتاب آیین دوستیابی...

خلاصه کتاب آیین دوستیابی

به عنوان یک انسان، توانایی برقراری ارتباط با دیگران، چیزی فراتر از یک هنر است. در واقع، می توان گفت که سرنوشت آینده مان، میزان درآمدمان و کیفیت زندگی مان به سبک رفتار ما با دیگران ارتباط مستقیم دارد. اما چگونه می توان در این زمینه به مهارت رسید؟ خواندن کتاب «آیین دوستیابی» اثر «دیل کارنگی» می تواند به عنوان یک راهنمای جامع، مسیر پیش رویمان را چراغانی کند. در این قسمت از خانه سرمایه، سری به ماجراهای درون این کتاب می زنیم. با ما همراه باشید.

انتقاد کردن فایده ای ندارد، به فکر یک راه دیگر باشید

بسیاری از مردم، به ویژه آنهایی که نقش هایی همچون پدر، مادر، مدیر، معلم و … را دارند، بر این باور هستند که تنها راه برای اصلاح رفتار و اقدام های اشتباه، انتقاد کردن است. در حالی که ذات انسان، از انتقاد فراری است. در واقع، ذهن ما هر کاری می کند تا خودش را از زیر تیغ انتقاد نجات بدهد. بنابراین، بهتر است به جای انتقاد و سرزنش کردن دیگران، از نیروی مخالفش یعنی تحسین و محبت استفاده کنید.

میزان اثرگذاری این جایگزینی، نه تنها به دست محققان اثبات شده است بلکه می توانید خودتان هم آن را به سادگی در زندگی تان اعمال کنید. به این ترتیب، وقتی می خواهید لب به انتقاد از رفتار یا گفتار کسی بگشایید، سکوت کرده و اجازه بدهید ذهنتان برای چند لحظه هم که شده، به موقعیت، احساسات یا نگرش فرد مقابل، بیندیشد.

سپس به دنبال یک ویژگی خوب و تحسین برانگیز در رفتار یا گفتار وی بگردید و به جای انتقاد کردن، از آن ویژگی خوب، تعریف کرده و آن را برجسته کنید. آیین دوستیابی تحسین کردن ویژگی های خوب، از تاثیر منفی ویژگی های بد می کاهد و آنها را به سمت ایجاد تغییرهای مثبت و سازنده هدایت می کند.

از سرچشمه عطش انسانی برای باز کردن جایی در قلب دیگران استفاده کنید

شاید برایتان جالب باشد که بدانید، علت اصلی تمام کارهای خوب و بد انسان، احساسی مرموز به نام «مهم بودن» است. در وجود همه ما، عطشی سیری ناپذیر برای تجربه این احساس وجود دارد. این همان حسی است که باعث می شود تکانی به خودمان بدهیم و خوب یا بد، تغییری قابل توجه در زندگی مان به وجود بیاوریم. چون اگر غیر از این باشد، این حسرت و تشنگی، ما را از درون نابود می کند و به دنبال آن زندگی تمام کسانی که به شکلی با ما در ارتباط هستند هم به ورطه نابودی کشانده می شود.

هر کدام از ما از روش های خاص خودمان برای تجربه احساس مهم بودن استفاده می کنیم. مثلا:

  • برخی با انجام کارهای خلاف و نشان دادن زور بازویشان به افراد ضعیف تر از خودشان یا حتی ناله، زاری و اظهار مریضی این کار را می کنند. چون می خواهند حضور خودشان را مهم و تاثیرگذار – حتی به شکلی منفی – جلوه دهند.
  • عده ای با خرج کردن پولشان در خیریه ها و زدن نام خودشان بر سردر آن موسسه ها به دنبال مهم نشان دادن خودشان هستند.
  • تعداد کمی از مردم با انجام کارهای خوب و سازنده به شکلی مثبت، نیاز مهم بودن را برطرف می کنند. مثلا کتاب های خوب می نویسند، کارآفرین می شوند، دانسته هایشان را تدریس می کنند و خلاصه، هر کاری که از دستشان بربیاید را برای رشد و شکوفایی انسان ها انجام می دهند. چون به دنبال این هستند که از درون، احساس مفید بودن را تجربه کنند. چنین انسان های دلیل اصلی پیشرفت تمدن به شمار می روند.

می توانید از احساس قدرتمند مفید بودن برای ایجاد ارتباطی سازنده و پایدار با دیگران استفاده کنید. برای این کار باید برای یک بار هم که شده، به ویژگی های خوب اطرافیانتان نگاه کنید و آنها را به خاطر چنین مواردی مورد تحسین قرار بدهید.

شما با این کار ساده، به قلب آنها پُل می زنید. اما یادتان باشد، اگر تحسین شما برخواسته از قلبتان نباشد، کم کم سخن شما در نزد دیگران ارزش خودش را از دست می دهد. چون در آن صورت، به فردی چاپلوس تبدیل می شوید که دروغ های قشنگی را به خورد دیگران می دهد.

به دنبال آیین دوستیابی می گردید؟ عاشق مردم باشید

می خواهید در قلب مردم نفوذ کنید و همه برای لحظه ای حضور در کنار شما سر و دست بشکنند؟ برای این کار باید واقعا مردم را دوست داشته باشید و علاقه خود را به صورت زبانی و عملی به آنها نشان دهید.

با مردم به صورت طبقه بندی شده رفتار نکنید. چه کارگر باشند و چه وزیر، باید آنها را به چشم یک انسان قابل احترام که لیاقت محبت را دارد ببینید.

وقتی از در محبت با جهان پیرامونتان برخورد می کنید، عشقی که دارید فرسنگ ها جلوتر از شما حرکت می کند، راه را برایتان هموار کرده و مشکلات را پیش از آنکه با آنها برخورد کنید برطرف می سازد.

یادتان باشد، نباید به راحتی این حق را به خودتان بدهید که دیگران را قضاوت کرده و بر اساس برداشت های شخصی و یک طرفه خودتان در مورد آنها صحبت کنید.

زندگی شما زمانی زیبا و پر از دوستان خوب می شود که قدمی خیر و بدون چشم داشت برای دیگران بردارید. محبت به چیزهای ساده ای گره خورده است.

شما می توانید با استفاده از کارهای کوچکی مانند لحن مهربان به هنگام صحبت کردن، تبریک گفتن تاریخ تولد کسانی که آنها را می شناسید و تشکر کردن از دیگران حتی به خاطر کوچک ترین لطفشان، جایی ویژه در قلبشان داشته باشید.

از قدرت لبخند غافل نشویدخلاصه کتاب آیین دوستیابی

لبخند، شیرین ترین ویروس دنیا است. البته منظورم لبخندهای واقعی هستند. وقتی از صمیم قلبتان و بدون شیله پیله لبخند می زنید، بی هیچ مانعی یکراست به قلب دیگران نفوذ می کنید.

کمتر کسی وجود دارد که بتواند در مقابل قدرت یک لبخند واقعی مقاومت کند. 99 درصد مردم جهان، با دیدن لبخند یک فرد دیگر، ناخودآگاه لبخند می زنند.

لبخند، آن قدر قدرتمند است که می تواند در کمتر از چند ثانیه، جو سنگین و خسته حاکم بر یک محیط را به حال و هوایی شاد و آرام تبدیل کند. لبخند شما نباید چیزی نایاب و دست نیافتنی باشد.

بخشندگی پیشه کنید و لبخند خود را به کسانی که با آنها روبه رو می شوید هدیه دهید. وقتی از خواب بیدار می شوید، اول از همه لبخند بزنید.

شما زنده هستید و یک بار دیگر این فرصت به شما داده شده تا تمام تلاش خود را برای زندگی کردن به کار بگیرید. وقتی عزیزانتان را می بینید، سر کار می روید یا حتی زمانی که خرید می کنید هم لبخند زدن را از یاد نبرید.

لبخند شما به شکلی باور نکردنی، مسیر شادی، آرامش، ثروت و سلامتی را در زندگی تان می گشاید. در واقع، شما گنجی عظیم را به رایگان در اختیار دارید. هرگز بابت این گنج، مالیاتی نمی پردازید، حجم این گنج هیچ وقت تمام نمی شود و هر چقدر که بیشتر آن را به دیگران ببخشید، مقدار آن در تمام جهان بیشتر می شود. شاید بتوان گفت که نیازمندترین و فقیرترین انسان های روی زمین، کسانی هستند که نمی توانند یا نمی خواهند که لبخند بزنند و از این آیین دوستیابی محروم هستند.

مردم عاشق اسمشان هستند، از این نکته غافل نشوید

چه احساسی پیدا می کنید وقتی در بالای یک نامه اداری، پیامک یا ایمیل، نام خودتان را می بینید؟ آیا دیدن نامتان باعث نمی شود که اهمیت بیشتری به موضوع آن محتوا یا نامه بدهید؟ نام ها قدرتمند هستند.

وقتی کسی نام خود را از زبان فردی دیگر می شنود شاخک های نامرئی وجودش فعال می شوند و احساس می کند که مورد توجه دیگران قرار گرفته است.

به عنوان یک مدیر، معلم، استاد، دوست، شاگرد یا هر جایگاه دیگری می توانید با به خاطر سپردن نام دیگران و مورد خطاب قرار دادن آنها با اسمشان بی مقدمه به قلبشان نفوذ کنید.

گوش دادن مهم نیست، چگونه گوش دادن مهم است

بسیاری از مردم، خودشان را یک شنونده عالی معرفی می کنند؛ کسی که به تمام سخنان گوش می دهد و در اصطلاح، سنگ صبور دوستان، فامیل یا خانواده اش به شمار می روند. اما در حقیقت، بیشتر آنها واقعا به صحبت های طرف مقابل گوش نمی دهند. بلکه فقط تظاهر به گوش دادن می کنند.

چگونه گوش دادن در آیین دوستیابی، آداب ویژه ای دارد:

  • باید واقعا و از صمیم قلب به موضوعی که گوینده تعریف می کند علاقه داشته باشید یا دست کم سعی کنید در میان صحبت هایش نقطه های مشترکی با علاقه های خودتان پیدا کنید.
  • وقتی به صحبت های طرف مقابلتان گوش می دهید نباید در ذهنتان به دنبال وصله پینه کردن پاسخ های مناسب بگردید. بلکه فقط باید با تمام وجودتان به سخنان او گوش دهید. یادتان باشد، چشم ها و حرکات بدنتان خیلی زود شما را لو می دهند و طرف مقابلتان به راحتی متوجه می شود که شما به حرف هایش گوش نمی دهید.

شاید باورتان نشود که بسیاری از فرصت های ناب و موفقیت های بزرگ در حالی از دست افراد بیرون می رود که با پیروزی فقط «چند دقیقه شنیدن» فاصله داشتند.

شما با گوش دادن به دیگران این پیام پنهان را به آنها انتقال می دهید: «من به تو اهمیت می دهم.»

همین پیام ساده می تواند مراوده های تجاری را به موفقیت برساند، فرزندان را به جمع خانواده بازگرداند، کارمندان را به کارشان علاقه مند کند و مشتریان را به فروشگاه شما بازگرداند.

در حقیقت، برای نفوذ به قلب دیگران لازم نیست حتما از واژه ها استفاده کنید یا سعیتان را بر این بگذارید که با پولتان به بخشی از قلب دیگران تبدیل شوید. یکی از راه های ساده برای این کار، گوش دادن با تمام وجود است. حتی سرسخت ترین افراد هم نمی توانند در مقابل کسی که با صبوری و از صمیم قلب به سخنانشان گوش می دهد مقاومت کنند.

از قدرت واژه هایتان به شکلی هدفمند استفاده کنید

مردم دوست دارند نه در مورد شما یا بزرگ ترین، جنجالی ترین و جالب ترین موضوع روی زمین بلکه در مورد خودشان و چیزهایی که به آنها علاقه دارند صحبت کنند.

بنابراین، ساده ترین راه برای باز کردن باب آشنایی با آنها این است که علایق آنها را کشف کرده و به طور ویژه در آن زمینه گفتگو کنید. در این صورت می توانید بدون به زحمت انداختن خودتان یا حتی آنها، آیین دوستیابی را به کار بیندازید و به قلبشان نفوذ کنید.

وقتی با دیگران درباره چیزهایی که دوست دارند حرف می زنید، به آنها کمک می کنید تا خودشان را فردی مهم بدانند. در آن صورت، همان طور که راه می روید معجزه می آفرینید. چون با رعایت همین اصل ساده می توانید آینده آنها را تغییر دهید.

در حقیقت، هر چقدر که از قدرت های نهفته انسانی و تاثیری که روی همنوعانمان می گذاریم سخن بگوییم باز هم کم است.

نکته بسیار جالب تحسین کردن دیگران و گوش جان سپردن به سخنانشان در این است که آنها چنان از این حس خوب سرشار می شوند که تقدیر خود را با بخشیدن چیزهای بسیار با ارزششان به طرف مقابلشان نشان می دهند.

چیزهایی آن قدر با ارزش که حتی اگر بخواهید هم نمی توانید آنها را با پولتان بخرید. اگر زمانی چنین پاداشی نصیبتان شود تنها به دلیل صداقت قلبتان بوده است نه هیچ چیز دیگر.

در یک مجادله، هیچ مسیری به دوستی پیدا نمی شودخلاصه کتاب آیین دوستیابی

معمولا کسانی که وارد یک بحث داغ یا مجادله می شوند فکر می کنند که حق با آنها است.

به همین دلیل، تمام تلاش خود را به کار می بندند تا به طرف مقابلشان ثابت کنند که اشتباه می کند. حتی اگر واقعا حق با شما باشد، روشی که برای اثبات این موضوع در پیش گرفته اید اصلا درست نیست.

وقتی آتش مجادله و بحث، داغ می شود در نهایت یکی از دو طرف در آتش خشم و تعصب می سوزد و دیگری با بی رحمی تمام، هیزم های بیشتری را برای جزغاله کردن طرف مقابلش فراهم می کند.

شاید وقتی شما پیروزمندانه یک مجادله را به نفع خودتان تمام می کنید احساس ژنرالی را داشته باشید که فاتح نبرد بزرگی شده است.

اما در حقیقت، شیرینی این پیروزی دوام زیادی نخواهد داشت. چون بعد از آن باید پُل ویران شده میان خودتان و طرف مقابلتان را آباد کنید. البته اگر چیزی برای آبادانی باقی مانده باشد.

از این گذشته، ممکن است از طریق بحث و مجادله، دوستان دلسوز خود را به دشمنانی سرسخت تبدیل کنید که بعد از شکست خود به دنبال تلافی و انتقام گرفتن از شما باشند.

به جای تحمل این همه دردسر می توانید از یک روش خیلی ساده برای حرف زدن با دیگران استفاده کنید. برای این کار به جای آنکه حق به جانب و با ادعای هوش و توانایی و دانایی، صحبت را آغاز کنید به طرف مقابلتان بگویید: «نمی دانم، شاید اشتباه از من باشد. بیا یک بار دیگر موضوع را با هم بررسی کنیم.»

عبارت هایی مانند: «اشتباه»، «اظهار به نادانی» و «با هم بررسی کردن» آتش بحث را پیش از شعله ور شدن خاموش می کند و شما فرصتی صلح آمیز برای تغییر عقیده طرف مقابلتان پیدا می کنید.

با نظر دیگران نجنگید

برای کسی که مدام در حال بحث و جدل است، مخالفت کردن با نظر دیگران نوعی تفریح به شمار می رود. چنین افرادی دوست دارند به هر طریقی که شده نظر خودشان را به کرسی بنشانند و ثابت کنند که دیگران در اشتباهی سخت فرو رفته اند.

غافل از آنکه وقتی برای نظر دیگران ارزشی قائل نباشید، آنها هم به نظرات شما هیچ اهمیتی نمی دهند و برایشان هم مهم نیست که شما درست می گویید یا نه.

آنها فقط می خواهند حتی به قیمت قربانی کردن حقیقت، از باورها، آرزوها، سبک فکری و حتی عزت نفس خود در برابر حمله بی رحمانه شما دفاع کنند.

باید بپذیرید که همیشه حق با شما نیست و در مواردی هم که حق با شما است نباید عقل و هوشمندی خودتان را به رخ دیگران بکشید.

در ذهنتان جایی برای دیدن ماجرا از دریچه نگاه دیگران و درک تفکر یا نظراتشان باقی بگذارید. بپذیرید که در آیین دوستیابی، حقیقت، مفهومی نسبی است و هر کس نظر شخصی خودش را راجع به حقیقت یک ماجرا یا درست و غلطی یک موضوع دارد.

بنابراین، دیکته کردن چیزی که به نظر شما درست است، چیزی جز لجبازی کودکانه نیست. اگر مراقب این وضعیت نباشید، کم کم به موجودی زورگو و مستبد تبدیل می شوید که هیچ کس علاقه ای به شنیدن سخنانش ندارد.

دست پیش را بگیرید که پس نیفتید

قبول بکنید یا نه، در بیشتر بحث ها حق با شما نیست و خودتان هم این را خوب می دانید. مثلا وقتی در حال دنده عقب آمدن در اتوبان، پلیس راهنمایی و رانندگی مچتان را می گیرد، بدون تردید حق با شما نیست.

در این جور مواقع، نباید داد و هوار راه بیندازید و هزار و یک جور دلیل و بهانه را برای توجیح این خطای رانندگی، تحویل پلیس دهید. شما اشتباه کرده اید و باید این را بپذیرید.

اما می توانید کاری کنید که درد این موضوع برایتان کمتر شود و اعصاب شما و پلیس راهنمایی و رانندگی هم خط خطی نشود.

برای این کار، قبل از اینکه مامور پلیس چیزی به شما بگوید، به جرم خودتان اعتراف کرده و بگویید: «ببخشید. می دانم نباید در اتوبان دنده عقب می آمدم. شما کاملا حق دارید که من را جریمه کنید. عذرخواهی می کنم.

اشتباه از من بوده است.» در این حالت، افسر پلیس تمام حرف هایی که باید به شما می زد را از زبان خودتان می شنود، به جای اینکه بیشتر شماتتان کند، فقط جریمه تان را می نویسد.

حتی ممکن است از شما دلیل این کار را بپرسد و پیشنهادی برای تکرار نکردن این وضعیت در اختیارتان قرار دهد. جبهه گرفتن، آن هم زمانی که خطا از شما بوده است، کار بسیار اشتباهی است.

متاسفانه بیشتر مردم، با آگاهی نسبت به خطایی که کرده اند و تنها برای حفظ غرورشان، اشتباه خود را نمی پذیرند و در عوض، انگشت اتهام را به سمت زمین و زمان می گیرند. یادتان باشد، اشتیاق شما برای انتقاد از خودتان، شجاعتی بزرگ است که نتیجه کار را به نفع شما تمام می کند.

دوستانه سخن بگویید

مردم، دوست ندارند کسی آنها را مورد نقد قرار دهد. آنها نمی خواهند در مورد چیزهایی که دوست دارند ناورا بشنوند یا انگشت اتهام به سمتشان نشانه برود. حتی خود شما هم چنین تمایلات پنهانی را دارید.

بنابراین، اگر می خواهید در قلب دیگران نفوذ کنید و به روشی صلح آمیز با کمک آیین دوستیابی، خواسته هایتان را به دست بیاورید باید به دیگران چیزی را بگویید که تشنه شنیدن آن هستند.

گله و شکایت را کنار بگذارید و نکته های برجسته موضوع مورد نظرتان را مطرح کنید. کاری کنید که طرف مقابلتان بفهمد شما واقعا به آن موضوع اهمیت می دهید و دوست دارید که بخشی از آن باشید. به این ترتیب، او هم گارد خود را پایین می آورد و با شما همراهی می کند.

اجازه بدهید مثالی برایتان بزنم. تصور کنید که شما می خواهید در مورد اضافه حقوقتان با رئیس بی اعصابتان صحبت کنید و اوضاع به قدری برایتان نامناسب شده است که بدون این اضافه حقوق نمی توانید به کار در شغل فعلی تان ادامه دهید. در این صورت، باید مکالمه را با زدن حرف هایی آغاز کنید که رئیستان تشنه شنیدن آنها است.

بیایید یک مثال را با هم بررسی کنیم

مثلا می توانید به او در مورد شرایط عالی کار در شرکت وی، همکاران عالی و شیوه مدیریت فوق العاده اش بگویید و برای خودتان اظهار تاسف کنید که نمی توانید به دلیل مشکلات مالی همچنان در قالب جزئی از تیم او فعالیت داشته باشید. لحظه ای خودتان را جای رئیستان بگذارید، آیا دوست داشتید چنین کارمند سربه راه قدرشناسی را به خاطر کمی اضافه حقوق از دست بدهید؟

با به کار بستن این روش یا رئیستان راهی برای راضی کردن شما و افزایش حقوقتان پیدا می کند یا در بدترین حالت، توصیه نامه پُرملاتی را برایتان می نویسد تا به راحتی بتوانید در شرکت دیگری پست خوبی را پیدا کنید. شاید مورد دوم، در نگاه نخست نوعی شکست تلقی شود. اما به عنوان یک کارمند، نام نیک شما و شهرتی که در میان صاحبان شرکت ها به دست می آورید راه را برای پیشرفتتان باز می کند.

در آیین دوستیابی «نه» نگویید، «نه» نشنویدخلاصه کتاب آیین دوستیابی

«نه گفتن» یک مهارت کلیدی است. اما این بدان نیست که شما می توانید در هر موقعیتی از این مهارت استفاده کنید. در حقیقت، باید برای به کارگیری این مهارت در زمان و مکان درست از هوشمندی خودتان کمک بگیرید.

در غیر این صورت، «نه »ای که می گویید به بزرگ ترین مانع شما برای برداشتن قدم هایی مثبت به سمت دیگران تبدیل می شود.

چون پشت مخالفت روشن شما، غرور و شخصیتتان پنهان می شود. این یعنی شما ناخواسته هر کاری که از دستتان بربیاید را برای دفاع از «نه» خود انجام می دهید. این موضوع در مورد اطرافیانتان و هر کسی که می شناسید هم صادق است. پس برای جلوگیری از این ماجرا باید به گونه ای با آنها صحبت کنید که به شما «نه» نگویند.

این موضوع به شما کمک می کند سرسخت ترین افراد را که از مدت ها قبل برای گفتن یک «نه» بزرگ به شما مهیا گشته اند به دوستی با نقطه های مشترک فراوان تبدیل کنید.

برای این کار دستورالعمل ساده ای وجود دارد. تنها کاری که باید انجام بدهید این است که در میان گفتگوهایتان کاری کنید که او به شما پاسخ مثبت بدهد. اجازه بدهید مثالی برایتان بزنم.

تصور کنید که شما یک کافه دار هستید و می خواهید به خانمی 60 ساله که در تمام طول عمرش فقط چای نوشیده است قهوه بفروشید.

در این صورت می توانید مکالمه خودتان را چنین آغاز کنید:

  • شما (در حالی که همان چای همیشگی را برای مشتری می آورید): نوشیدن یک استکان چای داغ بعد از یک روز خسته کننده واقعا آدم را سرحال می آورد. این طور نیست؟
  • خانم: بله. کاملا درست است. هر وقت خسته می شوم هیچ چیزی مثل یک استکان چای قندپهلو من را شارژ نمی کند. چای یک نوشیدنی با اصالت است. من واقعا از نوشیدن آن لذت می برم. (نکته مشترک: قند، شیرینی، اصالت، قهوه شیرین!)
  • شما: کاملا درست است. حدس می زنم شما هم مثل من از شیرینی خوشتان می آید. طعم چای در کنار یک چیز شیرین عالی می شود.
  • خانم: دقیقا همین طور است.
  • شما: من فکر می کنم شما از قهوه موکا خوشتان بیاید. این قهوه از ترکیب شیر، پودر کاکائو، خامه شکلاتی و خامه غلیظ تهیه می شود. بسیار شیرین و خوش عطر است. تازه، این نوشیدنی مخصوص شهر تورین در ایتالیا است و مثل چای، اصالت دارد. دوست دارید آن را امتحان کنید؟
  • خانم: واقعا؟ بله حتما. امتحان کردنش که ضرری ندارد.

در این مکالمه، خانم فقط سخنان شما را تایید کرد و در انتها پیشنهادی که به او دادید را پذیرفت. یادتان باشد، اگر کسی سال ها نظرش را در مورد یک چیز تغییر نداده است، شاید به این دلیل باشد که در طول این سال های دور و دراز، کسی از شیوه ای درست برای تغییر نظر او استفاده نکرده است. چرا شما اولین نفر نباشید؟

پیام «دیل کارنگی» در کتاب «آیین دوستیابی» چه بود؟

خلاصه کتاب آیین دوستیابی

«دیل کارنگی» با نوشتن کتاب «آیین دوستیابی» روشی ساده، اسرارآمیز اما کاربردی را برای برقراری ارتباط انسان ها با یکدیگر به جهان ارائه داد.

با وجود اینکه چند دهه از تالیف این کتاب می گذرد اما روش های درون آن هنوز هم مانند روز اول به قوت خودشان باقی مانده اند.

دیل کارنگی در ابتدای کتابش به خوانندگان پیشنهاد کرده است که نه یک بار، بلکه چند بار و نه به شکل روزنامه وار بلکه همچون تکالیف مدرسه و دانشگاه به آن بنگرند و از تک تک جمله های آن برای بهتر کردن زندگی خودشان استفاده کنند.

اگر هنوز این کتاب را نخوانده اید، به شدت به شما پیشنهاد می کنیم که حتما آن را تهیه و مطالعه کنید.

نظر شما چیست؟

آیا کتاب آیین دوستیابی را خوانده اید؟ از به کار بستن محتوای آن در زندگی خود چه نتیجه ای گرفتید؟

ادامه مطلب
خلاصه کتاب هنر پیش‌ بینی
معرفی و خلاصه کتاب هنر پیش‌...

هنر پیش بینی

انسان ها از زمانی که خودشان و مفهوم زمان را شناختند به دنبال راهی برای پیشگویی کردن آینده بودند. هر چند که بسیاری از پیشگوهای تاریخ بشر، پس گو از آب درآمدند و به جای صحبت کردن از آینده، پای گذشته ای که قبلا آمده و رفته است را پیش کشیدند. از طرف دیگر، تعداد قابل توجهی از کسانی که در حال پیشگویی آینده بودند گاف های بزرگی دادند و با سخنان اشتباه خود، جان و مال و سرمایه مردمی که به آنها چشم دوخته بودند را به باد فنا دادند. ماجرای پیش بینی کردن در بازارهای مالی هم داغ است و هر کسی برای خودش عقیده ای راجع به آینده دارد. در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ کتاب «هنر پیش بینی» از «فیلیپ تتلاک» و «دن گاردنر» می رویم و به دنبال راهی برای کشف پیش بینی های درست و حسابی می گردیم. اگر از پیشگویی ها – به ویژه مالی – دل خوشی ندارید، حتما تا پایان این ماجرا با ما همراه باشید.

هنر پیش بینی و دو واکنش جالب انسان ها

وقتی پای پیش بینی کردن به میدان باز می شود ما دو واکنش را از خودمان نشان می دهیم. در حالت اول، وقتی قرار باشد کسی را استخدام کنیم، شرکت جدید را برای همکاری بپذیریم یا بنای شراکت با افراد تازه ای را بگذاریم با عزمی راسخ در مورد آنها تحقیق می کنیم و زمان خوبی را برای استخراج کیفیت عملکرد آنها در نظر می گیریم.

تنها پس از این ماجرا است که دست به پیش بینی می زنیم و در مورد چند و چون عاقبت همکاری خودمان و آنها چیزهایی را در سر می پرورانیم.

حالت دوم به زمانی برمی گردد که می خواهیم در مورد آینده سرمایه خودمان یا مواردی از این دست تصمیم بگیریم. در این حالت، دست به دامن پیشگویانی می شویم که اطلاعاتشان اگر از ما کمتر نباشد، بیشتر نیست. علت این دوگانگی در برخورد با پیشگویی، نداشتن درکی درست از آن است.

دور اندیشی دقیقا چیست؟

هنر پیش بینی، مهارتی است که می توانید با آموزش و تمرین، آن را در زمینه های مختلف، تقویت کنید؛ اما این بدان معنا نیست که با یادگیری مهارت پیشگویی می توانید همچون موجودات افسانه ای، سال های دور را ببینید و ماجرای آن را به اطلاع دیگران برسانید.

در واقع، میان دور اندیشی و زمان، رابطه ای معکوس وجود دارد؛ یعنی هر چقدر که پیش گویی شما از امروز دورتر باشد – مثلا سه سال بعد، 10 سال بعد و … – میزان درستی آن کاهش پیدا می کند و به یک پدیده اتفاقی تبدیل می شود.

بنابراین، اگر می خواهید از این ماجرا به درستی بهره برداری کنید باید بدانید که سخنان شما چه زمانی از یک علم به یک حدس و گمان تبدیل می شود.

حتی زبردست ترین اقتصاددان ها، ماهرترین اندیشمندان و بهترین کارشناس ها هم از آینده خودشان خبر ندارند چه رسد به آینده دیگران. پس به پیشگویی کردن ماجراهای آینده به ویژه وقتی آن را از زبان فردی می شنوید که با اطمینان وصف ناپذیری آن را بیان می کند، تردید داشته باشید.

این تنها راهی است که می توانید از منطق خودتان در برابر این حرف ها محافظت کنید و تصمیمی هوشمندانه برای آینده مالی یا شخصی تان بگیرید.

چرا نمی شود و نباید به بیشتر پیشگویی ها اعتماد کرد؟

بیایید به زبانی ساده، روند مشاهده، بررسی و تحلیل ذهنی را موشکافی کنیم. وقتی موضوعی را در نظر می گیریم مثلا سوالی را از خودمان می پرسیم، ذهن ما با دو سیستم خودش به سراغ این ماجرا می رود.

سیستم اول، به دنبال آن است که با کمک مشاهده های ظاهری در کمترین زمان ممکن – معمولا چند ثانیه – حکمی برای آن ماجرا صادر کرده و خیلی فوری شما را به سمت یک اقدام سوق دهد.

این سیستم با کمک همین فرایند سریع و البته سطحی باعث می شود که ما جان خودمان را از خطرها حفظ کنیم؛ مثلا وقتی اتومبیلی با سرعت به سمتمان می آید در کسری از ثانیه مغزمان به تکاپو می افتد تا راهی برای فرار از دست این جسم خطرناک پر سرعت پیدا کند.

به همین دلیل، ما در چنین مواقعی بدون آنکه فکر کنیم به سرعت واکنش نشان می دهیم. سیستم دوم، کار سخت تر و پر هزینه تر – البته منظور از هزینه در اینجا مصرف انرژی است – را بر عهده دارد و آن تجزیه، تحلیل و بررسی دقیق ماجرایی است که با آن روبه رو شده ایم.

سیستم دوم ذهن و هنر پیش بینی

اگر سوالی که با آن روبه رو شده ایم چیز تازه ای نباشد، از بخش اول ذهنمان عبور می کند و به بخش دوم می رود. در این بخش است که زیر ذره بین منطق قرار می گیرد و نهایت تلاشش را به کار می بندد تا بتواند نتیجه ای موشکافانه را به ما تحویل دهد. پس اگر بخواهیم در مورد سیستم اول و دوم یک نتیجه گیری ساده کنیم چنین چیزی از آب در می آید:

  • سیستم اول با یک موضوع روبه رو می شود
  • آیا این موضوع جدیدی است؟ بله. پس این جواب را بگیر
  • آیا این موضوع جدیدی است؟ خیر. پس به مرحله دوم برو چون قبلا به این ماجرا جواب داده ام. بعدی لطفا!
  • سیستم دوم، جواب سیستم اول را دریافت می کند:
  • آیا این موضوع قبلا بررسی شده؟ بله. پس باید بهتر بررسی شود.
  • آیا این موضوع قبلا بررسی شده؟ خیر. پس باید از نو بررسی شود.

چرا ذهن ما این همه به خودش زحمت داده و خودش را سیستم بندی کرده است؟

یکی از مهم ترین دلیل ها برای این ماجرا، موضوع «زمان» و دیگری «انرژی» است. بیشتر تصمیم هایی که به جان ما و چیزهایی که دوستشان داریم یا به آنها اهمیت می دهیم مربوط می شوند باید خیلی زود گرفته شوند.

ذهن ما نمی تواند جان ما را به خاطر بررسی کردن شواهد، تحلیل کردن موقعیت ها یا مواردی از این دست به خطر بیندازد؛ مثلا وقتی چیزی به طرف شما پرتاب می شود، بدون اینکه فکر کنید چرا این ماجرا اتفاق افتاده، چه کسی این کار را کرده، هدفش از انجام این کار چه بوده، باید در مقابل چه اقدامی انجام دهید و … خیلی سریع یا دستانتان را سپر خودتان می کنید یا به حرفه ای ترین شکل ممکن جاخالی می دهید.

زمان! زمان چیزی است که سیستم اول آن را بسیار غنیمت می شمارد.

گذشته از این، موضوع انرژی جسم ما هم در میان است. وقتی شروع به تجزیه و تحلیل می کنیم، انرژی زیادی در بدنمان سوزانده می شود.

ذهنمان با خودش فکر می کند که آیا این موضوع واقعا به بررسی عمیق تر و سوزاندن این همه انرژی گرانبها نیاز دارد یا نه!

ما با کدام سیستم ذهنمان به سراغ هنر پیش بینی می رویم؟خلاصه کتاب هنر پیش  بینی

این دقیقا همان سوالی است که ورق را بر می گرداند و ما را با حقیقتی جالب روبه رو می کند. پیش گویی های آینده در بیشتر موارد چیزی بیشتر از حدس و گمان نیستند چون به وسیله سیستم اول ذهنمان گرفته می شوند. ذهنمان از خودش می پرسد که آیا این ماجرا درست و خوب به نظر می رسد یا نه؟

اگر پاسخی که به خودش می دهد مثبت باشد، آن را به عنوان یک چیز درست می پذیرد و اگر پاسخش منفی باشد، خیلی راحت آن را بدون بررسی بیشتر، به عنوان یک چیز بد، مشکوک و حتی خطرناک طبقه بندی می کند. به همین راحتی!

راحت تر و جالب تر از آن این است که ذهنمان برای حمایت از این نتیجه گیری، دست به ساخت داستان هایی خلاقانه می زند تا جای خالی دلیل ها شواهد و مدارک را پر کند. به همین دلیل است که گاهی از زبان برخی کارشناس ها چیزهایی می شنویم که درآوردن شاخ هم حجم تعجب ما از آنها را پوشش نمی دهد!

پیشگویان، عاشق استفاده از واژه های دو پهلو هستند

پیشگوها در آمریکا ستایش می شوند و بسیار بیشتر از آنچه که فکرش را بکنید، پول درمی آورند. مردم به هوای اینکه آنها می توانند از درب ناشناخته آینده عبور کرده، در آن سرکی بکشند و چند خبر دست اول را به گوششان برسانند پول های زیادی را به پایشان می ریزند. حتی کاخ سفید هم از این ماجرا در امان نمانده است.

بنابراین، پیشگوها باید کاری کنند تا هنر پیش بینی آنها مثل یک گنج با ارزش باقی بماند. برای این کار بیشتر آنها یاد گرفته اند طوری حرف بزنند که حرف هایشان در صورت وقوع هر ماجرایی، درست از آب در بیاید!

آنها عاشق عبارت هایی مانند زیر هستند:

  • به احتمال زیاد
  • مقداری قابل توجه
  • در آینده نزدیک
  • در 80 یا 90 درصد موارد یا زمان ها

اینکه چقدر، چه زمانی، تا کجا و چگونه، چیزهایی هستند که کسی در موردشان سوالی نمی پرسد. اگر هم یک وقت، کسی چنین کاری کند، پیشگوی محترم در جواب می گوید: «هیچ کس دقیقا نمی داند، اما!…» و دوباره شما را به یکی از آن عبارت های دو پهلو حواله می دهد یا اینکه می گوید: «شما جزو آن 20 درصد حداقل هستید!»

و به این ترتیب خودش را راحت می کند؛ یعنی همه کسانی که با نظریه او مخالفتی ندارند جزو آن 80 درصد و تمام کسانی که مخالف هستند جزو اقلیت 20 درصد قرار می گیرند. اصلا هم مهم نیست که گاهی آن اقلیت، 80 درصد افراد جامعه را تشکیل می دهد!

می خواهید پیشگو شوید؟

یکی از راه های ساده و کاربردی برای تبدیل شدن به یک پیشگوی واقعی – دست کم برای خودتان – پناه به بردن به اطلاعات، سپس آزمودن آن اطلاعات و دست آخر لب به سخن گشودن است.

بسیاری از پیشگوهای شکست خورده که حتی نامشان در تاریخ هم ثبت شده است، مورد دوم یعنی «آزمون اطلاعات» را فاکتور گرفتند و پس از به دست آوردن اطلاعاتی که خدا می داند از زبان چه کسی و با چه هدفی زده شده اند، دست به پیشگویی زدند.

این پیشگوها حتی به این ماجرا بسنده نکردند و با آب و تاب دادن به سخنانشان دیگران را به اقدام کردن بر اساس پیشگویی خودشان تشویق کردند.

اگر می خواهید از هنر پیش بینی بهره ای ببرید، نباید چشم و گوشتان را به روی اطلاعاتی که پیش چشمتان قدم رو می روند ببندید و آنها را بی برو برگرد مواردی درست در نظر بگیرید. در این هنگام باید غلظت شک و تردید خودتان را بسیار بالا ببرید تا بتوانید راست را از دروغ، درست را از غلط و دوست را از دشمن تشخیص دهید.

گذشته از این، وقتی می خواهید در مورد یک موضوع دست به پیشگویی بزنید، باید آن موضوع را به بخش های کوچک تر یا بهتر است بگوییم به پرسش های کوچک تر تقسیم کنید.

با این کار، بخش هایی که باید در موردشان اطلاعات جمع کنید روشن می شوند و هنر پیش بینی شما اعتبار بیشتری پیدا می کند.

برای پیشگو شدن نیازی نیست دانشمند هوا فضا باشیدخلاصه کتاب هنر پیش  بینی

کم نیستند تعداد افرادی که پیشگویی را به نبوغ، هوش بالا یا استعداد داشتن گره می زنند. اگر این طور بود، دانش پیشگویی تنها در دست تعداد اندکی از افراد جامعه قرار می گرفت؛ اما اگر نگاهی به اخبارهای اقتصادی، آینده نگری های سیاسی یا مواردی از این دست بیندازید به افرادی می رسید که چندان هم نخبه به نظر نمی رسند.

یک بررسی علمی ثابت کرد که افراد نخبه و معمولی جامعه به هنگام استفاده از هنر پیش بینی تنها 10 درصد با هم اختلاف دارند. ناگفته نماند که در نهایت، هر دو گروه نخبه و معمولی هم فقط تا اندازه محدودی توانایی پیشگویی کردن دارند.

با این حساب، پیشگویی، بیشتر از آنکه به استعداد نیاز داشته باشد به توانایی جمع آوری اطلاعات، تحلیل موضوع و استخراج داده ها بستگی دارد. البته توانایی کار حرفه ای با اعداد و ارقام می تواند هنر پیش بینی را بسیار معتبرتر کند.

نابغه های هنر پیش بینی چگونه کار خود را انجام می دهند؟

شما می توانید با دنبال کردن روش نخبه هایی که وارد دنیای پیش بینی شده اند، چیزهای زیادی را از آنها یاد بگیرید. این ماجرا، نوعی مهندسی معکوس به حساب می آید.

در ادامه، چند مورد از روش های آنها را با هم بررسی می کنیم. نکته جالب این است که نابغه های پیشگویی در بیشتر موارد از روش یکسانی برای روبه رو شدن با ماجراها و چالش ها استفاده می کنند. پس گاهی کاهش خلاقیت در یافتن راه حل ها هم می تواند چشم ما را به جمال پاسخ های بیشتر روشن کند و اما روش ها:

نابغه ها کیک را درسته قورت نمی دهند

کمی قبل هم راجع به این موضوع با هم صحبت کردیم. افراد نابغه، هیچ وقت به دنبال حل کردن یک چیز کلی نیستند. آنها آن چیز را آن قدر می شکنند تا بتوانند بخش های تشکیل دهنده اش را به روشنی ببینند.

نابغه ها اَلَک به دست، کار می کنند

یکی از کارهای ساده اما بسیار اثرگذاری که افراد نابغه در هنر پیش بینی انجام می دهند و افراد معمولی از انجامش واهمه دارند، تفکیک کردن دانسته ها و ندانسته ها است.

آدم های معمولی خیلی سخت با این موضوع کنار می آیند و معمولا دوست دارند که خودشان را یک همه چیزدان متحرک در نظر بگیرند؛ اما افراد نابغه، فقط در چند چیز محدود تخصص دارند و وقتی چیزی را نمی دانند خیلی راحت آن را از بقیه معلوماتشان جدا می کنند.

چون آنها می دانند بازی کردن با چیزهایی که نمی دانند تنها تلف کردن وقت، زمان و انرژی است.

نابغه ها ذره بین را کنار نمی گذارند

افراد نابغه به جزئیات، اهمیت زیادی می دهند. آنها تمام نکته های ریز و درشت را با دقت بررسی می کنند و حتی ارتباط میان آنها را مورد بازبینی قرار می دهند. به این ترتیب، افراد نابغه از تمام منابعی که در دست دارند نهایت بهره را می برند.

نابغه ها به شکل متفاوتی می نگرند

نگاه کردن به ماجراها از جایی در بیرون آنها یکی از روش های جالب افراد نابغه است. این روش به آنها دید تازه ای می دهد و کمکشان می کند تا تسلط عمیق تری بر موضوع پیدا کنند. از این گذشته، نابغه ها با تغییر دادن نوع نگاهشان به ماجراها فاصله خود را با آنها بیشتر می کنند و از این جهت نیز چهره متفاوتی از آن موضوع را به تماشا می نشینند.

نابغه ها همه چیز را مقایسه می کنند

مقایسه کردن یکی از سلاح های مخفی افراد نابغه است. آنها موضوع مورد نظرشان را با موضوع های مشابه یا حتی بسیار متفاوت دیگر، مقایسه می کنند. این کار به آنها کمک می کند تا به درک و شناخت بهتری از آن موضوع دست یابند.

هر چقدر که مقایسه عمیق تر باشد، ابعاد شناختی آنها و نتیجه ای که از آن ماجرا می گیرند هم کیفیت بهتری پیدا خواهد کرد.

نابغه ها از ذهن های دیگر کمک می گیرند

بر خلاف تصور بیشتر مردم که نابغه ها را افرادی منزوی و تنها تصور می کنند این افراد، جامعه ویژه خودشان را دارند و به هنگام مشکلات از قدرت ذهنی جامعه خودشان استفاده می کنند. تنها پس از این ماجرا است که آنها پای هنر پیش بینی را وسط می کشند و نظر خودشان را در مورد آینده یک ماجرا بیان می کنند.

نابغه های هنر پیش بینی، راهی برای فرار خود باز می گذارند

معمولا انسان های عادی وقتی می خواهند در مورد آینده یک ماجرا نظر بدهند خیلی محکم و با اطمینان در این باره سخن می گویند. این روش، آنها را در تنگنا قرار می دهد.

چون با وجود تمام این تحلیل و بررسی ها هیچ کس آینده را به چشم ندیده است. افراد نابغه وقتی می خواهند در مورد یک ماجرا سخن بگویند و از هنر پیش بینی استفاده کنند معمولا آن را در هاله ای از احتمال درستی یا نادرستی می پیچانند.

مثلا وقتی می خواهند احتمال برد یا باخت یک تیم فوتبال یا احتمال بالا کشیدن یا سقوط سهام یک شرکت را پیشگویی کنند، حتی اگر تمام شواهد و تحلیل هایشان برد آن تیم یا بالا کشیده شدن قیمت آن سهم را نوید دهند باز هم پیشگویی خود را به شکلی مانند: «به احتمال 60 درصد، فلان تیم می برد» بیان می کنند.

اگر آن تیم ببرد یا آن سهام بالا بکشد، آنها قبلا از نیمه پر لیوان – یعنی همان 60 درصد – سخن گفته اند. اگر هم آن تیم ببازد یا سهام آن شرکت سقوط کند، آنها از قبل به اندازه 40 درصد چنین ماجرایی را پیشگویی کرده بودند!

نابغه ها پیگیر اخبار هستندخلاصه کتاب هنر پیش  بینی

برخی از افراد، دنبال کردن خبرها را کاری بیهوده تصور می کنند. چون به خیال خودشان خبرها می تواند آنها را به سمت و سویی که دوست ندارند بکشانند.

این ماجرا به ویژه در مورد اخبار اقتصادی و خبرنگارانی که به صورت ظاهری در مورد بازار سرمایه نظر کارشناسی می دهند دیده می شود؛ اما افراد نابغه به گونه ای متفاوت اخبار را مورد بررسی قرار می دهند و حتی راستی یا دروغ آنها را موشکافی می کنند. به این ترتیب، نابغه ها در مقایسه با کسانی که به اخبار بی اعتنا هستند، اطلاعات بیشتری دارند.

نابغه های پیشگویی خود را به روز می کنند

عده ای فکر می کنند هنر پیش بینی چیزی است که شما فقط یک بار مجاز به ارائه آن هستید. این در حالی است که نابغه های پیش بینی به صورت مرتب، پیشگویی های قبلی خود را تازه سازی می کنند.

البته این کار به این سادگی ها هم نیست. چون آنها باید از همان روشی که برای ارائه پیشگویی خودشان استفاده کردند برای به روزرسانی آن هم استفاده کنند.

نابغه ها ذهن خود را زنده در حال رشد نگه می دارند

تفاوت زیادی میان کسانی که می خواهند ذهن خود را زنده و در حال رشد نگه دارند با کسانی که عملکرد ذهنشان را به یک سن خاص – مثلا دهه 20 سالگی – گره می زنند دیده می شود.

نابغه های هنر پیش بینی، پیوسته در حال یادگیری هستند. آنها به استقبال چیزهای تازه ای می روند که قبلا دانشی در موردشان نداشتند.

چون با این کار می توانند نگرش تازه ای را به ذهنشان هدیه دهند؛ اما افراد معمولی با این بهانه که: «من دیگه از سن یادگیری عبور کردم. دیگه نمی تونم چیزهای تازه رو به کیفیت بچگی هام یاد بگیرم» خودشان را از حلقه یادگیری بیرون می اندازند.

برای تبدیل شدن به یک پیشگوی بزرگ باید از شدت غرورتان کم کنید

داشتن غرور زیاد، بلای جان تمام ذهن ها از جمله ذهن های پیشگو است. وقتی شما در ذهنتان خودتان را فردی بی عیب و نقص، عالی و با توانایی فراوان در هنر پیش بینی تصور می کنید، ناخودآگاه دیواری میان خودتان و پیشگوی برتری که می توانید به آن تبدیل شوید می سازید.

برای تبدیل شدن به یک پیشگوی دست اول باید یاد بگیرید که شما هم درست به اندازه دیگران – و حتی شاید بیشتر – دچار قضاوت اشتباه می شوید. در چنین هنگامی اگر از قبل تکلیفتان را با غرورتان روشن کرده باشید، به دنبال یافتن اشتباه های خود می گردید، داده ها را جمع آوری می کنید و از خودتان عبرت می گیرید؛ اما اگر غرورتان را مدیریت نکرده باشید، هرگز زیر بار اشتباه خودتان نمی روید.

به دنبال این ماجرا هیچ وقت سر از کار اشتباه های خودتان در نمی آورید و راهی هم برای تبدیل شدن به یک پیشگوی بزرگ پیدا نخواهید کرد.

دانش را فقط در کتاب ها جستجو نکنیدخلاصه کتاب هنر پیش  بینی

هنر پیش بینی، ماجرایی است که با اطلاعات، گره خورده است؛ اما این بدان معنا نیست که باید برای به دست آوردن اطلاعات فقط در کتاب ها، سایت ها یا شبکه های خبری جستجو کنید.

بهترین نوع اطلاعات که هیچ کس نمی تواند آن را در اختیارتان قرار دهد از طریق تجربه کردن به دست می آید. این ماجرا درست همانند زمانی است که می خواهید برای اولین بار اسکیت سواری کنید.

شما قبل از این کار در مورد اسکیت بازی، تاریخچه آن، فرایند ساخت اسکیت ها، روش های مختلف برای اسکیت بازی و موارد بسیاری از این دست اطلاعات جمع می کنید.

حتی ممکن است به سراغ چند مسابقه معروف اسکیت بروید و آنها را با دقت تماشا کنید؛ اما تا زمانی که خودتان کفش های اسکیت را نپوشید و با آنها قدم بر ندارید هرگز به صورت واقعی نمی توانید در مورد توانایی اسکیت بازی خودتان و اینکه آیا امیدی به حضور شما در تیم اسکیت شهرتان وجود دارد یا خیر، نظری بدهید. برای آموختن هنر پیش بینی هم چاره ای جز پیش بینی کردن ندارید.

پیشگویان برتر؛ آدم های متفاوت یا کارهای متفاوت؟

وقتی حرف از پیشگویانی می شود که با کمک هنر پیش بینی، ماجراهای آینده را با درصد اطمینان بالایی به گوش دیگران می رسانند این پرسش پیش می آید که راز واقعی آنها برای موفقیت در دنیای پیشگویی چیست؟

آنها چطور در مورد سقوط اقتصاد یا واکنش های سیاسی سران کشورهایی که تا به حال آنها را به چشم ندیده اند، سخن می گویند و از قضا، حرفشان درست از آب در می آید! شاید بتوان گفت که به جز هوش – البته آن هم فقط تا اندازه ای – پای ماجرای دیگری هم در میان باشد.

در واقع، راز اصلی آنها در این است که به جای فکر کردن به خودشان و توانایی هایشان به دنبال اجرایی کردن تمام توان خود در هنر پیش بینی هستند.

آنها دست به تحقیق می زنند، فکر می کنند، نظرات خودشان و دیگران را زیر سوال می برند، تفاوت ها و شباهت ها را موشکافی می کنند، حجم دانایی خود را به چالش می کشند و تشنه بررسی ماجراها از دریچه های تازه هستند.

این ویژگی ها در کنار هم از آنها یک پیشگوی برتر می سازد؛ یعنی همان چیزی که شما هم می توانید به آن تبدیل شوید.

پیام اصلی نویسندگان کتاب «هنر پیش بینی» چه بود؟خلاصه کتاب هنر پیش  بینی

«فیلیپ تتلاک» و «دن گاردنر» در کتاب «هنر پیش بینی» به دنبال تفکیک کردن علم پیش بینی از حدس و گمان های بی ارزشی هستند که می توانند سرمایه ها، آرامش و خوشبختی را از تمام مردم جهان بدزدند.

آنها با اشتراک گذاری عصاره تحقیق ها و تجربه هایشان که در طول سال ها کار کردن با پیشگویان حرفه ای به دست آورده بودند می خواستند راهی برای یادگیری هنر پیش بینی پیش پای مردم بگذارند تا آنها هم بتوانند دست کم آینده مالی و شخصی خودشان را بر اساس تصمیم هایی که می گیرند پیش گویی کنند.

نظر شما چیست؟

آیا تا به حال در زندگی تان چیزی را پیش بینی کرده اید؟ پیشگویی شما چقدر درست از آب درآمده است؟

ادامه مطلب
معرفی و خلاصه کتاب قلعه حیوانات اثر جرج اوورل
معرفی و خلاصه کتاب قلعه حیوانات...

کتاب قلعه حیوانات

خواندن داستان ها به ویژه آن هایی که به صورت نمادین با هدف نقد وضعیت جامعه های گوناگون نوشته شده اند، خالی از لطف نیست. ما در میان داستان ها، گاهی خودمان را در نقش قهرمان آن می یابیم و گاهی می بینیم که رفتارمان بی شباهت به شخصیت های فرعی ماجرا نیست. دقیقا همین موضوع، جذابیت خواندن داستان ها را افزایش می دهد. در جریان داستان ها می توانیم بدون زندگی کردن یک ماجرا، تجربه های گوناگون را به سوغات ببریم؛ عبرت بگیریم و تجربه کنیم. کتاب «قلعه حیوانات» به قلم «جرج اورول» نویسنده و روزنامه نگار انگلیسی نوشته شده است. او به دلیل خشم خود از شرایط ناعادلانه و ظالمانه شوروی سابق، نوشتن این کتاب را آغاز کرد. در این مقاله از خانه سرمایه، نگاهی گذرا به ماجرای نهفته در این داستان می اندازیم. با ما همراه باشید.

جورج اورول

همه حیوانات با هم برابر هستند. اما برخی از بقیه برابرترند.

نصیحتی که دنیای حیوانات را دگرگون کرد

ماجرای قلعه حیوانات از خواب پریشان میجر، خوک پیر مزرعه آغاز می شود. او در یک شب پر ستاره، تصمیم می گیرد که خوابش را برای اهالی مزرعه – البته آن هایی که زبانش را می فهمند، نه آقا و خانم جونز – تعریف کند.

او شروع به صحبت کرد اما حرف هایش تند و آتشین بودند. میجر پیر از وضع بد حیوانات در انگلستان شکایت کرد و ریشه تمام بدبختی ها، فقر و گرسنگی را به انسان ها نسبت داد.

او معتقد بود که اگر انسان ها وجود نداشتند زندگی حیوانات بسیار راحت تر از وضع فعلی بود. میجر به حیوانات مزرعه هشدار داد که عاقبت همه آن ها مرگ است، حالا یا به دست خانواده جونز خورده می شوند یا وقتی که پیر و فرتوت شدند به غذای سایر حیوانات تبدیل می گردند.

او در طویله فریاد می زد که باید تک تک انسان ها را بکشیم تا بتوانیم در طول روزهای عمرمان مثل یک حیوان واقعی و نه برده ای بی جیره و مواجب زندگی کنیم. میجر پیر، هر گونه صلح و آشتی میان حیوانات و انسان ها را خیالی پوچ نامید و به طور رسمی در طویله علیه انسان ها اعلان جنگ کرد.

حیوانات مزرعه که تا آن لحظه در حال گوش دادن به حرف های میجر بودند، ناگهان به خودشان آمدند و با هم شروع به صحبت کردند. میجر دوباره شروع به سخن گفتن کرد. او به حیوانات مزرعه یادآوری کرد که نباید رفتارهایی مانند انسان ها داشته باشند و ظلمی که آن ها در حق حیوانات کرده اند را تکرار کنند.

میجر تاکید کرد که هرگز نباید دستشان به خون حیوانات دیگر آلوده شود یا به هر شکلی از آن ها سوءاستفاده کنند. قبل از اینکه میجر صحبتش را تمام کند و به حیوانات شب به خیر بگوید بالاخره خوابش را برایشان تعریف کرد.

در واقع، خواب میجر، یک خاطره قدیمی از دوران کودکی اش بود. میجر در آن خواب، مادرش و یک سرود پر هیجان قدیمی را به یاد آورد که محتوای آن همچون سرودهای انقلابی، پرشور و نشاط انگیز بود و خون را در رگ های حیوانات مزرعه به جوش می آورد.

ناگهان همه شروع به خواندن این سرود کردند و مزرعه را روی سرشان گذاشتند. این همخوانی دسته جمعی با شلیک گلوله ای از تفنگ آقای جونز، سریع تر از زمانی که آغاز شده بود به اتمام رسید.

مرگ میجر و صداهایی که دم از مخالفت می زدند

چند روز بعد از آن ماجرا، میجر هنگامی که در عالم خواب بود، مُرد. اما تاثیری که در قلب حیوانات باهوش تر مزرعه باقی گذاشته بود، همچون آتشی کم جان به سوختن خود ادامه می داد.

سه خوک به نام های اسنوبال، اسکوئیلر و ناپلئون مسئول شدند تا به حیوانات مزرعه، اصول حیوانی را آموزش دهند و آن ها را به مسیری که میجر پیر توصیه کرده بود هدایت کنند.

شاید حیوانات مزرعه به هنگام خواندن سرود با میجر همراهی کرده بودند اما وقتی پای عمل به میدان باز شد، هر یک ساز خودشان را زدند.

برخی گفتند که این حرف ها برایشان مهم نیست و برخی دیگر تاکید می کردند که حیوانات نباید در کار صاحب مزرعه که هست و نیستشان به دست او است دخالت کنند.

در این میان، موزز، کلاغ خبرچین و دروغ ساز که یک حرف راست هم از میان دو نوکش بیرون نیامده بود، با بهم بافتن حرف های صد تا یه غاز، تفکر جمعی حیوانات مزرعه را منحرف می کرد.

ماجرا به همین منوال می گذشت و جدالی سرد میان خوک ها، موزز و حیوانات مزرعه جریان داشت تا اینکه آقای جونز با بدهی فراوانی که بار آورد، اسباب تغییرات وعده داده شده میجر را فراهم کرد.

یک روز که آقای جونز به جشنی در شهر رفته بود، کارگران بدون توجه به گرسنگی حیوانات داخل طویله و به دور از چشم اربابشان، مشغول بازی و خوش گذرانی شدند.

ماجرا حتی با بازگشت آقای جونز هم تغییری نکرد و حیوانات باز هم گرسنگی کشیدند. بالاخره یکی از گاوهای مزرعه در را شکست و حیوانات توانستند غذا بخورند. آقای جونز و کارگران با تازیانه به سراغ حیوانات گرسنه رفتند تا آن ها را تنبیه کنند. اما گرسنگی، تمام ترس را از دل حیوانات ربوده بود و در عوض به آن ها شجاعتی بزرگ داد تا بتوانند با شاخ و لگد، دمار از روزگار این انسان های ظالم دربیاورند.

خانم و آقای جونز به همراه کارگانشان از مزرعه پا به فرار گذاشتند. سپس حیوانات مزرعه دست در دست هم دادند و تمام زنجیرها، شلاق ها، چاقوها، پوزه بندها و خلاصه هر چیزی که نشانی از آدمیزاد و سلطه او بر حیوانات داشت را از میان بردند.

به این ترتیب، انقلابی که میجر پیر قبل از مرگش وعده داده بود به سرعت برق و باد و بسیار راحت تر از چیزی که فکرش را می کردند عملی شد.

مزرعه مانِر به قلعه حیوانات تبدیل شد

بعد از تسلط حیوانات به مزرعه، سه خوک باهوش که به طریقی باور نکردنی خواندن و نوشتن را یاد گرفته بودند، نام مزرعه را از «مانِر» به «قلعه حیوانات» تغییر دادند.

گذشته از این، خانه آقای جونز و همسرش را به موزه تبدیل کردند تا هیچ حیوانی نتواند راه و رسم انسان ها را دنبال کند. با وجود آنکه در مزرعه حیوانات دیگر انسانی زندگی نمی کرد، اما باز هم نمی شد که هر حیوانی سر خود تصمیم بگیرد.

به همین دلیل، سه خوک باهوش مزرعه، هفت قانون را از دل آموزش های میجر استخراج کرده و آن ها را به عنوان قوانین ضروری مزرعه معرفی کردند.

با وجود آنکه در قوانین حیوانات آمده بود که هیچ حیوانی حق استفاده از حیوان دیگری را ندارد اما دقایقی بعد از خواندن این قانون، گاوها اعتراض کردند که شیرشان دوشیده نشده است و درد می کشند.

به این ترتیب، اولین تخطی کوچک از قوانین تصویب شده حیوانات با دوشیدن شیر گاوها انجام شد.

حیوانات با هم قرار گذاشتند که کارهای مزرعه را بسیار بهتر و سریع تر از جونز و کارگرانش انجام دهند. البته در این کار هم موفق شدند.

سه خوک باهوش مزرعه که بیشتر از بقیه حیوانات فکر می کردند، برای هر مشکل، راه حل های خلاقانه ای را پیش پای دوستانشان می گذاشتند.

به همین دلیل، آن ها همچون دیگر حیوانات در مزرعه کار نمی کردند بلکه فقط نظاره گر بودند و دستور می دادند.

همکاری و اتحاد حیوانات

به دلیل همکاری و اوضاع آرامی که پس از رفتن خانواده جونز در مزرعه حاکم شده بود، همه حیوانات سهم غذای بیشتری داشتند، با جان و دل کار می کردند و از زندگی بدون آزار و اذیت های انسان ها لذت می بردند.

البته یکی دو حیوان بودند که کمی مشکوک می زدند. مثلا گربه، فقط موقع غذا خوردن پیدایش می شد، بنجامین (الاغ مزرعه) در مورد این انقلاب، هیچ نظری نداشت و طبق معمول همیشه کارش را انجام می داد.

اسنوبال به عنوان یکی از سه خوک رهبر، به دنبال فرهنگ سازی در میان حیوانات بود. با وجود آنکه قرار شد از راه و رسم انسان ها پیروی نکنند اما نگهداری از مزرعه نیاز به آموختن دانش انسان ها داشت.

بنابراین، آن ها تصمیم گرفتند که خواندن و نوشتن را به تمام اهالی مزرعه بیاموزند. به جز چند حیوان، بقیه نتوانستند چندان در زمینه خواندن و نوشتن پیشرفت کنند. حتی برخی از آن ها از عهده حفظ کردن قانون اساسی حیوانات هم برنمی آمدند.

دیکتاتوری با طعم شیر

معرفی و خلاصه کتاب قلعه حیوانات اثر جرج اوورل

یادتان هست که گفتم خوک ها هر روز صبح شیر گاوها را می دوشیدند؟ خب، فکر می کنید چه بر سر شیرها می آمد؟ با وجود آنکه حیوانات مزرعه هر روز سرشان گرم انجام کارهای مزرعه بود، اما به صورت اتفاقی متوجه شدند که خوک ها شیرهایی که می دوشند را با غذایشان ترکیب کرده و می خورند.

کم کم این ماجرا داشت روی اعصاب حیوانات قدم رو می رفت. تازه موضوع فقط شیر نبود. در حقیقت، رهبری کردن، دستور دادن و هیچ کاری انجام ندادن به دهان خوک ها مزه داد و آن ها قانون اساسی حیوانات را به نفع خودشان تغییر می دادند.

گذشته از این، ناپلئون، توله سگ ها را از پدر و مادرشان می گرفت و طوری که هیچ کس متوجه نمی شد به آن ها چیزهایی می آموخت. با وجود آنکه حیوانات مزرعه نسبت به این شرایط و قانون های من درآوردی اعتراض داشتند، اما خوک ها گفتند که با وجود بی میلی نسبت به خوردن شیر و سیب، تنها به علت حفظ سلامتی خود و تداوم ارائه راهکارهای خلاقانه برای زندگی بهتر اهالی مزرعه، فداکاری کرده و خودشان را مجبور به خوردن این دو ماده غذایی می کنند.

با شنیدن این استدلال، حیوانات مزرعه متقاعد شدند که باید تا آخرین قطره شیر و تک تک سیب های مزرعه را برای خوک ها کنار بگذارند.

صادرات تفکر قلعه حیوانات

سه خوک باهوش مزرعه بیکار ننشستند. آن ها می خواستند تمام حیوانات دهکده را با خود هم صدا کنند و نسل بشر را از روی زمین بردارند.

به همین دلیل، ناپلئون هر روز کبوترها را مجبور می کرد تا ماجرای قلعه حیوانات و پیروزی ظفرمندانه علیه بشر را به گوش حیواناتی که در دیگر مزرعه ها زندگی می کردند برسانند. آقای جونز هم با وجود تعریف کردن داستانش برای دیگران، نتوانست از آن ها کمکی بگیرد.

اما این ماجرا باعث شد تا حیوانات و انسان ها رفتاری هوشمندانه تر از خودشان نشان دهند. انسان ها مراقب بودند تا هیچ پرنده یا حیوان غریبه ای نتواند به مزرعه شان راه پیدا کند و از این راه پیام مزرعه حیوانات را به گوش آن ها برساند.

انسان ها هر حیوانی را که نشانه هایی از طغیانگری در او دیده می شد به شدت تنبیه می کردند. اما سرود حیوانات، کار خودش را کرد و دیگر حیوانی در آن دهکده نبود که این سرود را از بَر نباشد.

آتش خشم جونز که مزرعه اش را به مُشتی حیوان زبان نفهم باخته بود زیر خاکستر ترس صاحبان مزرعه دهکده زبانه کشید. حالا این انسان ها بودند که می خواستند علیه حیوانات شورش کنند.

جنگ گاودانی، پیروزی ظفرمندانه حیوانات

در صبح یکی از روزهای معمولی، حادثه ای پر از هیاهو در قلعه حیوانات اتفاق افتاد. جونز به همراه کارگرانش و چند نفر از مزرعه های همسایه با چوب و چماق و تفنگ به سراغ حیوانات آمدند. البته حیوانات مزرعه این موضوع را از قبل پیش بینی کرده بودند.

اسنوبال که شیوه نبرد را از لابه لای کتاب های آقای جونز آموخته بود، از قبل همه حیوانات را برای این ماجرا آماده کرده بود. بعد از ورود پنهانی جونز به مزرعه، همه حیوانات به محل های تعیین شده رفتند و در لحظه مناسب، حمله خود را آغاز کردند.

آن ها نبردی چند مرحله ای را به راه انداختند و هنگامی که انسان ها فکر می کردند مزرعه را پس گرفته اند ضربه نهایی را به آن ها زدند. آمار کشته ها و مجروح های این نبرد به این ترتیب بود:

  • کشته شدن یک گوسفند به ضرب گلوله
  • زخمی شدن اسنوبال با همان گلوله
  • بیهوش شد یک انسان در اثر ضربه سُم های باکسر

با وجود اینکه تلفات حیوانات بیشتر از انسان ها بود، اما در نهایت، حیوانات پیروز شدند و این نبرد را «جنگ گاودانی» نامیدند.

در جستجوی مالی

مالی را به یاد دارید؟ همان مادیان جوان و زیبایی که عاشق روبان های رنگی و حبه های قند بود؟ یکی از اسب های مزرعه به رفتارهای مالی مشکوک شد. در واقع، کلوور، مالی را دیده بود که به یکی از انسان های مزرعه همسایه نزدیک شده و حتی اجازه داده است که آن انسان، پوزه اش را نوازش کند.

با وجود انکار شدید مالی، کلوور چند حبه قند و ربان رنگی جدید در میان علوفه ها پیدا کرد. بوی خیانت به مشام می خورد. چند روز بعد مالی ناپدید شد و هیچ یک از حیوانات مزرعه نتوانستند او را پیدا کنند.

بعدها کبوترها خبر آوردند که مالی به عنوان اسب ارابه یک انسان، زندگی جدیدی را برای خودش آغاز کرده است. حیوانات مزرعه تصمیم گرفتند که دیگر نام مالی را بر زبان نیاورند.

ناپلئون، دیکتاتوری در قالب یک خوک

معرفی و خلاصه کتاب قلعه حیوانات اثر جرج اوورل

ناپلئون و اسنوبال، خوک های باهوش مزرعه بودند که هر یک به شکلی برای مزرعه حیوانات زحمت می کشیدند. اما سبک فکری این دو خوک از زمین تا آسمان با هم فرق داشت.

ناپلئون به دنبال نبرد با انسان ها، تهیه غذای بیشتر و پیروی از سبک قدیمی زندگی بود. اما اسنوبال به دنبال پیشرفت، راحتی و تهیه غذا با سرعت و زحمت کمتر بود. این دو در هر زمینه ای با هم مخالفت می کردند. اما رنگ و بوی مخالفت های ناپلئون داشت به سمتی خودخواهانه و دیکتاتور مآبانه تغییر مسیر می داد.

او گوسفندان را به زیردستانش تبدیل کرده بود و با خشونت صحبت می کرد. از نظر او، سایر حیوانات مزرعه، مشتی زبان نفهم بی مغز بودند که لیاقت نداشتند با او صحبت کنند یا حتی درباره دستوراتش نظر بدهند.

وقتی اسنوبال تصمیم گرفت که برای راحتی کار در مزرعه، آسیاب بادی را با کمک حیوانات بسازد، با مخالفت های شدید ناپلئون روبه رو شد. در روز جلسه، وقتی که قرار شد حیوانات مزرعه، ساخت آسیاب بادی را به رای بگذارند با ماجرایی تازه و ترسناک روبه رو شدند.

عکس العمل اسنوبال

هنگامی که اسنوبال با اشتیاق فراوان در حال توضیح طرح های خودش بود با واکنش تند ناپلئون روبه رو شد و در یک چشم بر هم زدن، چند سگ وحشی به بر سر او ریختند.

اسنوبال مجبور شد برای نجات جان خودش از مزرعه فرار کند. آن سگ های وحشی، همان توله های ملوسی بودند که ناپلئون مسئولیت تربیت آن ها را از پدر و مادرشان سلب کرده بود.

اکنون آن توله ها به حیوانات شخصی و دست آموز او تبدیل شده بودند. آن ها به یک اشاره از سوی ناپلئون، آماده بودند تا هر حیوان معترضی را سر جایش بنشانند. حالا کسی که بیشترین قدرت را در میان حیوانات داشت، ناپلئون بود.

او همان شب، قوانین جدیدی تعیین کرد. دیگر در قلعه حیوانات چیزی به رای گذاشته نمی شد. در عوض، شورایی از خوک ها به ریاست ناپلئون تشکیل و تمام تصمیم ها در مکانی به دور از چشم دیگر حیوانات مزرعه گرفته می شد.

در نهایت، هر یکشنبه، تصمیم های این شورا در قالب دستورهایی بی چون و چرا به گوش اهالی مزرعه می رسید. در کمال تعجب حیوانات مزرعه، ناپلئون دستور داد که آسیاب بادی در عرض دو سال ساخته شود. وقتی که حیوانات علت این ماجرا را جویا شدند، نوچه های ناپلئون گفتند که اسنوبال، دزدی بیش نبوده و در اصل ناپلئون آسیاب بادی را طراحی کرده است.

به همین علت، سگ ها به او حمله کردند و این ماجرا بر سر هر شورشی دزدی که سعی کند به ناپلئون یا دیگر حیوانات مزرعه آسیبی برساند می آید.

تحریف حرفه ای قانون در قلعه حیوانات

«هفت قانون»، عصاره تمام تلاش ها و اهدافی بود که حیوانات مزرعه برای آن خودشان را به آب و آتش زده بودند. با این وجود، ناپلئون، خیلی راحت و با ترکیب زور و زبان، آن قانون ها را نفع خودش و سایر خوک ها تغییر می داد.

حیوانات مزرعه هر روز روی ساخت آسیاب بادی کار می کردند. وعده های غذایی آن ها نسبت به دورانی که اسنوبال هم در مزرعه زندگی می کرد کمتر شده بود و تقریبا با دورانی که جونز در مزرعه حضور داشت برابری می کرد.

در حقیقت، تلاش روزانه آن ها برای ساخت آسیاب بادی باعث شد تا نتوانند روی مزرعه کار کنند. اما حیوانات با امید به اینکه زحمت هایشان روی ساخت آسیاب بادی به نفع خودشان و فرزندانشان است، این فشارها را تحمل می کردند.

کم کم مواد اولیه انسانی که از خانواده جونز در مزرعه باقی مانده بود، تمام شد. آن ها دیگر سیمان، بیسکویت، نفت و … نداشتند. به همین دلیل، ناپلئون یکی دیگر از هفت قانون اساسی حیوانات را زیر پا گذاشت.

او از یک انسان به نام «ویمپر» کمک گرفت تا تخم مرغ، یونجه و گندم های مزرعه را به فروش برساند و در عوض، لوازم مورد نیاز برای ساخت آسیاب بادی را در اختیارشان قرار دهد. وقتی مسئله مواد اولیه حل شد، ناپلئون یکی دیگر از هفت قانون اصلی را تحریف کرد.

او دیگر زندگی کردن در میان سایر حیوانات را در شان خود نمی دید. برای همین تصمیم گرفت به همراه بقیه خوک ها که عضو شورای تصمیم گیری بودند در خانه آقای جونز زندگی کند. ناپلئون در تختخواب نرم می خوابید، در آشپزخانه صبحانه می خورد و حتی دیرتر از بقیه حیوانات از خواب بیدار می شد.

او از طریق نوچه هایش به حیوانات مزرعه گفت که با وجود سختی های زندگی در خانه انسان ها، فقط برای حفظ قوه تفکر و خدمت به حیوانات، رنج خوابیدن روی تخت های نرم را به راحتی استراحت در خوکدانی پذیرفته است.

در کنار تمام این ماجراها، کار ساخت آسیاب بادی به خوبی پیش می رفت. تا اینکه یک شب، طوفانی رعدآسا، تمام معادله ها را بر هم زد.

تلاش برای دست و پا کردن دشمن فرضی و پایه ریزی توهم توطئه

طوفانی که شب گذشته، حتی درختان چندین ساله را هم از ریشه بیرون آورده بود، دیوارهای سست آسیاب بادی را که با سم ها و بال های حیوانات نابلد بالا رفته بودند، به راحتی نابود کرد. اما ناپلئون به جای پذیرفتن این ماجرا، سعی کرد تا با پیدا کردن یک دشمن فرضی و شکستن کاسه کوزه ها بر سر آن، پای خودش را از ماجرا بیرون بکشد.

ناپلئون انگشت اتهام را به سمت اسنوبال گرفت و او را متهم کرد که به دلیل خشمش از اهالی مزرعه، حاصل دسترنج آن ها را نابود کرده است. او حتی برای سر اسنوبال جایزه گذاشت و حکم مرگش را صادر کرد.

ناپلئون یاد گرفت که می تواند تقصیر تمام خرابکاری ها و دردسرهای مزرعه را بر گردن اسنوبال بیندازد.

اما ماجرا از این هم بدتر شد. به دلیل بی فکری ها و زورگویی های ناپلئون، انبار آذوقه خالی شد. حیوانات دیگر چیزی برای خوردن نداشتند. این بار ناپلئون از مرغ ها مایه گذاشت و طبق یک قرارداد جدید با ویمپر، هر هفته 400 تخم مرغ را به او می فروخت.

مرغ ها از شنیدن این ماجرا خیلی تعجب کردند و حتی چند عدد از آن ها نقشه یک اعتراض را کشیدند. اما ناپلئون وارد عمل شد و ماجرا با تلف شدن نُه مرغ، به نفع این خوک زورگو تمام گشت.

با وجود اینکه اعتراض مرغ ها پایان خوشی نداشت اما آن ها شجاعت حرف زدن را در دل حیوانات مزرعه ایجاد کردند. این موضوع به گوش جاسوس های ناپلئون رسید. او هم برای سرکوب کردن این ماجرا، همه اهالی مزرعه را در میدان جمع کرد و تمام مخالفان را کُشت.

بعد از آن دستور داد که دیگر کسی حق خواندن سرود حیوانات انگلیس را ندارد. وقتی حیوانات مزرعه خوب به این ماجرا نگاه کردند فهمیدند که از تمام اهداف انقلابی شان دور شد ه اند و از آرزوهای خوبشان چیزی جز خاطراتی کم رنگ باقی نمانده است.

معامله و نبرد با آدمی زاد

ناپلئون در مواجه با انسان ها رفتاری دوپهلو داشت. از یک طرف می گفت که آدم ها موجوداتی نفرت انگیز هستند و از طرف دیگر به دنبال این بود تا با کمک آن ها منافع خود را حفظ کند.

ناپلئون و دار و دسته اش هر جا که به نفعشان بود درباره آدمیزاد حرف های خوب می زدند و هر جا که به ضررشان تمام می شد، دستور قتل انسان ها را روی کاغذ می نوشتند.

در میان این شل کن، سفت کن ها یکی از صاحبان مزرعه سر ناپلئون کلاه گذاشت و به جای پول های واقعی، مُشتی کاغذ بی ارزش را به او غالب کرد. وقتی ناپلئون این موضوع را فهمید، حسابی خشمگین شد.

دیری نپاید که جنگی تمام عیار میان انسان ها و حیوانات مزرعه در گرفت. این نبرد با فداکاری های حیوانات مزرعه باز هم به پیروزی انجامید و انسان ها دوباره شکست خوردند. اما آسیاب بادی به کُل نابود شد و تعداد قابل توجهی از حیوانات جانشان را از دست دادند. با این وجود، ناپلئون این نبرد را پیروزی بزرگ خطاب کرد و به خودش مدال داد.

پایان کار قلعه حیوانات و بازگشت مزرعه مانِر

باکسر، اسب پیر و لایق مزرعه در اثر یک حادثه به شدت بیمار شد. ناپلئون به اهالی مزرعه امید داد که در یک دامپزشکی به خوبی از او مراقبت می شود. اما بعدا کاشف به عمل آمد که ناپلئون باکسر را به یک تهیه کننده غذای سگ ، فروخته است.

البته باز هم این موضوع با صحبت های فریب کارانه نوچه های ناپلئون به فراموشی سپرده شد. کم کم، ناپلئون و دیگر خوک های مزرعه رفتارهایی شبیه به انسان ها از خودشان نشان دادند.

آن ها روی دو پا راه می رفتند، لباس می پوشیدند و ثروت اندوزی می کردند. نام قلعه حیوانات را هم به بهانه اینکه مناسب شان ناپلئون نیست به مزرعه مانِر تغییر دادند.

حتی بعد از چند سال، هیئتی از انسان ها به دیدن مزرعه آمدند. آن ها می خواستند از ناپلئون، شیوه اداره حیوانات مزرعه را بیاموزند. چون در هیچ دهکده ای انسان ها نتوانسته بودند این چنین به حیوانات گرسنگی بدهند و این قدر زیاد از آن ها کار بکشند. قلعه حیوانات، زندان خوبی برای حیواناتی بود که فکر می کردند آزاد و شاد هستند.

پیام اصلی نویسنده در کتاب «قلعه حیوانات» چه بود؟

معرفی و خلاصه کتاب قلعه حیوانات اثر جرج اوورل

«جورج اورول» در کتاب «قلعه حیوانات» شرایط زندگی در دوران جنگ جهانی دوم و زیستن زیر سایه شوروی سابق را نقد کرد. هر کدام از حیوانات این کتاب، نمادی از گروه های فعال در آن دوران بودند که به نوبه خود سهمی اساسی در خراب کردن زندگی انسان های معمولی داشتند.

نظر شما چیست؟

آیا کتاب قلعه حیوانات را خوانده اید؟ چه نظری در مورد محتوای آن دارید؟

ادامه مطلب
خلاصه کتاب مثبت فکر کن از جان گوردون
معرفی و خلاصه کتاب مثبت فکر...

«تفکر مثبت» عبارتی با طرفداران گوناگون است. برخی آن را کاری فرمالیته در نظر می گیرند و مثبت گرایی را مخصوص کسانی می دانند که نفسشان از جای گرم بلند می شود. برخی دیگر دیدگاه ملایم تری به آن دارند و مثبت گرایی را کاری خوب که بد نیست گاهی انجامش دهیم در نظر می گیرند. اما عده ای دیگر، زندگی و هویت خود را روی این مفهوم پایه گذاری می کنند. قول معروفی از «جک ما» وجود دارد که می گوید: «رئیس اداره ما نهایت کسی بود که می توانستم به آن تبدیل شوم. راستش را بخواهید از نهایت او اصلا خوشم نیامد. بنابراین به دنبال یک نهایت جدید برای خودم گشتم. این گونه بود که علی بابا به وجود آمد.»

تنها چیزی که می توانست «جک ما» را به سمت این تغییر جهت بزرگ هدایت کند، مثبت گرایی بود. او به امکان ساخت آینده ای متفاوت برای خودش خوش بین بود. در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ کتابی می رویم که روی تفکر مثبت تمرکز کرده است. در ادامه این گفتار، گلچینی از بخش های کتاب «مثبت فکر کن» از «جان گوردون» را با هم می خوانیم. اگر شما هم به دنبال ایجاد یک تغییر اساسی در زندگی خود هستید، تا پایان این ماجرا با ما همراه باشید.

مثبت فکر کن و به دنبال نور باش

مثبت گرایی و گرایش به دیدن جنبه خوب ماجراها، یک ویژگی مادرزادی نیست. همه ما باید برای به دست آوردن آن سخت تلاش کنیم. در واقع، عده بسیاری از مردم در مورد مثبت گرایی دچار سوتفاهم شده اند. آنها فکر می کنند افراد مثبت گرا، همه چیز را سرسری می گیرند، به زندگی اهمیت چندانی نمی دهند و کارها را بدون رسیدن به نتیجه درست و تنها با گفتن حرف های مثبت به حال خود رها می کنند. در حالی که مثبت گرایی یک مبارزه تمام عیار است و کسانی که به دنبال تفکر مثبت هستند در بیشتر موارد، زندگی سختی را پشت سر گذاشته اند.

آنها می دانند که گرایش به تفکر مثبت می تواند جسم و روحشان را نجات دهد. به همین دلیل، حتی با آنکه زمانی در تاریکی قدم می گذاشتند، امیدشان برای پیدا کردن نور را از دست ندادند. آنها نور را به تاریکی می کشانند و با این کار نه تنها خودشان از روشنایی و گرمایش بهره مند می شوند بلکه ناخواسته زندگی دیگران را هم گرم و روشن می کنند. پس اگر اکنون در تاریکی قدم می زنید باز هم می توانید مسیر خود را به سمت روشنایی تغییر دهید؛ درست همان طور که من دادم و می دهم.

چرا ما به تفکر مثبت نیاز داریم؟خلاصه کتاب مثبت فکر کن از جان گوردون

پاسخ این پرسش در یک جمله خلاصه می شود: «چون زندگی کردن یک مبارزه است.» به عنوان کسی که صاحب کسب و کارش است زمان های زیادی پیش می آیند که زیر فشارهای مختلف تا مرز خرد شدن پیش می روید و حتی این فکر به سرتان می زند که همه چیز را رها کرده و به دهکده ای بدون برق و خط تلفن فرار کنید تا دست هیچ کس و هیچ رسانه ای به شما نرسد. اما تمام این ها یک خیال خام بیشتر نیست.

شما نمی توانید دست از کار بکشید. چون مشکل حل نشده در این کار به کار بعدی هم کشیده می شود. کارمندان شما هر ماه منتظر دریافت حاصل زحمت های خود می مانند، چک ها به روز های پاس شدن نزدیک می شوند و آمار فروش که همیشه باید با چنگ و دندان راهی برای بالا نگه داشتنش پیدا کنید به قوت خود باقی می ماند.

همه به شما نگاه می کنند و منتظر هستند که همچون جادوگران افسانه ای، وِردی زیر لب بخوانید و از کلاه بزرگتان پاسخی برای تمام مشکل ها ارائه دهید.

در حقیقت برای رئیس یک شرکت، مسئول یک کسب و کار و رهبر یک گروه، تنها راه باقی مانده، ایستادن و مبارزه کردن است.

این مبارزِ تنها به یک سپر بزرگ و قوی نیاز دارد تا در مقابل ضربه های مخالف از خودش و سازمانی که به او تکیه کرده محافظت کند. من تاکنون سپری بهتر از تفکر مثبت در زندگی خود پیدا نکرده ام. تبدیل شدن به رهبر مثبت گرا تنها جلیقه نجاتی بود که در اقیانوس مشکلات یافتم.

مثبت گرایی، جهان را نجات می دهد

این پیشنهاد که «مثبت فکر کن» یک شوخی نیست. در حقیقت، مشکلات جهان به دست کسانی حل می شوند که با مثبت گرایی به وجود یک یا چند راه حل کاربردی ایمان دارند. آنها هستند که راه می سازند، گفتگو می کنند و با قدرت به دنبال صلح و پیشرفت هستند.

آنها با سبک تفکر خود دنیا را تغییر می دهند. در واقع، تنها کسانی که به جای حرف زدن، غر زدن، نالیدن و حسرت خوردن، فکرشان را به کار می اندازند و دست به کار می شوند، همین جماعت مثبت اندیش هستند.

اگر آنها نبودند، نسل بشر به این اندازه از تمدن و پیشرفت دست پیدا نمی کرد. اما چرا این گونه است؟ مگر مثبت گرایی با ذهن و جسم ما چه کار می کند؟ بیایید چند مورد از آنها را با هم بررسی کنیم:

  • تفکر مثبت، انرژی درونی شما را افزایش می دهد. در نتیجه بهتر، بیشتر و متمرکزتر کار می کنید.
  • مثبت فکر کردن به شما این امکان را می دهد که در میان مشکلات یا اوضاع نابه سامان، گنج های طلایی را برای خودتان بردارید. نمونه این انسان های گنج یاب را می توان در سقوط وحشتناک بورس آمریکا پیدا کرد. در آن حال که عده ای از شدت ترس و هیجان منفی این سقوط، جسم و روح خود را به تباهی کشاندند، برخی دیگر بخش بزرگی از ثروتشان را پایه ریزی کردند. آنها تاجرانی خوش بین و باهوش بودند.
  • مثبت گرایی عمق نگاه شما به زندگی و ماجراهای درون آن را بیشتر می کند. مثلا کسانی که با دید مثبت در بازار بورس فعالیت می کنند، در بیشتر موارد به دنبال سرمایه گذاری های بلندمدت هستند. چون می توانند ماجراها را فراتر از احساس های منفی زودگذر ببینند و این تحلیل به آنها اجازه می دهد آینده را واضح تر از بقیه تماشا کنند.
  • تحقیقات روان شناس ها نشان می دهد گروه هایی که زیر نظر یک مدیر یا رهبر مثبت گرا کار می کنند، نسبت به سایر گروه های همسان، نتیجه بسیار بهتری می گیرند و حاصل کارشان از نظر کیفیت قابل مقایسه با بقیه گروه ها نیست.
  • مثبت گرایی جسم شما را تحت تاثیر قرار می دهد. کسانی که آگاهانه، روند فکری خود را به سمت دیدن بخش های روشن زندگی تغییر می دهند، سیستم ایمنی قوی تری نسبت به دیگران پیدا می کنند، جسمشان زودتر ترمیم می یابد و همیشه پرانرژی هستند.
  • وقتی تفکر مثبت گرایی در ذهنتان نقش بسته باشد، می توانید چشم اندازی روشن برای آینده بسازید و آن را به دیگران هم نشان دهید. این کاری است که رهبران برای سازمان و گروه خود انجام می دهند. پس لطفا، مثبت فکر کن!

آیا راننده خوبی هستید؟خلاصه کتاب مثبت فکر کن از جان گوردون

رهبران مثبت گرا، سازندگان جریانی از تفکر مثبت در سازمان خود هستند. کاری که آنها می کنند، فقط جامعه کوچک کسب و کارشان را تحت تاثیر قرار نمی دهد.

آنها روی کارمندانشان، کارمندانشان روی خانواده شان و خانواده شان روی بخش بسیار بزرگ تری از جامعه تاثیر می گذارند. درست مانند اثر پروانه ای، رهبران مثبت گرا اولین بال ها را می زنند و باقی جریان به لطف تاثیری که انسان ها روی یکدیگر می گذارند رو به جلو حرکت می کند. اگر خوب دقت کنیم، فرهنگ نیز به همین شیوه غنی شده است.

در واقع، ما فرهنگ کنونی خود را مدیون انسان های مثبت گرایی هستیم که نیاز به تغییر شرایط کنونی را احساس کردند و برای تغییر آن قدم برداشتند. آنها اشتباه ها را اصلاح کردند، مسیرها را هموار ساختند و جای قدم های آیندگان را محکم کردند.

اگر می خواهید به عنوان یک رهبر یا مدیر مثبت گرا ایجاد کننده یک فرهنگ سازمانی غنی باشید باید به دو ویژگی «پیگیر بودن» و «صبوری» مسلح شوید و خودتان هم در خط مقدم آن شیوه جدید، حضور داشته باشید.

این موضوع یکی از شیوه های مبارزه است. طبق این اصل، وقتی یک رهبر در خط مقدم، جایی که واقعیت ماجراها در جریان است حضور داشته باشد، کارمندان و نیروهای زیردست او نیز پابه پایش تلاش می کنند. اما اگر آن مدیر از پشت امن ترین خاکریزها به کارمندانش دستور بدهد، هیچ کس او را جدی نمی گیرد. پس اگر می خواهید فرهنگی را پایه گذاری کنید، ابتدا خودتان آن را انجام دهید.

رهبر مثبت گرا و مشخص کردن خطوط پیشروی

در ذهن هر انسانی، مرزهایی برای پیشروی کردن و شکستن ساختارهای قدیمی وجود دارند. به عنوان یک رهبر مثبت گرا شما امکان پذیری را در سازمان خود پایه گذاری می کنید.

اگر زحمت خواندن این گفتار را به خود داده اید یعنی می خواهید شرکتتان در میان بهترین های صنعت خود، حضوری پررنگ داشته باشد. این بدان معنا است که برای شکستن مرزهای گذشته برنامه ریزی کرده اید و می دانید که باید برای رسیدن به آن هدف چگونه گام بردارید. اینجا است که تفاوت میان شما که به شعار «مثبت فکر کن» مسلح شده اید و مدیری معمولی مشخص می شود.

یک رهبر مثبت گرا فقط از کارمندانش «بله» یا «خیر» نمی خواهد. بلکه به آنها اجازه می دهد تا همراه با او به منظره چشم انداز آینده نگاه کنند و خودشان را در آن شریک بدانند.

او به افرادش یک «دلیل قدرتمند» و راهی برای حرکت کردن می دهد. وقتی آنها بدانند که مرزهای پیشروی تا کجا گسترده شده است، شجاعت برداشتن قدم های بزرگ تر را پیدا می کنند.

این سبک نگاه شما است که افرادتان را در کنارتان یا در جبهه روبه رویان قرار می دهد. اگر رویایی در ذهنتان داشته باشید و طعم شیرین رسیدن به آن را به افرادتان هم بچشانید، آنها از جان و دل حتی زمانی که کسی مراقبشان نیست هم برای رسیدن به آن رویا تلاش می کنند.

شرکت هایی که قلب کارمندانشان را نشانه می روند، هدف سازمان را به هدف تک تک افرادشان تبدیل می کنند. شکست دادن چنین شرکت هایی غیرممکن است.

چون تک تک افراد آنها مثل یک مبارز که از باورهایش دفاع می کند، از هدف و چشم انداز شرکت در مقابل عامل های بازدارنده محافظت می کند. آیا افراد شما چنین هستند؟ و از آن مهم تر، آیا می دانید چگونه باید چشم اندازتان را مانند روز اول واضح و روشن نگه دارید؟ برایتان خواهم گفت.

دستور العمل گام به گام حفظ چشم انداز با چنگ و دندانخلاصه کتاب مثبت فکر کن از جان گوردون

البته ماجرا به سختی تیتری که خواندید نیست. در حقیقت، کارهای واقعی و چیزهایی که واقعا کاربرد دارند، سخت نیستند. موفقیت در برنامه های ساده ای که به طور پیوسته و در طول زمان به اجرا گذاشته می شوند نهفته است.

شاید برخی از افرادتان دستورالعمل های سخت را یک یا دو بار انجام دهند اما آنها حاضر نیستند این کار را تا زمان رسیدن شرکت به خط پایان تکرار کنند؛ حتی اگر خودشان هم بخواهند، ذهنشان این اجازه را به آنها نمی دهد. پس باید کار خود را با روش هایی ساده اما کاربردی مانند صحبت کردن آغاز کنید.

چند نفر به طور مستقیم زیر دست شما کار می کنند؟ خب، اولین کار این است که آنها را دور هم جمع کنید، یک دوربین شکاری به آنها بدهید و چشم انداز شرکت را در مقابل دیدگانشان بگذارید.

باید به آنها نشان دهید که برای رسیدن به چه چیزی تلاش می کنند و آن چیز واقعا ارزش این همه تلاش، زمان و هزینه را دارد. اما بعد از این اشاره، خیلی زود ترمز دستی را بکشید و توقف کنید.

حالا باید اجازه بدهید که افرادتان برداشت شخصی خود را از چشم اندازی که به آنها نشان داده اید به دست بیاورند. هر چقدر که این چشم انداز شخصی تر شود، نیروی درونی افرادتان برای شکست غیرممکن ها افزایش پیدا می کند. اینجا همان لحظه ای است که باید شعار «مثبت فکر کن» را به آنها هم انتقال دهید.

حتی می توانید در نقش مربی فرو بروید و بگذارید که آنها برای ایده گرفتن و بهتر حرکت کردن در مسیر این چشم انداز روی کمک شما حساب باز کنند. رمز موفقیت در این کار، انجام پیوسته آن است.

اگر فکر کردید که با سالی یک بار برگزار کردن این جلسه ها شرکتتان به سرعت رشد می کند، سخت در اشتباه هستید. شما باید مدام این چشم انداز را به افرادتان یادآوری کنید.

باید کاری کنید که چشم انداز شرکت مثل مسواک زدن یا شستن دست هایشان به یک دغدغه در ذهن آنها تغییر شکل دهد.

معجون خوش بینی و باور

می خواهید شما را با یک ترکیب دیوانه کننده از موفقیت آشنا کنم؟ برای این کار به مواد زیادی نیاز ندارید. تنها کافی است مقدار زیادی خوش بینی را با باورهای خود ترکیب کرده و روح خود را هر روز با این معجون تغذیه کنید.

اما یادتان باشد، اول باید مقدار زیادی خوش بینی داشته باشید. بدون این ماده اولیه، امکان ندارد بتوانید چنین معجونی را آماده کنید. شاید شما همین الان هم باورهای شگفت انگیزی داشته باشید اما آیا تاکنون از خود پرسیده اید که چرا باورهایم قدرت ایجاد تغییرهای واقعی را ندارند؟

در حقیقت، باور بدون خوش بینی به چیزی خنثی و دکوری تبدیل می شود. چون خوش بینی چیزی است که مسیر اقدام را برای باورهای شما هموار می کند. وقتی نگاهتان به دنیا و همه چیز منفی باشد، خود به خود به مانعی برای رسیدن به موفقیت تبدیل می شوید.

مثلا راه های قانونی افزایش درآمد را به روی خود می بندید چون به آینده کارتان امیدوار نیستید؛ کلیدی ترین سهام خود را در بدترین زمان ممکن می فروشید چون فکر می کنید ماجرا از این هم بدتر می شود یا حتی جلوی خلاقیت و ایجاد راه حل های جدید را می گیرید چون فکر می کنید انجام کارها از روش قدیمی امن تر هستند.

وقتی بدبین باشید، مثل کسی هستید که در یک ساحل زیبا ایستاده است اما دستانش را جلوی چشم هایش گرفته تا مبادا دیدن آب ، حال و هوای یک آبتنی جانانه را در او بیدار کند. به من بگویید آیا با بستن چشمانتان، گوش هایتان هم خودبه خود از کار می افتند؟ آیا صدای امواج را نمی شنوید؟ آیا در مقابل شنیدن بوی ساحل هم می توانید مقاومت کنید؟ بوی دریا همراه با هر نفسی که می کشید درونتان را در اشتیاق اقیانوس غرق می کند.

آیا کسانی که زیر گوش شما موفق می شوند را نمی بینید؟ چرا وقتی می توانید موفق تر شوید به معمولی بودن قناعت می کنید؟ یک رهبر مثبت گرا، یک انسان با تفکر مثبت و یک فرد با قلبی بزرگ است که بزرگ ترین و زیباترین چشم انداز ممکن در این جهان را در وجود خود جای داده است.

به خودتان لطف کنید و برای توانایی های نامحدودتان، حد و حدود تعیین نکنید. شعار «مثبت فکر کن» را بارها به خودتان بگویید.

منفی گرایی را نادیده نگیرید

با وجود آنکه تاکید ما روی مثبت گرایی و تفکر مثبت است اما نمی توانید چشم هایتان را به روی واقعیت نفوذ منفی گرایی در میان افرادتان یا کسانی که با آنها سروکار دارید ببندید. بخش قابل توجهی از رهبری مثبت گرا صرف مبارزه با منفی گرایی می شود.

برای این کار باید میزان انرژی مثبت خود را بسیار زیاد کنید و درب ذهنتان را به روی سخنان منفی و واژگانی که انرژی شما را از وجودتان بیرون می کشند ببندید.

در این گونه موارد باید مثل یک کودک رفتار کنید. وقتی کسی برای بچه ها قلدری می کند، آنها کمی خودشان را جمع می کنند، سپس به دنبال یک بزرگ تر می گردند و او را با آن قلدور که حتی ممکن است کودکی هم قد و بالای خودشان باشد، درمی اندازند.

شما هم در مقابل منفی گرایی باید چنین واکنشی از خودتان نشان دهید. وقتی در مقابل افکار منفی گرا قرار می گیرید، به جای «نه گفتن» و دلیل آوردن فقط به سراغ افکار مثبت بروید و خودتان را در آنها غرق کنید.

راه و رسم برخورد با کارمندان منفی گراخلاصه کتاب مثبت فکر کن از جان گوردون

حالا اگر این منفی گرایی در قالب یکی از افرادتان خودنمایی کند چه کار می کنید؟ چنین افرادی مدام آیه یأس می خوانند، با افکار منفی خود دل دیگران را خالی می کنند و مثل ترمز، جلوی حرکت ماشین تیمی شما را می گیرند. برای این کار دو راه پیش پایتان قرار دارد:

  1. مشکل را با صحبت کردن حل کنید

بسیاری از افرادی که در نقش منفی گرایی فرو می روند، خصومتی با شما یا کارتان ندارند. گاهی حتی خودشان هم نمی دانند که در حال گرفتن انرژی دیگران هستند. بهترین کار این است که ابتدا از درب ملایمت وارد شوید و از آنها بخواهید که رویکرد خود را تغییر دهند. چشم انداز شرکت را دوباره به آنها نشان دهید و قلبشان را از انگیزه موفقیت لبریز کنید. در بسیاری از موارد، این افراد به بهترین بخش تیم شما تبدیل می شوند.

  1. راهتان را از آنها جدا کنید

گروه دوم، کسانی هستند که یا نمی خواهند یا نمی توانند رویکرد دیگری نسبت به شما یا شرکتتان داشته باشند. در نتیجه، راهی به جز جدا کردن مسیرتان از آنها باقی نمی ماند. گاهی این جدا شدن، به نفع هر دو طرف تمام می شود و آنها می توانند در گروه دیگری با یک رویکرد تازه تر فعالیت خود را آغاز کنند.

آیا واقعا به دنبال راه حل می گردید؟

انسان، واقعا موجود شگفت انگیزی است. او می تواند در یک زمان هم کار کند، هم هیچ کاری نکند یا ساعت ها سخن بگوید اما در واقع، هیچ چیز نگوید. گاهی ما به دنبال راه حل ها می گردیم اما واقعا نمی خواهیم زحمت پیدا کردن راه حل را به خودمان بدهیم.

در حقیقت، ما وانمود می کنیم که در حال انجام دادن، صحبت کردن یا در جستجوی یافتن پاسخ هستیم. این کاری است که هیچ رهبر مثبت گرایی با خودش و افرادش انجام نمی دهد.

یک رهبر مثبت گرا، عصایی به نام «اراده» دارد که به هنگام ایجاد مشکلات به آن تکیه می زند. اراده، احساسی است که از اعماق قلبتان بیرون می زند، تک تک سلول های وجودتان را در برمی گیرد و توسط هر کسی که از کنار شما عبور می کند، احساس می شود.

کسانی که وانمود می کنند در حال انجام دادن یک کار هستند اما در واقع، هیچ کاری انجام نمی دهند اراده ای برای انجام آن کار ندارند. چون نه تنها نمی دانند چرا باید آن کار را انجام دهند، بلکه عملی شدنش را هم ممکن نمی بینند. ولی چون مجبور به انجامش هستند، به این شکل سر خودشان و نه دیگران را شیره می مالند. اما با این کار هیچ تغییری، هیچ رشدی و هیچ تحولی در سازمان رخ نمی دهد.

اگر برای انجام کاری که مشغول آن هستید، اراده ای در قلبتان پیدا نمی کنید، به احتمال زیاد شما برای آن کار ساخته نشده اید. لطفا به جای وانمود کردن و عقب نگه داشتن بقیه، از انجام آن مسئولیت انصراف دهید تا کسی که اراده انجام آن کار را دارد دست به کار شود.

در عوض، کاری را پیدا کنید که با تمام وجودتان دوستش داشته باشید. تنها در این صورت می توانید اراده را در قلبتان بیابید و در مقابل هوای طوفانی مسیرتان، مقاومت کنید.

مثبت فکر کن را به شعار تیمتان تبدیل کنید

شاید برخی از مدیران بر این باور باشند که تقسیم کردن محیط کارشان به بخش های مختلفی که هیچ ارتباطی با هم ندارند می تواند از آثار منفی یک گروه بر دیگری جلوگیری کند.

اما نمی توان این کار را رهبری کردن به شمار آورد. یک رهبر می داند که جدا کردن بخش های یک سیستم، راهی برای مدیریت درست آن نیست. چون همه آنها در نهایت باید به دنبال دستیابی به هدف شرکت باشند.

اگر می خواهید فرهنگ مثبت گرایی را در شرکتتان جاری کنید ابتدا باید به افرادتان نشان دهید که می توانند با هم کار کنند. حتی اگر بخش های مختلف شرکت شما در یک ساختمان نیستند، هفته ای یک بار آنها را دور هم جمع کنید، روش ها و برنامه هایی که در طول روزهای گذشته دنبال کرده اند را مورد بررسی قرار دهید و با هم به دنبال راه های بهتر و عملی تر بگردید.

یادتان باشد هر کدام از آنها نقش یکی از اعضای بدن را برای شرکت شما بازی می کنند. اگر هر عضو بدن، ساز خودش را بزند و با اعضای دیگر همکاری نکند، شخص مورد نظر خیلی راحت جانش را از دست می دهد. اگر می خواهید جان شرکتتان را حفظ کنید، باید راهی برای هم صدا و یک دل کردن تمام افرادتان بیابید.

پیام اصلی جان گوردون در کتاب «مثبت فکر کن» چه بود؟خلاصه کتاب مثبت فکر کن از جان گوردون

«جان گوردون» (John Gurdon) در کتاب «مثبت فکر کن» به دنبال ایجاد یک فرهنگ غنی از تفکر مثبت است.

او تلاش می کند با در کنار هم قرار دادن تجربه های خوب و بدی که از سر گذرانده و درس هایی که از اشتباهاتش گرفته راهی هموارتر پیش پای رهبران جوان تر بگذارد.

او به طور مستقیم با رهبران بزرگ و مدیران موفق دنیا ارتباط دارد. به همین دلیل، می داند در صدر اولویت هایی که باعث موفقیت می شوند «مثبت گرایی» قرار گرفته است.

«جان گوردون» معتقد است تنها زمانی می توانیم یک تیم موفق را دور هم جمع کنیم که در ابتدا ویژگی های یک رهبر خوب را در خودمان ایجاد کرده باشیم، چشم اندازی روشن نسبت به هدفمان ترسیم کرده و برنامه ای مشخص برای رسیدن به آن ترتیب داده باشیم.

در این صورت می توانیم افرادمان را پابه پای اهدافمان در مسیر رشد و موفقیت هدایت کنیم.

نظر شما چیست؟

آیا خودتان را یک رهبر مثبت گرا در نظر می گیرید؟ چشم انداز اهدافتان تا چه اندازه روشن و مشخص هستند؟ آیا کاری که انجام می دهید را واقعا دوست دارید؟

ادامه مطلب
خلاصه کتاب شفای زندگی
معرفی و خلاصه کتاب شفای زندگی...

هر کسی راه و رسمی برای زندگی کردن دارد. قدم هایی را در زندگی اش برمی دارد، تصمیم هایی می گیرد و شکلی به حجم روزگارش می دهد. آیا روش او درست است؟ آیا ما این صلاحیت را داریم که روی سبک زندگی دیگران، برچسب های «درست» و «غلط» را بچسبانیم؟ پاسخ منفی است. نه خودمان و نه دیگران حق چنین کاری را نداریم. اما این بدان معنا نیست که باید چشممان را به روی نصیحت انسان هایی که روزی در مکانی شبیه به ما ایستاده بودند ببندیم. در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ «لوئیز ال هی» می رویم و کتاب «شفای زندگی» را ورق می زنیم. با ما همراه باشید.

زندگی چیست؟

شاید بهتر باشد به جای آنکه به چیستی زندگی فکر کنیم به دنبال چگونگی بهتر زیستن بگردیم. چون شاید زندگی، حیات و دلیل نفس کشیدن ما روی این کره خاکی برای همیشه یک راز سر به مهر باقی بماند؛ اما سکان چگونه زیستن، همیشه در دست ما قرار دارد. این ما هستیم که برای ثانیه به ثانیه زندگی خود تصمیم می گیریم و آن را به شکلی که می خواهیم در می آوردیم. اگر این واقعیت را بپذیریم و مسئولیت زندگی مان را قبول کنیم، قدمی بزرگ برای موفقیت مورد نظرمان برخواهیم داشت. در آن صورت، دست هایی پنهان، ما را به سمتی که دوست داریم هدایت می کنند. راه ها باز می شوند و چشم ما دوباره به جمال روشنایی، روشن می شود.

ما در زندگی خود یک کاشف بزرگ هستیم. هر قدمی که برمی داریم را روی نقشه زندگی مان ثبت می کنیم و برای برداشتن قدم های بعدی از آن کمک می گیریم. حتی می توانیم بخشندگی پیشه کرده و نقشه قدم های خود را در اختیار افرادی که تازه در این مسیر قدم برداشته اند بگذاریم تا دست کم، قدم های اشتباه ما را تکرار نکنند.

در چرخه تکرار گیر نکنید

هر لحظه در زندگی، تجربه ای تازه و غیر تکراری است. اما ما انسان ها با خودمان فکر می کنیم که این لحظه، چیزی معمولی و بی ارزش است که میلیون ها یا حتی میلیاردها نمونه دیگر مانند آن وجود دارند.

ما در توهم تکرار زندگی به سر می بریم. در حالی که زندگی، حتی برای یک ثانیه هم تکراری نیست. حضور شما در این لحظه، برای تمام کائنات و جهان هستی تازه است.

اگر انسان ها کمی به این موضوع دقت می کردند، شفای زندگی را در دست می گرفتند و هرگز مجبور نبودند با بیماری های روحی و جسمی دست و پنجه نرم کنند. چون وقتی درک کنیم که این لحظه از زندگی، تازه و غیر تکراری است، درک می کنیم که جمع کردن کینه، خشم، نفرت و اندوهی که در گذشته وجود داشته، کار بیهوده ای خواهد بود. شما باید یک روز با تمام این اندوه، خشم و ناراحتی، خداحافظی کنید و جسمتان را به دست خاک بسپارید. به نظرتان بهتر نیست تا زمانی که زنده هستید این کار را انجام دهید و از نعمت های گسترده پنهان در آن بهره مند شوید؟

کشف رابطه میان افکار و مسئولیت زندگی

در هر کتاب، متن قدیمی یا هر توصیه ای که از بزرگان و انسان های موفق می خوانیم و می شنویم، آمده است که : «شما مسئول زندگی خودتان هستید و باید مسئولیت تمام و کمال آن را بپذیرید.» اما آیا تا به حال به این فکر کرده اید که چرا ما مسئول زندگی خودمان هستیم؟

آن هم در حالی که گاهی شرایط، درست برعکس این را نشان می دهند؟ افراد زیادی در خانواده های بد و بی مسئولیت به دنیا می آیند، عده ای به دست افراد دیگر، آسیب می بینند، دچار بیماری های جسمی و روحی طاقت فرسا و حتی مرگ آور می شوند، فرصت ها از دست افرادی که لایقشان هستند ربوده می شوند و تعداد قابل توجهی از مردم با وجود تلاش های بسیار زیادی که برای موفقیت انجام می دهند، به هیچ جایی نمی رسند.

نکته پنهان در این ماجرا و چیزی که ورق را برمی گرداند، «تفکر» است.

ما تنها کسی هستیم که می توانیم به افکارمان جهت دهیم و این جهت دهی، شکل فیزیکی زندگی ما را می سازد. اگر اندوه، خشم و نفرت را همچون گنجی نایاب در قلب و وجودمان نگه داریم، جسممان بیمار می شود.

اگر مدام به رویدادهای بد فکر کنیم و صحنه اجرا شدن آنها را در ذهنمان به تصویر بکشیم، عجیب ترین و وحشتناک ترین اتفاق ها برایمان رخ می دهند. فرصت ها به دست کسانی که فکرش را هم نمی کردیم از چنگمان بیرون می روند و روز به روز بدبخت تر از قبل می شویم.

ما با تفکرمان تک تک این بلاها را بر سر خودمان آوردیم. بنابراین، مسئولیت تمام آنها نیز فقط با خودمان است. اگر از این وضع راضی نیستیم، می توانیم با تغییر دادن کامل افکارمان، در مسیر شفای زندگی قرار بگیریم و یک ماجرای جدید را شروع کنیم.

تغییر دادن سبک زندگی به نحوی که در آن:

  • ما به دنبال فرصت ها نمی گردیم، بلکه فرصت ها به دنبال ما می گردند.
  • بیمار نمی شویم یا اگر هم بیمار شویم، به سرعت شفا پیدا می کنیم.
  • افراد درست در زمان درست، سر راه ما قرار می گیرند و به شکلی معجزه آسا و باور نکردنی به کمک ما می شتابند.
  • در هر جا که می رویم، برکت، ثروت و سلامتی، جلوتر از ما آنجا حضور دارد.
  • روز به روز خوشبخت تر و شادتر از دیروز می شویم. به اندازه ای که احساس می کنیم، هم اکنون در بهشت هستیم.

خداوند به ما قدرتی بسیار بزرگ و بی نهایت قدرتمند داده است؛ قدرتی که دیده نمی شود اما دیدنی ترین آثار را بر جای می گذارد. این ما هستیم که انتخاب می کنیم قدرت وجودمان در چه جهتی حرکت کند و چه نتیجه هایی را به بار بیاورد.

شما قدرتمند هستید، البته اگر آن را باور کنید. حتی وقتی که هیچ پولی در کیفتان و هیچ اعتباری در حسابتان و هیچ اعتمادی در میان انسان های دیگر ندارید هم بسیار ثروتمند، معتبر و قابل اعتماد هستید. تنها اگر مسئولیت زندگی تان را بپذیرید و از قدرت خود در جهت سازندگی روزهایتان استفاده کنید.

عینکتان را پاک کنید، زندگی جنگ نیستخلاصه کتاب شفای زندگی

بسیاری از مردم با خودشان و زندگی در وضعیت جنگی به سر می برند. جنگ آنها با زندگی، هیچ وقت تمام نمی شود. آنها فکر می کنند که زندگی، حقشان را خورده است و حالا باید تا زمانی که زنده هستند حقشان را از زندگی پس بگیرند. آیا زندگی جنگ است؟ پاسخی که من به آن می دهم این است: «بله و نه!» ما انسان ها با وجود آنکه در یک دوره زمانی، یک بخش از جهان، یک کشور، یک شهر و حتی یک خانه زندگی می کنیم، دنیاهای بسیار متفاوتی از یکدیگر داریم.

این جهان های متفاوت، در اثر طرز نگاه ما به دنیا ایجاد شده اند. اگر با خودمان این طور فکر کنیم که همه چیز و همه کس به دنبال توطئه چینی، نیرنگ، سرزنش و پشت پا زدن به ما هستند در آن صورت، جنگی تمام عیار میان ما و زندگی درمی گیرد. البته بهتر است بگویم، جنگی تمام عیار، میان ما و خودمان درمی گیرد. چون ذات زندگی، زیبا، پر برکت و سرشار از عشق است.

حالا اگر ما در جهان خودمان این طور فکر کنیم که تک تک اجزای کائنات، هر آنچه در زمین و هر چیزی که در آسمان وجود دارد، سرشار از عشق، محبت و شادی است، آنگاه تمام کائنات، تمام ماجراهای بد، انسان های منفی و موقعیت های خطرناک را از ما دور کرده و به جای آن، ماجراهای شگفت انگیز، انسان هایی بزرگ، عمیق و سرشار از عشق را به جاده زندگی مان هدایت می کند.

آیا در این صورت، تلاش های ما رنگ و بوی عشق و محبت را نمی گیرند؟ آیا به دنبال این نخواهیم بود که به دیگران عشق بدهیم و جاهای خالی قلبشان را ترمیم کنیم؟ آیا انسان هایی که از ما عشق و قدردانی را دریافت کرده اند، همان عشق را به شکل های گوناگون به زندگی مان برنمی گردانند؟

برای تجربه یک زندگی عالی و هیجان انگیز، فقط کافی است تغییر را از درون خودمان آغاز کنیم و به شکلی متفاوت به زندگی بنگریم. آن گاه تمام جزئیات زندگی با سرعتی باور نکردنی تغییر شکل پیدا می کنند و به رنگ نگاه ما درمی آیند.

پشت هر درد، یک نیاز، پنهان است

افراد مختلف با مشکلات گوناگونی دست و پنجه نرم می کنند. عده ای از دردهای جسمانی نالان هستند، برخی از مشکلات تمام نشدنی مالی شان به سمت دیوانگی قدم برداشته اند، عده ای فکر می کنند که دیگران آنها را دوست ندارند و برخی از به هم ریختن نقشه های زندگی شان شاکی هستند. تمام این مشکلات، کدهای رمزی هستند که در ورای آنها پیامی پنهان شده است. در حقیقت، یک فکر، آنها را به این روز درآورده و زندگی را به کامشان تلخ کرده است.

برای کشف پیام دردها و پیدا کردن شفای زندگی می توانید از روشی که من برای درمان بیمارانم به کار می گیرم، استفاده کنید. وقتی یک بیمار به ملاقاتم می آید، با صبر و حوصله به تمام صحبت هایش گوش می دهم. سپس به او یک کاغذ و قلم می دهم و از وی می خواهم تمام کارهایی که به نظرش باید انجام دهد را بنویسد.

بعد از این کار، از بیمارم می خواهم که کارهایش را دانه دانه با صدای بلند برایم بخواند. تصور کنید که بیمار من چنین چیزی را روی کاغذ نوشته است: «من باید برای بیشتر پول درآوردن تلاش کنم.» در همین بزنگاه من از او می پرسم: «چرا؟» از این به بعد، تمام چیزهایی که بیمارم در پاسخ به چرای من می دهد، نیاز اصلی او و ریشه مشکلش به شمار می رود.

در این مرحله از بیمارانم می خواهم که یک بار دیگر به کاری که برای خودشان مشخص کرده بودند برگردند و به جای واژه «باید» از «می توانم» استفاده کنند. با این حساب، جمله مثالی که با هم زدیم به این ترتیب تغییر می کند: «من می توانم برای بیشتر پول درآوردن تلاش کنم.»

معجزه و قدرت پنهان در واژه «می توانم» بُعد منفی کار را به شکلی مثبت تغییر می دهد. حالا بیمار من از دیدن کاری که می تواند انجام دهد، دچار ترس نمی شود. حتی این شجاعت را در وجودش بیدار می کند که این کار را امتحان کند.

این موشکافی در یافتن دلیل رنج و درد به ما کمک می کند تا از ترس های پوشالی و نگرانی برای اتفاق هایی که نیفتاده اند و هرگز هم نمی افتند دست برداریم. شاید این موضوع برای شما کمی عجیب باشد اما باورتان نمی شود که ترس های خیالی چه تاثیر منفی و تخریب کننده ای را روی روح و روان انسان باقی می گذارند.

دستی به سر و گوش افکارتان بکشید، شفای زندگی در نزدیکی شما است

برخی از انسان ها تمایل شدیدی دارند که ناتوانی های خودشان را به دیگران نسبت بدهند. آنها مدام به دیگران می گویند:

  • تو نمی توانی!
  • تو نمی دانی!
  • تو مناسب نیستی!
  • فلان ایده خیلی مسخره است. تو هرگز در آن به موفقیت نمی رسی!
  • تو به اندازه کافی زیبا نیستی!
  • در زندگی ات به هیچ جایی نمی رسی!
  • و غیره

آنها با این کار خود، روی توانایی ها و استعدادهای طرف مقابل یک درپوش سنگی می گذارند و با خودشان فکر می کنند که به او لطف کرده اند. قبول دارم که شنیدن این سخنان حتی برای یک بار هم بسیار دردناک است چه برسد به چندین و چند بار. اما اگر آن فرد، ایمان و عشق به خودش و توانایی هایش را کنار نگذارد، به راحتی می تواند بر تمام این سخنان پیروز شود.

حتی برخی از افراد، از این سخنان به عنوان سوختی قدرتمند برای حرکت در مسیر موفقیت خود استفاده می کنند و با نشان دادن عظمت موفقیتشان به طور عملی، نادرست بودن گفته های آنها را اثبات می کنند.

از گذشته خداحافظی کنیدخلاصه کتاب شفای زندگی

گذشته، تلخ یا شیرین، تمام شده است. دیگر هرگز برنمی گردد و نمی تواند که دوباره شما را آزار دهد. این نعمت بزرگی است که زمان گذشته دیگر نمی تواند راهی به آینده ما پیدا کند. اما ما در ذهن خود، مدام این کار را انجام می دهیم. آن مفهومی که مدام انگشتمان را به سمتش نشانه می رویم و از دردها یا سختی هایش شکایت می کنیم، دیگر وجود خارجی ندارد. اما ما به طرز عجیبی نمی خواهیم دست از سرش برداریم و مدام از آن سخن می گوییم.

دلایل نگذشتن از گذشته

  • ما نیاز به محبت داریم. اما می خواهیم با ضعیف نشان دادن یا جلب دلسوزی دیگران به این نیاز درونی برسیم.
  • خودمان را به خاطر تصمیم های اشتباه گذشته مقصر می دانیم و می خواهیم با سرزنش کردن خودمان از حجم عذاب وجدانمان بکاهیم.
  • به اشتباه فکر می کنیم که بازسازی رویدادهای دردناک گذشته به ما کمک می کند تا دیگر آنها را تکرار نکنیم.

شاید بتوان یک دوجین از این علت ها را پشت سر هم ردیف کرد. اما راه چاره آنها فقط یک چیز است: «خداحافظی با گذشته.» شاید بگویید: «اگر قرار باشد گذشته را فراموش کنیم پس تکلیف عبرت گرفتن و تکرار نکردن آن اشتباه ها چه می شود؟» در پاسخ باید بگویم که گذشته را فراموش کنید، اما قبل از آن مطمئن شوید که درس های خود را از او گرفته اید. در این روش، شما مسیری برای ورود شفای زندگی باز می گذارید.

در حقیقت، درس هایی که ما از گذشته خود می گیریم، چه خوب و چه بد، کوچک ترین سهم ما برای تلاش هایی است که کرده ایم. یادتان باشد، بعد از اینکه درس هایتان گرفتید، مطمئن شوید که مراسم خداحافظی تمام و کمالی را برای گذشته تان برگزار کرده اید.

درس هایی که می گیرید، نباید هیچ غباری از تردید، سرزنش، اندوه یا پشیمانی را با خودشان به دوش بکشند. وقتی رشته تمام افکاری که شما را به گذشته زنجیر می کردند قطع کنید، احساس آزادی، تمام وجودتان را در برمی گیرد. پس، به اندوه، خشم یا هر احساس منفی ای اجازه ندهید که در سرزمین ذهنتان اردو بزند. خیلی زود، عذرشان را بخواهید و آنها را از ذهنتان بیرون کنید.

زندگی، معلمتان است. درس هایی که به شما می دهد، ارزشمند هستند. چون مسیر آینده را برایتان هموارتر می کنند. در ذهنتان با خودتان یک قرار شیرین بگذارید و بگویید: «زندگی، همیشه از راه اتفاق های خوب و قشنگ به من درس های بزرگ و به یادماندنی می دهد.»

وقتی این جمله را به عنوان یک قانون در ذهن خود حک کنید، کائنات وارد عمل می شود و از تمام قدرت خود برای عملی کردن این قانون استفاده می کند. زیبا فکر کنید، آنگاه زندگی تان به صحنه یکتای هنرنمایی معجزه ها، ماجراهای شگفت انگیز، عشق و زیبایی تبدیل می شود.

باغچه باورهایتان را بیل بزنید و شفای زندگی را پیدا کنید

ذهن هر انسان، با مجموعه ای از قوانین که به آنها «باور» می گوییم، برنامه ریزی شده است. روزی این باورها یک فکر ساده بودند که مورد توجهمان قرار گرفتند و ما بارها به آنها فکر کردیم؛ آن قدر زیاد که کم کم به بخشی از قوانین ذهنی ما تبدیل شدند و زورشان از بقیه افکار ما بیشتر شد. بسته به این اینکه باورهای ما مثبت یا منفی هستند، ماجراهایی که در زندگی مان رخ می دهند و برخورد ما با آنها در یک قالب مشخص قرار می گیرد.

مثلا اگر باور داشته باشیم که توانایی یا استعداد انجام یک کار را داریم، حتی اگر زمین و زمان به ما بگویند که نمی شود، حتما راهی برای انجامش پیدا می کنیم. چون در ذهن خود به امکان پذیر بودن این موضوع باور داریم و ندایی در ورای ذهنمان مدام می گوید: «تو می تونی! تو می تونی!»

اگر از وضع زندگی خود یا نداهایی که در سرتان می چرخند ناراضی هستید، تنها کاری که باید انجام دهید، جای گذاری باورهای قدیمی با باورهای جدید و بازسازی ذهنتان است.

دوست دارید تغییر کنید؟

به عنوان یک انسان، تغییر کردن یکی از گوهرهای درونمان است. اما عده ای با تمام قدرت در مقابل تغییر کردن مقاومت می کنند. حتی برای این کار خود قانون هایی ساخته اند و علاوه بر خودشان، دیگران را هم به سمت حفظ چیزی که اکنون هستند دعوت می کنند.

مثلا می گویند: «هیچ کس نباید تغییر کند. هر کس باید خودش باشد و نباید تحت تاثیر یک فکر یا شخص قرار بگیرد.»

خوب به من بگویید، اگر کسی که هستیم و واقعیت چیزی که تاکنون از خودمان ساخته ایم آن چیزی نبوده که دلمان می خواسته، باید چه کار کنیم؟ آیا باید خودمان را یک تکه سنگ سخت و سفت تصور کنیم که هرگز راهی برای تغییر نمی یابد؟ اگر دقت کنید، حتی در طبیعت هم نمی توان چیزی را پیدا کرد که از اول تا آخر بی تغییر باقی بماند.

مثلا آب و باد، سنگ ها را تغییر می دهند، گردش زمین به دور خودش و خورشید، فصل ها را یکی پس از دیگری ایجاد می کند و همراه با آن، چهره زمین هم دستخوش تغییر می شود.

وقتی زمین و زمان تغییر می کنند آیا این عاقلانه است که ما هیچ تغییری نکنیم؟ به نظر من، حتی کسانی که با قدرت در برابر تغییر مقاومت می کنند هم به شکلی نامحسوس عوض می شوند. اما نمی خواهند این حقیقت را قبول کنند.

پس اولین گام برای ایجاد باورهای تازه، یافتن شفای زندگی و زدن رنگی جدید به روزگارمان، آگاهی از نیاز به رشد و عوض شدن است. تنها در این صورت است که راهی برای عمیق تر شدن در زندگی مان پیدا خواهیم کرد.

بزرگ ترین طرفدار خودتان باشیدخلاصه کتاب شفای زندگی

چیزی که تمدن کنونی انسان را ساخته است، قدم گذاشتن روی پلکان تجربه نسل های گذشته است. اگر تجربه های انسانی راهی برای نفوذ به نسل بعد پیدا نمی کردند ما هرگز چیزهایی که امروز می دانیم را نمی دانستیم، هرگز آسمان خراش ها به دل آسمان نمی رفتند، به احتمال زیاد نسل بشر در اثر بیماری های گوناگون نابود می شد و هرگز فرصتی برای سفر در فضا پیدا نمی کردیم. هر تجربه، نشانه شجاعت کسی است که برای اولین بار آن کار را انجام داده است. با وجود پیشرفت تمدن، هنوز هم تعداد بیشماری کار وجود دارد که باید خودمان به تنهایی آنها را تجربه کنیم. مثلا:

  • اولین باری که در مقابل جمع از افکار و باورهای خودمان سخن می گوییم.
  • اولین باری که به تنهایی مسافرت می کنیم.
  • اولین باری که پدر یا مادر می شویم.
  • اولین باری که شنا کردن را یاد می گیریم.
  • اولین باری که پشت فرمان خودرو می نشینم.

اگر می خواهید اولین تجربه هایتان را به پُلی برای موفقیت در آن کار تبدیل کنید، باید حسابی خودتان را تحویل بگیرید. ذهن شما همچون کودکی نوپا است که به هنگام انجام کارهای جدید، منتظر شنیدن یک تشویق یا لبخند از سوی بزرگترهایش است تا بداند که کارش برای اولین بار خوب بوده است. وقتی به خودتان می گویید: «آفرین! برای اولین بار عالی بود! گُل کاشتی!» انگیزه و شجاعت انجام دوباره و دوباره آن کار را پیدا می کنید. پس از خودتان غافل نشوید و شفای زندگی را پیدا کنید.

وقتی مشکل تغییر نمی کند، شما نگاهتان را تغییر دهید

گاهی پیش می آید که با وجود تلاش ها ما برای داشتن یک زندگی آرام و عالی، با کسانی روبه رو می شویم که مدام روی اعصابمان قدم رو می روند. هر کاری که برای کنار آمدن با آنها انجام می دهیم به مانع برمی خورد.

آنها مثل یک وصله ناجور هستند که با هیچ موقعیت و آدمی جور درنمی آیند. لحظه ای با خودتان فکر کنید. آیا این نگاه شما نیست که ایراد دارد؟ آیا می توانید با اطمینان بگویید که نگاهتان به این فرد، مثبت و همراه با درک بوده است؟

بسیاری از کسانی که دیگران را اذیت می کنند، در گذشته ای نه چندان دور، انسان هایی ساده بودند که از سوی برخی دیگر آسیب دیده اند. اما در آن زمان، کسی نبوده که به حرف هایشان گوش دهد یا مرهمی روی زخم هایشان بگذارد.

به همین دلیل، آنها به اشتباه فکر کرده اند که این رسم زمانه است و تصمیم گرفتند که درد خود را به دیگران بدهند تا آنها هم سهمی از رنج درونشان داشته باشند. سعی کنید به افراد ناسازگار از دریچه ای متفاوت نگاه کنید.

آنگاه به احتمال زیاد، آن فرد دردمند تنها را پیدا خواهید کرد که با چشم هایی اشک آلود، منتظر کسی است که به کمک او می شتابد.

شما می توانید آن فرد باشید و زندگی تاریک او را با نور قلبتان چراغانی کنید. یادتان باشد، هیچ چیزی در این دنیا اتفاقی نیست. اگر کائنات چنین فردی را در سر راه شما قرار داده است، نباید به سادگی از کنارش بگذرید. چون شاید شما شفای زندگی کسی باشید.

در عوض، باید سعی تان را بر این بگذارید که نقش خود را در این ماجرا به خوبی ایفا کنید. شما هم بخشی از کائنات هستید، پس حتما راه درست برای کمک به این انسان را پیدا خواهید کرد.

از اشتباه کردن نترسید

اشتباه کنید. این تنها راه پیمودن مسیر موفقیت است. کسانی که از شکست خوردن، اشتباه کردن و زمین خوردن می ترسند، هرگز به موقعیت های بالا دست پیدا نمی کنند. در واقع، شکست ترس ندارد. به من بگویید:

  • آیا تا به حال یک آدرس را اشتباه نرفته اید؟
  • آیا تا به حال غلط املایی یا تایپی نداشته اید؟
  • آیا تا به حال به هنگام کار کردن با لپ تاپ یا کامپیوترتان گیج نشده اید؟
  • آیا تا به حال موقع تمرین فوتبال، بسکتبال یا هر ورزشی که به آن علاقه دارید حرکتی را اشتباه انجام نداده اید؟

تمام این موارد هم شکست به شمار می روند. اما آیا این شکست ها باعث شده اند که دیگر به سراغ ورزش نروید؟ چیزی ننویسید؟ به آدرس های جدید نروید؟ یا از وسایل هوشمند استفاده نکنید؟ مشکل بسیاری از مردم این است که مثل یک بزرگسال تمام عیار با خودشان رفتار می کنند. به همین دلیل به خودشان اجازه اشتباه کردن نمی دهند.

در حالی که اگر به هنگام یک تجربه جدید، خودشان را یک کودک یا حتی یک دانشجو تصور کنند، نه تنها از اشتباه کردن نمی ترسند بلکه وجود آن را به چالش می کشند. چون می خواهند از آن چیز تازه سردربیاورند و همه چیز آن را موشکافی کنند.

برای آنها لذت کشف چیزهای تازه بسیار بزرگ تر و قدرتمندتر از ترس اشتباه کردن است. شما هم می توانید چنین دیدگاه جذاب و زنده ای را نسبت به خودتان ایجاد کنید و از برخورد با موقعیت های جدید – البته منظورم امتحان کردن ماجراها و قرار گرفتن در موقعیت های سالم است. ناهنجاری ها در این دسته قرار نمی گیرند. – احساس زنده بودن را دوباره تجربه کنید.

پیام اصلی «لوئیز ال هی» در کتاب «شفای زندگی» چه بود؟خلاصه کتاب شفای زندگی

«لوئیز ال هی» با نوشتن کتاب «شفای زندگی» به دنبال این بود که مردم را از چنگال ترس های بی معنایشان نجات دهد و دری به سوی زندگی شفابخش را به رویشان باز کند. او از تجربه های دوران کاری خود به عنوان یک مشاور برای نوشتن این کتاب بهره برد.

نظر شما چیست؟

آیا کتاب شفای زندگی را خوانده اید؟ اثرگذارترین جمله ای که در آن کتاب خواندید چه بود؟

ادامه مطلب
خلاصه کتاب 33 استراتژی جنگ از رابرت گرین
خلاصه کتاب 33 استراتژی جنگ از...

آشنایی با استراتژی جنگ

جهانی که در آن زندگی می کنیم، سرشار از ماجراهای گوناگون است. این رویدادها گاهی خوب و شیرین هستند و گاهی تلخ و دردناک. تقریبا همه آدم ها داستان های ویژه خودشان را دارند و نمی توان کسی را یافت که سرتاسر زندگی اش فقط در صلح و روشنایی سپری شده باشد. در حقیقت، از نبرد راه گریزی نیست. حتی گاهی برای رسیدن به صلح هم باید جنگید. اما نباید از جنگ به آن معنای محدود که میان ملت ها شکل می گیرد یاد کرد. جنگیدن و جنگجو بودن یعنی تبدیل شدن به یک استراتژیست که فراتر از اکنون را می بیند و برای زندگی ارزش بسیار زیادی قائل است. در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ کتاب پُربار «33 استراتژی جنگ» می رویم و درس هایی از آن را گلچین می کنیم. با ما همراه باشید.

دشمن عزیز شما

از نظر افرادی که از نبرد بیزار هستند، دشمن یا وجود ندارد یا اگر هم وجود دارد باید از آن فرسنگ ها فاصله گرفت. زیرا این تنها راه پایان دادن به دشمنی ها است. اما به عنوان یک استراتژیست باید یاد بگیرید که نگاه عمیق تری به مفهوم نبرد، صلح، دوست و حتی دشمن داشته باشید. در واقع، وجود دشمن در زندگی تان مزیت هایی هم دارد. مثلا:

  • نبرد با دشمن مثل شرکت در کلاس های عملی است. شما از طریق جنگیدن با افراد یا چیزهایی که دشمنتان به شمار می روند تفاوت بین رفتار مفید و مضر را می آموزید.
  • وجود یک دشمن به شما انگیزه ای برای حرکت کردن و تغییر وضعیت کنونی می دهد. او ناخواسته به شما کمک می کند تا باورهایتان را محکم کرده و در یک جهت مشخص شروع به حرکت کنید.
  • وجود یک دشمن که سعی در نابودی یا پایین کشیدنتان دارد به شما ثابت می کند که مهم و ارزشمند هستید؛ آن قدر بزرگ و دیدنی که عده ای تحمل کار یا زیستن در کنارتان را ندارند. این موضوع به شما نشان می دهد که تاکنون در زندگی خود در جهت درستی گام برداشته اید.
  • دشمن به شما مرزهای حرکت و پیشروی را نشان می دهد. وقتی کسی خارج از مرزهایی که برای خودتان مشخص کرده اید شما را به چالش می کشد، این نیرو را در شما ایجاد می کند تا قدمی فراتر از گذشته خود بردارید و با جابه جا کردن آن مرزهای قدیمی، خودتان را بزرگ تر کنید.
  • دشمن، یک معیار است. چیزی است که خودتان را با آن می سنجید و کردارتان را با آن در ترازو می گذارید. او مانند یک سنگ محک عمل می کند و به شما نشان می دهد که در چه بخش هایی ضعیف و در چه بخش هایی قوی هستید. یک استراتژیست بدون دشمن، فروتنی را از یاد می برد، به خودش مغرور می شود و تا جایی پیش می رود که خودش زمینه شکست خود را فراهم می کند.

شما می دانید، اما موضوع دانستن نیست!خلاصه کتاب 33 استراتژی جنگ از رابرت گرین

همه ما این مصرع معروف را شنیده ایم که می گوید: «توانا بود هر که دانا بود» اما در میدان نبرد، جایی که همه شعارها و دستورالعمل ها چهره واقعی خود را نمایش می دهند، دانستن یک چیز، توانایی انجام آن را در اختیارمان قرار نمی دهد.

بین کسی که دستورالعمل گام به گام کار گذاشتن باتری درون قلب انسان را با تمام جزئیاتش حفظ است و حتی روش برخورد در زمان های بحرانی را می داند و کسی که واقعا دست به تیغ می شود این کار را انجام می دهد، فاصله ای بسیار زیاد وجود دارد.

در بیشتر مواقع، ما تمام دانش مورد نیاز برای رویایی با نبردهای کوچک و بزرگ زندگی مان را در اختیار داریم. آن چیزی که کمبودش ما را به یک فرد شکست خورده تبدیل می کند، نداشتن درکی درست از شرایط کنونی و ناتوانی در هماهنگ شدن با لحظه حال است.

مشکل این است که ما به جای چشم دوختن به صحنه نبرد واقعی، به افکارمان در مورد آن نبرد می اندیشیم و به ماجراهایی که در گذشته اتفاق افتاده است واکنش نشان می دهیم.

گاهی لازم است در مقام استراتژیست زندگی تان، برخی از دستورالعمل ها، توصیه ها و حتی حقیقت ها را نادیده بگیرید. چون این تنها راهی است که می توانید برای لحظه حال و نبردی که اکنون پیش رویتان قرار دارد، تصمیم درستی بگیرید.

غافلگیری خودتان، بهترین استراتژی جنگ است

انسان های زیادی با این بهانه که اکنون آماده نیستند، اهداف خود را پشت گوش می اندازند و هرگز قدمی برای انجامشان برنمی دارند.

حقیقت این است که لحظه کامل آماده بودن هیچ وقت فرا نمی رسد؛ این یک انتظار بیهوده و خیالی خام است.

وقتی بهانه آماده بودن را نادیده می گیرید و از آن عبور می کنید، نه تنها با چهره بسیار قوی تری از خودتان آشنا می شوید بلکه یاد می گیرید که از منابع محدودتان به بهترین شکل ممکن استفاده کنید.

باختن را فراموش کنید، روی پیروزی متمرکز شوید

سیاست «داشتن نقشه دوم» خیانتی به خودتان است. چون با این کار، توجهتان از موضوع اصلی منحرف می شود و با این خیال آسوده که اگر شکست بخورید راه فراری وجود دارد، نهایت تلاش، تمرکز و قدرت خود را به کار نمی گیرید.

به جای امتحان کردن چند هدف، تنها یک هدف بزرگ را که واقعا برایتان مهم و خواستنی است انتخاب کنید و تمام خودتان را برای رسیدن به آن، روی میز بگذارید.

زنده بودن و زندگی کردن، چالشی خطرات، یک شوخی بزرگ و نبردی جانانه است. پس هرگز به باختن فکر نکنید. هر قدم خود را با این فکر که پیروز می شوید بردارید. این رسم درست رسیدن به خواسته ها است.

استراتژی جنگ خود را بر نداشتن استراتژی برپا کنید

ذهن انسان به قلاب ها علاقه زیادی دارد. چون می تواند با پایبند شدن به یک موضوع، زحمت تحلیل موضوع های تازه را از خودش دور کند. این همان جایی است که شما باید وارد شوید. زیرا این قلاب ها در طول زمان به یک تعصب تبدیل می شوند و تا جایی پیش می روند که شما تاب شنیدن نظرهای مخالف نسبت به آن را از دست می دهید.

در نتیجه، کوچک و ضعیف می شوید در حالی که فکر می کنید روز به روز در حال قوی تر شدن هستید. بهترین کار این است که به افکارتان و هر موضوع تازه فقط به چشم رهگذری بنگرید که از کنارتان عبور می کند.

سعی نکنید با دعوت کردن او به خانه تان از آن غریبه مرموز یک دوست گرمابه و گلستان بسازید. این روشی است که به شما اجازه می دهد مثل یک شاخه نازک، نرم و انعطاف پذیر شوید و در مقابل شدید ترین طوفان ها نیز تاب بیاورید. شاخه جوانی که فکرهای تازه همچون عصاره ای در وجودش جریان دارند، هرگز نمی شکند.

چه زمانی باید احتیاط کرد؟خلاصه کتاب 33 استراتژی جنگ از رابرت گرین

احتیاط کردن شمشیری دو لبه است. همان اندازه که استفاده از آن برای پیشگیری از خطرها ضروری است، افتادن در دام آن و تردید داشتن در مورد هر گزینه ای فرصت ها را از چنگمان درمی آورد.

احتیاط نیز مثل تمام چیزهای جهان به یک وزنه نیاز دارد تا تعادل خود را حفظ کند. سنگی که تعادل احتیاط را حفظ می کند، اراده و اعتمادی است که به خودتان و توانایی هایتان دارید.

به خودتان بقبولانید که حتی اگر نتیجه این اعتماد، بروز یک اشتباه باشد باز هم می توانید با قدمی قدرتمندتر، آن را جبران کنید.

آیا بزرگ ترین دشمن خودتان را می شناسید؟

بزرگ ترین دشمن شما نه در میدان کارزار بلکه در وجود خودتان قرار دارد. شما بزرگ ترین، خطرناک ترین و درنده ترین دشمن خودتان هستید.

شما زمان گران بهایتان را از خودتان می دزدید و آن را صرف انجام کارهای بیهوده می کنید، شما فرصت های ناب زندگی تان را به بهانه های پوشالی از دست خودتان درمی آورید، شما تنها فرصت برای رویارویی با عشق واقعی زندگی تان را به خاطر ترس، تردید و ضعیف بودن از دست می دهید، شما دوستان بد را به جای دوستان خوب انتخاب می کنید و به این ترتیب، زندگی تان را به دره نابودی سوق می دهید.

بدتر از همه اینکه شما لحظه حال را رها می کنید و مدام در گذشته و آینده روزگار می گذرانید و تا اندازه ای در این کار زیاده روی می کنید که به بازنده زندگی تان تبدیل می شوید.

برای آنکه استراتژی جنگ را به کار بگیرید و بزرگ ترین دشمن خود را به بهترین دوست خود تبدیل گردانید باید به او یادآوری کنید که نفس کشیدن در این کالبد، ابدی نیست. روزی مرگ، آزادی زیستن را از چنگتان درمی آورد.

سپس او را به سمت اکنون و ارزشمندی لحظه هایی که آنها را بیهوده سپری می کند هدایت کنید. مرگ، بزرگ ترین انگیزه برای زندگی کردن است؛ از قدرت آن برای تجربه یک زندگی عمیق بهره بگیرید.

هرگز حضور حاضر غایب شنیده ای؟

یک استراتژیست، زمانی می تواند قدم های درستی بردارد که ذهنش در زمان حال زندگی کند. داشتن حضور ذهن به او قدرت دیدن حقیقت ماجراها را فراتر از احساس های ضد و نقیض پیرامون آن می دهد. یادتان باشد، همان قدر که داشتن حضور ذهن، خوب است حفظ تعادل در استفاده از آن نیز اهمیت دارد.

گاهی برای دیدن بهترین چهره از موقعیت های کنونی، باید چشم را از لحظه اکنون دور کرد و آینده را هم دید. در ادامه، پنج گام مهم برای تقویت حضور ذهن که پایه ساخت استراتژی جنگ است را برایتان توضیح می دهیم.

گام اول: بیدار شدن

همیشه این آتش نیازها هستند که تنور عملکرد ما را گرم می کنند. وقتی احساس کنیم که به حاضر بودن در لحظه و جمع کردن تمام حواسمان در یک نقطه نیاز داریم، قدرت برداشتن قدم های بعدی و تغییر دادن زندگی مان را به دست خواهیم آورد. پس اول باید احساس کنید که به قدرت حضور ذهن نیاز دارید.

گام دوم: از قدرت نیروهای متضاد استفاده کنید

برخی از انسان ها به صورتی ذاتی این ویژگی را دارند که در شرایط پُر تنش، آرامش خود را حفظ کنند و با در اختیار گرفتن اوضاع، ماجرا را به نفع خود تغییر دهند. اما برای آن دسته از افراد که چنین موهبتی ندارند، مسیر تمرین کردن باز است.

شما باید با توجه به زندگی تان راهی پیدا کنید تا مدام خود را در معرض موقعیت های تنش زا قرار دهید. تفاوت بزرگ این موقعیت ها با مواردی که واقعا در زندگی تان پیش می آیند در این است که شما خودتان آگاهانه آنها را انتخاب می کنید و به این ترتیب، تنش کمتری را از سر می گذرانید.

اما این موضوع به شما کمک می کند تا در شرایط واقعی، عملکرد بسیار بهتری داشته باشید و با حضور ذهن دست به عمل بزنید. در حقیقت، روبه رو شدن با ترس هایتان بهترین استراتژی جنگ است چون شما را آبدیده می کند.

گام سوم: مستقل باشید

تکیه کردن به دیگران، پشت اسم های گوناگونی پنهان می شود؛ گاهی آن را عشق می نامند و گاهی وظیفه. شاید در نگاه اول، تکیه کردن به دیگران باعث شود تا برخی از نیازهای مادی و روحی شما خیلی سریع به پاسخ برسند؛ اما در حقیقت، انسان با وابسته کردن خودش به دیگران، توانایی محافظت کردن از جسم و روحش و ایستادن روی پاهایش را از دست می دهد.

یک مبارز واقعی، مثل یک تک درخت قدرتمند است. او از حضور در کنار درختان دیگر لذت می برد. آنها آب و آفتاب را با هم شریک می شوند. اما در عین حال، این تک درخت، استقلال خودش را حفظ می کند.

درختی که به دیگران تکیه دهد، دیر یا زود با از دست دادن تکیه گاه خود به گزینه ای جذاب برای یک هیزم شکن تبدیل می شود. برای افزایش استقلال خود باید روی تقویت کردن مهارت هایتان کار کنید.

با در پیش گرفتن این تفکر، نه تنها به هنگام قرارگیری در شرایط بحرانی، توانایی دادن پاسخ مناسب را پیدا خواهید کرد بلکه از تحمل درد و رنج بیهوده نیز نجات پیدا می کنید.

گام چهارم: لازم نیست همیشه با جنگیدن برنده شوید

پیرامون همه ما افرادی هستند که فکر می کنند تنها راه درست آن چیزی است که آنها می بینند. چنین افرادی مدام لاف می زنند و مهارت های نداشته شان را در بوق و کرنا می کنند.

حتی گاهی در میان حرف هایشان به سمت شما نیز تیرهای زهرآگینی را نشانه می روند. برخی از مردم، تاب این حجم از حماقت را ندارند و برای مقابله با آنها دست به اقدام می زنند. اما شما به عنوان یک استراتژیست هرگز نباید با آنها بجنگید. چون می دانید که داشتن و دانستن استراتژی جنگ، همیشه به معنای حضور در میدان نبرد نیست.

یادتان باشد، شما نمی توانید همه آدم هایی که در اطرافتان زندگی می کنند را کنترل کرده یا با تمام قدرت با آنها بجنگید. در این صورت، تنها چیزی که زودتر از همه نابود می شود خودتان هستید. به جای جنگیدن از سیاست استفاده کنید.

در قدم اول باید درک کنید که آنها آن قدر اهمیت ندارند که ذهن شما را برهم بریزند. وقتی این واقعیت را بپذیرید، بخش زیادی از خشم و نگرانی شما فروکش می کند. سپس باید یاد بگیرید که آنها را مانند کودکانی که چیز زیادی نمی دانند کنترل کنید.

شاید در ظاهر مجبور شوید که با آنها موافقت کرده و سرتان را به نشانه تایید حرف هایشان تکان دهید. اما پادشاه واقعی شما هستید و آنها فقط عروسک هایی هستند که در دستان شما حرکت می کنند.

لازم نیست هر قدمی که برمی دارید را با جزئیات فراوان به دیگران اطلاع دهید. تنها چیزهایی که خودتان انتخاب می کنید را به دیگران نشان دهید و بگذارید آنها با این تفکر که همه چیز را می دانند و همه آدم ها را کنترل می کنند، خوش باشند. یادتان باشد، یک جنگجوی واقعی شمشیرش را فقط برای حریفان واقعی بیرون می کشد.

گام پنجم: به هنگام هراس و نگرانی به چیزهای ساده فکر کنید

وقتی در شرایط هیجانی قرار می گیرید، گفتن حرف هایی مانند: «آرام باشید» یا «حضور ذهن داشته باشید» بیشتر به لطیفه هایی تلخ شبیه می شوند تا راهکارهایی قابل اجرا. در واقع، رسیدن به این حد از کنترل ذهن به تلاش و تمرین زیادی نیاز دارد.

شما در طول زمان و قدم به قدم یاد می گیرید که ذهن خودتان را کنترل کنید. اما در گام های ابتدایی، بهترین کار این است که وقتی در شرایط هیجانی قرار می گیرید، به سرعت، ذهنتان را به سمت یک موضوع ساده هدایت کنید.

فرقی نمی کند که این موضوع چه چیزی است. فقط باید آن قدر ساده و جذاب باشد که به ذهنتان فرصتی برای تحلیل و درک شرایط بدهد. وقتی ذهن شما روی یک موضوع متمرکز است، نمی تواند در مورد موضوع دیگری نگران باشد. می توانید از این قابلیت ذهن خود برای روبه رو شدن با چهره واقعی مشکلات استفاده کنید.

مهم ترین درس ها از کتاب 33 استراتژی جنگ برای معامله در بازار سهامخلاصه کتاب 33 استراتژی جنگ از رابرت گرین

  • همیشه گنج های پنهان در مرکز دایره پنهان نیستند. در حقیقت، گرایش به مرکزگرایی با سیاست های یک استراتژیست باهوش، همخوانی ندارد.

اگر خوب نگاه کنید، گاهی در حاشیه این دایره می توانید فرصت هایی ناب و گنج هایی کشف نشده را که تنها برای شما کنار گذاشته شده اند کشف کنید.

  • خاطرات، بسیار قدرتمند هستند؛ به ویژه اگر یادگاری هایی از پیروزی های گذشته شما باشند. اما در حقیقت، نبردهایی که در گذشته داشته اید فقط زنجیری به پای نبردهای آینده تان هستند.

هیچ تضمینی وجود ندارد که نبرد آینده مانند گذشته باشد. همه چیز تغییر می کند. پس قبل از هر کار تازه ای، ذهن خود را نیز تازه کنید. تنها در این صورت می توانید چیزهایی که واقعا وجود دارند – نه چیزهایی که فکر می کنید وجود دارند – را ببینید و با توجه به حرکت های حریفتان بازی کنید.

  • گاهی صحنه نبرد دچار هیاهو می شود و آتش آن به ذهن شما نیز زبانه می کشد. بسیاری از مردم در این وضعیت، کنترل ذهنی خود را دست می دهند و تصمیم هایی عجولانه می گیرند. چون در یک آن، خاطرات شکست های گذشته، سختی هایی که بعد از آن تحمل کردند و تمام ناامیدی هایشان بر سرشان آوار می شود و قدرت تحلیل درست را از آنها می گیرد.

در این جور مواقع، باید ذهن خود را به یک منبع آرامش قلاب کنید تا بتوانید حضور ذهن خود را دوباره به دست بیاورید. یادتان باشد، مقاومت در برابر فشارهای هیجانی با تمرین کردن و به چالش کشیدن خودتان ایجاد می شود. پس صبور باشید.

  • تفکر گروهی بیشتر از آنکه برایتان مفید باشد به ضرر شما است. این سبک از تفکر، استقلال فکری و قدرت تحلیل را از شما می رباید. اگر مدام به دنبال تفکر گروه های خاص باشید و از تصمیم های آنها پیروی کنید، به فرد ضعیفی تبدیل می شوید که قدرت گرفتن تصمیم های مهم را ندارد و برای هر حرکتی چشمش را به جهت حرکت دیگران می دوزد.

گاهی در میدان نبرد، شما تنها لشکر خودتان هستید. نباید با چشم دوختن به دیگران که گاهی در نقش دشمنان دوست نما ظاهر می شوند، زندگی تان را تباه کنید.

  • هنگامی که عمق شناخت شما از خودتان افزایش پیدا کند، فرصت های بیشتری برای پیروزی به دست خواهید آورد. نبردهای خود را نه بر اساس شناخت دشمنانتان بلکه بر اساس نقطه های قوت خود و شناخت عمیق محدودیت هایتان برنامه ریزی کنید.

خلاصه ای از آنچه با هم در 33 استراتژی جنگ گفتیم:

  • وجود دشمن در زندگی تان جنبه های مثبتی هم دارد. مثلا دشمنانتان به شما انگیزه حرکت کردن و تغییر وضعیت کنونی را می دهند، آنها با حضورشان به شما ثابت می کنند که ارزشمند و قوی هستید؛ دشمنان شما معیاری برای محک زدن عمق و کیفیت تلاش هایتان به شمار می روند.
  • دانستن همیشه به معنای توانستن نیست؛ بلکه این درک درست از شرایط و هماهنگ شدن با موقعیت فعلی است که به پیروز شدنتان کمک می کند.
  • تاکید زیاد روی یک باور باعث می شود که شما از یک فرد با فکر باز و عمیق به فردی کوته فکر و سطحی نگر تبدیل شوید. به جای تعصب روی باورهایتان آنها را در جیبتان نگه دارید و هرگاه که نیاز داشتید آنها را بسته به شرایط و نبرد پیش رویتان خرج کنید.
  • زمان مناسب برای اقدام کردن هرگز از راه نمی رسد. بهانه تراشی را کنار بگذارید و تا زمانی که هنوز فرصتی برای نفس کشیدن دارید به دنبال اهداف و آرزوهایتان بروید.
  • به باختن فکر نکنید. نقشه دوم نداشته باشید. باید این گونه فکر کنید که یا پیروز می شوید یا در حال یک نبرد بزرگ از دنیا می روید.

کشتی هایتان را در ساحل آتش بزنید تا هرگز به فکر عقب نشینی و فرار نیفتید. در این صورت می توانید با تمام وجودتان برای پیروزی تلاش کنید.

  • احتیاط کردن در برخورد با چیزها یا موقعیت های جدید به شما کمک می کند که آگاه تر قدم بردارید. اما اگر حد تعادل را در احتیاط کردن نگه ندارید ممکن است به وسواس و تردید دچار شوید. در آن صورت، قدرت عمل خود و شجاعت گرفتن تصمیم های سریع را از دست می دهید.
  • شما بزرگ ترین دشمن خودتان هستید و به راحتی، زمان، منابع و فرصت های ارزشمندتان را از بین می برید. برای تبدیل کردن خودتان به یک دوست و یار با وفا به یاد بیاورید که نفس کشیدن ابدی نیست و روزی با مرگ ملاقات خواهید کرد. این تکانه به شما کمک می کند تا عمیق تر و با کیفیت تر زندگی کنید.
  • پنج گام مهم برای تقویت حضور ذهن عبارت اند از: روشن شدن آتش نیاز به حضور ذهن، استفاده کردن از قدرت نیروهای متضاد، مستقل بودن با وجود زندگی در کنار دیگران، خرج کردن سیاست به جای کشیدن شمشیر و فکر کردن به چیزهای ساده به هنگام نگرانی ها است.
  • یک استراتژیست باهوش فقط روی مرکز ماجرا تمرکز ندارد. او به گنج ها و فرصت های نابی که در حاشیه وجود دارند نیز توجه می کند.
  • هیچ کس نمی تواند تضمین کند که نبرد آینده مانند گذشته پیش می رود. بهترین کار این است که قبل از هر اقدام تازه، ذهن خود را از خاطرات پیروزی ها و شکست های گذشته پاک کرده و به ماجراها آن گونه که هستند نه آن گونه که می خواهید باشند، نگاه کنید. در این صورت می توانید تصمیم های درست تری بگیرید.
  • به هنگام قرار گرفتن در بحران ها ذهن خود را به یک منبع آرامش قلاب کنید تا بتوانید از آن بحران بگذرید. بعد از آن، با تمرین و قرار دادن آگاهانه خودتان در موقعیت های پُر تنش، ذهنتان را آماده کنید و قدرت کنترل خودتان را بالاتر ببرید.
  • دنباله روی از نظرات دیگران و چشم دوختن به حاصل تفکر گروهی عده ای خاص، دستان شما را برای اقدام کردن و چشمانتان را به روی حقایق ماجرا می بندد. همیشه در تصمیم گیری استقلال خود را حفظ کنید.

پیام اصلی نویسنده در کتاب 33 استراتژی جنگ چه بود؟خلاصه کتاب 33 استراتژی جنگ از رابرت گرین

«رابرت گرین» (Robert Greene) سعی دارد از تک تک کسانی که زمان خود را صرف خواندن کتاب 33 استراتژی جنگ می کنند، استراتژیست هایی کاردان بسازد.

او علت بخش بزرگی از شکست انسان های هم قرن خود را ناآگاهی از استراتژی های رقبا یا دشمنانشان می داند. گرین با کندوکاو در ماجراهای واقعی تاریخ به دنبال نشانه هایی می گردد تا بهترین راه ها را برای کسانی که می خواهند به جای یک قربانی، جنگجو باشند پیدا کند.

رابرت گرین می گوید: «گاهی باید خود را وادار کنید تا مسیرهای جدید را بپیمایید؛ حتی اگر پرخطر باشند. هر آنچه را در آرامش و امنیت از دست بدهید، بدون تردید در غافل گیری و نوگرایی به دست خواهید آورید.»

نظر شما چیست؟

به عنوان یک معامله گر که در بازار سهام مشغول به کار است و اکنون در مورد استراتژی جنگ چیزهای جالبی می داند بیشتر از چه استراتژی برای خرید و فروش سهم ها استفاده می کنید؟

ادامه مطلب
خلاصه کتاب راز
معرفی و خلاصه کتاب راز اثر...

قدرت راز

جهان، شگفت انگیز و پر از سوال است. از میان تمام این پرسش ها، «انسان» بزرگ ترین و عجیب ترین پرسشی است که در کل هستی وجود دارد. هر چقدر که بیشتر در اعماق وجودمان کندوکاو می کنیم، بیشتر به این موضوع پی می بریم که ما هیچ شناخت و درک عمیقی از خودمان و قدرتی که در ما به امانت گذاشته شده است نداریم. روزهایمان را در سرگردانی و شب هایمان را با اندوه سپری می کنیم و کورمال کورمال در تاریکی مشکلاتمان به دنبال کلیدی می گردیم که در درونمان قرار دارد. ما بزرگ ترین پرسش و در عین حال، کامل ترین پاسخ هستیم. در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ کتاب «راز» از «راندا برن» می رویم و سری به شگفتی وجودمان می زنیم. با ما همراه باشید.

باب راس

راز انجام دادن هر چیزی این است که باور داشته باشید می توانید آن را انجام دهید. هر چیزی، تا زمانی که باور داشته باشید.

عظمتی به نام انسان

انسان، موجود شگفت انگیزی است. سیستم جسم و روح او به شکلی باور نکردنی عالی و فراتر از تصور است. شاید بشر توانسته باشد به کره ماه یا مریخ سفر کند و با ناشناخته ها آشنا شود، اما هنوز هم نمی تواند عظمت وجود خودش را درک کند. ما می توانیم از طریق ذهن خود با کائنات ارتباط قرار کنیم. این بدان معنی است که هیچ نامحدود و غیرممکنی در زندگی مان معنا ندارد.

جالب اینجا است که کائنات بر انسان حکمفرمایی نمی کند، بلکه این انسان است که بدون استفاده از حتی یک واژه و تنها از طریق افکارش می تواند به کائنات دستور دهد. انسان، اشرف مخلوقات است چون ذهنی دارد که می تواند با کمک آن، گذشته، حال و آینده خود را به شکلی که دوست دارد تغییر دهد.

تمام افراد ثروتمند، مدت ها قبل از اینکه ثروت خود را به صورت فیزیکی دریافت کنند، مالکیت آن را در ذهنشان به دست آوردند. به زبان ساده، اولین قدم آنها برای ثروتمند شدن، تحول پایه و اساس افکارشان بوده است. نمی توانید در ذهن هیچ انسان ثروتمندی افکاری که بوی فقر و نیستی می دهند را پیدا می کنید. چون آنها با تلاش فراوان، تمام فکرهای منفی، نابود کننده، مایوس کننده و افکاری که ریشه در فقر دارند را از ذهن خود پاک کرده اند و به جای آنها افکار قدرتمندی که به طور مستقیم به ثروت و بی نیازی اشاره می کنند را پرورش داد ه اند.

آنها با این کار، قانون جاذبه را در زندگی خود شخصی سازی کردند و مسیر رسیدن به ثروت را هموار ساختند. نباید این طور فکر کنید که قانون جاذبه و راز، فقط به ثروت محدود می شود. شما می توانید از این قانون برای به دست آوردن هر چیزی در زندگی تان استفاده کنید؛ سلامتی، شادی، خوشبختی، عشق، مهارت، هر چیزی، هر چه که بخواهید را می توانید با این قانون به دست بیاورید. اما قبل از آن، ابتدا باید افکارتان را تغییر دهید.

شما مسئول زندگی خودتان هستید

افراد بیشماری روی کره زمین زندگی می کنند که هنوز نمی توانند با جمله: «شما مسئول زندگی تان هستید.» کنار بیایند. وقتی به آنها می گوییم: «چیزی که هستید، نتیجه مستقیم افکار و آفرینش خودتان است.» بسیار ناراحت می شوند. چون با خودشان می گویند: «نه، فلان آدم زندگی من را به این جهنم تبدیل کرد یا پدر و مادرم من را این گونه بار آوردند یا این تقصیر من نبود که شریکم کلاه بردار از آب درآمد یا حتی من هرگز نمی خواستم که به این بیماری دچار شوم! چطور ممکن است من این کار را با خودم بکنم؟»

بله. قبول کردنش خیلی سخت است. اما این ما هستیم که با افکارمان، راه ورود آن افراد، شکل رفتار والدینمان با خودمان یا حتی دچار شدن به بیماری ها را به زندگی مان باز کرده ایم. ما نمی خواهیم مسئولیت افکارمان را بر عهده بگیریم و دقیقا به همین دلیل است که زندگی مان همیشه در همان وضعیت نابه سامان باقی می ماند. اگر می خواهیم زندگی مان تغییر کند و تمام این مشکلات دست از سرمان بردارند ابتدا باید بپذیریم که مسئولیت 100 درصد زندگی مان با خودمان است. تنها در این صورت است که به کلید دروازه تغییر دسترسی پیدا می کنیم.

اگر در مقابل پذیرفتن این مسئولیت مقاومت کنیم، هیچ راهی برای تغییر زندگی مان باز نمی شود. چون این فرصت را به دیگران می دهیم تا به راحتی کنترل هست و نیست ما را در دست بگیرند. در این وضعیت، هر گونه تغییر، تنها یک رویای زیبا است که قرار نیست هرگز به واقعیت تبدیل شود. پذیرفتن مسئولیت زندگی و افکارمان تنها راه برای خارج شدن از جریان نیروهای منفی و ماجراهای ناخوشایندی است که در اثر افکار و احساساتی از همان دست، همچون سیل به زندگی مان راه پیدا کرده اند.

به چه چیزی فکر می کنید؟

خلاصه کتاب راز

بر اساس قانون جاذبه و راز، افکار غالب ما یعنی همان چیزهایی که مرتب و همیشه به آنها فکر می کنیم، در قالب یک ماجرا، شخص یا یک جسم به زندگی ما راه پیدا می کنند. حالا سوال اینجا است که شما واقعا به چه چیزی فکر می کنید؟ بسیاری از مردم در مورد افکارشان دچار نوعی سوءتفاهم هستند. تصور آنها از خودشان، فردی است که همیشه به چیزهای خوب فکر می کند.

اما نتیجه عملی شدن افکارشان روی زندگی آنها بسیار فلاکت بار است. مشکلات از سر و کول زندگی آنها بالا می روند و لحظه ای به آنها امان نفس کشیدن نمی دهند. مشکل این است که آنها دوست دارند مثبت فکر کنند، اما هرگز در عمل به سمت افکار مثبت حرکت نمی کنند. نگرش آنها به دنیا و زندگی شان به شکل عجیبی منفی و سرشار از پوچی است.

در واقع، پیامی که آنها به کائنات می فرستند این است: «من از بدبختی، بدهکاری و بیماری خوشم می آید. لطفا مقدار بی نهایتی از این موارد را برایم ارسال کنید.» هرگز نباید فکر کنید که جهان هستی مثل انسان ها دارای ویژگی خساست است. کائنات، بی نهایت می بخشد و بسیار هم دقیق است. چون همان چیزی که دوست دارید را برایتان می فرستند و از هر راهی برای ارسال هر چه بیشتر خواسته شما استفاده می کند.

از طرفی، نباید خوب یا بد بودن زندگی تان را بر گردن جهان هستی بیندازید. خداوند بزرگ، شما را به عنوان انسان خلق کرده و تمام کائنات را در اختیارتان گذاشته است. شما فرمانده و کائنات فرمان بردار است. اگر زیر دست شما کاری را بر خلاف میلتان انجام می دهد، تقصیر از شما است که فرمان اشتباهی را به او داده اید!

اگر هنوز هم نمی دانید که افکار غالب واقعی تان در چه موضوعی و در چه حال و هوایی هستند، چند روز خودتان را زیر نظر بگیرید و با یک قلم و کاغذ، تک تک فکرهایی که از سرتان می گذرند را یادداشت کنید. با بررسی این افکار نوشته شده، می توانید از چم و خم افکار خود سر دربیاورید. یادتان باشد، تا زمانی که زنده هستید، می توانید زندگی تان را بسازید. پس هر چه زودتر افکارتان را موشکافی کنید و برای تغییر بزرگ و عملی ساختن راز، آماده شوید.

مراقب باشید که نیرویتان را کجا خرج می کنید

در حالت معمولی، ما در مورد چیزهایی که نمی خواهیم اطلاعات فراوانی داریم. مثلا می دانیم که نمی خواهیم:

  • فقیر باشیم
  • بیمار شویم
  • تنها شویم
  • ثروت خود را از دست بدهیم
  • آرامش زندگی مان نابود شود
  • از کارمان اخراج شویم
  • عشق خود را از دست بدهیم 

مشکل، دقیقا از همین جا آغاز می شود. چون ما به جای فکر کردن در مورد چیزهایی که می خواهیم، زمان و انرژی خود را روی فکر کردن در مورد چیزهایی که اصلا نمی خواهیم صرف می کنیم و پیوسته چنین فرکانس هایی را از طریق افکار خود به جهان هستی می فرستیم. کائنات هم دقیقا همین چیزهایی که نمی خواهیم را برایمان می فرستد.

اگر می خواهید زند گی تان تغییر کند، دست از فکر کردن به ترس هایتان بردارید و قدرت بی نهایت خود را برای خواستن چیزهایی که دوست دارید به کار بگیرید. به جای تکرار عبارت: «من نمی خواهم» از عبارت: «من می خواهم» استفاده کنید و جهت افکار خود را به شکلی آگاهانه تغییر دهید.

یکی از راه هایی که می توانید با کمک آن کنترل افکارتان را در دست بگیرید، مراقبه کردن است. تنها سه تا پنج دقیقه مراقبه در طول روز، ذهنتان را خاموش می کند و قدرت کنترل افکاری که در فضای ذهنتان معلق هستند را در اختیارتان می گذارد.

یادتان باشد، افکار منفی بسیار کم قدرت تر از افکار مثبت و سازنده هستند. پس نباید از آنها بترسید. فقط باید رهایشان کنید و تمرکزتان را روی افکاری که دوست دارید بگذارید. گذشته از این، می توانید با تکرار جمله هایی مانند: «من قدرت کنترل افکارم را دارم.» این باور را در ذهنتان بکارید که واقعا می توانید افکارتان را کنترل کنید. وقتی قدرت خود را پس بگیرید، شروع به ساخت سرزمین وجودتان و دنیای پیرامونش خواهید کرد. آن گاه همان طور که راه می روید، زندگی تان را می سازید.

قدرت خود را دست کم نگیرید، راز در دست شما است

خلاصه کتاب راز

بسیاری از مردم، فکر می کنند که هیچ قدرتی برای تغییر شرایط بیرونی ندارند. آنها خودشان را با مفهوم هایی مانند: «سرنوشت» گول می زنند و خیلی راحت، تسلیم می شوند. چنین افرادی باور دارند که هیچ کنترلی روی افکار و رویدادها ندارند و هرگز نمی توانند احساس خود را کنترل کنند.

آنها تلاش برای تغییر افکارشان را به بهانه های مختلف عقب می اندازند و به دنبال ساده ترین و کم زحمت ترین کار، یعنی پرورش افکار منفی می روند. افکار منفی، در تاریخچه سلولی بشر حک شده اند.

آنها ما را از خورده شدن توسط موجودات مختلف یا هلاک شدن در آب، سرما یا گرما نجات داده اند. این فکرها با بدبینی نسبت به موقعیت های گوناگون، ما را گوش به زنگ و در حالت آماده باش نگه داشتند تا فقط زنده بمانیم. اما اکنون، نیازی به نگرانی در مورد خورده شدن توسط ببرهای باستانی وجود ندارد. کنترل افکارتان را در دست بگیرید و به این راحتی، تلاش برای داشتن یک زندگی باشکوه را به مُشتی فکر منفی بی ارزش نبازید!

افکارتان را گیر بیندازید

افرادی که برای اولین بار با قانون جاذبه و این راز بزرگ آشنا می شوند، ترسی عجیب را تجربه می کنند. آنها با خودشان می گویند: «حالا که افکار این قدر قدرتمند هستند، پس کار من تمام است. چون هزاران فکر مختلف در ذهن من به دلخواه خودشان می آیند و می روند. من چطور می توانم در هر لحظه این حجم بزرگ از افکار را کنترل کنم؟» خوشبختانه برای این مشکل بزرگ، راه حل ساده ای وجود دارد.

اگر می خواهید جنس فکرتان را خیلی سریع بشناسید تا بتوانید در مورد نگه داشتن یا رها کردنش تصمیم بگیرید باید به «احساس» خود در آن لحظه مشخص توجه کنید.

اگر احساس خیلی خوبی دارید، خوشحال هستید و به خاطر افکاری که در این لحظه دارید، احساس شادی می کنید پس فکرتان خوب و سازنده است. اما اگر به خاطر افکارتان احساس ناخوشایندی پیدا کرده اید و غم و اندوه به سراغتان آمده است، پس باید این فکرها را رها کنید. احساسات، نعمت بزرگی هستند که ما را از چندوچون افکارمان آگاه می سازند.

ذهن چگونه با کائنات ارتباط برقرار می کند؟

وقتی می خواهید با کسی ارتباط برقرار کنید از چه روشی استفاده می کنید؟ با استفاده از زبانتان مفهوم مورد نظر خود را در قالب واژه ها به گوش او می رسانید یا اینکه با کمک زبان بدنتان، منظور خود را منتقل می کنید. درست است؟ کائنات هم از زبان ویژه ای برای برقراری ارتباط استفاده می کند. جالب اینجا است که انسان از نخستین نفسی که روی زمین می کشد و حتی قبل از اینکه زبان مادری اش را بیاموزد بر زبان کائنات مسلط است.

در حقیقت، زبانی که جهان هستی از آن استفاده می کند، احساس است. احساس ما در مورد هر چیز یا هر موضوعی، ما را به آهنربایی بسیار قدرتمند تبدیل می کند که نه تنها آن چیز بلکه تمام چیزهای هم شکل و هم فرکانس آن را به زندگی خود جذب می کنیم. تفکر شما در مورد هر چیزی – چه خوب و چه بد – آن را به زندگی تان جذب می کند. پس هر چه زودتر، افکارتان را شناسایی کرده و خودتان را از دست چیزهایی که نمی خواهید نجات دهید. این کار، پیش قدمی برای به کار گرفتن راز در زندگی تان است.

چرا گاهی اتفاق های بد پشت سر هم رخ می دهند؟ راز این ماجرا چیست؟

بعضی وقت ها، اتفاق های بد مانند واکنش های شیمیایی زنجیره ای یکی پس از دیگری و بدون توقف در زندگی تان اتفاق می افتند. گیر افتادن در این شرایط، نشان می دهد که این ماجراها در حال تغذیه از منبع بزرگ و قدرتمندی هستند که قدرت آفرینش ماجراهای خوب و بد را در زندگی تان دارد؛ یعنی ذهن شما.

وقتی در این شرایط گیر می افتید، فورا به سراغ افکارتان بروید و ارسال دستورهای ویران کننده به کائنات متوقف کنید. حال بد شما و اینکه امیدی به باز شدن درب یا روشن شدن راهتان ندارید، به عنوان چاشنی این اتفاق ها عمل کرده و هر روز آنها را از در و دیوار روی سرتان آوار می کند. اگر در ذهن خود افکار منفی را رها کنید و از قدرت خود برای پررنگ کردن افکار مثبت و سازنده بهره بگیرید، خیلی زود ورق برمی گردد و زنجیره اتصال این ماجراهای بد درهم می شکند؛ آن هم فقط به این دلیل که شما خواهان آرامش، شادی، گشایش مالی و ثروت در زندگی تان هستید و می خواهید راز را به خدمت بگیرید.

شاید هنگامی که در محاصره ماجراهای بد هستید، نتوانید روی چیزهای مثبت متمرکز شوید و حتی این موضوع به نظرتان خنده دار بیاید. اما این تنها راهی است که می تواند شما را از این وضعیت نجات دهد. وقتی چیزی که اکنون در زندگی تان وجود ندارد را با تمام وجودتان احساس می کنید و از داشتنش خوشحال می شوید، خیلی زود آن را در زندگی تان خواهید یافت. سلامتی خود را از دست داده اید؟ همین حالا نفس عمیقی بکشید و از اعماق وجودتان احساس کنید که سلامت هستید. طلبکارها شما را لحظه ای راحت نمی گذارند؟ همین الان احساس کنید که ثروت در زندگی تان جاری است و مدت ها است که کسی از شما طلبی ندارد. احمقانه است؟ می دانم. اما حقیقت است، شما را نجات می دهد و زندگی تان را دوباره می سازد.

وقتی احساس خود را در مورد یک موضوع تغییر می دهید، چشمتان به جمال فرصت هایی باز می شود که تا قبل از آن هیچ اهمیتی به آنها نمی دادید. وقتی با وجود بیماری روی سلامتی متمرکز می شوید، قدرت شفابخش درونتان را بیدار می کنید تا تمام سلول های بیمار را با سلول هایی جوان و شاداب جایگزین کند. راز، نعمتی است که شما را از دردسرهایی که خودتان بر سر خودتان می آورید نجات می دهد. چه آن را باور کنید و چه با قدرت هر چه تمام تر آن را رد کنید، در هر صورت، این قانون به فعالیت خودش ادامه می دهد. پس بهتر است که هر چه زودتر، اختیار زندگی تان را در دست بگیرید و آن را به شکلی که دوست دارید دربیاورید.

مراقب نیروی نفرت باشید

خلاصه کتاب راز

گفتیم که افکار شما سازنده زندگی تان هستند و خوب یا بد بودن افکارتان و حتی اینکه آیا برای شما مفید یا مضر هستند برای کائنات هیچ فرقی نمی کند. بنابراین، باید مراقب افکار منفی مانند «نفرت»، «خشم»، «حسادت» و مواردی از این دست باشید. اگر چیزی را در زندگی تان نمی خواهید تنها کافی است که آن را به حال خودش رها کنید. با نفرت، حسادت یا حتی ترس خود به آن انرژی ندهید.

«مادر ترزا» این مورد را به شکلی واقعی و در عمل به مردم نشان داد. روزی یک خبرنگار از او پرسید که چرا در تظاهرات ضد جنگ شرکت نمی کند؟ او هم در پاسخ گفت: «من با ضد چیزی کاری ندارم. اما اگر تظاهراتی برای ترویج صلح داشتید من را خبر کنید.» او می دانست که ابراز تنفر از چیزی که ویرانگر و نابود کننده است به آن قدرت می دهد. در عوض باید این قدرت را به شکلی مثبت در جبهه مقابل آن موضوع صرف کرد. حتی اگر چیزی را دوست ندارید، از آن متنفر نباشید. رهایش کنید.

قوانین خودتان را درست کنید

هر کسی در ذهن خود قوانینی دارد که آن را در طول زندگی اش و روی تمام کارهایش پیاده می کند. نگاهی به قوانین زندگی تان بیندازید. آیا آنها مثبت و سازنده هستند؟ آیا نویدبخش ماجراهای خوب هستند یا خبر از اتفاق هایی ناگوار و ناراحت کننده می دهند؟ اگر احساس می کنید که قوانین زندگی تان منفی هستند، خیلی راحت، آنها را با قوانینی مثبت عوض کنید. شاید در ابتدا ذهنتان با این موضوع مخالفت کند. هیچ اشکالی ندارد. قانون های جدیدتان را روی یک تکه کاغذ بنویسید و روزی چند بار آن را با صدای بلند برای خودتان بخوانید. گذشته از این، تمام سعی تان را به کار بگیرید تا طبق قانون جدیدتان عمل کنید. بعد از مدت بسیار کوتاهی متوجه دگرگونی مثبت و شگفت انگیزی در زندگی تان خواهید شد.

خواسته هایتان را واضح بیان کنید

برخی از مردم، به شدت در مقابل قانون جاذبه یا همان راز، جبهه می گیرند. وقتی هم که از آنها دلیل این جریان را می پرسیم، می گویند: «قانون جاذبه کار نمی کند. من خواسته ام را گفتم و اعلام کردم که می خواهم پولدار شوم. حتی ساعت ها به آن فکر کردم اما آب از آب تکان نخورد.» مشکلی که این افراد با آن دست و پنجه نرم می کنند، روشن نبودن هدف یا خواسته شان است. مثلا آنها فقط می خواهند پولدار شوند، یا فقط می خواهند خوشبخت باشند. خوشبختی، ثروت و شادی، مفهوم هایی بسیار گسترده هستند. شما باید دقیقا مشخص کنید که منظورتان از ثروت یا شادی، رسیدن به چه چیزهایی است. تنها در این صورت، کائنات می تواند برای عملی شدن خواسته شما دست به کار شود.

اجازه بدهید مثالی برایتان بزنم. تصور کنید به دوستتان که در راه خانه شما است زنگ می زنید و می گویید: «از سوپر مارکت بخر!» دوستتان که حسابی گیج شده است می گوید: «چی بخرم؟» شما دوباره با اصرار زیاد می گویید: «ای بابا چرا نمیفهمی؟ گفتم از سوپر مارکت بخر دیگه!» این مکالمه هیچ انتهایی ندارد. چون شما برای دوستتان مشخص نکرده اید که چه چیزی را از سوپر مارکت برایتان بخرد؟ ماست؟ پنیر؟ تخم مرغ؟ اگر کائنات را یک فروشگاه بی نهایت بزرگ در هستی تصور کنید، تا وقتی که دقیقا نوع خواسته خود را مشخص نکنید، نمی توانید به چیزی که می خواهید برسید. می خواهید پولدار شوید؟ چقدر پول از نظر شما ثروت محسوب می شود؟ 100 میلیارد؟ 200 میلیارد؟ عدد بدهید، دقیق و با جزئیات بسیار زیاد، خواسته خود را برای کائنات مشخص کنید تا بتوانید آن را به دست بیاورید.

 باور خود را تا آخر خط حفظ کنید

وقتی خواسته خود را به روشنی بیان می کنید و جهت افکارتان را به سمت چیزهای مثبت و سازنده تغییر می دهید مدتی طول می کشد تا همه چیز سر جای خودش قرار بگیرد و شما به خواسته تان برسید. در این مدت، تنها کاری که باید انجام دهید، باور داشتن به دریافت خواسته تان است. اهمیتی ندهید که شرایط پیرامونتان چقدر به هم ریخته و عجیب است. هرگز اجازه ندهید که افکار منفی وارد قلبتان شوند و باور شما نسبت به دریافت خواسته تان را ضعیف کنند. باید باور کنید چیزهایی که می خواهید مال شما هستند و هر لحظه بیشتر از لحظه قبل به شما نزدیک می شوند. در این صورت، کائنات با نهایت سرعت شروع به تغییر ماجراها و مهیا کردن شرایط برای ملاقات شما با خواسته تان می کند. تنها به این دلیل که شما این طور می خواستید.

مکمل قانون جاذبه را به کار بگیرید

تا اینجای کار، با هم در مورد افکار مثبت و رها کردن افکار منفی صحبت کردیم. گفتیم که اگر می خواهیم زندگی مان تغییر کند، باید قبل از هر اقدامی، افکارمان را تغییر دهیم. برخی از مردم، در همین بخش گیر می افتند. آنها فکر می کنند، قانون جاذبه یعنی اینکه روی مبل لَم بدهند، به چیزهایی که دوست دارند فکر کنند و چند دقیقه بعد، تمام آنها مثل یک جادو برایشان مهیا شوند.

در حقیقت، تفکر و تغییر شرایط ذهنی تنها 80 درصد کار را تشکیل می دهند. آن 20 درصد کلیدی، در «عمل» نهفته است. ذهنتان مسیر را برایتان هموار می سازد، آدم هایی که به کمکشان نیاز دارید را به سمتتان هدایت می کند و شرایط را برای پیروزی شما آماده می کند. بعد از این کار، یک گوشه می ایستد، دست هایش را به هم گره می زند و مشتاقانه منتظر برداشتن اولین قدم از سوی شما می ماند تا تمام چیزهایی که برای موفقیتتان مهیا کرده است را یکی پس از دیگری به شما نشان دهد.

اگر آن اولین قدم را برندارید، هیچ اتفاقی در زندگی تان نمی افتد! دقیقا به همین دلیل است که شما جسم دارید. اگر ذهنتان می توانست به تنهایی تمام کارها را انجام دهد، دیگر چه نیازی به آفرینش جسمتان بود؟ به دست هایتان چه نیازی داشتید؟ با پاهایتان می خواستید به کجا بروید؟ با چشم هایتان می خواستید چه چیزی را ببینید یا تشخیص دهید؟ جسم و ذهن شما با هم آفریده شده اند. پس به هنگام آفرینش چیزهای گوناگون در زندگی تان باید از قدرت هر دوی آنها استفاده کنید تا بتوانید به نتیجه مورد نظرتان دست یابید. در حقیقت، وجود شما همان راز واقعی است.

پیام اصلی «راندا برن» در کتاب «راز» چیست؟

خلاصه کتاب راز

«راندا برن» که زمانی همچون بسیاری از انسان های دیگر در مشکلاتش غرق شده بود، به طور اتفاقی با قانون جاذبه آشنا شد. سپس دست به یک جستجوی بزرگ زد، تمام آثاری که نشانه ای از وجود قانون جاذبه داشتند را بررسی کرد و به دنبال انسان هایی گشت که زندگی خود را بر اساس این قانون اداره می کنند. خیلی زود، توانست با افراد بسیار بزرگی ملاقات کند و دانسته هایش در مورد قانون جاذبه را کامل تر کند. او با ساخت مستند و نوشتن «کتاب راز» به دنبال این بود که تمام مردم جهان را از این راز سر به مُهر باخبر سازد و آنها را با قدرت بی نهایت درونی شان آشنا کند.

نظر شما چیست؟

آیا تاکنون سری به افکار غالب خودتان زده اید؟ آنها چه رنگ و بویی می دهند؟ منفی و نابودگر هستند یا مثبت و سازنده؟ آیا تصمیمی برای تغییر افکارتان دارید؟ همین حالا چطور است؟

ادامه مطلب
خلاصه کتاب طرز فکر
معرفی و خلاصه کتاب طرز فکر...

این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب طرز فکر خلاصه برداری شده است!

آشنایی با کتاب طرز فکر

تفکر، بزرگ ترین نشان انسان بودن ما است. با این وجود، بسیاری از ما هنوز در انتخاب شیوه درست تفکر، تقلا می کنیم. این موضوع باعث می شود که در زندگی مان فرصت های زیادی را از دست بدهیم و پشیمانی های فراوانی را به بار بیاوریم. خوشبختانه می توان طرز فکر را با آموزش و تمرین، تغییر داد. در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ خلاصه کتاب «طرز فکر» از استاد روانشناسی دانشگاه استنفورد، «دکتر کارول دِوِک» می رویم و پای سخنان او در مورد طرز تفکر می نشینیم. اگر به دنبال آشنایی با سبک های طرز تفکر هستید یا اینکه می خواهید راهی برای تغییر تفکر خود بیابید، تا پایان این ماجرا با ما همراه باشید.

خط و نشان های بیهوده طرز فکر ثابت در مقابل طرز فکر رشد

شیوه برخورد انسان های مختلف با موضوع «شکست» و «موفقیت» با هم تفاوت های بسیار دارند. برخی، شکست را انتهای همه چیز و مُهری باطل بر تمام آرزوها و اهدافشان می پندارند. وقتی چنین افرادی اشتباه می کنند و فرصتی را از دست می دهند، همه چیز را بر باد رفته تصور می کنند و هیچ راه گریزی را برای خودشان باز نمی گذارند.

صحنه زندگی چنین افرادی نبردی تمام عیار برای ثابت کردن خودشان و توانایی هایشان به دیگران است. اگر نتوانند این کار را انجام دهند، همراه با شکستشان، تمام می شوند.

در نقطه مقابل، افرادی قرار گرفته اند که در لغتنامه ذهنشان چیزی به نام «شکست» وجود خارجی ندارد. شاید آن ها با استعداد نباشند، نمره IQ پایینی داشته باشند، درس و مدرسه را لنگان لنگان پیش ببرند و حتی مدام در حال اشتباه کردن باشند، اما به شکل عجیبی توقف ناپذیر هستند و بدون توجه به مانع ها به پیش می روند. شاید بپرسید: «چطور ممکن است که این همه مشکل، آنها را از پا درنیاورد؟» علت چنین تفاوت بزرگی میان انسان ها وجود دو نوع شیوه تفکر است.

این دو نوع سبک تفکر که «تفکر ثابت» و «تفکر رشد» نامیده می شوند، زمین هایی هستند که بذرهای رشد روی آنها پاشیده می شوند. با این تفاوت که زمین «تفکر ثابت» سفت و سنگی است و هیچ بذری نمی تواند روی آن رشد کند. اما زمین «تفکر رشد» بسیار حاصلخیز است.

افرادی که به تفکر رشد باور دارند، می دانند که تمام ویژگی های انسانی می توانند با تلاش، تمرین و پشتکار رشد کنند. به همین دلیل، آنها هیچ وقت شکست نمی خورند. چون همیشه در حال یادگیری هستند.

وقتی چیزی برای زمین خوردن، نابودی و توقف وجود نداشته باشد، شکست رنگ می بازد و آموزش، جای آن را می گیرد. افرادی که تفکر خود را رشد می دهند، به استعداد ذاتی یا هوش، بهای بسیار اندکی می دهند. اما کسانی که تفکرشان ثابت است، بر این باور هستند که هوش و استعداد یا در کسی وجود دارد یا ندارد.

به همین دلیل اگر کسی در کودکی باهوش و با استعداد باشد، در بزرگسالی هم همین طور خواهد بود. غافل از آنکه هوش، استعداد یا هر صفت مثبتی که فکرش را بکنید، گزینه هایی قابل پرورش هستند.

همیشه می توانید باهوش تر شوید

انسان می تواند در طول عمر خود به فردی باهوش تر، با استعدادتر و ماهرتر تبدیل شود. افرادی که ذهن خود را با تفکر رشد، زنده نگه می دارند، هرگز وقتشان را برای اثبات خودشان به دیگران و نمایش چهره ای بی نقص و بدون اشتباه تلف نمی کنند. آن ها آشکارا اشتباه می کند، می آموزند و به پیش می روند.

در واقع، چیزی که حصار محدودیت را در زندگی ما بر پا می کند، تفکر محدود خودمان است. اگر ما باور داشته باشیم که می توانیم کاری را انجام دهیم، ذهنمان از تمام داشته هایش برای عملی کردن این باور استفاده می کند تا ما را به چیزی که سزاوار و خواهانش هستیم برساند.

وقتی تفکر ذهنتان بر پایه رشد باشد، از تلاش کردن استقبال می کنید و دوست دارید که راه حل های خلاقانه را به کار بگیرید. چون می دانید که اگر راه حل جدیدتان عملی باشد، موفق شده اید و اگر عملی نباشد، دست کم چیزی یاد گرفته اید و تجربه ای جدید را از سر گذرانده اید. اما وقتی تفکرتان ثابت باشد، از تلاش کردن، امتحان کردن راه حل های جدید، خلاقیت و هر چیزی که بوی ریسک بدهد، بیزار خواهید بود. چون فکر می کنید که قدم برداشتن در آن مسیر، اثبات عملی این حقیقت است که شما باهوش نیستید. اگر باهوش بودید، از همان اول، تمام پاسخ ها را می دانستید و نیازی به این همه تقلا کردن نبود.

به سخت بودن کارهای سخت، فکر نکنید

یکی از چیزهایی که باعث می شود ما به سمت انجام کارهای بزرگ، مسئولیت های سنگین و موقعیت های باورنکردنی نرویم، فکر کردن در مورد ابعاد سختی یک کار است. ما به جای آنکه در مورد شیوه های موفق شدن در آن کار فکر کنیم و به دنبال راه حل های خلاقانه برای افزایش بهره وری خودمان در آن زمینه بگردیم، مدام به این فکر می کنیم که انجام آن کار چقدر می تواند سخت، استرس زا، خسته کننده و پر ریسک باشد.

ما با این کار، میل به یادگیری را در خودمان خاموش می کنیم و به فردی مستعد فرار کردن تغییر ماهیت می دهیم. پذیرفتن هر موقعیت جدید، یعنی به چالش کشیدن خودمان با چیزهایی که در بسیاری از موارد، هیچ نظری در موردشان نداریم.

ما نمی دانیم در آن موقعیت جدید با چه افرادی کار خواهیم کرد، دیگران در موردمان چه نظری خواهند داشت؟ چقدر احتمال دارد کاری را از ما بخواهند اما نتوانیم انجامش دهیم؟ و حتی نمی دانیم آیا می توانیم از اندوخته های قبلی خود به درستی استفاده کنیم یا نه؟ اما بیرون ایستادن، دست دست کردن و نکند نکند گفتن ها، هیچ تغییری در موقعیتی که تمام قد، پیش رویمان ایستاده است ایجاد نمی کند.

تنها چاره ای که داریم، فکر نکردن به سختی کارها، شیرجه زدن در دل موقعیت ها و آماده بودن برای یادگیری از هر کسی و هر چیزی است. در این صورت، نه تنها پذیرش موقعیت های جدید برایمان آسان تر می شود بلکه از نظر دیگران هم به فردی انعطاف پذیر و خلاق تبدیل می شویم؛ یعنی کسی که به بازخوردها اهمیت می دهد، نقطه های ضعف خود را شناسایی می کند و از تغییر دادن مسیر اشتباه خود ترسی ندارد.

در جستجوی تکه هایی که پازل موفقیت را شکل می دهند

خلاصه کتاب طرز فکر

  1. نترسیدن از شکست و تلاش برای یادگیری

اولین تکه پازل موفقیت، همان چیزی است که اندکی قبل با هم گفتیم. شاید بتوان به جرات گفت که این تکه، بزرگ ترین تکه پازل موفقیت به شمار می رود.

  1. مسئولیت پذیری

اگر شما بپذیرید که مسئولیت زندگی و شرایطی که در آن هستید بر عهده خودتان است، گامی بزرگ برای پیشرفت خودتان برخواهید داشت. البته در نظر داشته باشید که پذیرفتن مسئولیت زندگی به این معنا نیست که شما مسئول تمام ماجراهای خوب و بدی هستید که بدون خواست شما سر از زندگی تان درمی آورند. منظور ما از پذیرفتن مسئولیت زندگی، پذیرش صد درصدی واکنش شما نسبت به این شرایط است.

شرایط، می توانند تا 10 درصد روی زندگی شما تاثیر بگذارند اما واکنشی که به این شرایط می دهید 90 درصد بازی را در اختیار دارد. اگر از تلاش کردن دست بکشید و خودتان را از میدان بیرون ببرید، قدرت اقدام کردن و ایجاد تغییر در زندگی تان را از دست می دهید و در این صورت، مسئولیت تمام نتیجه های منفی این تصمیم با خود شما است.

  1. کشف چیزهای مورد علاقه مان

دنبال کردن چیزهایی که به آنها علاقه نشان می دهیم می تواند سرعت و کیفیت پیشرفت ما را در زندگی بسیار افزایش دهد.

  1. میزان انتظار ما از خودمان و توانایی هایمان

همین حالا کمی با خودتان فکر کنید. در ذهن شما انجام چه کارهایی امکان ناپذیر هستند؟ اجازه بدهید چند گزینه پیش پایتان بگذارم. آیا می توانید هر روز بیشتر از هشت ساعت روی موضوعی که قصد یادگیری آن را دارید تمرکز کنید؟

آیا می توانید میزان بهره وری روزانه خود را به 6 برابر چیزی که اکنون هست برسانید؟ آیا می توانید به قول هایی که در مورد توسعه شخصی به خودتان داده بودید وفا کنید؟ آیا می توانید جلوی ولعتان برای خوردن غذاهای بیشتر و شکست رژیم را بگیرید؟ آیا می توانید خشم خود را کنترل کرده و به فردی آرام و عمیق تبدیل شوید؟ بیشتر ما نمی توانیم. چون از خودمان چنین انتظارهایی نداریم.

مثلا ما انتظار نداریم که بتوانیم هشت ساعت در طول روز روی یک موضوع تمرکز کنیم و آن را بیاموزیم به همین علت، شاید به زور 30 دقیقه تاب بیاوریم. ما از خودمان انتظار نداریم که بهره وری مان حتی یک درصد رشد کند، به همین دلیل با یک دهم میزان واقعی توانایی مان کار می کنیم.

ما انتظار نداریم که در مقابل وسوسه خوردن غذاها و کالری ها مقاومت نشان دهیم به همین دلیل با اولین وسوسه، قافیه را می بازیم و حتی یک گرم هم لاغرتر نمی شویم. اما اگر انتظارمان را از خودمان بالا ببریم، کم کم همه چیز تغییر می کند.

راهکاری طلایی برای رام کردن ذهن سرکش

شاید ابتدا ذهنتان برایتان شاخ و شانه بکشد و مثلا بگوید: «هشت ساعت کار روی یک موضوع! حتما با من شوخی می کنی؟! اصلا امکان ندارد!» یا «شش برابر بهره وری؟ مگر می خواهی خودت را به کشتن دهی؟» این نداهای اعتراض آمیز در مقابل تکرار چند واژه کوتاه رنگ می بازند و به کناری می روند. تنها کاری که باید انجام دهید، این است که انتظار خود را در قالب یک جمله مثبت بنویسید و در طول روز بارها و بارها آن را با صدای بلند بخوانید.

این موضوع به شما جسارت می دهد تا به توانایی خودتان ایمان بیاورید و انتظارتان را از خودتان افزایش دهید. مثلا می توانید بنویسید: «من می توانم امروز بهره وری خود را شش برابر افزایش دهم.» یا «من می توانم امروز هشت ساعت روی این کار تمرکز کنم و آن را به سرانجام برسانم.» یادتان باشد، تاثیر سخنانی که خودتان به خودتان می زنید بسیار بیشتر و عمیق تر از حرف دیگران است.

اگر باور کنید که می توانید، ذهنتان از روی صندلی بلند می شود و چندین راه کاربردی برای عملی کردن خواسته جدیدتان به شما پیشنهاد می دهد.

آیا مثل یک برنده فکر می کنید؟

خلاصه کتاب طرز فکر

شیوه ای که ما به خودمان و توانایی هایمان نگاه می کنیم تاثیر مستقیمی در رفتار ها، تصمیم ها و واکنش های ما به جهان پیرامونمان دارد. اگر با خودمان فکر کنیم که فردی بازنده هستیم، هیچ وقت انتظار نداریم که ماجرایی خوب، اتفاقی خوشایند یا موفقیتی بزرگ نصیبمان شود.

حتی اگر دیگران روی استعداد ما میلیاردها دلار سرمایه گذاری کنند، تا زمانی که خودمان طرز تفکر برنده را نداشته باشیم، به موفقیت واقعی دست پیدا نخواهیم کرد.

در چنین شرایطی، همیشه چیزی پیدا می شود که در آخرین قدم، کار را خراب کند و ما را به چیزی که همیشه فکرش را می کردیم برساند، یعنی بازنده شدن! ذهن شما فقط به فرکانس غالب حال و هوای افکارتان پاسخ می دهد.

اگر فرکانس افکارتان سرود اندوه و شیپور عقب نشینی باشد، همیشه بازنده خواهید شد. اما اگر فرکانس ذهنتان، نوایی از شادی و شیپوری از پیروزی باشد، تمام مردم جهان هم نمی توانند شما را شکست دهند.

طرز فکر پنهان

دقت کنید که گاهی این طرز تفکر به خوبی خودش را پنهان می کند. در این گونه موارد، فرد چهره یک انسان موفق و پیروز را به خود می گیرد. حتی خودش هم این گونه فکر می کند. اما طرز فکر و در اعماق ذهنش فردی بسیار منفی و شکست خورده نفس می کشد.

او همان باور پنهانی است که می گوید: «تو تلاشت را بکن اما خودت خوب می دانی که هیچ وقت امکان ندارد پیروز شوی!» چنین افرادی همان کسانی هستند که در لحظه آخر، دست از تلاش می کشند، جا می زنند و درست قبل از رسیدن به قله، به سمت پایین کوه عقب گرد می کنند. غافل از آنکه پیروزی واقعی و تجربه نابی که دیگران در خواب هم نمی بینند درست یک قدم با آنها فاصله دارد.

اگر شما هم گاهی در انتهای مسیر دلزده می شوید و نداهایی از ناتوانی در ذهنتان شروع به نجوا می کنند، آن را نشانه ای از نزدیک شدن به موفقیت در نظر بگیرید و قدم های پایانی خود را با قدرت بردارید. یادتان باشد، تنها کسانی می توانند چهره واقعی موفقیت را ببینند که تا آخرین قدم، درست مثل روز اول به تلاش خود ادامه می دهند.

باید این طور فکر کنید که بهترین اتفاق ها، بهترین ماجراها، بهترین انسان ها و زیباترین منظره ها انتظار آمدن شما را می کشند، موفقیت در چنگتان است و شما هر روز بیشتر از روز قبل به سمت چیزهایی که دوستشان دارید کشیده می شوید. این تفکر یک برنده است؛ این چیزی است که شما را تا آخرین قدم پر انرژی و سرشار از انگیزه نگه می دارد و حساب شما را از بقیه سوا می کند.

استعداد خوب است اما نه خوب تر!

تکیه کردن بر استعداد و قدم برداشتن در هر زمینه ای با این فکر که در آن از استعداد ذاتی برخوردار هستید، می تواند به راحتی شما را از موفقیت و پیشرفت در آن زمینه مشخص، فرسنگ ها دور کند. این همان اتفاقی بود که در شرکت بزرگ «انرون» افتاد.

هیچ کس به فکرش خطور نمی کرد که این شرکت با این همه کارمند با استعداد به این راحتی در سراشیبی سقوط قرار بگیرد. اشتباهی که این شرکت مرتکب شد، همان اشتباهی است که بیشتر ما به هنگام ورود به یک ماجرای جدید مرتکب می شویم. ما معیار استعداد خود را برمی داریم و می گوییم: «من در این زمینه استعداد دارم، پس باید موفق شوم» یا «من در این زمینه استعداد ندارم پس هیچ راهی برای موفق شدن وجود ندارد».

تمرکز روی استعداد، ما را محدود می کند. اگر زمانی بابت استعدادی که در یک زمینه داریم از ما تعریف کنند، ترسی عجیب ذهنمان را به اسارت درمی آورد. در این هنگام ما از برداشتن قدم بعدی به شدت هراسان خواهیم شد. چون می ترسیم، اشتباه کنیم و استعدادمان نتواند جلوی رخ دادن این ماجرا را بگیرد.

بعد از آن چه خواهد شد؟ شاید به عنوان فردی بی استعداد شناخته شویم، شاید ما را کنار بگذارند و شاید از درون فرو بریزیم.

اگر استعداد را به عنوان برگ برنده درونی خودمان، مخفی نگه داریم چطور؟ در آن صورت باید با تلاشمان و بر پایه حرکت هایی که در مسیر پیشرفت خود برای بهتر شدن قدم برمی داریم راه خود را باز کنیم. خوبی این مسیر در این است که کسی از ما انتظار ندارد همیشه عالی باشیم. ما این حق را داریم که اشتباه کنیم، یاد بگیریم و قدم بعدی را برداریم.

به دنبال بازخوردها باشید و بزرگ شوید

ایمان به اینکه سرانجام راهی برای موفق شدن پیدا خواهید کرد، در نتیجه باور به توانایی هایتان، تمرکز کردن روی تلاش هایتان، دریافت بازخوردها، اصلاح مسیر حرکت و سپس دوباره قدم برداشتن به دست می آید. هر چقدر که بازخوردهایتان بزرگ تر و کوبنده تر باشند، سریع تر راه رسیدن به مقصدتان را پیدا خواهید کرد. بنابراین، باید شجاعت شنیدن نقدها، روبه رو شدن با افراد ناراضی و انسان هایی که تلاشتان را ناچیز در نظر می گیرند داشته باشید. تنها در این صورت است که می توانید در مسیر پیشرفت دائمی قدم بگذارید.

به عنوان کسی که ادعا می کند دارای طرز تفکر رشد است، نباید خودتان را تنها فرد مهم و تاثیرگذار در تیمتان به حساب بیاورید. چون این کار، به شکلی باور نکردنی، شما را محدود می کند. وقتی خودتان را در راس همه چیز بدانید، این تصور اشتباه را خواهید کرد که از بقیه مردم برتر هستید.

این موضوع باعث می شود که فرصت اشتباه کردن و یادگیری را به راحتی از دست بدهید، برای اثبات استعداد و توانایی هایتان به سمت دروغ و کلک بازی سوق داده شوید، نقطه های ضعف خود را پنهان و حتی انکار کرده و در نهایت، مسیر پیشرفت را گم خواهید کنید.

رهبرانی که طرز فکر رشد دارند، به صدای کارکنانشان گوش می دهند، با آنها صحبت می کنند و به کسب و کارشان به شکل یک تیم می نگرند. آنها می دانند راز پیروزی تیمشان در هر مسابقه ای پیوستگی، یادگیری و رشد است.

چنین رهبرانی، موفقیت های به دست آمده را به پای خودشان نمی نویسند. آنها می دانند که اگر تلاش و فداکاری همه اعضای کسب و کارشان نبود، پیروزی رنگ کنونی خود را نداشت.

عشق و التیام یا انتقام و پریشانی؟

خلاصه کتاب طرز فکر

تلاش برای برقراری روابط عاطفی با دیگران، یعنی در کف دست گرفتن قلبی که در حالت عادی، میان استخوان های محکم قفسه سینه مان قرار گرفته است. به همین دلیل، اولین چیزی که آسیب می بیند، قلب بی پناهمان است. در این بخش هم افرادی با طرز تفکر ثابت و طرز تفکر رشد، رفتارهایی بسیار متفاوت از یکدیگر نشان می دهند.

افرادی با طرز تفکر ثابت، خودشان را پر از اشکال و اشتباه می بینند و ابتدا با خودشان فکر می کنند که حتما آن قدرها دوست داشتنی نبوده اند که معشوقشان به این راحتی آنها را به حال خودشان رها کرده است. کمی که می گذرد، ذهن ناخودآگاهشان دست به کار می شود و جهت این پیکان های بی امان را به جایی بیرون از وجود آنها تغییر می دهد. چون به خوبی می داند اگر ماجرا به همین ترتیب ادامه پیدا کند، این جسم در اثر ملامت ها، سرزنش ها و برچسب های ناجوانمردانه از بین خواهد رفت. در این زمان است که پای واژه «انتقام» به میدان باز می شود.

کم کم فردی که برای مدت ها مشغول آزار دادن خودش بود، به این نتیجه می رسد که بهتر است این انسان بی احساس را پیدا کرده و حقش را کف دستش بگذارد. اگر هم پیدایش نکند، در تمام طول عمرش او را نفرین می کند و انواع ماجراهای بد را از اعماق وجودش برای وی می طلبد. شوربختانه، هیچ کدام از این کارها باعث نمی شوند که قلب آسیب دیده او ترمیم شود.

اما کسانی که طرز فکر رشد دارند، خودشان را قضاوت نمی کنند و به خودشان برچسب نمی زنند. در عوض، از روابطشان و انتخابی که کردند، درس می گیرند. آنها به خاطر آرامش خودشان، فرد مقابل را می بخشند و ماجرا را در گذشته رها می کنند. چنین افرادی اجازه نمی دهند که رفتار دیگران در مورد آنها روی تعریفی که از خودشان دارند و ارزشی که برای خودشان قائل هستند تاثیر منفی بگذارد.

آن ها به سمت آینده روشن قدم برمی دارند و باور دارند می توانند با فردی آشنا شوند که به آنها، قلبشان و ایمانی که به رابطه شان دارند احترام بگذارد. بدون تردید رسیدن به این موضوع، تلاش و استقامت زیادی را می طلبد اما یافتن عشق واقعی ارزشش را دارد.

طرز فکر ثابت یا رشد کننده، چه تاثیری روی روابط ما می گذارند؟

طرز فکر ثابت، به راحتی می تواند رابطه عاشقانه شما را در معرض قضاوت قرار دهد. چون شما به عشقتان اجازه هیچ انعطافی نمی دهید. در این حالت، نهال عشقی که هر دو طرفتان پرورش می دهید به تکه چوب خشکی تبدیل می شود که با اولین وزش باد زمستانی می شکند.

این نهال، هرگز رشد نمی کند، شاخ و برگ نمی دهد، ریشه هایش را محکم نمی کند و به بار نمی نشیند. اما وقتی طرز تفکر رشد داشته باشید، هر دو مراقب نهال عشقتان خواهید بود. در مقابل بادها از آن محافظت خواهید کرد، آن را آبیاری کرده و فرصت رشد کردن را در اختیارش می گذارید.

شخصیت هر دوی شما در طول رابطه عاشقانه ای که با هم دارید، صیقل می خورد، بخش های تیز خود را از دست می دهد و در عوض، صاف و براق و صیقلی می شود. وقتی برای رشد رابطه تان تلاش می کنید، عمق آن را بیشتر کرده و عشقی ناب را تجربه خواهید کرد.

متاسفانه، افرادی که در طرز تفکر ثابت گیر کرده اند، دوست ندارند برای رشد رابطه شان تلاش کنند. آنها انتظار دارند که همه چیز از اول، خیلی عالی و بدون هیچ نقصی باشد. در نظر آنها عشق واقعی مثل یک شهاب سنگ می آید و در عرض یک ثانیه، زندگی آنها را زیرورو می کند.

چنین افرادی انتظار دارند که معشوقشان به رنگ آنها دربیاید، چیزهای مورد علاقه اش را با آنها هماهنگ کند، در هیچ موردی نظر مخالف نداشته باشد و نقش یک عاشق واقعی را به شکلی برازنده ایفا کند. امان از روزی که طرف مقابل بخواهد در مورد رابطه شان، چیزهای مورد علاقه یا حتی مواردی که مدت ها است دارد آنها را تحمل می کند، کلامی سخن بگوید! در آن وضعیت، او به همان سرعتی که نشان عاشق واقعی را بر سینه زد، از مقامش خلع می شود و تا حد و اندازه یک دغلکار بی احساس پایین کشیده می شود.

عشق واقعی، فانتزی نیست؛ کامل نیست؛ بی عیب و نقص نیست؛ در آن خبری از من من وجود ندارد. عشق واقعی تلاش دو روح برای زیستن در کنار هم، بخشیدن، بزرگ شدن، هموار کردن مسیر پیشرفت برای یکدیگر، حمایت کردن، دفاع کردن، دیدن، شنیدن و شنیده شدن است؛ زندگی است؛ اوج انسانیت است و به اندازه دیدن ماه در آسمان تاریک شب، درخشان و امیدبخش است.

تلاش برای تغییر طرز تفکر

«دکتر کارول دِوِک» بر این باور است که تغییر جهت از طرز فکر ثابت به طرز فکر رشد، به صبوری و تلاش فراوان نیاز دارد، اما همین که در آن قدم بگذارید و دانه به دانه افکارتان را مورد بازبینی قرار دهید، با تاثیر مثبت آن در زندگی تان آشنا خواهید شد. سعی نکنید که به یک باره تمام افکارتان را تغییر دهید. چون در آن صورت، ذهنتان با شما مقابله خواهد کرد.

به قول «ماهاتما گاندی»: «به شیوه ای ملایم، تو می توانی دنیا را تکان دهی.» با این حساب، شما هم به شیوه ای ملایم، افکار ثابت و محدود کننده خودتان را با افکاری که رنگ و بوی رشد می دهند، عوض کنید و به تماشای نتیجه های دل انگیزش بنشینید.

نظر شما چیست؟

فکر می کنید طرز تفکر قالب در ذهن شما «ثابت» باشد یا «رشد» باشد؟ اولین فکری که برای تغییر آن قدم برمی دارید چه خواهد بود؟

ادامه مطلب
خلاصه کتاب تئوری انتخاب
معرفی و خلاصه کتاب تئوری انتخاب...

این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب تئوری انتخاب خلاصه برداری شده است!

میانه تان با انتخاب کردن چطور است؟ آیا فرآیند انتخاب کردن برایتان کاری ساده است یا کوچک ترین انتخاب هایتان هم داستانی پر پیچ و خم دارند؟ ما به عنوان یک انسان، هر روز با انتخاب های زیادی دست و پنجه نرم می کنیم.

جالب اینجا است که گاهی از وسعت قدرت انتخاب خود بی خبر هستیم. در واقع، دست ما برای انتخاب کردن بخش های ریز و درشت زندگی مان بسیار بازتر از چیزی است که فکرش را می کنیم.

در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ کتابی می رویم که به طور ویژه در مورد انتخاب صحبت می کند. با هم پای گزیده ای از صحبت های «ویلیام گلسر» روان شناس و روان پزشک مثبت گرا در کتاب «تئوری انتخاب» می نشینیم. با ما همراه باشید.

بیهوده در جهان نگردید، نقطه آغاز، شما هستید

بیشتر ما در زندگی خود به دنبال مجرم می گردیم. سعی می کنیم علت اصلی تمام دردسرهایی که می کشیم را بر گردن دیگران بیندازیم و از این راه، مدت طولانی تری نقش قربانی را بازی کنیم. چون خیلی خوب می دانیم که اگر لحظه ای دست از این تلاش برداریم، با حقیقتی مهم روبه رو می شویم؛ اینکه ما مسئول اول و آخر تمام احساس ها، بدبختی ها، اندوه، شادی، خشم و تک تک رفتارهای زندگی مان هستیم.

شاید نتوانیم جلوی رخ دادن برخی از اتفاق ها را بگیریم اما بدون تردید، تمام رفتار و افکاری که در واکنش به این رویدادها از ما سر می زند، به انتخاب مستقیم خودمان بوده است.

ما می توانیم انتخاب کنیم که وقتمان را به بطالت بگذرانیم و در انتها از نداشتن وقت برای انجام کارهای ضروری شکایت کنیم، می توانیم پول هایمان را تا قِران آخر خرج کنیم، بعد از نداری، گرانی و وضعیت اسفناک اقتصادی سخن بگوییم، می توانیم به دیگران اجازه دهیم که کنترل زندگی و شادی مان را مثل یک اسباب بازی در دستانشان بگیرند و بعد در مورد بدبختی، پیشانی نوشت، قسمت و سرنوشت، آوازهای سوزناک بخوانیم.

رنج و ناراحتی ما زمانی پایان می یابد که دست از انکار حق مسلم خودمان روی انتخاب شیوه زندگی مان برداریم و آن را بپذیریم.

قدرت انتخاب، انگیزه های درونی ما برای حرکت کردن را بیدار می کند. اگر نسبت به انجام کاری بی میل هستید، نگاهی موشکافانه به آن بیندازید. به احتمال زیاد، این قدرت خواست دیگران است که شما را به سمت انجام آن کار سوق داده است نه خواست واقعی خودتان. در بسیاری از موارد، تشخیص اینکه کارهای ما طبق کدام خواست – خواست ما یا دیگران – انجام می شوند بسیار دشوار می گردد.

ما در تمام دوران کودکی خود تحت تاثیر مستقیم کنترل کننده های بیرونی قرار گرفته ایم. به این ترتیب، همیشه کسی بود که به ما بگوید فلان کار را انجام بدهیم یا از انجام کار دیگری دوری کنیم. البته این روش، بسیار هم راحت تر است. چون می توانیم خوب یا بد شدن نتیجه را بر گردن دیگران بیندازیم و انگشت های اتهام را از سوی خود دور کنیم.

در واقع، پذیرفتن زندگی با انتخاب خودمان، خم نشدن زیر فشار خواست دیگران و دست به اقدام زدن تنها به دلیل خواسته های درونی مان، کار راحتی نیست. در این مسیر، اولین مانعی که باید از سر راهمان بر داریم، خودمان هستیم.

سفری کوتاه به جهان اسرارآمیز احساس

انسان، موجودی احساسی است. ژن هایی که احساس های مختلف را در ما به وجود می آورند، همزمان با تولدمان شروع به کار می کنند. این ژن ها، احساس هایی مانند ترس، بقا، عشق، خشم، نفرت، حسادت و … را به وجود می آورند.

هر چقدر که بزرگ تر می شویم، از تجربه رفتارمان با دیگران بخش های جدیدی از احساسمان را کشف می کنیم.

بدن ما طوری تنظیم شده است که اگر یکی از نیازهایمان بی پاسخ بماند، زنگ خطرش را به صدا درمی آورد و تمام داشته های درونی اش را به خدمت می گیرد تا ما به دنبال یافتن پاسخ این نیاز بگردیم.

مثلا وقتی بیمار می شویم، احساس بقا در ما به خطر می افتد، به همین دلیل تا زمانی که راهی برای درمان خود پیدا نکنیم، تمام دغدغه های گذشته و آینده برایمان بی معنی می شوند.

گاهی به هنگام پیدا نکردن پاسخ برای یکی از احساس هایمان، چیزی دیگر را جایگزین آن می کنیم. در صورتی که خیلی خوب می دانیم این کار، نه درست است، نه فایده ای دارد. مثلا وقتی دستمان به عشق واقعی نمی رسد، احساس مالکیت را جایگزین آن می کنیم.

چون این طور می اندیشیم که اگر کسی در مالکیت من باشد، از آن من است، بنابراین چه بخواهد و چه نخواهد نمی تواند به کسی جز من نگاه کند. این ماجرا، دورترین وضعیت نسبت به عشق واقعی است.

زوج هایی که عاشقانه یکدیگر را دوست دارند، به دنبال تصرف شخص مقابلشان نیستند. آنها از حضور در کنار یکدیگر خشنود می شوند، به هم احترام می گذارند، شادی طرف مقابل را شادی خود و اندوه او را اندوه خود می دانند.

به همین دلیل، تمام تلاش خود را می کنند تا طرف مقابلشان در زندگی اش احساس شادی کند، به آرزوهایش برسد و شخصیت خود را رشد دهد.

در عوض، احساس مالکیت، کاری به غم و اندوه طرف مقابل ندارد. فردی که خود را مالک می داند، نهایت تلاش خود را برای کنترل کردن طرف مقابلش به کار می گیرد.

چنین فردی همچون یک مانع، جلوی پیشرفت دیگری را می گیرد و تنها زمانی شادی را به حساب می آورد که افراد تحت مالکیتش به ریز حرف ها و دستورهای او عمل کنند. در غیر این صورت، آنها را به روش های گوناگونی مجازات می کند.

در دنیای درون، چه خبر است؟

خلاصه کتاب تئوری انتخاب

در ظاهر، تمام انسان ها روی یک کره خاکی به نام «زمین» زندگی می کنند. اما در حقیقت، هر کدام از انسان ها برای خودشان دنیایی ویژه دارند.

این دنیای درونی از زمان تولد ساخته می شود، آجر به آجر بالا می رود و درون فرد را شکل می دهد. راز اصلی برای هماهنگ شدن با دیگران، تجربه یک عشق واقعی یا از سر گذراندن یک همکاری شیرین و سازنده، هم راستا بودن دنیا های درونی افراد با یکدیگر است.

هر چقدر که فاصله این دنیاها از هم بیشتر باشند، احتمال اینکه افراد بتوانند با هم کنار بیایند و از کار و زندگی در کنار هم لذت ببرند، افزایش پیدا می کند. اگر دو یا چند نفر با دنیاهای متفاوت بخواهند یک تیم را تشکیل دهند، به مایه عذاب یکدیگر تبدیل می گردند و خیلی زود تیمی که برای گردآوری آن تلاش کرده بودند، از هم می پاشد.

دنیای درونی ما، مبنای ما برای تعریف واقعیت است. با این حساب، می بینیم که واقعیت هم چیز ثابتی نیست و به اندازه تمام انسان های روی زمین و دنیاهایشان، تعریف متفاوتی از واقعیت وجود دارد. به زبان ساده، واقعیت برای ما شامل تمام چیزهایی می شود که با دنیای درونمان هم راستا است.

اگر کسی از چیزی که در دنیای ما به عنوان چیزی خوب و شایسته، کد گذاری شده است، تعریف کند، نظر او را درست در نظر می گیریم. در نقطه مقابل، اگر کسی به موضوع درستی در دنیای ما یورش ببرد، او را فردی نادان و کوته فکر خطاب می کنیم.

شاید به همین دلیل باشد که شکسپیر می گوید: «چیزی به عنوان خوب یا بد وجود ندارند، مگر اینکه تفکر آدم آن را این گونه بسازد.»

راه سخت را انتخاب کنید

برای بسیاری از ما پذیرفتن این واقعیت که با انتخاب های خودمان به اینجا رسیده ایم بسیار سخت و دردناک است. ما باور نمی کنیم که باعث آزار رساندن به خودمان شده ایم. به همین دلیل، جایی بیرون از خودمان به دنبال مقصر می گردیم. اما با این کار، چیزی تغییر نمی کند. چون مجرم اصلی – یعنی خود ما – هنوز آگاه نشده است و همچنان به کار خود ادامه می دهد.

یکی از راه های ساده برای آگاه شدن از حق انتخابمان و ماجراهایی که ناخواسته بر سر خودمان می آوریم، یادآوری این حقیقت به خودمان است.

اجازه بدهید مثالی برایتان بزنیم. تصور کنید که شما از چیزی عصبانی هستید. بیایید فرض کنیم که با همکارتان یک دعوای حسابی کرده اید و حالا مثل یک زغال برافروخته از این طرف به آن طرف می روید و حرص می خورید.

در این هنگام بهترین کاری که می توانید بکنید، به راه انداختن یک گفتگوی درونی با خودتان است؛ یعنی چیزی شبیه به این:

  • بسیار خوب، بیا با هم رو راست باشیم. من چرا امروز این قدر از دست فلانی عصبانی شدم؟

چون با مدیر شرکت، دست به یکی کرد و من را از پروژه ای خودم او را به آن دعوت کرده بودم، بیرون انداخت.

  • او چطور توانست چنین قدرتی را به دست بیاورد؟

چون خودم او را وارد پروژه کردم. تا قبل از این داشت برای به دست آوردن یک پروژه به این در و آن در می زد.

  • پس خودت با دستان خودت او را وارد پروژه کردی. تو او را انتخاب کردی.

درست است

  • پس مشکل اصلی، رفتار او نیست، کسی است که چنین انسان فرصت طلبی را برای همکاری انتخاب کرده است. درست است؟

اما من می خواستم به او کمک کنم. فکر نمی کردم چنین انسانی باشد.

  • خودت هم می دانی که فکر تو اشتباه بوده است. تو مقصر اصلی این ماجرا هستی چون بدون شناخت اخلاق حرفه ای یک فرد، از سر دلسوزی، او را وارد کار کردی و حالا همه به ویژه خودت را به زحمت انداخته ای.

فکر کنم حق با تو است.

  • حالا که این را فهمیدی دیگر مشکلی وجود ندارد. در نتیجه، نیازی هم به ادامه دادن این خشم دیده نمی شود. تنها کاری که باید بکنی این است که دفعه بعد، چنین اشتباهی را تکرار نکنی. از فکر این پروژه و ماجراهای آن بیرون بیا تا بتوانی کار جدیدی را با قدرت و انرژی آغاز کنی. قبول؟

قبول!

شما می توانید این کار را در مورد تمام احساس های عجیب و غریبی که تجربه می کنید، انجام دهید. کشف این حقیقت که خودتان با قدرت انتخابتان وضعیت فعلی را به وجود آورده اید، کنترل احساستان را در دستتان قرار می دهد و فرصت یک انتخاب آگاهانه دیگر را پیش پایتان می گذارد.

آشنایی با جورچین شخصیت شما و دیگران

خلاصه کتاب تئوری انتخاب

هر کدام از انسان ها، شخصیت های متفاوت و یگانه ای دارند. این شخصیت ها مانند نقابی بر چهره آنها قرار می گیرند. وقتی دو یا چند نفر می خواهند برای مدت طولانی با هم کار یا زندگی کنند باید توجه زیادی به نیازهای شخصیتی یکدیگر داشته باشند.

این واقعیت وجود دارد که برخی از افراد، از هیچ راهی نمی توانند با هم سازگار شوند. این مشکل به دلیل تفاوت های بسیار زیادی است که در شخصیت آنها نهفته است. مثلا در برخی از آنها نیاز به قدرت، زبانه می کشد و دوست دارند زندگی دیگران را کنترل کنند و در برخی دیگر، نیاز به آزادی بیداد می کند و دوست ندارند در بند کنترل کسی باشند.

بهترین سازگاری در میان انسان ها بین کسانی روی می دهد که شخصیت آن ها بیش ترین شباهت را با هم دارند. ناگفته نماند که می توان برخی از تفاوت های شخصیتی را با صحبت و مذاکره قابل تحمل کرد. اما اگر قرار بر این باشد که در تک تک لحظه های زندگی تان نقش فردی را بازی کنید که همیشه کوتاه می آید، خودش و نیازهایش را نادیده می گیرد و به قول قدیمی ها نقش آب را در یک رابطه پر از آتش بازی می کند، هر دو طرف ماجرا از حضور در کنار یکدیگر رنج خواهند کشید.

یکی از آن ها که همیشه نقش زورگو را بازی می کند ناخواسته از قدرت خود برای زدن حرف آخر و زور گفتن به دیگران رنج می کشد و دیگری به دلیل نادیده گرفتن خودش و زور شنیدن رنج خواهد برد.

یک رابطه، یا درست می شود و هر دو طرف در آن خوشبختی را تجربه می کنند یا درست نمی شود و هر دو تا آخر عمر یکدیگر را آزار می دهند. تحمل کردن شرایط سخت و اختلاف های بزرگ به این بهانه که شاید زمانی نامعلوم در آینده، همه چیز درست می شود و غول ماجرا ناگهان تصمیم می گیرد به فرشته ای معصوم تبدیل شود، کاری بیهوده است.

گاهی درک این موضوع که دو یا چند نفر هرگز نباید با هم کار و زندگی کنند، بهترین و هوشمندانه ترین راه برای نجات خودتان از تحمل شرایطی سخت و عذاب آور است.

یا انتخاب کنید یا عذاب بکشید

گاهی چیزهایی که می خواهیم و نمی خواهیم به یک اندازه برایمان مهم می شوند؛ معمولا این وضعیت بدی است. اجازه بدهید مثالی برایتان بزنیم. تصور کنید که شما هم می خواهید ثروتمند شوید و هم نمی خواهید مهارت جدیدی را یاد بگیرید یا هم می خواهید سالم بمانید و هم نمی خواهید سیگار را ترک کنید. این وضعیت، چیزی شبیه به ماجرای خواستن خدا و خرما با هم است. قهرمان داستان بالاخره باید تصمیم خود را بگیرد.

او نمی تواند به طور همزمان به هر دو طرف توجه کند. اما عمل به این موضوع به راحتی سخن گفتن در موردش نیست. به همین دلیل، افراد زیادی در طول زندگی خود مدام با چنین دوراهی هایی دست و پنجه نرم می کنند. دو راه چاره برای این مشکل وجود دارد:

1- هیچ کاری نکنید

گاهی صبر کردن و انجام ندادن عجولانه یک کار، می تواند بهترین تصمیم زندگی تان باشد. چون دست کم اوضاع از چیزی که هست، خراب تر نمی شود. گذشته از این، فرصتی که به خودتان می دهید می تواند در انتخاب هوشمندانه چیزی که واقعا می خواهید کمک حالتان باشد.

2- مشاوره بگیرید

بیشتر وقت ها، نمی توان ماجرای انتخاب کردن را به زمانی دیگر موکول کرد. در این جور مواقع، بهترین کار، گرفتن مشاوره است. وقتی کسی خارج از موضوع و بدون قضاوت به ماجرای شما گوش می دهد – یعنی کاری که تمام مشاوران خبره انجام می دهند – تصویری روشن تر از هر دو گزینه جلوی دیدگانتان ظاهر می شود.

در این صورت می توانید سریع تر و بهتر تصمیم گیری کنید. گذشته از این، مشاوران، کار دیگری هم انجام می دهند و آن وارد کردن گزینه سوم به ماجرا است. این گزینه که ترکیبی از همان دو گزینه دردسرساز است، انتخاب کردن را بسیار آسان تر می کند.

با نقش خود دوباره آشنا شوید

زندگی در کنار دیگران ما را در قالب نقش های گوناگونی فرو می برد. مثلا فرزند، دوست، پدر، مادر، خواهر، برادر و … . در بیشتر موارد، بر دوش داشتن این نقش ها ما را دچار یک سوءتفاهم می کند. به عنوان مثال با خودمان فکر می کنیم که نقش ما به عنوان پدر یا مادر، این حق را به ما می دهد که فرزندانمان را مجبور به انجام کارهایی کنیم که فکر می کنیم درست هستند.

این مجبور کردن، در قالب روش های گوناگونی انجام می شود. گاهی برای این کار از تهدید، تنبیه جسمی، محروم کردن فرزند از برخی تفریح های کوچک یا قطع کردن پول توجیبی استفاده می کنیم.

به خیال خودمان هم داریم نقش مان را به عنوان والدین دلسوز به خوبی انجام می دهیم و صد البته باور داریم که فرزندانمان قادر به تصمیم گیری و فکر کردن نیستند و این ما هستیم باید به جای آنها این کار را انجام دهیم.

غافل از آنکه تنها نقش واقعی ما در تمام رابطه هایی که با دیگران داریم چیزی نیست جز یک انتقال دهنده اطلاعات. معمولا هم این انتقال اطلاعات را به بدترین شیوه ممکن، انجام می دهیم و کاری می کنیم که ارزش این اطلاعات زیر سوال برود. به دنبال این ماجرا، بچه ها همان کاری را می کنند که پدر و مادرشان به رو ش های گوناگون آنها را از انجامش منع می کردند یا همکارمان در همان چاهی شیرجه می زند که آدرس دقیقش را به او گفته بودیم.

تمام این ها به این دلیل است که ما با شیوه بسیار اشتباهی که برای انتقال اطلاعات خود به کار گرفتیم، ارزش اطلاعات را از میان بردیم. اگر برای حق تفکر و انتخاب دیگران جایی باقی بگذاریم، نه تنها حرف هایمان شنیده می شوند، بلکه شاهد از دست رفتن فرصت ها و به خطر افتادن عزیزانمان نخواهیم بود.

کلنجار رفتن با مدارسی که روی کنترل بیرونی سرمایه گذاری می کنند

مدارس ما اوضاع خوبی ندارند. دانش آموزان انگشت شماری هستند که از وضعیت تحصیلی خود لذت می برند. الباقی بچه ها حتی با وجود نمره های بالا و ممتاز در حال دست و پنجه نرم کردن با مشکلات، استرس و فشار ناشی از بهتر بودن هستند. آن ها خودشان را در هچلی می یابند که جز گذر زمان، راه فراری از آن وجود ندارد.

بچه ها هر روز با درس هایی روبه رو می شوند که هیچ جذابیتی برای آنها ندارند. گذشته از این، میزان فایده این درس ها در دانشگاه یا محیط کار، به شدت زیر سوال رفته است.

هر کدام از ما، تجربه حرکت در این ماراتون بی انتها را داشته ایم. بنابراین، نباید اجازه بدهیم که نقش ما به عنوان پدر یا مادر باعث شود که فکر کنیم، فرزندانمان در وضعیتی عالی به سر می برند و نمره های بالای آنها نشان دهنده آرامش و اوضاع خوب ذهنی شان است.

باید مراقب باشید، بچه های زیادی هستند که دوست ندارند از رنج ها و پریشانی هایشان به کسی حرفی بزنند. آن ها غرق در غرور دوران نوجوانی، فکر می کنند که این کار، آنها را زودتر وارد جامعه بزرگ ترها می کند.

این شما هستید که باید خودتان را جای آنها بگذارید و به گونه ای رفتار کنید که بچه ها عاشق حرف زدن با شما باشند. آنها باید بدانند که اگر زمانی حرفی برای گفتن داشته باشند، یک جفت گوش شنوا، بدون قضاوت، آنها را می شنود.

ماجرای رئیس زورگو و کارمندانی که دستشان زیر ساطور آنها گیر است

خلاصه کتاب تئوری انتخاب

شیوه مدیریت هم به شکل های گوناگونی تحت تاثیر مستقیم کنترل بیرونی قرار گرفته است. کم نیستند مدیرانی که فکر می کنند تنها راه برای مدیریت کارکنانشان، استفاده از تهدید و وارد کردن فشارهای روانی است.

این موضوع باعث می شود که کیفیت کار خروجی به شدت کاهش پیدا کند و افراد با کمترین میزان بهره وری به کارشان ادامه دهند.

مدیرانی که با استفاده از تهدید، کار خود را جلو می برند، نباید انتظار داشته باشند که کارمندانشان در غیاب آنها هم به خوبی زمانی که در کنارشان حضور دارند کار خود را انجام دهند.

شاید بتوان گفت مشکل اصلی از آنجا ناشی می شود که مدیران به جای انجام وظیفه مدیریت به دنبال کسب مقام ریاست بر دیگران هستند.

یک مدیر، در کنار اعضای تیمش می ایستد، به حرف هایشان گوش می دهد و کار را بر اساس کیفیت و اعتماد متقابل پیش می برد. اما یک رئیس، روبه روی کارمندانش می ایستد، حرف فقط حرف خودش است و با کشیدن خط و نشان، سعی دارد که دستورش را با ترس و بی اعتمادی ترکیب کند و از این راه کارش را جلو ببرد.

پر واضح است که مدیران، باعث موفقیت یک کسب و کار، پیشرفت کارها و کارمندان می شوند اما رئیس ها عمر کاری کوتاهی دارند و با ادامه این وضعیت، عمر کسب و کار خودشان را هم کوتاه می کنند.

بهترین کارمندان، به دنبال شرکت ها و مجموعه هایی می روند که یک مدیر در آنجا کار می کند نه یک رئیس. به این ترتیب، یکی دیگر از آسیب های کنترل بیرونی در محیط کسب و کار آشکار می شود؛ یعنی از دست دادن کارمندان خوب.

ساخت جامعه آرمانی با دست های ذهنمان

تصورش را بکنید اگر همه از تئوری انتخاب و کنترل درونی استفاده می کردند، با چه جور جامعه ای سر و کار داشتیم؟ اگر همه مردم به این درک می رسیدند که با زور، تهدید، تشویق و مواردی از این دست، نمی توان به انتظار نتیجه های خوب نشست، رفتارشان چه فرقی با حالا می کرد؟

در آن صورت، بچه ها می توانستند در کنار پدر و مادری زندگی کنند که عاشق یکدیگر هستند و به مدرسه هایی بروند که معلم ها عاشق تدریس و درس ها جذاب و کاربردی بودند.

کارمندان می توانستند به شرکت هایی بروند که مدیری حرفه ای و روشن فکر آنجا را اداره می کند. مردم می توانستند در کشوری زندگی کنند که جرم و جنایت، زورگویی، قوانین ظالمانه، فشارهای اقتصادی، اجبارهای مذهبی از سوی رهبران دینی و تنش های داخلی، وجود نداشتند و فقط در کتاب های تاریخ، اثری از آنها دیده می شد.

حق انتخاب، شان انسانی ما را به بالاترین درجه خود می رساند. انسان بدون فشار مالی، روحی، معنوی و جانی کسانی که خودشان را بهتر از دیگران می دانند می توانست ملکوت را به نمایش بگذارد.

چیزی که همه چیز را خراب می کند، باور غلط به تاثیر کنترل کننده های بیرونی است. اگر فردی از درون به انجام یک کار درست باور داشته باشد، با تمام وجودش برای انجام آن تلاش می کند. این مورد درباره دوری از کارهای بد هم به همین ترتیب است.

یادآوری نکته هایی که نباید فراموش شوند

می توان تئوری انتخاب را در 10 اصل ساده خلاصه کرد:

  1. تنها قدرت واقعی ما، کنترل کردن رفتارهای خودمان است. شاید با تهدید و زورگویی بتوانیم دیگران را وادار به انجام کارهایی کنیم که از نظر ما درست هستند، اما چنین روشی هیچ پیامد ماندگاری ندارد. به محض اینکه ما نابود شویم یا قدرت زورگویی خود را از دست بدهیم، کارها به روال قبل بر می گردند.
  2. به عنوان یک انسان، دادن و گرفتن اطلاعات، مهم ترین شیوه ای است که با آن ارتباط برقرار می کنیم. ترکیب کردن اطلاعات با زور یا تهدید به این بهانه که دیگران را دوست داریم یا برایشان نگران هستیم، هیچ تاثیری در کیفیت درک این اطلاعات نمی گذارد.
  3. مشکلات روانی می توانند زمینه ایجاد بیماری های مزمن را به وجود بیاورند. تنها راه رهایی از آنها روبه رو شدن با مشکلات و حل کردنشان است.
  4. تعریف آزادی در یک رابطه، چیزی قطعی و نهایی نیست. شما باید در طول زندگی خود و همگام با تغییرات، محدوده این آزادی را بارها و بارها تعیین کنید.
  5. چسبیدن به اتفاق های تلخ گذشته و مرور کردن پیوسته آنها چیزی از مشکلات زمان حال را حل نمی کند.
  6. به جای تلاش برای برطرف کردن نیازهای تمام نشدنی دیگران، کمی هم روی نیازهای درونی خودتان زمان بگذارید.
  7. شادی واقعی زمانی به سراغمان می آید که حرف هایی را بشنویم، رفتارها و انسان هایی را ببینیم که با تصور ذهنی ما از زندگی، همراستا هستند.
  8. ما مجموعه ای از رفتارها هستیم. رفتارهای ما هم مجموعه ای از افکار، احساس ها، اقدام ها و فیزیولوژی مان هستند.
  9. وقتی تسلط خود بر شرایط بیرونی را نادیده می گیریم، به اشتباه، حساب انتخاب های خودمان را پای دیگران می گذاریم. زمانی که بپذیریم، تمام تجربه های ما در زندگی، نتیجه انتخاب هایمان هستند، احساس آزادی واقعی را تجربه می کنیم.
  10. ما فقط می توانیم اعمال و افکار خودمان را کنترل کنیم. درک همین موضوع می تواند تغییری بزرگ در کیفیت رابطه ما با دیگران به وجود بیاورد.

حالا نوبت شما است

فکر می کنید چند درصد از زندگی شما بر اساس تئوری انتخاب شکل گرفته است؟ آیا پدر یا مادرتان در رفتار خود تئوری انتخاب را به نمایش می گذاشتند؟

ادامه مطلب
کتاب برتری خفیف
معرفی و خلاصه کتاب برتری خفیف...

این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب برتری خفیف خلاصه برداری شده است!

 

در عصر کنونی بیش از صدها جلد کتاب، هزاران سخنرانی، انواع محتواهای صوتی و بصری تنها با هدف راهنمایی بشر برای گام نهادن در مسیر موفقیت منتشر شده است. موضوع اصلی تمامی این مباحث، ایجاد انگیزه در افراد و ارزشمند شمردن زمانی است که در اختیار هر انسانی قرار داده شده است. همه ما با نام افراد موفق و شناخته شده در حرفه خود آشنا هستیم. اما به ندرت از مسیر پر پیچ و خم زندگی افراد معروف اطلاع داریم. بسیاری بر این باورند که موفقیت پدیده ای اتفاقی و زود بازده می باشد، در حالی که چنین تصوری اشتباه است. کمتر فردی وجود دارد که شخصیت های مهمی همچون ادیسون، انیشتین، بیل گیتس و یا گاندی را نشناسد. وجه اشتراک این افراد و تمامی انسان های موفق انتخاب برخی رفتارهای صحیح، تبدیلشان به عادت های روزانه و پایبندی بر این عادت ها در طول زمان است، که در نهایت به موفقیت ختم شده است. جف اولسون در کتاب معروف خود با عنوان “برتری خفیف” به سادگی و زیبایی هرچه تمام تر این مبحث را بیان نموده است.

درباره نویسنده (جف اولسون)

کتاب برتری خفیف

جف اولسون، نویسنده آمریکایی تبار و خالق کتاب محبوب “برتری خفیف” در سال ۱۹۵۸ در ایالت نیومکزیکو به دنیا آمد. نبوغ و تلاش وی در نهایت سبب شد تحصیلات دانشگاهی خود را با عالی ترین درجه در رشته بازاریابی به اتمام برساند. برتری خفیف، مهم ترین اثر جف اولسون در سال ۲۰۰۵ به چاپ رسید و در مدت کوتاهی مورد استقبال خیل عظیمی از مخاطبان قرار گرفت. کلام ساده و شیوا و فهم آسان، یکی از مهم ترین دلایل محبوبیت این کتاب بود. از آثار دیگر این نویسنده می توان به کتب زیر اشاره کرد:

  • The agile Manager’s Guide to Getting Organized
  • Giving Great Presentations
  • Cutting Costs
  • The Third Mode
  • I Am God, I Am Jesus, I Am Allah, the Truth Will Set You Free
  • Lionheart | Remembering Dan Wheldon
  • The Agile Manager’s Guide to Leadership

هدف از تالیف کتاب برتری خفیف

برتری خفیف روشی برای فکر کردن و پردازش دقیق اتفاقات، اخبار و اطلاعات روزانه است. این کتاب به خواننده می آموزد چگونه در انتخاب های روزانه به درستی عمل کند و در مسیر موفقیت و خوشبختی گام بردارد. با مطالعه این کتاب به وضوح متوجه خواهید شد، چگونه برخی افراد رویای خود را می سازند و در نهایت آن را محقق می کنند. در حالی که بسیاری آن را دست نیافتنی می دانند.

برتری خفیف کتابی برای تغییر نگرش انسان نسبت به زندگی است. اطلاعات ساده و درعین حال کاربردی این کتاب می تواند دنیای متفاوتی برای خوانندگان خود ایجاد کند. اولسون در این کتاب به بررسی پاسخ این سوال می پردازد که اگر موفق شدن ساده است، چرا بسیاری از افراد موفق نمی شوند؟ پاسخ کوتاه است: زیرا موفق نشدن هم آسان است. راز موفق شدن در انجام کارهای ساده و تکرار منظم آن در یک محدوده زمانی مشخص است. فرآیندی که بسیاری از افراد به آن عمل نمی کنند.

گزیده ای از مفاهیم کتاب برتری خفیف

به عنوان چکیده ای از این کتاب، می توان به جملات ارزشمندی که در ادامه بیان می شود، اشاره کرد:

  • برای رسیدن به موفقیت نیازی نیست هر روز یک کار فوق العاده انجام دهید، تنها کافیست کارهای جزئی را به درستی و به طور مستمر انجام دهید.
  • اگر در انتظار وقوع اتفاقات مثبت هستید، نگرش خود را اصلاح کنید و در واقع داشتن نگرش مثبت با انجام اقدامات مثبت ممکن خواهد شد.
  • مفهوم اصلی این کتاب، بیان تاثیر عادات و انتخاب ها در زندگی افراد است. به عقیده ی نویسنده، هرکاری که انجام می دهید، هر تصمیمی که می گیرید و یا هر واکنش یا عدم واکنشی که داشته باشید، بر نتیجه نهایی تاثیرات جزیی خواهد داشت.
  • هر فردی می تواند تسلط کاملی بر مسیری که آینده ی او را می سازد، داشته باشد.

راز موفقیت از دیدگاه جف اولسون

کتاب برتری خفیف

آیا تا به حال به این مسئله اندیشیده اید که چرا همواره شاهد موفقیت های روز افزون بسیاری از افراد هستیم. در حالی که دیگر افراد تنها نظاره گر رویای خود هستند؟ اگر از آنان سوال کنید، دلایل متفاوتی برای عدم موفقیت های خود بیان می کنند. بی انگیزگی، عدم اطلاع، بی سوادی، شرایط سیاسی و اقتصادی محل زندگی، نبود امکانات و بودجه و بسیاری از دلایل دیگر تنها بهانه هایی برای سرباز زدن از تحقق رویاهای خود است.

در روزگار پیشرفته امروزی با وجود امکانات و در دسترس بودن حجم وسیعی از دانش و اطلاعات، بهانه تراشی برای عدم موفقیت چندان پسندیده نیست. از طرفی با وجود به چاپ رسیدن کتب متعددی با موضوع موفقیت، ایجاد انگیزه، روش های پیشرفت در کسب و کار و بسیاری از کتب مشابه، افراد می توانند در مدت کوتاهی مسیر خود را پیدا کنند.

جف اولسون ارتباط معناداری بین ابزاری که فرد در اختیار دارد با نقطه موفقیت او برقرار می کند. ابزار بشر شامل دانش و فهم او، تجربه خود یا مربیان، اشتیاق برای پیشرفت و امکاناتی است که امروزه در اختیار او قرار می گیرد. در سمت دیگر، موفقیت قرار دارد.

به اعتقاد اولسون تنها افرادی می توانند به درستی از این مسیر عبور کنند که از قانون برتری خفیف پیروی نمایند. به بیان ساده تر، بدون داشتن یک برنامه ساده و منظم و تکرار مداوم آن نمی توانید به موفقیت دست پیدا کنید. حتی با وجود داشتن تجربه های عالی و امکانات فوق العاده، باز هم شما یک بازنده خواهید بود، مگر اینکه تلاش خود را تداوم ببخشید.

توجه داشته باشید که هیچ هدفی با تلاش در کوتاه مدت محقق نخواهد شد. برتری خفیف در اصل کلیدی است که باعث می شود کتاب ها و تمامی ابزارهای توسعه که به کار برده اید، به درستی کار کنند. نویسنده در این کتاب به خوبی بیان می کند که چگونه می توان در زندگی پیشرفت نمود. به اعتقاد وی محال است یک شبه بتوان کوه را جابه جا نمود. اما با تلاش مستمر و هر روزه محال ترین رویاها امکان پذیر می شوند.

خلاصه کتاب برتری خفیف

کار فوق العاده ای که جف اولسون در کتاب برتری خفیف به خوبی انجام داده است، برجسته سازی تعدادی از عادت های ساده و قابل فهم است. عادت های کوچکی که پیروی از آن یها منجر به افزایش چشمگیر بازدهی افراد می شوند. فرضیه اصلی اولسون در فصل سوم از این کتاب جمع بندی شده است:

این فرضیه شامل یک نظم ساده روزانه است: مختصری از فعالیت های موثر و پربار که به طور مداوم در طول زمان تکرار می شوند. در واقع این اقدامات هستند که بین موفقیت و شکست در رسیدن به هدف تمایز ایجاد می کنند. برتری خفیف به دو بخش عمده تقسیم بندی شده است: بخش اول که به چگونگی عملکرد برتری خفیف می پردازد، اجزای اساسی طرح را بررسی می کند. در حالی که بخش دوم، چگونگی پیاده سازی این اصول در زندگی و ایجاد یک انسجام کلی را مورد بررسی قرار می دهد.

خلاصه بخش اول کتاب برتری خفیف

  1. ماجرای ولگرد ساحلی و میلیونر: به عقیده اولسون، توانایی راه اندازی یک تجارت میلیون دلاری و تبدیل شدن به یک تاجر موفق در ضمیر همه انسان ها وجود دارد.
  2. نیاز اولیه: در این فصل به اولین نیازها برای تهیه ساخت دستورالعمل موفقیت می پردازد. موفقیت هر فردی از راه تفکر، صبر و منطق به وی امر می شود.
  3. انتخاب: ایجاد نظم ساده ای در فعالیت های روزانه همراه با چاشنی کردن مختصری از فعالیت های مفید، که در نهایت پربازده باشند. تکرار مداوم این برنامه فرد را از شکست دورتر کرده و احتمال موفقیت را افزایش می دهد.
  4. توسعه شخصی: انجام ساده وظایف اصلی مطابق با شغل، منفعت بزرگی برای فرد خواهد بود. بسیاری از افراد از این نکته غفلت می کنند و کار خود را به درستی انجام نمی دهند. توسعه نظم و انضباط شخصی به معنای داشتن انگیزه درونی برای انجام کارهایی است که احتمال موفقیت را افزایش می دهند. ایمان داشته باشید این چیزهای کوچک است که حساب می شوند.
  5. از سرعت خود بکاهید: هرچیزی چهارچوب زمانی خاص خود را دارد. از عجله کردن پرهیز کنید تا کارها مسیر طبیعی خود را طی نمایند. گاهی لازم است همانند یک لاکپشت آهسته و پیوسته حرکت کنید تا با موفقیت از خط پایان عبور کنید.
  6. بخاطر یک صعود ناگهانی سقوط نکنید: هیچ موفقیتی یک شبه حاصل نشده است. برای دستیابی به اهداف خود باید به طور جدی و مداوم کار کنید.
  7. راز خوشبختی: خوشبختی حاصل انجام هر روزه کارهای ساده و جزئی خواهد بود. تکرار منظم این کارهای جزئی نتایج شگفت انگیزی خواهد داشت. فعالیت های ساده ی روزانه لذت بخش خواهد بود و به زندگی انسان معنا می دهد.
  8. اثر ریپل “The Ripple Effect”: سرنوشت همه ی ما همچون زنجیری به یکدیگر متصل است. از این رو هرکاری که انجام می دهیم روی دیگران تاثیر گذار خواهد بود.
  9. از حداقل ها شروع کنید: در این بخش خواننده می آموزد که چگونه باید از اولین قدم ها شروع نماید تا به مرور زمان عادت های مفید در فرد شکل بگیرند.

جف اولسون معتقد است همه ما از کارهایی که باید انجام دهیم، به خوبی آگاهیم و حتی از چگونگی انجام آن ها هم آگاهی داریم. پس چرا بسیاری از انسان ها موفق نمی شوند؟ اینجاست که ایراد کار مشخص می شود. اولسون دلیل این ناکامی ها را عدم توانایی در ایجاد عادت های مفید در زندگی معرفی می کند. در واقع انسان از انجام کار مداوم و سخت بیزار است. این دقیقا همان دلیلی است که مانع رشد انسان و پیشرفت وی در زندگی می شود.

بخش دوم کتاب برتری خفیف

بخش دوم کتاب یک مرحله از یادگیری فراتر رفته و به عملی نمودن ایده ها و راهکارها می پردازد. در این قسمت خلاصه ای از بخش دوم ذکر شده است:

  1. در زندگی دو راه بیشتر ندارید: همواره یا در حال رشد هستید، یا مرده اید. هیچ جایگزین دیگری وجود ندارد.
  2. بر برتری خفیف مسلط شوید: برای مدیریت زندگی خود باید ابتدا به تسلط کامل برسید. این تسلط به سادگی دست یافتنی است. تنها کافیست فهرستی از کارهای جزئی و معنادار برای هر روز از زندگی خود داشته باشید و به طور منظم آن ها را انجام دهید. گذشت زمان میزان مهارت شما را پدیدار می کند.
  3. روی خودتان سرمایه گذاری کنید: یکی از بهترین سرمایه گذاری هایی که می توان در زندگی انجام داد، صرف وقت و هزینه برای بهبود قابلیت های فردی است.
  4. از مربی بیاموزید: سعی نکنید از صفر شروع کنید. اختراع مجدد بسیار زمان گیر خواهد بود. بنابراین بهترین راه این است که از کسانی که پیش از شما بخشی از مسیر را طی نموده اند، بیاموزید.
  5. از متحدین Slight Edge” “بهره ببرید: چهار همراه و متحد برتری خفیف بر طبق گفته جف اولسون، جنبش، تکامل، تامل و بزرگداشت است.
  6. عادت های برتری خفیف را بپرورانید: هفت عادت جزئی که باید در خود پرورش دهید به ترتیب شامل موارد زیر است:
  • نشان دادن
  • حضور مداوم
  • داشتن چشم انداز مثبت
  • قبول تعهد و مسئولیت در یک مسیر طولانی
  • اشتیاق در مسیر رسیدن، ایمان فرد را مستحکم تر می کند.
  • آماده ی پرداختن بهای هرچیزی باشید.
  • و در نهایت برتری خفیف را به درستی تمرین کنید.
  1. سه قدم اصلی در راه رسیدن به رویاهای شما: آن ها را یادداشت کنید، هر روز به یادداشت های خود نگاه کنید و دیگر اینکه، برنامه ریزی کنید.
  2. برتری خفیف را زندگی کنید: اهداف و رویاهای خود را بنویسید، یک نقشه ساده برای شروع طراحی کنید و یک برنامه منظم برای زندگی روزانه خود بچینید: سلامتی، خوشبختی، ارتباطات، پیشرفت شخصیتی، امور مالی، شغل و وظایف و تاثیر روی جهان اطراف فاکتورهایی هستند که این نظم روزانه را تشکیل می دهند. هر فردی برای رسیدن به موفقیت باید تاثیر هریک بخش های یاد شده در زندگی خود را مد نظر قرار دهد و برای آن ها به درستی برنامه ریزی نماید.
  3. قرار است به کجا برسید: هر روز آنچه را که انجام داده اید مرور کنید. در این بخش از کتاب نویسنده بیان می کند که برای گام برداشتن در مسیر رویاهای خود باید عملکرد خود را مرور کنید. لازمه دیگر پیشرفت، بودن در جمع افراد موفق است.

فرمول اولسون بصری و قابل فهم است. اجرای این فرمول به سبب قابل فهم بودن، بسیار راحت است. بسیاری از خوانندگان این کتاب حداقل با یکی از توصیه های فردی اولسون ارتباط برقرار می کنند و می توانند از روش مشابهی که در کتاب به آن اشاره شده است، ایده بگیرند. با بیان مستقیم و ساده مراحلی که در کتاب بیان شده، تنها کاری که خواننده باید انجام دهد، اجرای مراحل است. برتری خفیف یکی از کتاب هایی است که باید مطالعه کنید. نویسنده در پایان هر فصل، مطالب را جمع بندی و به صورت خلاصه در انتهای فصل قرار داده است. این جمع بندی به کاربر امکان می دهد مطالعات خود را مرور کند.

جمع بندی

یکی از بهترین کتاب های روانشناسی موفقیت و انگیزشی که می توان به افراد مختلف در هر جایگاهی پیشنهاد داد، برتری خفیف است. جف اولسون در این کتاب لزوما فلسفه یا ایده جدیدی بیان نمی کند. بلکه از حقایق ساده و همیشگی در رابطه با موفقیت و شکست پرده برمی دارد و آن ها را “برتری خفیف” می نامد.

درک مطالب این کتاب به شما کمک می کند دقیق تر به جزئیات زندگی خود بنگرید. موقعیتی که در آن قرار دارید و گزینه هایی که روزانه باید انجام دهید تا سر انجام رویای خود را محقق کنید، در این کتاب به سادگی بررسی می شود. برتری خفیف جف اولسون برای هرکسی که درصدد رهیابی به یک پله عالی تر در زندگی است، یک راهنمای بی نظیر محسوب می شود.

ادامه مطلب
خلاصه کتاب هنر شفاف اندیشیدن
خلاصه کتاب هنر شفاف اندیشیدن اثر...

این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب هنر شفاف اندیشیدن خلاصه برداری شده است!

«آیا تا به حال… زمان صرف چیزی کرده ای که در آینده احساس کنی ارزشش را نداشته؟ به انجام کاری که می دانی برایت مضر است اصرار کرده ای؟ سهام خود را خیلی زود یا خیلی دیر فروخته ای؟ موفقیت را نتیجه کار خود و شکست را نتیجه تاثیر عوامل بیرونی دانسته ای؟ روی یک اسب به اشتباه شرط بسته ای؟ این ها نمونه هایی از خطاهایی اند که همه ما در تفکر روزمره خود دچارشان می شویم. اما با شناخت چیستی آن ها و دانستن نحوه شناساییشان، می توانیم از آنها دوری کنیم و تصمیم های هوشمندانه تری بگیریم.» آنچه خواندید خلاصه کوتاهی از کتار هنر شفاف اندیشیدن بود که نویسنده مطرح سویسی رولف دوبلی آن را نوشته و  عادل فردوسی پور آن را ترجمه کرده است، نکته مهمی که محوریت این کتاب است، این است که همواره در جهان با مفاهیم متضادی چون زشتی و زیبایی، اشک و لبخند، پیروزی و شکست و… روبرو هستیم که هریک به دیگری معنی می دهد.

خلاصه کتاب هنر شفاف اندیشیدن (The Art of Thinking Clearly)

حقیقت آن است که خواسته یا نا خواسته آدمی در طول زندگی خود دچار خطاهای زیادی در ابعاد مختلف می شود ولی شناخت و پیش بینی خطاهای پیش رو کار مشکلی است. اما اگر یک کتاب شبیه یک دایره العارف لیست جامعی از این خطاها را پیش روی ما قرار داده و ذهن را از خطاهای کرده و ناکرده اش اگاه کند، می توان پیش بینی کرد که احتمال رخداد خطاهای بعدی نیز می تواند کمتر شود، عدم آگاهی منجر به عملکردهای غلط می شود و آگاهی بدون شک می تواند از درصدی از این خطاها جلوگیری کند، عموم خطاهایی که از انسان نیز سر می زند از نحوه تفکر اون نشات می گیرد، به نوعی خطاها، خطاهای ذهنی اند، این کتاب شما را در برابر خطاهای خود قرار می دهد و فرصت آنالیز مجدد ذهن و عملکرد شما را فراهم می کند.

رولف دوبلی کیست؟

خلاصه کتاب هنر شفاف اندیشیدن

رولف دوبلی، نویسنده، رمان نویس و کارآفرین سویسی است. دوبلی از موسسان بزرگ ترین فراهم آورنده خلاصه کتاب و عمده شهرت او به خاطر تألیف کتاب هنر شفاف اندیشیدن است که خیلی سریع به موفقیت دست یافت و در صدر جدول کتاب های پر فروش آلمان قرار گرفت. این کتاب به بسیاری از زبان ها ترجمه شده است. این کتاب شامل مواردی است که تحت عنوان خطاهای ذهنی شناخته می شود.

در واقع ما در طول فرآیندهای مختلف ذهنی از جمله تصمیم گرفتن، انتخاب کردن و… دچار خطاهایی می شویم که بعضا حتی چیزی از آن ها نمی دانیم. این کتاب در ۹۹ بخش کوتاه تک تک خطاهایی که ذهن به شکل غیرعمدی و ناخودآگاه مرتکب می شود را به همراه مثال های مختلف و عموما ساده و قابل درک بررسی می کند. همان طور که خود نویسنده هم در مقدمۀ کتابش ذکر می کند، فهرست خطاها کامل نیست و خطاهای دیگری را هم خود ما می توان به این لیست اضافه کرد. کتاب هنر شفاف اندیشیدن در واقع یک گردآوری است. گردآوری دقیق و ظریف با مثال های زیبا و کاربردی از کتاب های متعددی که در زمینه تصمیم گیری نوشته شده اند. این را از فهرست طولانی منابع در انتهای کتاب هم می توان مشاهده کرد.

مهم ترین خطاهای ذهن

۱- چرا باید به قبرستان ها سری بزنی؟

خطای بقا این بخش از کتاب از تخمین احتمال موفقیت و شکست صحبت می کند، در این بخش اشاره می شود که نباید نگاه خود را به کارهایی که در دنیا به اتمام نرسیده و یا احیانا به شکست منجر شده ببندیم، نکته مهم در شروع و انجام هر کاری این است که همان قدر که احتمال موفقیت و پیروزی می دهیم و مثبت نگاه می کنیم، احتمال شکست نیز بدهیم و به عنوان یک سناریو در پیش روی خود ببینیم، بسیاری از شرکت های نوپا به شکست منتهی شده و حتی نمی توانند محصول خود را عرضه کنند، بسیاری برای محصول خود تقاضا پیدا نمی کنند و…مثال های از این دست را باید با نگاه باز و دقیق جستجو کرد.

۲- آیا دانشگاه هاروارد شما را باهوش تر جلوه می دهد؟

توهم بدن شناگر نکته مهمی که در این فصل مطرح می شود و عامل بسیاری از شکست ها در مسیر تحصیلی و کاری و… است این است که بسیاری از  اوقات آن چه دقیقا علت و عامل است نادیده گرفته می شود، برای مثال آن چه در مسیر تحصیلی اهمیت دارد هوش و استعداد و تلاش کافی است، حتی تحصیل در بهترین دانشگاه ها نیز نمی تواند جایگزین این دو عامل باشد یا برای ادامه دادن یک رشته ورزشی باید توانایی و آمادگی بدن در نظر گرفته شود، ما عموما درگیر حواشی ایی می شویم که ما را از اصل داستان باز می دارد و در انتها چون به عامل اصلی توجهی نشده به شکست منجر می شود. هاروارد به‎عنوان یکی از برترین دانشگاه‎ های جهان مطرح است. بسیاری از افراد فوق‎ العاده، در آن‎جا تحصیل کرده‎اند. آیا این بدان معناست که هاروارد موسسه بسیار خوبی است؟ ما نمی دانیم. شاید دانشگاه متوسطی باشد که صرفا نخبه ‎ترین دانشجوها را جذب می‎ کند!

۳- ابرها را به شکل های مختلفی می بینی؟

توهم دسته بندی در این بخش اشاره می شود که بسیاری از الگوهایی که انسان فکر می کند یک پترن یا الگویی است که تشخیص داده، غلط است و ناشی از تمایل ذهن انسان به تعریف الگوهای ثابت و تکرار پذیر در هر اتفاقی است، حال انکه در این بخش کتاب پیشنهاد می شود که اگر الگویی پیدا کردی تا می توانی ان را در معرض ازمون و تحلیل قرار بده تا بتوانی صیحی و غلط بودنش را آنالیز کنی. نکته جالبی که در این بخش به ان اشاره می شود ان است که گاهی اوقات از بابت این خطا، الگویی را “فکر می کنیم” (به عنوان یک خطای ذهنی) که یک الگوی تکرارپذیر است و زمانی که غلط بودن آن ثابت می شود متوجه می شویم که هیچ الگویی اساسا وجود نداشته و این نحوه مواجهه ذهن ما با مسئله بوده که از جوانب مختلف ان یک الگو ساخته است!

۴- اگر پنجاه میلیون نفر چیز احمقانه ای بگویند، آن چیز کماکان احمقانه است

تایید اجتماعی موضوع مهمی که در بسیاری از مواقع با آن روبرو هستیم، نیاز به تایید دیگران است، گویی مشابهت رفتاری در تعداد زیادی از آدم ها، نوعی اعتماد و اطمینان از درستی انجام کاری را فراهم می کند که تنها یک خطای ذهنی است و بس، هیچ دلیلی وجود ندارد که آن افرادی که از آن ها تبعیت می کنیم دچار اشتباه نشوند! مثال بسیار واضح این امر رفتار گله ای در بازارهای مالی است، شکل گیری صف های خرید و فروش به دنبال یکدیگر نشان از این دارد که حتی در معقوله مهمی چون سرمایه گذاری که پای سرمایه زندگی افراد هم در میان است، به رفتار جمعی اعتماد می شود، در این بخش تاکید می شود که ما آدم ها در عموم بخش های زندگی عادت کرده ایم به پدیده ای به نام تایید اجتماعی، حال آن که این موضوع هیج دلالتی بر درستی یا غلط بودن یک امر ندارد.

۵- تفاوت ریسک و عدم قطعیت

نفرت از عدم قطعیت در این بخش موضوع تفاوت عدم قطعیت و ریسک بررسی می شود، ریسک موضوعی قابل اندازه گیری است حال انکه حجم ابهام در عدم قطعیت بسیار بالاتر و مواجه با ان بسیار سخت تر است. گرچه این دو واژه تا حد زیادی باهم اشتباه گرفته می شود یا تفاوتی بین انها قائل نمی شوند، اما حقیقیت ان است که حتی نوع مواجه با این دو مسئله نیز متفاوت است. محافظه کاری یکی از واکنش هایی است که در برابر عدم قطعیت رخ می دهد، انجا که ابهام فراگیر می شود، محافظه کاری نیز بروز می کند. بر عدم قطعیت نمی توان تاثیر گذاشت و همین مسئله را بسیار سخت تر و امکان خطای ذهنی را نیز بالاتر می برد.

خلاصه کتاب هنر شفاف اندیشیدن

۶- مراقب موارد استثنا باش

خطای تایید در این بخش موضوع تمایل به دریافت اطلاعات تایید کننده مطرح می شود، بدین معنی که ما عموما در معرض حجم زیادی از اطلاعات قرار می گیریم ولی به راحتی ان دسته از اطلاعاتی که با آنچه از اطلاعات قبلی در ذهن ما باقی مانده در تضاد باشد را رد می کنیم، گوی هیچ وقت نمی خواهیم با اطلاعات قبلی که ممکن است غلط باشند امکان  تغییر و تصحیح بدهیم یا به بیان دیگر ما اطلاعات را عموما به گونه ای تفسیر می کنیم که اطلاعات قبلی ما را تایید کند.

وارن بافت می گوید:

آنچه بشر بهتر از هر کاری انجام می دهد، تفسیر اطلاعات جدید به شیوه ای است که نتیجه گیری های قبلی دست نخورده باقی بماند.

۷- جگر گوشه های خودت را بکش

خطای تایید ۲  از آن جایی که در تصمیم گیری ها تا حد زیادی با فرضیات سر و کار داریم، در بین تعداد زیادی از مدارک و شواهد هم سو یا متناقض با نظر ما، همواره به سوی آن دسته از مدارک و شواهدی می رویم که نظرات ما را تایید کند. نوشتن و ثبت کردن ان چیزی است که کمک می کند بتوانیم با این اطلاعات به صورت دسته بندی شده مواجه شده و شواهد متناقض را دقیق تر بررسی کنیم. بر این اساس ما تمایلی طبیعی برای پیدا کردن مواردی داریم که داستان ما و دیدگاهمان را از دنیا ثابت کند. در واقع انسان روش صحیح استفاده از داده های موجود را نمی داند و به آن آگاهی ندارد و به محض تمرکز بر یک موضوع و مشاهده چند نمونه در تایید دیدگاه خاص خود در قبال آن موضوع، آن دیدگاه را به عنوان اصل کلی می پذیرد.

۸- حتی داستان های واقعی هم افسانه اند

خطای داستان این بخش به نکته بسیار مهمی اشاره می کند که عموما در معرض آن هستیم، انتقال مفاهیم در دل داستان ها! آن چه باعث می شود مفاهیم را نویسنده آن گونه که می خواهد و قصد دارد به مخاطب خود منتقل کند و این قالب داستان وار، می تواند خطاهای ذهنی در درک حقیقت یک مطلب را دو چندان کند. به این دلیل است که در این کتاب، هشدار می دهد تا ذهن به قالب مفاهیمی که به ان منتقل می شود توجه کند و سوالاتی چون چه کسی این را فرستاده، هدف چیست و…را از خود بپرسد تا به عمق و اصل موضوع پی ببرد. داستان ها توانایی حذف نکات مهم و مهم نشان دادن آن چه هدف است را به خوبی دارند!

۹- چرا باید دفترچه خاطرات داشت؟

خطای بازنگری این خطا را می توان معادل جمله “من به تو گفته بودم” تعبیر کرد. این خطا موجب می شود پس از وقوع نتیجه، به پیش بینی های خود بیش از اندازه ای که لازم است تکیه کنیم. نتیجه اعتماد و اتکای بیش از اندازه به دانسته ها و پیش بینی ها ما را از انالیز و بررسی کافی جوانب موضوعات در اینده باز می دارد، وقوع چندین موفقیت از سر شانس که ما ان را براساس پیشبینی های خود تعبیر کنیم، ریسک زیادی را در تصمیمات اتی به ما تحمیل می کند، ما انسان ها پیشگوهای ضعیفی هستیم و این موضوع بالاخره جایی بروز می کند، جایی که شاید غرق در اعتماد به پیشبینی های خود باشیم!

۱۰- چرا مرتب دانش و توانایی های خودت را دست بالا می گیری؟

خطای بیش اعتمادی این خطا تا حد زیادی با خطای قبلی مشابه است، مثال این خطا را می توان در پیشبینی وضعیت بورس در سال اینده دانست. عادت به دست بالا گرفتن دانش، در افراد باسوادتر، متخصص تر و با دانش تر حتی بیشتر است، لذا لزوما تخصص، تحصیلات و جایگاه اجتماعی بالاتر ما را مبری از خطا نمی کند، بلکه در برخی موارد مثل این نوع خطای ذهنی، حتی بیشتر در معرض خطا قرار می گیریم.

۱۱- کمتر از چیزی که تصور میکنی در اختیار توست

توهم کنترل: توهم کنترل به نوعی تمایل رفتاری در فرد اطلاق می شود که در آن حالت فرد به گونه ای رفتار می کند که گویی در کنترل امور است درحالی که در واقع چنین نیست. عموم افراد معتقدند توانایی کنترل هر وضعیتی را دارند، حال انکه همواره متغیرهای بیرونی تعریف نشده ای وجود دارد که از اراده ما جهت کنترل خارج اند. این بخش از کتاب بدین معنی نیست که تلاش کنیم تا بر این متغیرهای بیرونی کنترل پیدا کنیم، نه! بلکه به معنی پذیرش این است که کنترل ۱۰۰% شرایط در دست آدمی نیست و باید تمرکز خود را روی بخشی قرار دهیم که در کنترل ماست.

۱۲- هرگز تصمیمی بر اساس نتیجه اش قضاوت نکن

خطای نتیجه ما عموما تصمیمات و اتفاقات را براساس نتایج آن ها ارزیابی می کنیم، حال ان که در بسیاری از موارد این تنها دیدن یک جنبه نهایی و محدود از یک فرایند است، فرایندی که فاکتورهای غیرقابل کنترل بیرونی زیادی در ان تاثیر داشته اند. این امر دو جنبه دارد، موفقیت هایی که لزوما به اندازه ان تلاشی نشده تحسین می شود، شکست هایی که لزوما به خاطر تلاش کمتر از اندازه اتفاق نیفتاده مورد قضاوت قرار می گیرند. ارزیابی همیشه باید براساس یک فرآیند متشکل از تمامی اجزای زنجیره تشکیل دهنده ان انجام شود و نه تنها یک بخش آن.

۱۳- هرکسی در اوج زیبا به نظر می رسد

خطای هاله ای اثر هاله ای، پدید ه ای روانشناسی است که نه تنها اشخاص، بلکه شرکت های بزرگ و برندهای معروف دنیا نیز از آن به سود خود استفاده می کنند.اثر هاله ای، خطایی شناختی است که در آن افراد ویژگی مشخصی از یک انسان، شی یا هر پدیدۀ دیگری را مبنایی برای قضاوت دربارۀ کل آن قرار می دهند. اثر هاله ای زمانی اتفاق می افتد که اگر یک مسئله متشکل از چند جنبه در نظر بگیریم، تنها به یک جنبه از ان توجه کرده و براساس همان یک جنبه نیز فضاوت می کنیم، این اثر بیان می کند که بایستی از ظاهر فراتر رفت. در صورت عدم شناخت کافی و کنترل آن، مطمئنا اثر هاله ای می تواند تاثیر منفی ای در زندگی ما داشته باشد.

۱۴- طوری زندگی کن انگار فقط یک روز دیگر زنده ای؛ اما فقط روزهای آخر هفته

کاهش اغراق آمیز لذت از لحظه و توجه بیشتر به خوشی کوتاه مدت تا نتایج بلند مدت، مفهومی است که این خطا منتقل می کند. شاید بتوان این خطا را به بیان ساده تر مرتبط با کنترل غرایز و امیال دانست، این امر به آسیب کمتر نیز کمک می کند. تصور کنید از شما بخواهند از لذت امروز بگذرید تا در اینده پاداش بیشتری به شما بدهند، پذیرش یا عدم پذیرش این صبر، دقیقا مفهوم این خطا را منتقل می کند.

۱۵- چرا چیزی به نام جنگ متوسط وجود ندارد؟

جنگ میانگین ها میانگین، در یک کاسه ریختن و همگن کردن نتایجی که لزوما از اجزای همگنی تشکیل نشده اند، مفهوم این خطاست. توجه به میانگین و کل گرا بودن در جایی که جزئیات اهمیت زیادی دارد و میانگین نشان دهنده حقیقت موضوع نیست، خطای بزرگی در تصمیمات رقم می زند.

خلاصه کتاب هنر شفاف اندیشیدن

۱۶- اگر دشمن داری به او اطلاعات بده

انحراف اطلاعات شاید بسیاری فکر کنند هرچه اطلاعات بیشتر باشد، قدرت اتکا به آن نیز بیشتر می شود، اما حقیقت آن است که اطلاعات اضافی ارزشی ندارد. دانیل جی بورستین به درستی می گوید بزرگترین مانع اکتشاف، جهالت نیست، بلکه توهم اطلاعات است. دفعه بعد که رقیبت را دیدی، نه از روی محبت بلکه با انبوهی از اطلاعات و تحلیل ها، او را از بین ببر! حجم زیاد اطلاعات، موجب می شود، ما از اطلاعاتی که ضروری تر، اصلی تر و کاربردی تر هستند دور شده و به اطلاعاتی بپردازیم که اهمیتی در تصمیم گیری ما ایفا نمی کنند.

۱۷- چرا چیزهای کوچک بزرگ جلوه می کند؟

قانون اعداد کوچک در علم آمار قانونی وجود دارد به نام «قانون اعداد بزرگ»، کاربرد این قانون در زمینه استنتاج آماری می باشد، قانون اعداد بزرگ بیان می دارد که هرگاه حجم نمونه تصادفی انتخابی به اندازه کافی «بزرگ» باشد، این نمونه می تواند با دقت خوبی نماینده مشخصات اساسی جامعه ای باشد که از آن استخراج شده است، همان گونه که ملاحظه کردیم این قانون در مورد نمونه های با حجم بزرگ صادق است، ولی کانمان و تورسکی با بررسی های روانشناسی خود نشان دادند که آنچه در عمل میان مردم رایج است «اعتقاد به قانون اعداد کوچک» است، یعنی اکثر مردم می پندارند که نمونه های با حجم کوچک نیز نماینده مشخصات جامعه خود هستند، لذا بر این اساس در تصمیم گیری های سرمایه گذاری خود نیز اغلب تنها به روندهای اخیر و بسیار کوتاه مدت توجه می کنند. پس هر وقت یک آمار خیره کننده درباره مقادیر کوچک شنیدی، حواست را جمع کن؛ در شرکت ها، خانه ها، شهرها، مراکز داده، لانه های مورچه، محله ها، مدرسه ها و… آن چه قرار است به عنوان یک یافته شگفت انگیز به تو قالب شود در واقع یک نتیجه پیش پا افتاده از توزیع تصادفی است. دانیل کانمن، برنده جایزه نوبل، در کتاب اخیر خود بیان می کند حتی دانشمندان با تجربه نیز گاهی تسلیم قانون اعداد کوچک می شوند.

۱۸- سرعت گیر در مقابل شماست

منطق ساده تصمیم گرفتن، به خصوص گرفتن تصمیم های مهم کار ساده ای نیست. در اینطور مواقع باید احساسی تصمیم گرفت یا منطقی؟ فکر کردن خسته کننده تر از حس کردن است. افراد منطقی معمولا با سبک سنگین کردن یک موقعیت تصمیم می گیرند. افراد احساسی تصمیم شان وابسته به این است که به یک موقعیت چه احساسی دارند. منظور از تصمیم گیری احساسی این نیست که بدون فکر تصمیم می گیرند بلکه افراد احساسی به صورت نا خود آگاه بر اساس ارزش های شخصی خود تصمیم می گیرند. اما منطق، عواطف و احساسات انسانی را در خود جای نمی دهد شاید به نظر زشت باشد ولی کاربرد زیادی دارد و بسیاری از رفتارهای درست اجتماعی نتیجه این نوع منطق است. در کتاب پیشنهاد می شود که با ساده ترین سوال های منطقی هم نقادانه برخورد کن. هر چیزی که به ذهنت می رسد، درست نیست. جواب های ساده ای را که به ذهنت خطور می کند، رد کن.

۱۹- چرا باید کشتی­ های خود را اتش بزنید؟

ناتوانی در بستن درها از آنچه در یک برنامه ریزی اهمیت دارد منسجم بودن، کامل بودن و هدر ندادن وقت نیست، بلکه حذف کارهای غیرضروری است، باید اولویت بندی کرد و به بیان کتاب:

باید یاد بگیریم درها را ببندیم. استراتژی زندگی خود را مثل استراتژی یک شرکت بنویس، کارهایی را که در زندگی نباید بکنی بنویس. به بیان دیگر، تصمیم های حساب شده ای بگیر تا برخی چیزها را کلا نادیده بگیری و وقتی شرایطش پیش آمد، طبق لیست نبایدهایت رفتار کن. این کار نه تنها تو را از افتادن در گرفتاری حفظ می کند، بلکه زمان تفکر زیادی هم برایت نگاه می دارد. یک بار خوب فکر کن و تصمیمت را بگیر که سراغ چه چیزی هایی، حتی اگر فرصتش بود، نروی. بیشتر درها ارزش وارد شدن ندارد، حتی اگر به نظر برسد چرخاندن دسته در بسیار ساده است.

۲۰- چرا هیچ غذایی غذای خانگی نمی شود؟

سندروم در اینجا اختراع نشده و هنگامی که برخی از تیم ها، تکنیک ها و فناوری هایی که خود ایجاد نکرده اند را نمی پذیرند، این سندروم اتفاق می افتد. هنگامی که کارکنان به دنبال مطرح شدن در سازمان هستند و مدام در حال اعتبار بخشی به کار و شخصیت کار خود هستند، این سندروم رخ می دهد. دراین شرایط کارکنان آنقدر کوچک و حقیر می شوند که حتی از انجام بهترین روش ها و ایده ها امتناع می کنند. این سندروم سبب می شود که فضای سازمان بسته شود. برای بازیابی عقل خود باید گاهی از بیرون و با توجه به گذشته به موضوعات نگاه کنیم. کدام یک از نظرات تو در ده سال گذشته واقعا درخشان بوده اند؟

ادامه مطلب
کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها
خلاصه کتاب هنر ظریف رهایی از...

این مقاله از روی نسخه اصلی و انگلیسی کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها خلاصه برداری شده است!

خلاصه کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها (The Subtle Art of Not Giving a F*ck)

یاد بگیرید که در زندگی روی چیزهای مهم تمرکز کنید. باقی چیزها به جهنم! ما در زمانه ای پر از فرصت زندگی می کنیم. چه بخواهیم یک شغل انتخاب کنیم، یا شریک یا منبع خبری، انبوهی از گزینه ها پیش روی ماست. پس چرا زندگی فقط خوشی نیست؟ چرا بسیاری از ما احساس نارضایتی و استرس داریم؟ هر چه باشد ما باید هر چه می خواهیم داشته باشیم. خب، دلیلش این است که ما سعی می کنیم همه ی کارها را با هم انجام دهیم. به قدری گزینه های زیادی پیش روی خودمان داریم که دائماً در نهایت روی گزینه ها و فرصت های مختلف تمرکز می کنیم. به طور خلاصه ما خود را وقف چیزهای خیلی زیادی می کنیم و خودمان را خسته می کنیم. پس در عوض چه می توان کرد؟ همانطور که این اشارات کوتاه نشان می دهند، لازم است بفهمیم چه چیزی برای ما مهم است و روی انجام آن تمرکز کنیم. و باقی چیزها چطور؟ نباید ذره ای به آنها اهمیت دهیم! این نکات به شما کمک خواهند کرد چیزهایی را پیدا کنید که به اندازه ی کافی برایتان اهمیت دارند تا به آنها بپردازید. با خواندن این نکات شما خواهید فهمید چرا نباید خودتان را با متالیکا مقایسه کنید؛ انتقاد از خود رمز بر حق بودن است؛ و چرا مرگ باید برای همه ی ما نقطه ی پایان باشد.

هرچه در زندگی انجام می دهید نوعی تقلا است، پس لازم است تقلایی را پیدا کنید که مناسب خودتان باشد

کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها

شما واقعاً در زندگی چه می خواهید؟ به عبارت دیگر، هدف نهایی تان چیست؟ دستاوردی که می خواهید روی سنگ قبرتان نوشته شود؟ جواب این سوال ساده نیست. مطمئناً بسیاری از ما خواهیم گفت که خواهان شادی، خانواده ای دوست داشتنی و شغلی هستیم که از آن لذت ببریم، اما این خواسته های بلندپروازانه تسبتاً مبهم هستند. و خواسته های مبهم به این دلیل مسئله ساز می شوند که انگیزه ی لازم برای تلاش برای موفقیت را به شما نمی دهند. متأسفانه اگر می خواهید در زندگی به جایی برسید، باید به سختی تلاش کنید. دست یافتن به اهدافتان نیازمند کار سخت و پشتکار زیاد است؛ می توان اطمینان داشت که شکست ها و سختی های زیادی در راه باشد. اگر هدفی نداشته باشید که برای رسیدن به آن مصمم باشید، در مواجه با این مصائب دچار تزلزل خواهید شد. فرض کنیم هدف شما این است که یک مدیرعامل شوید. هر چه باشد مدیرعامل بودن مسلماً جالب به نظر می رسد:

کافی است به آن همه قدرت و مسئولیت فکر کنید. و با این حال مدیرعامل بودن منافات زیادی با قدم زدن در پارک دارد. مدیرعامل ها معمولاً هفته های کاری ۶۰ ساعته دارند، باید تصمیمات سختی بگیرند و باید آماده باشند که بارها افراد را اخراج کنند. اگر برای مدیرعامل شدن کاملاً مصمم نیستید، به سختی تقلا خواهید کرد و شانس تان برای موفقیت بسیار کم خواهد بود. از آنجا که تلاش گریزناپذیر است، باید چیزی را پیدا کنید که ارزش تلاش کردن را داشته باشد. باید کاری را که واقعاً از انجام دادنش لذت می برید پیدا کنید. کار بر روی چیزی که خوشحالتان می کند به این معناست که نه تنها از مبارزه ی دائمی دلسرد نخواهید شد؛ بلکه با گذشت زمان عاشق آن خواهید شد. نویسنده کتاب را در نظر بگیرید. او فهمید که واقعاً به نوشتن در مورد دوست یابی و قرار (عاشقانه) را دوست دارد، پس تصمیم گرفت بر روی نوشتن بلاگی با موضوع توصیه های دوست یابی تمرکز کند. در ابتدا کار دشواری بود اما چون کاری را که انجام می داد دوست داشت، بر مشکلات فائق آمد. در نهایت تلاش سخت او ثمر داد؛ بلاگ صدها و هزاران مشترک را گرد هم آورد و به اندازه ای پول عاید نویسنده کرد که به شغل اول او بدل شد. رفتن به دنبال یک زندگی آسان، زندگی ای بدون سختی، کاری بی معنی است. تنها راه پیشرفت این است که هدفی پیدا کنید که می خواهید برایش تقلا کنید. با این حال به همان اندازه مهم است که به همه ی کارها و سختی هایی که برای شما خوشی نمی آورند نه بگویید. جسارت داشته باشید و از دنبال کردن چیزهایی که شما را خوشحال نمی کنند دست بکشید. بر روی اندک چیزهای عالی تمرکز کنید و به باقی چیزها حتی ذره ای توجه نکنید.

ممکن است رنج به چیزهای خارق العاده بیانجامد، اما اگر ارزش های درستی نداشته باشید، هرگز شاد نخواهید بود

کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها

بهترین نمونه های موفقیت از طریق تلاش را می توان در دنیای هنر یافت. به هر حال ما عادت داریم که هنرمندان را ذاتاً فقیر و قدرنادانسته تصور کنیم، کسی که تا وقتی نبوغش درک نشود تسلیم نمی شود. و این کلیشه خیلی دقیق تر از چیزی است که تصور می کنید. دیو موستاین گیتاریست را در نظر بگیرید. در سال ۱۹۸۳ دقیقاً زمانی گروهش او را اخراج کرد که در اوج شهرت بودند. موستاین در حالی که از خشم به جوش آمده بود، اراده کرد که به هم گروهی های سابقش نشان دهد تا چه حد درباره ی او اشتباه فکر می کرده اند. او به مدت دو سال بی وقفه کار کرد تا مهارت هایش را ارتقا دهد و نوازندگانی را پیدا کند تا گروهی بسازد که حتی از اولی بهتر بود. گروهی که در ادامه تشکیل داد Megadeath بود، گروه محبوبی که کارش را تا بدانجا ادامه داد که ۲۵ میلیون نسخه از آلبومش را به فروش رساند. با این حال، با وجود موفقیت Megadeath موستاین هنوز راضی نبود. او هنوز موفقیتش را در مقایسه با دستاوردهای گروه قبلی اش قضاوت می کرد. متأسفانه این گروه متالیکا بود، یکی از بزرگترین پدیده های موسیقی جهان. موستاین چون خودش را با متالیکا مقایسه می کرد، علیرغم موفقیت آشکارش، خود را شکست خورده می پنداشت. عدم رضایت مداوم موستاین نشان دهنده ی خطری رایج است:

سنجیدن موفقیت خود با موفقیت دیگران. برای موستاین تنها راه احساس موفقیت این بود که از هم گروهی های قبلی خود بیشتر موفق باشد، که به این معنی بود که او محکوم به نا امیدی است. ناگفته پیداست که برای قضاوت دستاوردهایتان نیازمند یافتن ارزش های سالم تری هستید. پیت بست مثال خوبی است برای نشان دادن اینکه ارزش های درست چگونه به رضایت خاطر می انجامند. او نیز مانند موستاین در یک قدمی ستاره شدن از گروه اخراج شد. افسوس، که برای بست، این گروه از قضا گروه بیتلز بود، بزرگترین گروه همه ی اعصار. با تماشای هم گروهی های سابقش که اوج می گرفتند، او به اعماق افسردگی فرو رفت. اما او بعدها ارزش های خود را عوض کرد. او فهمید چیزی که واقعاً در زندگی می خواهد یک عشق خانوادگی و یک زندگی خانوادگی در زیر یک سقف است. البته، او هنوز دوست داشت به موسیقی بپردازد، اما موفقیت یا عدم موفقیت در عرصه ی موسیقی، را نمی خواست تا به واسطه ی آن زندگی اش را تعریف کند. این تعویض کانون توجه به یک زندگی شاد و رضایتمندانه انجامید و بست حتی دوباره به سراغ آهنگسازی رفت، اما اینبار برای گروه های کم تر شناخته شده. پس اگر ملاک مان رضایتمندی باشد، ارزش هایمان مهم تر از موفقیت هستند. در بخش بعد نگاهی خواهیم داشت به اینکه چطور ارزش های درست برای زیستن را پیدا کنیم. بسیاری از افراد عادت دارند که روی ارزش های مزخرف تمرکز کنند، پس مهم است که ارزش های خوبی برای باورمان بیابیم.

کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها

در بخش قبل دیدیم که سنجش ارزش خودتان از طریق مقایسه با دیگران تنها به ناامیدی می انجامد. و این تنها یکی از هزاران ارزش مزخرف است که می توانند شما را از مسیر رضایتمندی خارج کنند. برای مثال احساس لذت را در نظر بگیرید. بسیاری از افراد انتخاب می کنند که لذت را اولویت زندگی شان کنند. ولی با این حال لذت جویی پیش از هر چیز دیگر به ضرر سلامتی است؛ در واقع لذت جویی ارزش مرکزی معتادان به مواد مخدر، زناکاران و پرخورها است. پژوهش ها نشان داده است کسانی که لذت را هدف غایی می دانند به احتمال زیاد مضطرب و افسرده اند. یکی از دیگر ارزش های مزخرف این است که زندگی تان را با پیمانه ی موفقیت مادی خود بسنجید. چه طمع داشتن اتومبیلی بزرگتر از مال همسایه باشد یا زرق وبرق ساعت رولکس جدیدتان، این ارزش به طور باور نکردنی رایج است و احتمالاً شما هم زمانی به آن اهمیت می داده اید. اما این ارزش به رفاه و خوشی منتهی نمی شود. مطالعات نشان داده اند که پس از اینکه نیازهای اولیه ی ما در زندگی برآورده شدند، ثروت اضافی رضایتمندی ما را افزایش نمی دهد. و به دنبال ثروت رفتن حتی ممکن است اثرات زیان آوری داشته باشد اگر انتخاب کنیم که آن را بالاتر از ارزش هایی مانند خانواده، صداقت یا درستی قرار دهیم. پس شما چگونه می توانید از ارزش های مزخرف دوری کنید؟ بسیار خب، تبعیت از ارزش های مزخرف اغلب از فقدان ارزش های ارزشمند نشأت می گیرد. پس اگر نه می خواهید به طور کورکورانه لذت گرا باشید و نه در طمع مرسدس مدل جدید همسایه تان، نیاز دارید ارزش هایی را شناسایی کنید که ارزش زیستن را داشته باشند.

این ارزش های خوب باید چگونه باشند؟

  • مبتنی بر واقعیت باشند
  • برای جامعه مفید باشند
  • اثری آنی و قابل کنترل داشته باشند

صداقت را در نظر بگیرید. صداقت ارزشی فوق العاده برای مبنا قرار دادن در زندگی است زیرا شما می توانید آن را کنترل کنید (تنها شمایید که تصمیم می گیرید صادق باشید یا نه)؛ صداقت مبتنی بر واقعیت است؛ و سودمند است چون بازخورد حقیقی به دیگران می دهد. دیگر ارزش هایی که این با این معیارها سازگارند، خلاقیت، سخاوت و فروتنی هستند. گاهی فکر می کنیم قربانی هستیم، اما تغییر مثبت تنها زمانی رخ می دهد که شما مسئولیت زندگی تان را تماماً بر عهده بگیرید. هر ساله هزاران دونده ی آماتور در مسابقات دو ماراتون شرکت می کنند. بسیاری از آنها برای جمع آوری اعانه برای مصارف خیر این کار را می کنند. با وجود اینکه تعداد زیادی از آنها با به پایان بردن مسابقه مشکل دارند، اکثر دونده ها به این دستاورد خود احساس غرور می کنند. حالا تصور کنید به جای داوطلب شدن برای شرکت در ماراتون، شما مجبور بودید در آن شرکت کنید. فارغ از اینکه چقدر خوب می دویدید، احتمالاً از این تجربه به کلی متنفر می شدید. احساس اجبار برای انجام چیزی آن را از لذت تهی می کند. بدبختانه، بسیاری از ما در طول زندگی فکر می کنیم تجربیاتمان به ما تحمیل شده اند. تفاوتی نمی کند که رد شدن در یک مصاحبه ی کاری باشد، جواب رد شنیدن از یک معشوق یا حتی از دست دادن اتوبوس، در همه ی این موارد ما خود را قربانیان ناراضی شرایط زندگی تصور می کنیم.

مثالی افراطی برای این موضوع

ویلیام جیمز در خانواده ای مرفه و ثروتمند در آمریکای قرن نوزدهم متولد شد. او از بیماری رنج می برد و اغلب اوقات رفت و برگشت مکرر تهوع و اسپاسم کمر را تجربه می کرد. اولین رویایش این بود که نقاش شود اما برای کسب شهرت و موفقیت باید تقلا می کرد، و پدرش مدام بی استعدادی اش را به سخره می گرفت. به همین دلایل بود که تصمیم گرفت پزشکی را دنبال کند، و بعد از آن بود که از مدرسه ی پزشکی اخراج شد. ناخوش و ناراحت، بدون حمایت خانواده یا شغلی، جیمز به فکر خودکشی افتاد. اما پس از آن اثر چارلز پیرس فیلسوف را خواند. بحث اصلی پیرس این بود که هر کس باید ۱۰۰ درصد مسئولیت زندگی خود را بر عهده بگیرد، پیامی که برای جیمز معنی خاصی داشت. جیمز دریافت که بدبختی او از این باور نشأت گرفته که او قربانی تأثیرات بیرون است. چه این تأثیر ایرادات پدرش باشد، چه بیماری اش، او برای وضعیت خود، چیزهایی را سرزنش می کرد که در کنترلش نبودند و این باعث می شد که او احساس ناتوانی کند.

او دریافت که خودش مسئول زندگی و اعمالش است و با نیرویی که از این فکر گرفت، از نو شروع کرد. بعد از سال ها کار سخت، جیمز کار خود را ادامه داد تا به یکی از پیشروان روانشناسی در آمریکا تبدیل شد. پس هر وقت شما احساس کردید که قربانی هستید، ویلیام جیمز را به یاد آورید و سعی کنید مسسولیت زندگی خودتان را به عهده بگیرید. تصور کنید از طرف پارتنر خود پس زده می شوید. خیلی ساده است که معشوق سابق خود را برای ظالم بودن یا عدم توجه سرزنش کنید، اما کار منطقی تر این است که به مسئولیت خودتان در شکست رابطه توجه کنید. شاید شما به سهم منصفانه ی خود در کار خانه بی توجه بودید، یا شاید از بلندپروازی های طرف مقابل حمایت نکردید. با فهم و کار بر روی اشتباه هایتان می توانید در آینده از آنها اجتناب کنید. تنها آن زمان است که می توانید زندگی بهتر و شادتری داشته باشید. اغلب اوقات که هویت ما تهدید می شود پا به فرار می گذاریم، اما نگرش بودایی می تواند کمک کند.

این تمرین را انجام دهید

شما در یک شرکت برجسته مدیر ارشد هستید. از شغل و پرداختی خود راضی هستید؛ ماشین خوبی دارید، لباس هایتان شیک است و به همکاران خود احترام می گذارید. مهمتر از همه اینکه مدیر ارشد بودن را واقعاً دوست دارید. شما همان کسی هستید که یک مدیر ارشد است. حالا تصور کنید که شما شانس این را دارید که به سمت بالا ارتقا یابید. با این حال این فرصت خالی از ریسک های قابل توجه نیست. اگر در تحقق بخشیدن به آن شکست بخورید، همه چیز را از دست خواهید داد، شغل، اتومبیل، احترام و مهمتر از هر چیز، هویت خود را. آیا شانس خود را امتحان می کردید؟ اکثریت قاطع افراد این ریسک را نمی کنند. این نتیجه ی پدیده ای است که نویسنده آن را قانون اجتناب منسون می نامد، تمایل به فرار از هر چیزی که هویت ما را تهدید می کند. اگرچه اجتناب از ریسک های عمده، مثل آنها که در بالا توضیح داده شد، ممکن است عقلانی به نظر برسد، اما نا امیدی ما برای حفاظت از هویت مان معمولاً نوعی مانع است تا نوعی کمک. برای مثال، بسیاری از هنرمندان و نویسندگان آماتور از فروش یا عمومی کردن آثارشان خودداری می کنند. آنها وحشت دارند که اگر هنر یا نوشته شان را نشان دهند، هیچ کس خوشش نخواهد آمد. سعی کردن و شکست خوردن هویت آنها را تخریب می کند، هویتی که حول امکان تبدیل شدن به هنرمندی بزرگ شکل گرفته. بنابراین تا ابد هیچ تلاشی برای این کار نمی کنند. خوشبختانه راهی برای تعدیل جوانب منفی قانون اجتناب منسون وجود دارد، تمرین آیین بودایی.

آیین بودایی

کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها

بودیسم به ما می آموزد که هویت یک توهم است. فارغ از اینکه شما چه عنوانی به خود بدهید، ثروتمند، فیر، شاد، غمگین، موفق، شکست خورده، همه ی این موارد صرفاً ساخته های ذهنی هستند. به زبان ساده آنها واقعی نیستند و ما نباید اجازه دهیم زندگی را به ما دیکته کنند بنابراین شما باید هویت خود را رها کنید. رها کردن خودتان از شر یک هویت می تواند تجربه ی خارق العاده ای باشد. برای مثال، ممکن است شما همیشه خودتان را همچون فردی می دانستید که دغدغه ی شغلی دارد به این معنا که همواره شغل خودتان را به علائق و خانواده تان اولویت داده اید. خود را از این تصویر محدود از خودتان رها کنید و سپس خواهید توانست هر کاری که خوشحالتان می کند انجام دهید، چه صرف وقت با بچه هایتان باشد یا ساختن ماکت هواپیما. اگر می خواهید شاهد تغییر مثبت باشید لازم است اشتباهات و سستی هایتان را بپذیرید. آیا شما هم از انسان های اعصاب خرد کن که فکر می کنند همیشه حق به جانب خودشان است متنفر نیستید؟ افراد خودبین همه چیزدانی که حتی زمانی که به آنها می گویید که اشتباه می کنند، اصلاً گوش نمی دهند؟ خدا رو شکر که شما خودتان اینطور نیستید! خب، متأسفانه باید بگویم که هستید. هر از گاهی همه ی ما دچار این توهم می شویم که حق با ماست، در صورتی که نیست.

این مثال را در نظر آورید:

یکی از دوستان نویسنده به تازگی نامزد کرده بود. داماد آینده تقریباً از دید همه جز برادر نامزد دوست نویسنده، فردی دوست داشتنی و محترم بود. او از ایراد گرفتن به انتخاب شریک زندگی خواهرش دست نمی کشید و مطمئن بود که نامزدش بالاخره به او لطمه خواهد زد. اکثر افراد، از جمله خواهر، می دانستند که برادر اشتباه می کند. اما همانطور که انتظار می رفت، هر چه سعی کردند نتوانستند او را وادار کنند که این احتمال را در نظر بگیرد که ممکن است عملش کمی از روی توهم است. اگر می خواهید از رفتاری مشابه رفتار این برادر دوری کنید، بایستی تمابل داشته باشید که هر از گاهی از خود بپرسید که آیا اشتباه می کنید یا خیر. تنها با انجام این کار است که می توانید بر آن نقاط کوری فائق آیید که به اشتباه تصور می کنید حق با شماست. این کار آنقدر که به نظر می رسد ساده نیست؛ تقریباً همیشه، باورهای ما سستی هایمان را می پوشانند. این بدان معنی است که با به پرسش کشیدن داسمی تصمیمات و اعمال خود، به حقایق تلخی درباره ی خودمان پی خواهیم برد. برگردیم به مثال برادر زیاد از حد عیب جو:

احتمال دارد که نفرت او از داماد آینده سستی های خود او را پنهان می کرده است. شاید او حسادت می کرده که خواهرش عشق خود را یافته بود اما خودش نتوانسته بود. شاید او حسادت می کرد که خواهرش توجه خود را تماماً وقف نامزدش می کرده. حتی ممکن است به این دلیل در میان باشد که خواهرش به چیزی که او می خواست توجه کافی نشان نداده است. دلیلش هرچه که باشد برای او فرض های غلط کورکورانه داشتن ساده تر از مواجه شدن با سستی های خودش بوده است. خوشبختانه شما مجبور نیستید در دام یکسانی بیفتید. با آمادگی برای شک کردن به باورهایتان و رویارویی با سستی هایتان، می توانید به طریقی سالم تر و شادتر عمل کنید.

کنترل عشق

عشق رومانتیک ممکن است خطرناک باشد، مگر اینکه یاد بگیریم آن را کنترل کنیم. رومئو و ژولیت احتمالاً مشهورترین داستان عاشقانه ی جهان است. با این حال به سختی بتوان گفت داستانی با پایان خوش است؛ بلکه بیشتر یک داستان پرآشوب است که شامل قتل، تبعید و خونریزی است و با خودکشی هر دو عاشق تمام می شود. حکایت تراژیک این عشاق مفلوک نشان دهنده قدرت تخریب کننده ی عشق رمانتیک است. نتایج تحقیقات نشان داده است که روابط رومانتیک و پرشور بر روی مغز اثر تحریک کننده ای شبیه کوکائین دارند. یعنی شما یک اوج شدید را تجربه می کنید و پس از آن مجدداً به حال بد سقوط می کند. بعد، مجدداً به دنبال اوج می روید، اگرچه الزاماً نه با همان فرد، دستورالعملی برای رنج و اضطراب.

در زمان شکسپیر، خطرات عشق رومانتیک به خوبی شناخته شده بودند. حتی ممکن است شاعر رومئو و ژولیت را به عنوان نقدی بر میل رومانتیک همچون شوری مخرب نوشته باشد. درست تا پیش از قرن نوزدهم اکثر روابط و ازدواج ها بر پایه ی مجموعه مهارت های طرفین بود و نه عشق شورمندانه ی آنها به یکدیگر. البته حالا اوضاع فرق می کند. امروزه عشق رومانتیک عشقی ایده آل در نظر گرفته می شود و این مسئله ممکن است به اندوه بسیار منتهی شود. پس چه می توان کرد؟ آیا باید مفهوم عاشقی را به کلی کنار گذاشت؟ نه کاملاً. عشق رومانتیک بسته به اینکه از معیارهای مشخصی تبعیت کند می تواند سالم یا ناسالم باشد. عشق ناسالم زمانی رخ می دهد که هر یک از طرفین برای فرار از مشکلات دیگر خود از رابطه استفاده کند.

برای مثال، ممکن است از زندگی شان ناراضی باشند و بنابراین از احساساتشان نسبت به یکدیگر به عنوان وسیله ی حواس پرتی استفاده کنند. متأسفانه هیچکس نمی تواند مشکلات شخصی را برای همیشه پنهان کند و این تلاش لاجرم گندش در خواهد آمد. برعکس، عشق سالم زمانی وجود دارد که هر دو طرف به طور کامل خود را صرف رابطه کنند. به جای استفاده از آن به عنوان عامل حواس پرت کن، آن ها وقف یکدیگرند. به جای تمرکز بر احساسات خود، هر یک از طرفین، پشتیبان دیگری است. با این حال این حمایت باید طبق میل طرف مقابل باشد. اگر یکی از آنها از حدود فراتر رود و مثلاً با حل همه ی مشکلات دیگری به دنبال کنترل او باشد، مشکلات از پی خواهند آمد. اگر هیچ یک از طرفین به دنبال تسلط بر دیگری نباشد، این نشانگر عشق ناسالم است. انسان ها از مرگ وحشت دارند و به این علت سعی می کنند فراسوی آن به زندگی ادامه دهند. ممکن است دوست نداشته باشید به این موضوع فکر کنید اما شما یک روز خواهید مرد. این حقیقت تلخ و نحوه ی رویارویی ما با آن ارتباط تنگاتنگی با نحوه ی زیست ما در زندگی دارد. برای درک کامل اینکه مرگ تا چه حد بر زندگی ما تأثیر می گذارد می توانیم نگاهی به اثر ارنست بکر بیندازیم. بکر دکتر انسان شناسی و فردی تقریباً تک رو بود. اگرچه رویکرد غیرمعمول او مرگ زودهنگامش فعالیت آکادمیک او را محدود کرد، اما او کتابی تأثیرگذار در رابطه با مردن نوشت، انکار مرگ.

بکر در کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها دو ایده اصلی را مطرح کرد

کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها

اول اینکه انسان ها از مردن وحشت دارند. بر خلاف دیگر حیوانات، انسان ها قارند به موقعیت های فرضی فکر کنند. ما می توانیم تخیل کنیم که اگر در دانشگاه رشته ی دیگری انتخاب کرده بودیم زندگی مان احتمالاً چگونه بود، یا اگر به جای معلمی تصمیم گرفته بودیم داروساز شویم. اما این قابلیت فرضیه سازی یک عیب هم دارد. ما می توانیم تصور کنیم زندگی پس از مرگ ما ممکن است چگونه باشد. این امر ما را به ایده ی اصلی دوم بکر می رساند، اینکه چون ما می دانیم که محکوم به مرگ هستیم، تلاش می کنیم یک خود مفهومی بسازیم که بعد از درگذشت ما به زندگی ادامه دهد. به عبارت دیگر، در زندگی های فانی خود به دنبال پروژه های جاودانگی هستیم، چیزهایی که به عنوان میراث ما بر جای بمانند. همین میل است که برخی افراد را تشویق می کند به دنبال شهرت بروند در حالی که دیگران ممکن است به دنبال موفقیت در حوزه ی مذهب یا سیاست و یا تجارت بروند با این حال این رویای جاودانگی برای جامعه مشکلاتی به بار می آورد. آرزوی افراد برای شکل دادن به دنیا، یا حداقل بخشی از آن، به صورتی که آنها می بینندش، جنگ و خرابی و فلاکت به بار آورده است. مهمتر از آن اینکه این نگرش برای ما به عنوان فرد مضر است. اصرار ناامیدانه برای رسیدن به شهرت برای ما استرس و اضطراب به همراه می آورد.

خوشبختانه برای این مسأله یک راه حل ساده وجود دارد. ما باید از تلاش برای رسیدن به جاودانگی دست برداریم. ما باید از اهمیت دادن به شهرت و قدرت دست برداریم و در عوض بر روی اکنون و اینجا تمرکز کنیم. در زمان حال دنبال معنا بگردید و به دنبال پراکندن شادی و نشاط در جایی باشید که حضور دارید و اهمیت ندادن نباید به فکر مرگ محدود شود. همانطور که از این نکات یاد گرفتید تلاش برای همه چیزِ همه کس شدن تنها به رنج منتهی می شود. اگر می خواهید یک زندگی شاد داشته باشید، بر روی چیزهایی تمرکز کنید که از آنها لذت می برید، چه تلاش همراه با نشاط باشد یا رابطه ای سالم. هر چیز دیگر عامل حواس پرتی بی مورد است.

خلاصه نهایی کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها

پیام های اصلی کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها عبارتند از: ما در زندگی تلاش می کنیم کارهای زیادی انجام دهیم و این امر به استرس و ناراحتی می انجامد. هر یک از ما باید یاد بگیرد که هیچ اهمیتی به چیزهایی که موجب رنجش ما می شوند ندهد. جیزی را که واقعاً می خواهید به آن اهمیت دهید انتخاب کنید و رویکرد سازنده تری به کار، عشق و خود زندگی داشته باشید.

ادامه مطلب