غرور و تعصب
گاهی به عنوان یک انسان، خیلی تند می رویم. به راحتی دیگران را قضاوت می کنیم و در جایگاه یک قاضی برای اعمال دیگران سنگ معیار برمی گزینیم. در این جور مواقع، افراد دیو سرشت را فرشته و فرشتگان بی مانند را غول هایی وحشتناک در نظر می گیریم. همین موضوع باعث می شود که در حق خودمان و دیگران ظلم کنیم. در این قسمت از خانه سرمایه به سراغ کتاب «غرور و تعصب» از «جین آستن» می رویم و به ماجرای یکی از همین پیش داوری ها گوش می کنیم. با ما همراه باشید.
خانواده بنت و غریبه های ندرفیلد پارک
زندگی آرام خانواده «بنت» با ورود چند غریبه پولدار مجرد به «ندرفیلد پارک» جای خود را به هیجان و هیاهویی بی مانند داد. خانم بنت که این موقعیت را هدیه ای از جانب خدا برای ازدواج فرزندانش می دید، دست از پا نمی شناخت و تلاش می کرد تا آقای بنت را برای ملاقات با آنها راضی کند. اما گوش او اصلا بدهکار این ماجرا نبود.
خانم بنت که دید سخنانش راه به جایی نمی برند، دست از تلاش برداشت. اما آقای بنت بدون آنکه به کسی بگوید به ملاقات «آقای بینگلی» –غریبه تازه وارد – رفت و همه اهل خانه را شگفت زده کرد.
دست آخر قرار بر این شد که خانواده بنت در مجلس رقص با آقای بینگلی ملاقات کنند. روی هم رفته مجلس رقص به خوبی از آب درآمد و همه میهمانان به جز یکی از حضور در آن مجلس راضی بودند.
این مهمان ناراضی، فردی بود به نام «آقای دارسی» که چندان خوش مشرب و دوست داشتنی جلوه نمی کرد و به جز آشناهای خودش به هیچ دختری افتخار همراهی نمی داد.
جین، عاشق می شود!
آقای بینگلی، فردی سرزنده و خوش برخورد بود. جین از او خیلی خوشش آمد و در نظرش مردی برازنده، شوخ طبع و مهربان جلوه کرد. او نظر مثبتی هم در مورد خواهر آقای بینگلی داشت و به الیزابت می گفت که اگر فرصت آشنایی با او را پیدا کند، خواهد دید که چه بانوی خوبی است.
اما الیزابت که به سادگی خواهرش نبود، از رفتار همسایه های جدیدشان دل خوشی نداشت. او به روشنی دیده بود که این خانواده چطور از سر غرور و تعصب با دیگران برخورد می کنند.
فردای آن روز خانواده بنت البته به جز پدرشان به دیدار همسایه خود رفتند تا در مورد مجلس رقص دیشب با هم صحبت کنند. هر دو خانواده به این نتیجه رسیدند که آقای دارسی، مرد بسیار مغرور و بی نزاکتی است که هیچ اهمیتی به خانم های اطرافش نمی دهد.
غافل از آنکه مرد بداخلاق گفتگوها، دل به عشق الیزابت بسته بود. از نظر آقای دارسی، الیزابت بانویی با زیبایی های منحصر به فرد بود که زندگی در چشمانش موج می زد.
مردی که از همه فراری بود، حالا سعی می کرد به بهانه حضور در جمع، مجالی برای گفتگو با الیزابت پیدا کند. البته تلاش هایش بی نتیجه نماند. اما الیزابت که از غرور این مرد باخبر بود، نهایت تلاش خود را برای نادیده گرفتن توجه او به کار می بست.
وقتی آب و هوا با خانم بنت هم صدا می شود
خانواده بنت، پیامی از طرف خواهر آقای بینگلی خطاب به جین، دریافت کردند. کارولین از جین دعوت کرده بود تا شام را با آنها صرف کند. خانم بنت از شدت خوشحالی سر از پا نمی شناخت و دلش می خواست هر چه زودتر جین را راهی عمارت ندرفیلد پارک کند.
در این میان، فکری به سرش زد. هوا کمی ناآرام بود و جین فکر می کرد که حتما قرار است با کالسکه برود. اما مادرش او را سوار بر اسب راهی کرد. همان طور که همه حدس می زدند، گرفتگی هوا در دلش باران بسیاری را پنهان کرده بود. جین هم که در طول مسیر حسابی خیس شده بود، به راحتی بیمار شد.
صبح روز بعد، یک پیام از طرف جین به خانواده اش رسید که در آن نوشته شده بود به علت شرایط جسمی نامساعدش نمی تواند به خانه برگردد. از طرفی، میزبانش هم اجازه نمی دهد که با این وضع آنجا را ترک کند.
بنابراین به ناچار، چند روز آنجا می ماند. خانم بنت بسیار خوشحال شد. اما الیزابت نگران سلامتی خواهرش بود. به همین دلیل بدون توجه به سخنان مادرش و غرور و تعصب صاحبخانه به سمت ندرفیلد پارک حرکت کرد.
هم نشینی اجباری جین با اهالی ندرفیلد پارک
در اثر بارش دیشب، تمام مسیر گِلی شده بود. الیزابت هم که مجبور بود پیاده مسیر را طی کند، نتوانست از دست آب گِل آلود در امان بماند. وقتی به محل اقامت خانواده بینگلی رسید، حسابی خسته، نامرتب و گِلی شده بود. اما این موضوع، چیزی از نگرانی او نسبت به سلامتی خواهرش کم نکرد.
حال جین بدتر از چیزی بود که در نامه نوشته شده بود. خواهر بینگلی به الیزابت پیشنهاد کرد که تا زمان بهبودی خواهرش آنجا بماند. او هم پذیرفت و این موضوع را با یک نامه به خانواده اش اطلاع داد.
خانم بنت که می ترسید نقشه اش کار دستش بدهد و به جای شوهر، دست دخترش را در دست مرگ بگذارد، همراه با دو دختر کوچک ترش راهی ندرفیلد پارک شد. وقتی با چشمان خودش دید که حال جین بهتر شده است، دلش آرام گرفت.
خانم بنت، بعد از صرف یک فنجان چای و کمی بگومگو با آقای دارسی سوار بر کالسکه، به خانه اش بازگشت. در حالی که جین و الیزابت را در ندرفیلد پارک باقی گذاشته بود.
تاثیر حضور الیزابت
حضور الیزابت در کنار خانواده بینگلی، باعث شد تا دارسی که سرشار از غرور و تعصب بود بتواند عشق مخفی خود را به دقت زیر نظر بگیرد و او را بهتر بشناسد. تلاش های دارسی برای نزدیک شدن به الیزابت، باعث شد که حسادت خواهر آقای بینگلی برانگیخته شود. حالا کسی که خودش جین را دعوت کرده بود، خداخدا می کرد تا او هر چه زودتر بهبود یابد و همراه با الیزابت آنجا را ترک کند. کارولین فکر می کرد دارسی با ندیدن الیزابت، عشقش را فراموش می کند و او بالاخره مجالی برای جلب توجه دارسی می یابد.
کم کم جین حالش بهتر شد و توانست از اتاقی که برای چند روز به زندانش تبدیل شده بود، بیرون بیاید. جین و الیزابت نامه ای به مادرشان نوشتند و او را از وضعیت موجود با خبر کردند.
الیزابت در نامه از مادرش خواسته بود تا کاسکه را برای بازگشت آنها بفرستند اما مادرش که نمی خواست آنها به این زودی ندرفیلد پارک را ترک کنند، بهانه ای آورد و از آنها خواست که چند روز دیگر همان جا بمانند. الیزابت که داشت از دست حقه های مادرش عصبانی می شد از آقای بینگلی یک کالسکه گرفت و خواهرش را به خانه برد.
این نافرمانی، مادرشان را حسابی ناراحت کرد اما پدرشان بسیار خوشحال شد.
ورود غریبه میراث خور به خانه آقای بنت
آقای بنت، فرزند پسر نداشت. در نتیجه، تمام املاک و دارایی های ریز و درشت او به یکی از فامیل های دورش می رسید. یک روز این فامیل دور که آقای «کالینز» نام داشت طی یک نامه، خودش را به خانه آقای بنت دعوت کرد.
او به تازگی کشیش شده بود و می خواست به شیوه خودش، صلح و صفا را در فامیل برقرار کند. در روز تعیین شده، کالینز به خانه آقای بنت آمد. او مردی پر چانه بود که لحظه ای زبان در کام نمی کشید.
بسیار هم بادمجان دور قاب چین بود و از هر چیز کوچک و بزرگی به اندازه ای تعریف می کرد که گویی برای اولین در عمرش آن را می بیند.
البته خانم بنت از این تملق گویی بدش نمی آمد ولی وقتی یادش می افتاد که قرار است این جوان یک لا قبا، صاحب بی چون و چرای همه زندگی او و دخترانش شود، از شدت خشم، خونش به جوش می آمد.
ورود کالینز به املاک خانواده بنت، مانع از آن نشد تا دخترها قرار هفتگی با خاله شان را برهم بزنند. این بار کالینز هم همراه آنها به خانه خاله خانم آمد و با استقبال گرمی روبه رو شد.
دو دختر کوچک آقای بنت، مدام سراغ افسرها به ویژه آقای «ویکهام» و «دنی» را می گرفتند. خاله خانم هم به آنها قول داد که اگر قول بدهند همه افراد خانواده را در یک روز مشخص دور هم جمع کنند، آن دو افسر را برای صرف شام به خانه اش دعوت می کند. قرارها گذاشته شد و همه البته باز هم به همراه آقای کالینز به خانه خاله بچه ها رفتند.
دارسی، همراه با کوله باری از غرور و تعصب، نُقل مجلس خاله خانم می شود
خاله خانم به قولش وفا کرد و دخترها توانستند مهمانی را با حضور چند افسر از جمله آقای ویکهام برگزار کنند. در طول مهمانی، کالینز طبق روال خودش مشغول چاپلوسی شد و از همه چیز با آب و تاب تعریف می کرد. آقای ویکهام که الیزابت را هم صحبت خوبی یافته بود در تمام طول مهمانی از هر دری با او سخن می گفت. الیزابت که از آشنایی دور این افسر و آقای دارسی با خبر شده بود، بیشتر می خواست در مورد دارسی پرس و جو کند.
کاشف به عمل آمد که ویکهام همراه با دارسی، بزرگ شده است، اما دارسی به دلیل غرور بیش از اندازه اش وی را از مزیت هایی که پدر دارسی برایش در نظر گرفته بود محروم کرده است.
به همین دلیل، ویکهام به جای اینکه کشیش شود و با درآمد خوب این کار، زندگی شرافتمندانه ای را برای خودش آغاز کند، به ناچار ارتش را انتخاب کرد تا دست کم دچار فقر نشود. الیزابت از شنیدن این حرف ها خیلی تعجب کرد و مدام از خودش می پرسید که یک انسان چطور می تواند دست به انجام چنین کارهایی بزند؟
برگزاری مهمانی و اتفاقات آن
وقتی دخترها به خانه برگشتند، جین و الیزابت با هم در مورد دارسی و بینگلی صحبت کردند. الیزابت هر چه در طول این مهمانی فهمیده بود را برای خواهرش تعریف کرد. در نهایت، آنها به این نتیجه رسیدند که رابطه میان دارسی و ویکهام با توجه به غرور و تعصب دارسی به این راحتی ها ترمیم نمی شود.
چند روز بعد از این ماجرا، آقای بینگلی همراه با خواهرهایش به خانه آقای بنت آمد و از آنها دعوت کرد تا در مهمانی روز سه شنبه شرکت کنند. این همان موقعیت مناسبی بود که می توانست روزهای کسالت آور با کالینز را به شیوه ای دلپذیر جبران کند.
اما کالینز با رفتارهای مشکوکی که از خود نشان می داد و دعوت عجیبش از الیزابت برای یک دور رقص در مهمانی، همین خیال خوش را هم از آنها گرفت. دخترها انتظار نداشتند که کالینز به عنوان یک کشیش، علاقه ای به این جور مهمانی ها داشته اشد.
اما متاسفانه معلوم شد که مهمان عجیب آنها چندان هم پایبند قوانینی دینی دست و پا گیر نیست و اگر موقعیت بطلبد، خیلی راحت با دین، جواب دین را می دهد!
مهمانی برگزار شد. در تمام طول جشن، آقای کالینز دنبال الیزابت راه افتاده بود و لحظه ای او را به حال خودش نمی گذاشت. البته الیزابت هم با ترفندهای ویژه خودش از دست کالینز فرار می کرد.
در طول جشن، آقای دارسی به دنبال فرصتی برای نزدیک شدن به الیزابت می گشت. بالاخره فرصتی نصیبش شد اما خیلی زود فهمید که الیزابت از ماجرای ویکهام با خبر شده و از دست رفتار بی منطق و غرور و تعصب بی جای او خشمگین گشته است.
دارسی به او پیشنهاد کرد که تمام ماجرا را از دید ویکهام نبیند و مجالی برای دغل کاری های این شخص باز بگذارد. مهمانی با این خبر که آقای بینگلی قرار است چند روزی را در لندن بگذراند، تمام شد.
کالینز، دست به کار می شود
روز بازگشت کالینز به خانه اش نزدیک می شد. به همین دلیل، او خجالت را کنار گذاشت و به طور مستقیم از الیزابت درخواست ازدواج کرد.
کالینز با خودش فکر می کرد که ازدواج او و الیزابت، نوعی لطف در حق خانواده بنت است. چون دست کم دیگر نیازی نخواهد بود که خانه و املاکشان را به یک غریبه واگذار کنند.
به راستی چه کسی بهتر از داماد خانواده می توانست دلسوز آنها باشد؟ با رد شدن درخواست او توسط الیزابت، توجه کالینز به سوی دوست الیزابت یعنی «شارلوت» جلب شد.
کالینز به راحتی انتخاب کردن کفش، عشق زندگی اش را از یکی به دیگری تغییر می داد و از انجام این کار هیچ ابایی نداشت. تلاش های خانم بنت برای راضی کردن الیزابت و حالا کالینز، راه به جایی نبردند.
کالینز به این نتیجه رسیده بود که خانم الیزابت با این ویژگی های اخلاقی ناپسند، نمی تواند او را خوشبخت کند.
ندرفیلد پارک، بار دیگر خالی از سکنه شد
در همان گیرودار که خانواده بنت مشغول کلنجار رفتن با فامیل عجیبشان بودند، نامه ای خطاب به جین رسید. آن نامه که از طرف خواهر آقای بینگلی بود یک خداحافظی سرشار از کنایه به شمار می رفت.
کارولین نوشته بود که تمام ساکنین خانه به شهر رفته اند و دیگر هرگز به این محدوده کسالت بار برنمی گردند. جین که به آقای بینگلی دل بسته بود سخت از این ماجرا ناراحت شد.
بعد از نامه نگاری متقابل جین با کارولین، روشن شد که بینگلی می خواهد با خواهر آقای دارسی ازدواج کند. کارولین با دقت زیاد درباره ویژگی های اخلاقی، هنرها و البته ثروت هنگفت خواهر دارسی سخن گفته بود. خواهر بینگلی شمشیر را از رو بسته بود و اصلا دلش نمی خواست برادر ثروتمندش را به دام خانواده بنت بیندازد.
ماجرای ناراحتی جین به علت یادآوری های بی توقف مادرش و ناله و زاری های او به درازا کشید. الیزابت هم سعی می کرد ماجرای عشق بینگلی به جین را یک هوس زودگذر یا اشتباهی از جانب خانواده بنت جلوه دهد. هر چند که خودش هم این موضوع را به سختی باور می کرد.
در این میان، ویکهام مرتب به املاک بنت سر می زد و نقش هوای خنک بهاری را در چله تابستان بازی می کرد. حضور او باعث می شد تا برای چند ساعت هم که شده، خانم بنت دست از شکایت در مورد رفتار خانواده بینگلی بردارد. در عوض، ویکهام مدام در مورد دارسی حرف می زد و نفرتی عمومی را نسبت به او ترویج می داد. با تلاش های پیوسته ویکهام، آقای دارسی به مرد منفور شماره یک در کل منطقه تبدیل شد.
کریسمس، شلوغی و دایی دوست داشتنی
در ادامه ماجرای غرور و تعصب، ماه ها یکی پس از دیگری می آمدند و می رفتند تا آنکه بالاخره نوبت به زمستان رسید. طبق معمول هر سال، دایی و زن دایی بچه ها برای گذراندن کریسمس به املاک بنت آمدند.
حضور این دو فرد دوست داشتنی جانی دوباره به روحیه خسته و قلب شکسته دخترها داد. از همه بیشتر این خانم بنت بود که از دیدن برادر و همسر برادرش که او را «خواهر» خطاب می کرد، بسیار شادمان گشت.
نکته جالب این بود که زن دایی دخترها، اهل همان منطقه ای بود که خانواده آقای دارسی در آنجا زندگی می کردند. بنابراین او بیشتر از تمام افراد حاضر در آن جمع، آقای دارسی و پسرش را می شناخت.
این موضوع برای ویکهام چندان خوشایند نبود. چون او به شکلی ماهرانه سعی در پیچاندن حقیقت و مقصر نشان دادن آقای دارسی داشت. تلاش های ویکهام با حضور یک فرد آگاه به ماجرا در معرض نابودی و خودش در لبه پرتگاه رسوایی قرار گرفته بود.
زن دایی که بانویی عاقل و فهمیده بود، پیشنهاد کرد که جین بعد از کریسمس نزد آنها برود تا حال و هوایش عوض شود. از طرفی، چون نگران بود که الیزابت از سوی ویکهام آسیب ببیند، در خلوت و با مهربانی به او هشدار داد.
سفر به هانسفورد و ملاقاتی غیر منتظره با پادشاه غرور و تعصب!
الیزابت، مدتی بعد از ازدواج شارلوت با آقای کالینز همراه با خاله و شوهرخاله اش به دیدار او رفت. شارلوت از این دیدار بسیار خوشحال شد. کالینز هم از فرصت پیش آمده استفاده کرد و با زبان بی زبانی به الیزابت نشان داد که با رد خواستگاری، چه چیزهایی را از دست داده است.
مدتی از اقامت الیزابت در «هانسفورد» می گذشت که خبر آمد بانو کاترین مهمان مهمی دارد. این مهمان عزیز که آوازه اش گوش همه را کر کرده بود، کسی نبود جز آقای دارسی. الیزابت امیدوار بود که با او روبه رو نشود.
اما آقای دارسی در رکاب کالینز به خانه آمد و حالا الیزابت، راهی به جز ملاقات با او نداشت. دارسی تنها نبود.
او به همراه یکی از اقوام نزدیکش وارد خانه شد و در تمام مدتی که در هانسفورد حضور داشت با او آمد و شد می کرد. الیزابت از طریق این فرد متوجه شد که دارسی باعث جدایی جین و بینگلی شده است.
بهانه برای دیدار الیزابت
چند روزی به همین ترتیب گذشت. آقای دارسی مرتب به دنبال بهانه ای می گشت تا به خانه کشیش منطقه سر بزند و از این راه چند دقیقه ای را با الیزابت سپری کند.
بالاخره در عصر یک روز پاییزی، زمانی که الیزابت از رفتن به مهمانی بانو کاترین سر باز زده بود، آقای دارسی سراسیمه به دیدارش آمد. او گمان کرده بود که الیزابت بیمار شده است. اما وقتی او را سر حال دید خیالش راحت شد و بدون هیچ مقدمه چینی از او در خواست ازدواج کرد.
دارسی از عشق شدید خود و تلاش های نافرجامی که برای مقابله با آن کرده بود، سخن گفت. در ابتدا الیزابت از شنیدن این حرف ها جا خورد. او اصلا فکرش را نمی کرد کسی که این قدر از او متنفر بود به وی پیشنهاد ازدواج دهد. اما کمی بعد خودش را جمع و جور کرد و در پاسخ به دارسی گفت: «نه!»
دارسی که منتظر شنیدن پاسخ مثبت بود، از این رد شدن غیر منتظره حسابی تعجب کرد. وقتی علت را جویا شد، الیزابت به روشنی برایش توضیح داد که او از طرز صحبت کردن، تفکر و غرور و تعصب دارسی در مورد خانواده اش اصلا خوشحال نیست.
گذشته از این، هرگز به خودش اجازه نمی دهد که با عامل اصلی جدایی خواهرش و بینگلی ازدواج کند. ناگفته ماند که از ظلم های روا شده در حق آقای ویکهام هم باخبر است.
دارسی که تا آن زمان داشت به حرف های الیزابت گوش می داد با شنیدن نام ویکهام، مثل باروتی که به آتش رسیده باشد، کنترل اعصابش را از دست داد و منفجر شد. بعد از یک بگومگوی کوتاه، دارسی الیزابت را تنها گذاشت.
نامه خداحافظی دارسی به الیزابت
فردای آن روز، دارسی نامه ای را به الیزابت داد که در آن توضیح های کاملی در مورد تمام اتهام های دیشب داده شده بود. الیزابت نامه را خواند و متوجه شد که ویکهام تمام این مدت در حال گول زدن او بوده است. در واقع، این افسر خوش تیپ، چیزی نبود جز یک انسان ریاکار و خوشگذران که با سودای به دست آوردن ثروت، حتی خواهر دارسی را هم آزار داده بود. او خواهر نوجوان دارسی را که به زحمت 15 سال داشت، با عشقی سوزناک فریب داده بود و می خواست با او فرار کند. خوشبختانه دارسی، خواهرش را از دردسرهای وحشتناک این ماجرا نجات داده بود. الیزابت بعد از خواندن این نامه، احساس کرد در نظر این دو مرد، دخترک نادانی جلوه کرده است که فقط بنا به گفته این و آن، دست به قضاوت می زند. دارسی در انتهای نامه اش خداحافظی تلخی با الیزابت کرد. ظاهرا همه چیز تمام شده بود و الیزابت کسی بود که تمام این مدت در غرور و تعصب غرق شده بود.
وقتی خبرهای خوب با هم می آیند
مدتی بعد از این ماجرا، الیزابت به خانه برگشت. اما با خبر شد که خواهر کوچکش به همراه همان آقای ویکهام فرار کرده است! این موضوع می توانست بدنامی را تا ابد در خانواده بنت باقی بگذارد.
در این میان، آقای دارسی که از ماجرا با خبر شده بود، بدون آنکه به الیزابت چیزی بگوید، ترتیبی داد تا ویکهام و خواهر کوچک تر الیزابت به طور رسمی با هم ازدواج کنند. البته بعدها معلوم شد که ویکهام تنها زمانی حاضر به ازدواج شد که از دارسی قول مقرری ماهیانه تا آخر عمر را گرفت.
الیزابت از زبان خواهرش که از قرار معلوم رازدار خوبی نبود، از جزئیات ماجرا با خبر شد.
اما فقط این نبود. بینگلی ناگهان و بی خبر سر از املاک بنت درآورد و در عرض یک ساعت از جین خواستگاری کرد. الیزابت از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.
او می دانست که تمام این ها به لطف آقای دارسی است. در اعماق قلبش قدردانی عمیقی را نسبت به او احساس می کرد. این خوشی با ملاقات غافلگیر کننده بانو کاترین، متوقف شد.
او که خیال می کرد خواهرزاده اش می خواهد با دختر او ازدواج کند، از اینکه یک دختر حاشیه نشین موقعیت را به خطر انداخته بود، سخت آزرده خاطر گشته بود. به همین دلیل به تندی هر چه تمام تر با الیزابت صحبت کرد تا او را سر جایش بنشاند.
اما الیزابت هم بیکار ننشست و در مقابل حرف های بانو کاترین از خودش، خانواده اش و محبت آقای دارسی دفاع کرد. این بار بانو کاترین که غرق در غرور و تعصب شده بود آنجا را ترک کرد.
الیزابت هم که دیگر نمی توانست فضای خانه را تحمل کند، بیرون زد و در خلنگزار مشغول قدم زدن شد. هوا گرگ و میش بود و مه ای غلیظ همه جا را در بر گرفته بود.
دیدار مجدد دارسی و الیزابت
در آن میان، نگاه الیزابت به یک غریبه گره خورد که در حال نزدیک شدن به او بود. این دارسی بود که با ظاهری آشفته قدم برمی داشت. آن دو با هم صحبت کردند.
دارسی از اینکه خاله اش چنین رفتاری داشته سخت عذرخواهی کرد. اما الیزابت به او گفت که این بگومگوی کوچک در مقابل کارهایی که او برای خانواده اش انجام داده هیچ است.
دارسی غافلگیر شد. هم به دلیل اینکه نمی دانست الیزابت از آن ماجرا با خبر شده است و هم به دلیل اینکه رفتار معشوقش با او ملایم شده بود.
او دوباره درخواست ازدواج خود را با شوری بیشتر و اطمینانی عمیق تر تکرار کرد. الیزابت هم با قلبی سرشار از اطمینان به مردی که می دانست می تواند تا آخر عمر به اعتمادش تکیه کند، پاسخ مثبت داد.
شما رمان غرور و تعصب را چگونه دیدید؟
به نظرتان کدام یک از شخصیت های داستان غرور و تعصب با تعریف شما از خودتان بیشترین همخوانی را داشتند؟