کتاب 1984

«رالف والدو امرسون» می گوید: «انسان های بزرگ، کسانی هستند که می‎بینند افکار بر دنیا حکومت می کنند.» تفکر، تنها چیزی است که می تواند زندگی ما را زیرورو کند. وقتی از قدرت تفکرمان استفاده ای نکنیم، استقلال فکری خود را از دست می دهیم و زیر نفوذ افکار دیگران قرار می گیریم. کتاب «1984» هم در مورد ملتی است که تفکر را نادیده گرفتند و به همین دلیل، کم کم اجازه تفکر هم از آنها گرفته شد. دیگر حتی اگر می خواستند هم نمی توانستند فکر کنند. «جورج اورول» با نوشتن این کتاب، گریزی دیگر به افراد زورگو و حزب های پوشالی زد که زندگی راحت را برای مردم به یک رویای دیرین تبدیل کرده اند. در این قسمت از خانه سرمایه، به شهر لندن سفر کوتاهی می کنیم و با برادر بزرگ آشنا می شویم. با ما همراه باشید.

سعید نفیسی، پژوهشگر، شاعر، نویسنده و مترجم ایرانی:

جهان، بزرگ تر و فراخ تر از آن است که مردمی کوته نظر آن را به خودشان اختصاص بدهند، از خود بدانند  و به آنچه خود دارند مغرور باشند.

برادر بزرگ، مراقب شما است!

در 1987 به روزهای پر از سرمای شهر لندن سر می زنیم که به خرابه ای غارت زده تبدیل شده بود. جایی که هیچ کس حق حرف زدن در مورد چیزهای بزرگ را نداشت؛ نمی توانست مطابق خواسته قلبش رفتار کند، اجازه نداشت احساسات درونی اش را بروز دهد و اگر جانش را دوست داشت نمی توانست در برابر این همه خفقان لب به سخن بگشاید.

انگلستان به دست مُشتی زورگوی دیکتاتور افتاده بود که ادعا می کردند بهترین انسان های روی زمین هستند. آنها باور داشتند که معیار جهانی خوبی و درستی به شمار می روند و به همین دلیل، همه جهان با آنها دشمن هستند.

این خودبرتر پندارهای پوچ، عکس خودشان را بر سردر کوچه ها، خیابان ها، اداره ها و حتی خانه های مردم قاب کرده بودند. آنها خودشان را حامی مظلومین و نجات بخش جهانیان می دانستند.

سردسته آنها که «برادر بزرگ» خطاب می شد، با صحنه سازی، دروغ، منحرف کردن افکار عمومی، گاهی چند قطره اشک، فریاد بی دلیل و اندوه بی پایان برای گمشدگان جهانی، برگزاری مراسم های بزرگداشت پیروزی یا اعلام نفرت به نیروهای بزرگ و مخوف جهانی و اظهار تاسف برای خارجی هایی که در کشورهای دور مثل آنها فکر نمی کنند، سعی می کرد مردم را در پیرامون خود نگه دارد.

در آن زمستان پر از سکوت، «وینستون اسمیت» شروع به نوشتن کتابی برای هیچ کس و همه کس کرد. کتابی که می توانست به آسانی هر چه تمام تر، زمینه مرگ او را فراهم کند.

رفیق، تو دوستی یا دشمن؟

«وینستون اسمیت» که در ادامه ماجرای کتاب 1984 او را «وینستون» می نامیم، کارمند یک اداره دولتی بود که توسط نیروهای حزب برادر بزرگ اداره می شد. او دهه سی سالگی عمرش را سپری می کرد. اما هنوز هم روزهای شاد دوران کودکی اش را – البته خیلی محو – به یاد داشت. چیزی در وجود او، مانع از آن می شد که به راحتی در مقابل شستشوی مغزی حزب برادر بزرگ تسلیم شود.

او در طول این سال ها یاد گرفته بود که چطور احساسات سرشارش را پشت چهره بی تفاوتی که از خودش نشان می داد پنهان کند. وینستون، دلیل بزرگ دیگری هم برای این کارش داشت.

جاسوس های برادر بزرگ در هر جایی که فکرش را بکنید، پرسه می زدند. برادر بزرگ با ذهن مردم کاری کرده بود که حتی کودکان هفت ساله هم با شجاعت هر چه تمام تر پدر و مادر خودشان را به عنوان خائنان خطرناک حزب به سازمان معرفی می کردند و با شادی به تماشای مراسم اعدام آنها می رفتند!

کسی که از دور، دوست به نظر می رسید

در میان این همه انسان ترسناک و غیرقابل اعتماد، یکی از همکاران وینستون به نام آقای «اُبراین» رفتاری متفاوت و عجیب را از خودش نشان می داد.

از یک طرف به گونه ای رفتار می کرد که گویی یکی از اعضای وفادار حزب است و از طرف دیگر در مقابل وینستون، نقش یک همفکر و شورشی متحد را بازی می کرد. این دوگانگی در رفتارهای اُبراین، وینستون را کاملا گیج کرده بود.

وینستون نمی دانست که او واقعا چه هویتی دارد و قصدش از این رفتار دوگانه چیست؟ آیا می خواهد او را به عضویت یک جبهه مخالف برادر بزرگ دربیاورد یا اُبراین هم یکی از مفتشان و ماموران تفتیش عقاید است که از شیوه ای جدید برای شستشوی مغزی مردم استفاده می کند.

وینستون، تمام این موارد را مو به مو در کتابی که نمی دانست چه کسی خواننده آن خواهد بود یادداشت می کرد.

قلم و آغاز پرسیدن سوال های ناب در 1984

با نوشتن هر جمله، ترس وینستون از قلم و کاغذ کمتر می شد. در حقیقت، او از جاری کردن افکارش روی کاغذ بسیار وحشت داشت. چون اگر یکی از آن جاسوس های نادان او را گیر می انداخت، چنان از صحنه روزگار محو می شد که گویی از ابتدا فردی به نام وینستون اسمیت قدم روی زمین نگذاشته است.

اما با این وجود، وینستون دیگر تحمل این شرایط را نداشت. از طرفی، وقتی طعم نوشتن را چشید، دیگر نتوانست آن را فراموش کند. او از طریق نوک قلم، خاطراتی را به یاد آورد که برادر بزرگ با تمام قوا در پی نابودی آثار آن بود.

وینستون، مادر، پدر، خواهر کوچکش، دشت سرسبزی که روزی در آن بازی می کرد و خانواده شادی که از بودن در کنار یکدیگر لذت می بردند را به یاد آورد. او پیرمردی را به یاد آورد که با چشم های غرق در اشک به همسرش می گفت: «ما اشتباه کردیم. نباید به آنها اعتماد می کردیم. دیدی چه شد؟ دیدی چه بر سر روزگار ما آوردند؟ آنها گرگ هایی درنده در پوست گوسفند بودند.»

از آنجا که چیزی به اسم «تاریخ» در دوره حکومت برادر بزرگ وجود نداشت و حتی صحبت کردن در این زمینه عاقبتی جز اعدام را برای فرد به وجود نمی آورد، وینستون نمی توانست بفهمد که آن گرگ ها چه کسانی بودند. اما با این وجود، می توانست حدس بزند!

برادر بزرگ تاریخ ساز

در کتاب 1984، شغل وینستون، اصلاح تاریخ بود. چون گاهی – همیشه! – آنچه در واقعیت رخ می داد با پیش بینی های برادر بزرگ جور درنمی آ مد. به همین دلیل، وینستون باید تاریخ را با حرف های برادر بزرگ هماهنگ می کرد.

او تک تک اعداد و ارقام، اسامی، رویدادها و ماجراهای رخ داده را بررسی می کرد و تمام اختلاف ها را از بین می بُرد. البته وینستون فقط مسئول بخش بسیاری کوچکی از این ماجرا بود. در سازمانی که او کار می کرد، تمام روزنامه ها، کتاب ها، عکس ها، فیلم ها، مستندها و حتی اشعار باید از فیلتر عقاید برادر بزرگ عبور می کردند.

در غیر این صورت، ممکن بود در یک روز معمولی، دیگر اثری از آن نویسنده یا شاعر، روی زمین باقی نماند. اصلا مگر چنین کسی از اول وجود داشت؟!

دروغ های تلخ و حقایق وارونه در 1984

برادر بزرگ و حزبش، مرزهای خلاقیت را در به هم بافتن دروغ های شاخ دار در هم نوردیده بودند. مثلا ممکن بود امروز در مورد پیروزی و کاهش 10 درصدی سهمیه غذا برای حمایت از سربازان حرف بزنند اما دقیقا فردای همان روز با اعلام اینکه ذخایر غذایی رو به افزایش است، همان مقدار سهمیه کم شده را به عنوان افزایش سهمیه اعلام کنند.

با وجود آنکه مردم از شنیدن چنین دروغ هایی تعجب می کردند اما ترس از لو رفتن به دست پلیس افکار یا جاسوس های ریز و درشتی که در اطرافشان وجود داشت، آنها را به سمت باور کردن این دروغ بزرگ سوق می داد. در واقع، آنها حق نداشتند سوال بپرسند، تعجب کنند و حتی دروغی را باور نکنند!

در کنار تمام این ماجراهای عجیب، برادر بزرگ در حال راه اندازی زبان جدیدی بود که در آن تمام راه های معمولی برای تفکر را از میان برده بود. مثلا در این زبان جدید، کسی نمی توانست از واژه «بد» استفاده کند و باید در عوض آن می گفت: «ناخوب».

به این ترتیب قرار بود که تعداد بسیار زیادی واژه در راه ساخت این زبان جدید از بین بروند و همه وجودشان را انکار کنند. حزب برادر بزرگ می خواست تمام کتاب های دوران سیاه انگلستان مثل نمایشنامه های شکسپیر را که رنگ و بوی شورش می دادند، به زبان نوین ترجمه کند.

کورسوی امیدی که در طبقه کارگر روشن بود

برادر بزرگ با دو گونه زنده، هیچ کاری نداشت؛ طبقه کارگر و حیوانات. در واقع، برادر بزرگ، طبقه کارگر را اصلا داخل آدمیزاد حساب نمی کرد.

به گفته برادران سلحشور حزب، قبل از انقلاب انگلستان و روی کار آمدن این حزب آزادی بخش، طبقه کارگر برده ای بیش نبودند که در فقر و گرسنگی به سر می بردند. اما بعد از انقلاب و در اثر تلاش های برادر بزرگ، آنها از بردگی نجات پیدا کردند و اکنون با وجود آنکه ارزششان از انسان های دیگر بسیار کمتر است، اما مورد لطف برادر بزرگ قرار گرفته اند.

به همین دلیل است که وظیفه بزرگ تولید به آنها عطا شده است. طبقه کارگر هم باید برای قدردانی از اعطای این وظیفه و لطف برادر بزرگ، از سن 12 سالگی در معدن ها و کارخانه ها کار کنند.

85 درصد جمعیت لندن را طبقه کارگر تشکیل می دادند. وینستون پیش بینی می کرد که روزی این طبقه، بنای حزب برادر بزرگ را به راحتی هر چه تمام تر و حتی در کمتر از یک روز، تمام خواهند کرد. اما برای این کار ابتدا باید به خودشان زحمت فکر کردن بدهند. اما متاسفانه، آنها هیچ اهمیتی به تفکر، تحول، آزادی و پیشرفت واقعی نمی دادند. به نظرتان این قسمت از 1984 آشنا به نظر نمی رسد؟

عشق روزهای جنگ در 1984

روزی نبود که در شهر لندن، بمب ها روی سر مردم آوار نشوند. مردم بی پناه، به ویژه طبقه کارگر، مدام زیر آتش توپخانه های دشمنی بودند که اصلا آن را نمی شناختند.

فقط از طریق حزب و رهنمودهای برادر بزرگ می دانستند که دشمنشان، تمام افراد خارجی به جز متحدان برادر بزرگ را شامل می شود. نکته جالب این بود که تمام بمب ها به طور کاملا اتفاقی فقط در منطقه های کارگر نشین می افتادند. به برکت وجود برادر بزرگ، هیچ بمبی مردم اصیل حزب را تهدید نمی کرد.

وینستون کم کم داشت به این موضوع فکر می کرد که تمام ماجرای این جنگ ها و بمب هایی که بر سر مردم آوار می شوند زیر سر حزب است و اصلا جنگی وجود ندارد. آنها خودشان مردم را می کشند تا با ساخت دشمن فرضی، بقای خودشان را حفظ کنند.

جاسوسی قهار یا معشوقه ای واقعی؟

در ادامه 1984 و در گیرودار ماجراهای عجیب، وینستون با دختری آشنا شد. البته او قبلا آن دختر را دیده بود اما به طرز عجیبی از وی وحشت داشت. وینستون فکر می کرد که آن دختر یا جاسوسی زبردست است که تا به حال صدها نفر را راهی مراسم اعدام کرده است یا یکی از اعضای مخفی پلیس افکار است که مثل شبح در هر سوراخی نفوذ کرده اند.

آن دختر مشکوک «جولیا» نام داشت و بر خلاف تصور وینستون، یکی از اعضای انجمن برادری و از مخالفان سرسخت برادر بزرگ بود. با تلاش های جولیا، وینستون کم کم به او اعتماد کرد و ماجرای عشق مخفی آنها به دور از چشم های برادر بزرگ آغاز شد.

وقتی ماجرا جدی می شود!

جولیا و وینستون، هر وقت که می توانستند، نقشه ای برای ملاقات مخفی با هم می کشیدند. جالب این بود که نقطه نظراتشان در مورد گذشته، تاریخ، برادر بزرگ و تمام توطئه هایی که به اسم واقعیت به خورد مردم می دادند یکی بود.

آنها می خواستند با هم ازدواج کنند و به یک خانواده واقعی تبدیل شوند اما تمام دستورهای ازدواج فقط از طریق حزب انجام می شد. در واقع، ملاک اصلی حزب برای یک ازدواج قابل قبول، تنفر دو نفر از یکدیگر بود!

اگر آنها می فهمیدند که چیزی به نام عشق، در قلب این دو متقاضی، شعله ور شده است، هرگز اجازه ازدواج را صادر نمی کردند. چون از نظر برادر بزرگ، عشق یک سم مهلک و از واردات دشمن بیگانه به شمار می رفت که برای نابودی حزب او ساخته شده است. این یکی از جالب ترین بخش های 1984 است، فاکتور گرفتن عشق و باقی گذاشتن نفرت.

وقتی اُبراین دست به کار می شود

در همین روزها، وینستون ماجرای عجیبی را از سر گذراند. او ملاقات رسمی اما بسیار عجیبی با همکار خود اُبراین داشت. در واقع، کارمندان یک سازمان، فقط روی کاغذ با هم همکاری می کردند اما در واقعیت از هر فرصتی برای جاسوسی کردن و گزارش دادن به پلیس افکار، نهایت بهره را می بردند.

به همین دلیل، رفتار دوستانه اُبراین با وینستون و حتی دعوت او برای ملاقات در خانه اش بسیار مشکوک به نظر می رسید.

اما وینستون در اعماق قلبش احساس می کرد که او هم عضوی از انجمن برادری است. به همین دلیل تصمیم گرفت که همراه با جولیا اما با حفظ تمام موارد احتیاطی، به خانه اُبراین برود.

عضویت در انجمن برادری، دو قدم تا در آغوش کشیدن مرگ

بالاخره روز ملاقات فرا رسید. وینستون و جولیا از دو راه متفاوت به خانه اُبراین رسیدند. وقتی وارد شدند، یک مستخدم از آنها استقبال کرد و همراه با وی به سمت اتاق نشیمن رفتند.

هر دوی آنها مات و مبهوت به در و دیوار خانه نگاه می کردند. چون آنجا با تمام مکان هایی که تا به حال دیده بودند فرق داشت. دیوارها با کاغذ دیواری های زیبا و تابلوهای رنگارنگ پوشانده شده بودند. در این ساختمان، هیچ اثری از کثیفی، بوی بد یا فقر به چشم نمی خورد. لحظه ای بعد، اُبراین داخل شد.

او قبل از هر کاری به سمت دستگاه جاسوسی رفت و با زدن یک دکمه، آن را خاموش کرد. خاموش کردن دستگاه جاسوسی که در تک تک خانه ها وجود داشت و تمام حرکات مردم را زیر نظر گرفته بود، رویایی دور و دراز بود که وینستون هرگز در خواب هم جرات تماشایش را نداشت. بعد از خاموش کردن دستگاه جاسوسی، اُبراین شروع به سخن گفتن کرد.

سه نفر، سه تفکر و سه جاسوس در 1984

در تمام مدت کوتاهی که از جمع کوچک سه نفری شان می گذشت، اُبراین، بدون هیچ ترسی در مورد نفرت از برادر بزرگ، دروغ هایی که به مردم تحویل می دهند و قتل و کشتاری که به راه انداخته اند سخن می گفت.

وینستون و جولیا هم جز تایید کردن سخنان اُبراین چیزی برای گفتن نداشتند. بالاخره جلسه کوتاه آنها تمام شد. قرار بر این شد که آنها تک تک از خانه بیرون بروند و اُبراین چند روز بعد، یک کتاب آموزشی در مورد اصول انجمن برادری را به دست وینستون و جولیا برساند. حالا آنها به طور رسمی، از اعضای انجمن برادری به شمار می رفتند.

سوءتفاهمی کوچک در نبرد با دشمن فرضی

با هم گفتیم که در 1984، مردم طبقه کارگر که در حالت معمولی با حیوانات مقایسه می شدند به وقت انجام تظاهرات و گردهمایی ها به بخشی غرورآمیز از حزب برادر بزرگ تغییر ماهیت می دادند.

قرار بود در یک تاریخ مشخص، تظاهرات بزرگی برای ابراز تنفر از دشمنان و عشق ورزیدن به برادر بزرگ که همچون یک پدر مهربان، ملت خود را در آغوش کشیده است و با دردمندی آنها را به سوی خود فرامی خواند برگزار شود.

همه مردم در شور و حالی عجیب به سر می بردند. آنها مدام در حال نوشتن شعارهای مختلف روی در و دیوار شهر بودند.

پوسترهای بزرگ را روی ساختمان ها می چسباندند، نوارهای رنگی را از یک طرف خیابان به طرف دیگر وصل می کردند و گاهی در اثر حجم هیجان های وارد شده بر آنها به صورت خودجوش، در قالب گروه هایی چند نفره تظاهراتی کوچک به راه می انداختند و شعار می دادند.

بالاخره روز تظاهرات فرا رسید

هزاران نفر از طبقه کارگر، پشت سر اعضای حزب برادر بزرگ، ایستاده بودند و شعارهایی بلند سر می دادند. کودکان دبستانی هم همراه با معلم خود مدرسه را تعطیل کرده و در مکانی مشخص به گونه ای که کاملا در چشم باشند، از اعماق حنجره خود، جیغ های وحشتناکی می کشیدند و نفرت خود را از دشمن ابزار می کردند.

سخنران هم که یکی از اعضای نامدار حزب بود داشت با آخرین توانش فریاد می کشید و از ظلم های دشمن بزرگ علیه مردم بیچاره و خیرخواه لندن سخن می گفت.

او دستهایش را در هوا تکان می داد و از شدت هیجان داشت قالب تهی می کرد. وینستون هم به عنوان یکی از اعضای حزب در حال شعار دادن بود و سعی می کرد که تعجب خود را زیر چهره مصنوعی اش پنهان کند.

وقتی جای دوست و دشمن در یک آن، عوض می شود

در همین حال، ناگهان یادداشتی به دست سخنران رسید. او بدون آنکه صحبتش را قطع کند، یادداشت را خواند و در عرض چند ثانیه، موضع دشمن را به دوستی قدیمی و یاری باوفا تغییر داد.

حالا نوبت آن بود که همسایه نزدیکشان به عنوان دشمن مورد لعن و نفرین مردم قرار بگیرد. این تغییر موضع ناگهانی، برای چند لحظه همه مردم را متعجب کرد.

تمام آن فحش ها، نفرین ها و آرزوی مرگی که برای دشمن خود می کردند، ناگهان رنگ باخت. عجیب تر آن بود که ناگهان همه مردم به سمت پوسترهای دشمن هجوم بردند و با سر دادن شعارهایی که مفهوم تشکر از دشمن قبلی و دوست فعلی را در خود داشتند پوسترها را ریزریز کردند.

این موضوع باعث شد تمام کارمندانی که مثل وینستون مسئول ویرایش دروغ ها و جایگذاری آنها با حقایق بودند، دچار زحمتی بسیار بزرگ شوند. چون حالا باید تمام مدارک این دشمنی به دوستی تغییر پیدا می کرد. تمام مرخصی ها لغو شد و افراد بدون اینکه اجازه رفتن به خانه را داشته باشند، باید تمام وقت آن اشتباه ها را اصلاح می کردند.

دستگیر شدن وینستون و جولیا به دست یک دشمن واقعی

در تمام مدتی که وینستون مشغول درست کردن اشتباه های این خرابکاری بزرگ بود، کتابی که از طریق یکی از واسطه های اُبراین به دستش رسیده بود را در کیفش نگه داشته بود.

بالاخره بعد از تمام شدن کار به مخفیگاهی که برای خودش و جولیا درست کرده بود رفت تا بتواند بدون حضور دستگاه جاسوسی، کتاب را بخواند و با جولیا صحبت کند. او شروع به خواندن کتاب کرد.

در آن کتاب تمام چیزهایی که وینستون کم کم آنها را فهمیده بود به زبانی ساده نوشته شده بودند. چیزی برای تعجب وجود نداشت. اما وینستون متوجه شد او تنها کسی نیست که چنین افکاری را در خود پرورش می داده است. وقتی جولیا آمد، وینستون یکی دو فصل از کتاب را برای او خواند.

صبح یک روز ابدی در 1984

خیلی زود صبح شد. هر دوی آنها باید مخفی گاه را ترک می کردند و دوباره به زندگی سرشار از تظاهر و دروغی که برادر بزرگ برایشان ساخته بود بازمی گشتند.

برای چند لحظه، هر دو به پنجره خیره شدند و به خانمی که در حال پهن کردن رخت ها بود نگاه کردند. وینستون گفت: «جولیا، من و تو هرگز روشنی تحول را در لندن نخواهیم دید. هرگز فرزندی نخواهیم داشت.

ما از وقتی که دست به قانون شکنی زدیم، مُردیم. شاید هزار سال بعد از ما، لندن بتواند روی آزادی و روشنایی را ببیند. اما اکنون، زمان ما نیست.»

جولیا که گویا حسابی در فکر و حسرت فرو رفته بود، گفته های وینستون را تایید کرد. ناگهان صدایی از پشتشان گفت: «شما از قبل مرده اید!» وینستون و جولیا از ترس زبانشان بند آمد.

صدا دقیقا از پشت یک تابلوی بزرگ چند صد ساله بیرون می آ مد که پیرمرد مهربان صاحبخانه درباره آن چندین دقیقه صحبت کرده بود. بله، درست حدس زدید. پیرمرد صاحبخانه، یکی از اعضای نامدار پلیس افکار بود و یک دستگاه جاسوسی، درست زیر آن تابلو جاسازی کرده بود. تمام صحبت های جولیا و وینستون در طول این چند ماه با کیفیتی باور نکردنی شنود می شدند.

عاقبت کسی که زیاد فکر می کرد

در ادامه ماجرای 1984، وینستون دستگیر شد. او و جولیا دیگر هرگز یکدیگر را ندیدند. وینستون چند ماه با تعدادی از زندانی های سیاسی دیگر مثل خودش و چند دزد و قاتل دستگیر شده از طبقه کارگر در وزارت عشق حبس شده بود. مدتی بعد، برای اعتراف احضار شد. مامور شکنجه ذهنی او کسی نبود جز آقای اُبراین! او در تمام این مدت، خودش را دشمن برادر بزرگ معرفی می کرد. اما در حقیقت، یکی از افراد رده بالا و پر نفوذ حزب بود که با این روش، هزاران جوان را به جوخه اعدام کشانده بود.

اُبراین، ماه ها با استفاده از تکنیک های نفوذ بر ذهن، هیپنوتیزم، شوک برقی و شستشوی ذهنی، روی وینستون کار کرد و او را از نظر جسمی و روحی زیر سخت ترین شکنجه ها قرار داد.

در انتهای دوران شکنجه، دیگر کسی به اسم وینستون، وجود خارجی نداشت. از او فقط یک تکه گوشت و استخوان باقی مانده بود که قرار بود آن را هم با عشق فراوان، تقدیم برادر بزرگ کند.

وینستون، قربانی ارزش های پوچ مترسکی به نام برادر بزرگ

در مسیر رسیدن به جوخه اعدام، وینستون برای آخرین بار با تصویر برادر بزرگ روبه رو شد. او عجب اشتباه بزرگی در حق این مرد مهربان کرده بود. برادر بزرگ، کسی بود که همه را دوست داشت و برای آسایش و غرور مردمش از هیچ تلاشی فرو گذار نمی کرد.

وینستون، سلانه سلانه قدم برمی داشت و زیر لب با خود می گفت: «وینستون ظالم! تو چطور جرات کردی به چنین مرد بزرگی تهمت بزنی!» فاصله او با گلوله ای که قرار بود از پشت گردن به او شلیک شود، مدام کمتر می شد.

اما وینستون دیگر نمی ترسید. چون به قول دوست، مربی و نجات بخشش آقای اُبراین، او اکنون یک قربانی لایق برای ارزش های برادر بزرگ بود. وینستون از صمیم قلبش به این موضوع افتخار می کرد.

پیام اصلی «جورج اورول» در کتاب «1984» چه بود؟

«جورج اورول» که قبلا هم با کتاب «قلعه حیوانات» با او آشنا شده بودیم، در کتاب «1984» روند قبلی خود را با عمقی بیشتر دنبال کرد. او در این کتاب از حکومت های پوشالی ای سخن گفت که خودشان را بهتر و برتر از تمام جهان می دانند.

اما در حقیقت، چیزی به جز زندانی بزرگ برای مردمشان نیستند؛ زندانی که کسی حق تفکر، اعتراض و سوال پرسیدن را ندارد.

جورج اورول در چند جای کتاب و از زبان وینستون به خوانندگانش گفت: «اگر امیدی برای تغییر باشد در طبقه کارگر نهفته است.» او معتقد بود که اگر مردم جهان از قدرت تفکر استفاده کنند، کسی نمی تواند مالکیت زندگی و دنیای آنها را به چنگ بگیرد.

نظر شما چیست؟

به نظر شما چرا قشر کارگر در کتاب «1984» هیچ تمایلی به تفکر نداشتند؟